cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

هـتل‌شـیـراز

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
24 878
مشترکین
-824 ساعت
-587 روز
-36830 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

پارت جدید❤️👆🏻 فایل کامل و اصلی و بدون سانسور هتل‌شیراز👆🏻‌‌
نمایش همه...
پارت جدید❤️👆🏻 فایل کامل و اصلی و بدون سانسور هتل‌شیراز👆🏻‌‌
نمایش همه...
- هی پدرسوخته #ممش منو نخور! غلامرضا با اخم به دخترکم خیره شده بود که دو لپی شیر میخورد و توجهی هم به خشم باباش نداشت. - چرا داری از اموال من بهش میدی بخوره آخه؟ من اینجا دهنم آب افتاده و انصفافه اون هشتاد وپنجای نازنین تو دهن این بچه مچاله بشن؟! جوابی ندادم. با خنده به غلامرضا خیره شده بودم که به زور می خواست مهرو رو از سینه م جدا کنه. - د ول کن توله سگ، نخور انقدر تموم شد. غلامرضا حرص میخورد و مهرو با اخم به صورت باباش چنگ زد و غرغر کرد: - ماما... ممش... یه چشم غره هم رفت که خندم رو بیشتر کرد. غلامرضا نگاهی به خندم و گفت: - مال و اموالمو صاحب شده و توام میخندی؟ با لبخند سری تکون دادم که دستش رو بند یقه ی لباسم کرد و از روی سی.نه م کنار زد. - اصلا دو نفری شیر میخوریم. اما قبل از این که بهم نزدیک بشه، نیاز دستش رو روی سی.نه م گذاشت. غلام‌رضا کلافه داد زد: - ای بر پدرت که پدر منو درآوردی شبه جمعه ای! اون دوتا بهم چشم غره می رفتن و منم بهشون می خندیدم. تا بالاخره غلامرضا موفق شد دست مهرو رو پس بزنه، سرش رو به سینه م نزدیک کردو... https://t.me/+NUbqJkBsAThmZjk0 https://t.me/+NUbqJkBsAThmZjk0 غلامرضا مردی مذهبی با فیتش های جنسی خاص خودش که به هیچ زنی نزدیک نمیشه اما #دلبر_قرتیش کاری کرده که به بچه ش موقع شیرخوردن هم حسادت میکنه🤣💦 #بی‌حیاجلوبچه‌‌میرن‌روهم‌وخاکبرسری💦
نمایش همه...
دلـبر قـرتــی

لطفا یجوری منو ببوس که طعم لبات همیشه رو لبام بمونه.🥂💋 #بنرها_پارت_واقعی_رمان🔞 به قلم: #لواشک #رهوار ( آنلاین ) #قرتی ( آنلاین ) #ژیوار ( حق عضویتی / آنلاین ) #افیون ( حق عضویتی / آنلاین )

Repost from N/a
#پارت__284 بلاخره کار خودش و کرد... لبام اسیر لب هاش شد و این پسر با کلمه ی ملایمت اصلاً آشنایی داشت؟! یا همه ی کاراهاش باید وحشیانه پیش میرفت؟! اشک هام حتی صورت خودش رو هم خیس کرده بود، اما ول کن نبود دلم میخواست دست هام و بالا بیارم و گوشام و بگیرم تا این صداهای مذخرف لب گرفتنش و که انگار میخواست قدرت مردانه اش و به رخ بکشه و تو ماشین پیچیده بود رو نشنوم اما دست چپش که دور تنم پیچیده شده بود و دست راستش که پشت گردنم بود فرصت هر تقلایی رو ازم گرفته بود نمیدونم چه اتفاقی افتاد چجوری چیشد... ولی یهو بلندم کرد و رو پاش نشوندم شبیه عروسک کاملاً شبیه عروسکی که بازیچه ی دستش شده تنم و به سمت خودش برگردوند و هر کدوم از زانوهام و دو طرف پاهاش قرار داد بازهم دستش پشت گردنم نشست و لب هام و تو دهنش کشید تمام سلول های تنم میخواست عقب برم اما منی که حتی توان تکون خوردنم نداشتم و فرمونی که از پشت کیپ با بدنم بود و این یعنی نهایت بدبختی دستش از پشت گردنم کمی بالاتر رفت، کیلپس و از سرم باز کرد و موهام اطرافم پخش شد، دستش فرو رفت تو موهام و حریص تر به کارش ادامه داد و حداقل جای شکرش باقی بود که شیشه ها دودی بودن نه؟ و بازهم صدای زنگ گوشیش و مسیحایی که انگار کر شده بود چشماش بسته بود و لحظه ایی بازهم نمیکرد تا حداقل جون دادنم و ببینه بلاخره لب هاش با صدای بلندی از لب هام جدا شد و نفس نفس زنان سرش و لا به لای موهام فرو برد تنم و به فرمون تکیه داد و... https://t.me/+VnqsIiPULHFlZjE0 #ازدواج_اجباری #تجاوز💔🔞 (پارت واقعی رمان...سرچ کن🔥)
نمایش همه...
♡حــِــیــــران گــَـشـــتــــه♡

﷽ نویسنده: ستایش نوروزی ⛔هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام میباشد و پیگرد قانونی دارد⛔ (تعطیلات پارت گذاری انجام نمیشه) پایان خوش...❤ #بنرها_واقعی_هستند🔥⚡

Repost from N/a
-تا دسته توش بودی بعد میگی نکردمش؟ بابا با حرص اینو میگه و من بیخیال سیگارم رو توی جا سیگاری خاموش میکنم. -منم پسر تو ام بابا! تو تا بیضه توی ننه‌شی من چیزی گفتم؟ اخم کرد و لگد محکمی به پام کوبید. -ببند دهنتو.شیدا خواهرته مردک. چطور میتونی شبا بکشونیش توی تخت؟ پوزخند بیخ لب‌هام جا گرفت: -دخترِ زنته! مامان منو امون ندادی تا یه خواهر واسه‌م به دنیا بیاره! انداختیش دور. حرص زده و پر خشم چنگال رو از کنار خیارها برداشت سمتم پرتاب کرد. -کاش من عقیم میشدم تخم تو رو نمیکاشتم که بشی جلاد من و این مادر و دختر. خندیدم و پاهامو از روی میز پایین آوردم. -حرص و جوش نخور کمرت خشک میشه باباااا، نیت کردم همزمان با ننه‌ش جفتمون حامله شون کنیم. از جا پاشد و انگشت تهدیدش رو طرفم گرفت. -همین فردا میبریش بکارتشو بدوزن شایان. دختره هنوز هجده سالش نشده بعد لای پای تو... بین حرفش پریدم و از جا بلند شدم. -پرده شو زدم که راحت باهاش حال کنم، حالا ببرم بدوزمش؟ کصخلم؟ -دختره جوونه شایان. بسه هرچی مثل مامانت هرز پریدی. همین یه جمله اش خط قرمزم بود. اون با مادر هرزه ی شیدا به مادرم خیانت کرده بود. -هرز پریدن ندیدی پس! شیدا رو از زیرم بیرون بکشی دودمانتو به باد میدم جناب پدر. می‌دونست از من بر میاد!با چشمای ریز شده نگاهم کرد. از خونه بیرون رفتم و شماره گرفتم. -اسپری تاخیری بفرست در خونه‌م. و تماس رو روی پسرک قطع کردم. تا صبح به شیدای عزیز دردونه شون امون نمی‌دادم. باید حامله میشد و بچه ی منو به این دنیا می‌آورد! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 بهم میگفتن خواهرته! اما من با هر بار دیدن عکساش، همه‌ی تنم پر از هوس میشد. برگشتم ایران تا اونو مال خودم کنم. شبونه به اتاقش رفتم و بکارتش رو گرفتم. حالا خواهر ناتنیم مال من شده بود! زن شایان! از همه پنهون کردیم تا وقتی که منو توی اتاقش دیدن اونم وقتی که همه ی مردونگیم رو واردش کرده بودم! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 این رمان چند بار به خاطر صحنه های بازش فیلتر شده! لطفا برای عضویت عجله کنید ❌🔞
نمایش همه...
🔞طعم هوس💋

صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل

Repost from N/a
سینه های تازه جوانه زده اش از پشت تیشرت سفیدش مشخص بود با اخم و غیرت جلو رفت و دست تپل مریم را گرفت -برو خونتون دیگه بسه چقدر با پسرا بازی می کنی. او پسر منزوی کوچه بود به خاطر اخلاقش با کسی جوش نمی خورد و فقط با مریم خوب بود ان هم به خاطر سیریش بودن و بامزه بازی هایش! مریم زبانش را بیرون اورد: -به تو چه اصن چون با تو بازی نمیکنم حسودی می کنی؟ از غفلت شهاب استفاده کرد و به سمت پسرها رفت شهاب روی سنگ بلوک کنار دیوار نشست و با دیدن بدن به بلوغ رسیده اش که به چشم می امد حرص خورد -ایول گل زدم گل گل گل لعنتی بالا و پایین که می پرید آن توپک های کوچک هم تکان می خوردند -دیدی شهاب عجب گلی زدم و همان لحظه که داشت به سمت او می دوید پاهایش پیچ خوردند و روی زمین افتاد شهاب سریع به سمتش دوید -چیشد جوجه پاشو ببینمت شهاب همیشه نازش را می خرید و او خوب بلد بود خودش را برای او لوس کند با وجود شهاب هیچکس در محل نگاه چپ به او نمی انداخت خاک لباسش را تکاند و حین ضربه زدن به لباسش دستش به جاهای ممنوعه ی دخترک می خورد -هزار بار نگفتم فوتبال مخصوص دخترا نیست؟ الان خوبت شد افتادی گند خورد به هیکلت؟ مریم با ناز لب برچید: -شهاب جونی دعوام نکن غصم می شه شهاب با خنده ی کجی نگاهش کرد و دستش را گرفت -پیشی لوس او را به سمت خانه شان برد -برو خونه خودتو تمیز کن مریم اما بی خبر از همه جا لباسش را بالا داد و رو به شهاب گفت -شهاب جونی می می هام درد گرفتن وقتی خوردم زمین مثل زانوم که اون دفعه بوسش کردی خوب شه میشه اینا رو هم بوس کنی؟ شهاب آب دهانش را قورت داد و با دیدن نوک کوچک سینه اش.... *** -آرزو بیا زیپ لباسمو باز کن نوشیدنی ریخت روش باید عوضش کنم! دست بزرگ و گرمی پشتش نشست و بعد صدایی مردانه بیخ گوشش -هنوزم به سوتین اعتقادی نداری خانم دکتر؟ هینی کشید و به عقب برگشت با دیدن مردی اشنا و جذاب دهانش باز ماند -تو... تو اینجا چکار می کنی کی بهت اجازه داد وارد اتاق یه خانم نامحرم بشی؟ شهاب لبخند کجی زد و زیپ پیراهنش را با یک حرکت پایین کشید -نامحرم؟ تو از همون روزی که لباستو دادی بالا گفتی نوک سینه هاتو بوس کنم محرمم شدی خانم دکتر! خدای بزرگ او همان شهاب بچگی هایش بود؟ https://t.me/+B0Jr2ZGMfQhiNTRk https://t.me/+B0Jr2ZGMfQhiNTRk https://t.me/+B0Jr2ZGMfQhiNTRk https://t.me/+B0Jr2ZGMfQhiNTRk https://t.me/+B0Jr2ZGMfQhiNTRk https://t.me/+B0Jr2ZGMfQhiNTRk
نمایش همه...
پَرتگاه‌اِحساس🥀🖤

بسم‌‌رب‌ِّالقلم🌱 نویسنده: مائده قریشی اثر اول نویسنده👇 📘آصلان (آنلاین)

پارت جدید❤️👆🏻 فایل کامل و اصلی و بدون سانسور هتل‌شیراز👆🏻‌‌
نمایش همه...
پارت جدید❤️👆🏻 فایل کامل و اصلی و بدون سانسور هتل‌شیراز👆🏻‌‌
نمایش همه...
😾
نمایش همه...
Repost from N/a
. - زن مطلقه باید عده نگه داره؟ یا میشه به محض طلاق عقدش کرد؟! عمه خانم روی گونه‌اش کوبید و به اردلان چشم غره رفت. - صداتو بیار پایین... یکی بشنوه فکر می‌کنه زبونم لال به زن داداشت نظر داری! همان لحظه یگانه درحالی که داشت با سینی چایی از آشپزخانه بیرون می‌آمد، با شنیدن حرف اردلان، وحشت زده خشکش زد. اردلان بی خبر از حضور یگانه، تای ابرویی بالا انداخت و پر تحکم رو به عمه خانم غرید: - حرف رو اول مزه مزه کنید بعد بگیدش عمه خانم! من نظر دارم؟ به کی؟ به زن اون داداش بی همه چیزم که هنوز دو ساعتم نیست خودمون طلاقشو گرفتیم؟ سینی چایی در دستان یخ زده‌ی یگانه می‌لرزد. احساس شرم دارد از شنیدن این حرف ها... آن هم از زبان اردلان خانی که مردانگی را در نبود آن شوهر نامردش در حقش تمام کرده بود. عمه خانم آرام می‌پرسد: - پس چه معنی‌ای می‌تونه داشته باشه این حرفت؟ اونم دقیقا روزی که زن داداشت مطلقه شده! اردلان حق به جانب شانه بالا می‌اندازد. - والا از خودتون بپرسید... یه دم جلو اون یگانه‌ی طفل معصوم از وقتی از دادگاه اومدیم دارید می‌گید بیوه میوه‌س! هر شغالی می‌خواد بهش دست بندازه... زرتی بفرمایید ما شغالیم دیگه! عمه خانم چشم غره رفت: - من گفتم بله، ولی نه برای وارث خاندان گنجی! گفتم واسه غیر و غریبه، واسه تو دختر زیاده... اردلان با رگ گردن برجسته تشر زد: - مگه همین یه ساعت پیش اشک این دختر رو درنیاوردین که زودتر باید شوهر کنی؟ خوب نیست تا جوون عزب تو عمارت داریم توی مطلقه خوش بر و رو هم کنارش بمونی! خب اگه انقدر مشتاق شوهر دادنش هستید بسم الله... تا من هستم چرا غریبه؟ یگانه احساس کرد نفسش در سینه قفل شد و قلبش تپیدن یادش رفت. چشمانش گرد شد. به گوش هایش شک کرده بود. اردلان خانی که یک عمر آرزویش را داشت، پیشنهاد داده بود عقدش کند؟ صدای پر خشم عمه خانم از وهم و رویا بیرون کشیدش: - تو دقیقا چرا و روی چه حساب باید زن طلاق داده‌ی داداش کوچیکه‌ت و بگیری؟! دختر حاج محسن ماشالله پنجه ی افتاب! تازه دختر هم هست! جمله‌ی آخر عمه خانم مثل سیلی در گوش یگانه کوبیده شد. او هم دختر بود! پس از پنج سال زندگی با شوهرش هنوز دخترانگی هایش بکر بود. به چه کسی می‌گفت که باور کند؟ اشک هایش روی گونه هایش روان شد.... صدای اردلان را شنید که گفت: - عمه جان، داداش کوچیکم غیرت نداشت که زنشو ول کرد با پولای حاج بابا رفت اون ور آب! یگانه پناه نداره، بی کس و کاره کجا بره؟ لاقل محرم من که باشه موندنش توی این خونه علت پیدا میکنه... - چشمم روشن پس نظر داری بهش که میخوای اینجا نگهش داری! حتم دارم چیز خورت کرده دختره‌ی یه کاره! یگانه بیش از این ماندن را جایز ندانست... با عصبانیتی که دست خودش نبود از پشت دیوار آشپزخانه بیرون رفت. سینی را روی میز کوبید و با خشم اشک هایش را پاک کرد. بی توجه به چهره های بهت زده‌ی عمه خانم و اردلان خان، با صدایی لرزان اما محکم گفت: - ممنون عمه خانم که این چند روز هم منو اینجا راه دادین... به هرحال حقم دارید، من که دیگه عروس این خاندان نیستم، موندنم اینجا صدقه ایه! همین الان زحمت و کم میکنم! عمه خانم شوکه از جا بلند شد و سعی در آرام کردن یگانه داشت: - ای وای یگانه جان من منظوری نداشتم تو همیشه اینجا جا داری، اینجا خونه خودته... - نقش بازی نکنین لطفا شنیدم همه حرفاتونو... و سرش را سمت اردلان که با اخم ریزی خیره نگاهش می‌کرد، چرخاند و ادامه داد: - دست شمام درد نکنه... لازم نکرده دایه‌ی مهربان تر از مادر بشید برای من. درسته ننه بابا ندارم و بی کس و کارم ولی هنوز اونقدر غیرت دارم که واسه جای خواب، زن زوری بردار شوهرم نشم! اردلان از جا بلند شد و محکم روبروی یگانه ایستاد. - آها بعد اونوقت کی گفته زوریه؟ یگانه بغضش را به سختی فرو داد. - من! من می‌گم... اردلان غرید: - تو خیلی غلط... حرفش را نصفه و نیمه گذاشت و در عوض موهای پرپشتش را کلافه چنگ زد‌. با لحنی که هیچ آثار شوخی درونش نبود سمت یگانه رفت و دستوری گفت: - با تو نمیشه مدارا کرد و آروم راه اومد... همین الان میری وسایلتو جمع میکنی میای خونه خودم، عده‌ت که تموم شد؛ بزرگترین عروسی این شهر رو برات می‌گیرم و می‌شی سوگلی اردلان گنجی! مفهومه یگانه خانوم یا یه طور دیگه بفهمونمت؟ https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk واقعی🔥 ازدواج اجباری عروس خاندان با برادرشوهر🔥 https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
نمایش همه...