Neyrang | نیرنگ
575
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
''جدال غریزه و مغلوبیت آن بر انقضایِ مغز''
(
4/4
)
ما در مشروحات فوق، به جریانات مهمی پرداختیم و آموختیم که چگونه تکانههای عصبی-غریزی و ایدئولوژیِ اخلاقیِ مغز در هنگامهی خستگی یا ظن و گمان به خستگی، روی میدهد و تقابل سرکوب با تکانه ها چه پیشامدهایی به بار میآورد.
توضیح دادیم که انسان پساز انجامِ فعالیتهای سنگین و مدید، احساس خستگی میکند و غرایز و اوامر مغزی رسالت خود را شروع میکنند. حال میبایست استثنائی نیز قائل شویم. تکرار مکررات یک تکانهی تحرکی، در لحظهای معین نیز خستگی میآورد. امّـا در این میان، نقش اعتیاد و وابستگی به امورات مکرر چیست؟
غرایز سرکش سلسلهٔ تسلط و سیطره خود را آغاز میکنند. چیرگی غرایز سرکش در همین نکته نهفته است. وقتی انسان از عمل به یک فعالیت، احساس خستگی میکند، مؤلفه های مغزی کمکم دستورات ایستاییِ تکانههای تحرکی را صادر میکنند و انسان را بهسوی استراحت سوق میدهند. غرایز سرکش برای مغلوب نشدن به این اوامر مغزی، دست به فرایندِ زایش اعتیاد میزنند. آنها سعی میکنند از آن فعالیتِ مفروض، یک غریزهٔ لذت بسازند. قصد دارند انسان را نسبت بهآن عمل علاقهمند گردانند تا تکانههای درونیِ اصلِ لذت با خوگیری بهآن فعالیت، ادغام شوند. اغلب انسان وقتی لذّتِ قلیل و اندکی در یک عملِ خستگیآور احساس میکند، وسوسه میشود تا دیگربار دست بهآن عمل بزند.(اوج رسالت غرایز سرکش) وقتی پیشامد فوق چندین و چندبار در چندروز متوالی تکرار شود، اصلِ لذت جای خود را به وابستگیو اعتیاد میدهد. اعتیاد از طرف غرایز سرکش مأموریت دارد تا شیرهِ جانِ غنای درونی شخص را تا آخرین سلول بِکِشد. انسان از وجودیّت خویش فاصله میگیرد. انفصالِ فردی از ایگویِ پیشاز اعتیاد، موجب تعرض مؤخر و جدید میشود مانند تعرضاتِ ناشی از سرکوب غرایز فرسودگیخواه. شوربختانه شخص از منجلاب اعتیاد آگاه نیست(اعتیاد در این قسمت صرفاً استعمال مواد مخدر نیست) فرد وقتی میفهمد وابسته شده که ارگانیسم اصل لذت، اصل وابستگی و اعتیاد را جانشین کرده است. پساز مدتی، دیگر اهمیتی ندارد آن عملکرد تحرکی و خستگیآور لذت بخش است یا خیر، بلکه فرد خود را بهعمل آن ملزم میداند. فرد در آن چرخهٔ عمل و تکرار گیر کردهاست و فقط آن عمل را بارها و بارها تکرار میکند بی هیچ غایتِ معناداری. غرایز سرکش پیروز گشتهاند و بر اوامرِ فضلیتمندانه و پرهیزکارانهٔ مغز چیره شدهاند. اصل لذت نیز چندگام دارد که مبتنی بر غرایز جنسی و غرایز لیبیدویی است که ماحصل ارضای فردیِ آنها نِوروز های ناهنجارِ سادیسمی و مازوخیسمی است. نِوروز های فوق و غرایز لیبیدویی-جنسی با آنکه از حاکمیت اصل لذت و عدم لذت تبیعت میکنند، تأثر اکیدی بر تکانههای تحرکیِ خستگیآور ندارند و الزامی نیست به تفصیل آنها بپردازیم. (نه اینکه کاملاً بی تاثیر باشد بلکه غرایز جنسی ارتباط کاملا مستقیمی با غریزه مرگ دارد اما سوژه با مکانیسمِ معنایی غرایز مرگ تفاوتهای کمّی دارد.)
غریزهٔ مرگ نیز یکی از غرایزی است که در اقسام ناخودآگاه بهکمین نشسته است و اصولاً مبنای کثیری از ناهنجاریها و پرهیزکاریها، هراس از همان غریزهٔ مرگ است. فروپاشیِ مکانیسمِ تدافعی، دربرابر غارتگریِ غرایز مرگ، ایگو را نحیف و کمتوان میسازد..آغازِ انهدامِ سوژه، سوژه زندهزنده میمیرد!
انسان وقتی خود را تسلیم فرایندهای فوق نکند و مغلوب غرایز سرکش نشود، اوامر مغز او را به استراحت دعوت مینمایند. انسانِ خسته، از ادامهٔ فعالیت دستمیکشد، ترس از مرگ، ترس از حجر و ناتوانی او و مغز او را قانع میکند و یا حتا تهدید میکند که دیگر برای امروز کافیست!
افتراقی ندارد ابژهٔ فعالیتی و تکانههای آن چه باشد، منشأ عمده و گرانبهایِ قطع فعالیتِ لحظهای و اطاعت از دستورات مغز، هراس از غریزه مرگ است!
ایگو اگر تحت سیطرهٔ غرایز سرکش و یا اعتیاد و وابستگی به تکانههای تحرکی باشد، و همزمان غریزهٔ مرگ او را تهدید نماید، دچار تعرض فاجعهباری خواهد شد! وضعیتی وخیم باز هم در سوبژکتیویسم ایگویی. فشارِ شدید دوجانبه بر ادراکات و جریانات درونی، انسان را از حالت هنجار دور میکند. این تعرض، انهدامگرِ حالت طبیعیست. پایهواساس زایشِ نِوروز ها، ناهنجاریها و خصوصا رواننژندیهایِ حاد در همین نقاط تعرضیِ دشوار شکل و معنا میگیرد.
اصولاً ناهنجاری های اینچنینی از دست کنترل و اراده شخص و ایگو خارج است و همانند سلولهای سرطانیِ وخیم، تکثیر میشوند. اما تجارب و آگاهی میتواند از تشدید بیشاز حدِ آن جلوگیری نماید.
لاجرم همیشه باید از عملِ سرکوب مطلقاً اجتناب کرد. عملِ سرکوب، فلجکنندهٔ ارگانیسمِ بشریست.
@Neyrang''جدال غریزه و مغلوبیت آن بر انقضایِ مغز''
(
3/
4
)
طبق عرایضِ عبارات پیشین، تمایز اساسیِ کارکردِ غرایز فرسودگیخواه با پرهیزکاریِ مغز، اهمیت چشمگیری دارد. تمایزاتِ دو جریانِ فوق در این است که اوامر مغزی که اصولاً در قالب پرهیزگری رخ میدهد، از یک عملکرد متداول و استاندارد الگو میگیرد. سنجش مغز بر آن است که مؤلفه هایِ سرحد طاقتِ شخص را واکاوی میکند و با غرضِ پیشگیری از والایشِ منجر به خستگی، اوامری همچون اتمام فعالیتِ آن لحظه و آغاز استراحت را صادر میکند.
اصولاً اوامرِ اینچنینی در انتهایِ فعالیتِ نخستینِ آن روز انجام میشود به آن شرط که آن فعالیت، تکانههای تحرکی سنگینی را وادارد. سنجش و بررسی مغز اصولاً برمبنای تحملِ فرد انجام میشود. اگر مغز پردازشش بر تکانههای تحرکی بر اساس آتیه باشد، نمیتواند دستوراتِ قاطعی ارسال کند زیرا ممکناست با هجوم عودی از غرایز سرکش آشنا شود. البته فارغ از تداخل غرایز سرکش یا فرسودگیخواه، پیشبینیِ خستگی در آتیه و آینده، چندان آسان نیست.
فرایند فیزیولوژیکِ غرایز فرسودگیخواه ایناست که ابژه، که اگر همان ایگو باشد، دیگر افتراقی ندارد که فعالیتِ نخست چقدر سنگین بوده است، بلکه این غرایز ایگو را مطابق قسمت دوم متن، تحت سلطه خود قرار میدهند. انسان مجاب به میزبانیِ استراحت میشود، نرمالیزگی در وهلهٔ نخست(انسان در آن روز هنوز فعالیت خطیری انجام نداده) آغاز میشود. این همان نقطهٔ عطف تمایز غریزهٔ فرسودگیخواه با پرهیزکاریِ مغز است.
اگر کار به حضور غرایز فرسودگیخواه برسد، ایگو فینفسه در معرض است. تکانههای عصبی و نِوروز ها میهمانان سوژه درونی و ایگو میشوند. سیطرهٔ غرایز فرسودگیخواه، فریب را از جایی آغاز میکنند که انسان برای واپسرانیِ آنها اقدامبه عمل برنمیآورد. ایگو چهخواه چهناخواه بهتمکین و تسلیم دستزده.
در این فرایند، خبری از سوپرایگو نیست که منشأ جدالِ هر تضرری است.
حضورِ بعیدالوقوع سوپرایگو در هنگامِ سلطهگریِ غرایزِ فرسودگیخواه بر اید و ایگو، موجبِ تبعید و طرد این غرایز میشود، البته اگر تبعید را سرکوب تلقی نماییم، محتملاست عملکرد معکوسِ غریزی رخ دهد یا موجب تشدیدِ جریانات غریزیِ فوق شود. مکانیسم تدافعی غرایز فرسودگیخواه در هنگامهیِ سرکوب و طرد، ممکناست به اندازهٔ لجاجتِ غرایز سرکش نیز برسد و سرکوب با شکست مواجه شود. ایگو کاملا اسارتِ خود را شدید تر مینماید و جریان نرمالیزگی و اغراضِ غرایز، طولانی تر و عمیق تر میشود. سرکوبِ غرایز فرسودگیخواه نیز پیشامدهای بهخصوصی دارد. سرکوبِ عجولانه توسط هراس و سرکوب تدافعی توسط سوپرایگو. البته گفتیم که حضورِ سوپرایگو در هنگام سلطنتِ غرایز فرسودگیخواه، بعید است. ایدئولوژی خستگیزداییِ غرایز سرکش، قاعدتاً مکانیسمِجسمی سوژه را رو به انحلال و انقراض میبرد. و تلفیق اوامر مغزی و اغوای غرایز فرسودگیخواه نیز ارگانیسم انسانی را از پای میاندازد. اید تلاش میکند از شرّ تلفیق مذکور خلاص گردد و سوپرایگو ناچار است عملکردِ سرکوبگری را شروع نماید. غرایز فرسودگیخواه با استنباطِ عملِ سرکوب، منشأ تشدیدِ تحمیل را درونیتر و عمیقتر میکنند. انسان در این لحظه در عمقِ معرض است. ژرف ترین جدال که سوپرایگو اندکاندک نمایندهٔ مغز و نجات میشود! مغز ناچار است دستبهدامنِ غرایزِ سرکش شود. چرا که اگر فرسودگیخواهانِ سوبژکتیوِ انسانی پیروز شوند، تنبلی، نرمالیزگی و اخلاقِ آرامش و استراحت خواهی، عادت میشود. خوگیری در اوج بلوغِ خویش، انسان را درگیر میکند. تکانههای تحرکی مانند جریانات اسبقِ ایگو نیست و انسان به فعالیتهای تحرکی مجالِ ارضا نمیدهد. این تعرضات سوبژکتیویسمِ بشری، در اکثریت مواقع انسان را ضعیف میکنند. بنگرید که چقدر نقش تجارب در این قسمت از ماجرا مهم و خطیر است! همان تجاربی که در قسمت پیشین و دوم متن قبلی به آن پرداختیم. امّـا تعلیقِ تعرضیِ انسان در این وهله، پایان کار نیست! در قسمت بعدی و انتهایی، تکانههای دیگری نیز مطرح میشود...
@Neyrang''جدال غریزه و مغلوبیت آن بر انقضایِ مغز''
(
2
/
4
)
رویکرد غریزیِ تکانههای فعالیتی-تحرکی گاهی با زایش نوع دوم غرایز یعنی غرایزِ فرسودگیخواه، عملکرد خود را بر ارگانیسمِ ذهنی و سرحدِ طاقت فرساییِ مغز اعمال و تحمیل میکنند.
غرایز فرسودگیخواه، مبنی بر کنشهای جسمی، بهصورت تلقینی، مکانیسمِ فعالیتی ذهن را بهسوی استراحتخواهی و گرایش به عدم تحرک مجدد میبرند.
ایننوع غرایز محبوبیت بسزایی در اقشار عوام دارند. چرا که ایگو، خصوصا ایگویِ درمعرض تکانههای تحرکیِ شدید، انگارهای از اتمام فعالیتِ کنونی در ذهن میسازد و غرایزِ فرسودگیخواه بافرصت طلبیِ وافر، آرزو و آمالِ ایگو را با کشانیدنِ ایگو با خاموشیِ فعالیت و تجدیدِ استراحت بهعمل مینشانند. فرد در این نقطه ناخودآگاه وجودیّتِ خویش را به اغراضِ غرایزِ مذکور، مغلوب میکند. بهآن مفهوم که تلاشهای بیمهابایِ غرایزِ سرکش(قسمت نخست) و اوامر مغز، نتیجه و ثمری نخواهد داشت و شخص خود را در زمینِ غرایزِ فرسودگیخواه، تسلیم میکند.
نقشِ تجارب فردی نشانمیدهد که انسان، در هنگامی که در معرضِ خستگی قرار میگیرد، غرایزِ سرکش، لجباز و ادامهدهنده او را مغلوب میکنند یا مدیریتگری و اوامر مغز و یا غرایزِ فرسودگیخواه و گمراهکننده. اگر شخص مجرب به رخداد یکی از سه عاملِ فوق باشد، با آگاهی لازم، رخدادهای فوق را پیشبینی میکند و اگر آن شخص بیشاز حد مجرب و آگاه باشد میتوان جریانات فوق را با اراده خود کنترل نماید بدان صورت که شخص تصمیمبگیرد مغلوب گردد یا انتخاب نماید!
غرایز نیز گاهی نسبت به احوال کنونی یا اخیرِ شخص، او را وارد جریان خود میکنند که اصولاً غرایزِ سرکش بر ایگو آنچنان توانایی تاثیر ندارند. گاهی هم میتوان استنباط نمود که مغز انسان میتواند بهچنان قدرتی برسد که غرایزِ زیانآور را سرکوب نماید که البته در عقاید اخلاقناباوری پیشنهاد شده که غرایز و طبیعت ذاتی سوبژکتیویسم بشر را سرکوب نباید کرد. و البته نوروسایکوز های تدافعی نیز بر غرایزِ تحت سیطره تاثیرپذیرند و سرکوب غرایز در افراد ناهنجار چنان سهلالوقوع نیست.
تضرر پذیریِ غرایزِ بیانشده، باز هم مبتنی بر تجاربِ پیشینِ فردی و البته تحمل پرهیز از الگو پذیری و خوگیریِ ایگو است. هرچقدر شخص غنای درونی کثیر و نیرومندی داشته باشد و قوای واکاویِ صحیحی از تکانههای ابژه و سوژه داشته باشد، تجارب عمیقتری را از آنِ خویش میکند.
استطاعتِ واکاویِ صحیح از تکانهها، بستگی به نوع ایگو دارد. شخصِ رواننژند از تأویل و واکاویِ صحیح، محجور است زیرا نِوروز ها انهدامگرِ غنای درونی ایگو هستند.
میتوان گفت انسان همواره در معرض است. در تعرضِ بیشماری از تکانههای وارده بر ایگو؛ تعارضات گوناگون با غایات گوناگون بر اقسام خودآگاه و ناخودآگاه تردد دارند و انسانِ بی تعرض بهمثابه عدم وجود است.
@Neyrang''جدال غریزه و مغلوبیت آن بر انقضایِ مغز''
(
1/
4
)
بهتر است بدانیم که در اکثریت اوقات حیات، انسان اصلاً خسته نمیشود! استهلاک بدن، مُبَین این موضوع است که توان و قوای انسان در حالت ضعف بهسر میبرد. غرایزِ مبتنی بر تمرکز، تعمق، فعالیت و واکاوی تصمیمگیرندهٔ عمدهٔ انقضایِ توانِ آن روزِ فرد هستند.
گاهی فعالیت انسان(ساعات معین)موجب یکنواختیِ عملکرد مکانیسمی مغز و سلول ها میشود و به نوعی بهبارآورندهٔ کسلی و عدم حوصله است. شخص از روند مکرر به ستوه میآید اما اجبارِ فردی،اجبارِ محیطی و غیره، فرد را بهادامه روندِ مربوطه بازمیدارند. حال در این میان غرایزِ الگوناپذیر، بیاعتنا بهاجبارات اخلاقی و دستورپذیری، نقش خود را ایفا میکنند. غریزه و خواستِدرونی، نخست بهدنبال ایستاییِ آن شاخص یا عملکرد مکانیسمی میرود. بدان مفهوم که سعی دارد آن عملِ بهظاهر مکروه و تکراری را بهپایان یا توقف برساند بهاین غرض که استهلاکِ قوهِ فعالیتی-تحرکی و فعالیتی-تفکری فرد رو به خاموشی است.
نکتهٔ بسزایی که مطرح است: در حالت مذکور انسان گمان دارد خسته و ناتوان شده است اما در ابعاد سوبژکتیو و درونی انسان، غرایز تنها غرض ابتدایی خود یعنی توقف آن فعالیت را انجام دادهاند و در وهله دیگر غرایز خواهانِ آغازِ فعالیتی نو و جدید از سوی ابژه های دیگر هستند. در حقیقت بیشتر مواردی که در طول شبانه روز، شخص گمان میکند که خسته است، خسته نیست، بلکه غریزه در تعاقب و بهدنبالِ یک فعالیت دیگر است. این موضع آشکارا بیانگرِ سرپیچیِ غرایز از فعالیتها و دستورات مغزی است. این چنین اوامرِ مغز مشهود است و انسان باید بفهمد که دیگر خسته شده است، اما غرایزِ سرکش و یاغی، توقعات مغز را واپس میزنند.
اما جهت رفع سؤتفاهم، مغز با مدیریت کامل، دستورِ استراحت را صادر میکند و این بهمعنای خستگیِ زودرس مغز نیست و چهبسا مغز خستگی ناپذیر است، این غریزهیِ تمرکز است که انتخاب میکند انسان کِی احساس خستگی کند و کِی احساس تازگی. البته غرایز نیز در اکثریت اوقات تحت سیطره ذهن هستند اما انقضایِ تازگیِ طولانیتری دارند. در حقیقت هم مغز و هم غرایزِ سرکش، از لحاظ استطاعت و پردازش بهفعالیت، محدود اند اما مغز با الگو پذیری و پرهیزگری دستور میدهد و غرایز با طبیعتِ ذات خویش.
حال وقتی شخص با اندکی زمان از قصد و غایت غریزه آگاه میشود، ممکناست* ناخودآگاه همان فعالیت متفاوت و جدید را آغاز نماید. اصولاً فعالیتهای دوم و سوم درحالتی که فعالیت نخست، بسیار مدید و سنگین بوده است، تمام میشوند و غرایز نیز لجاجت خود را کنار میگذارند. و هرچه جلوتر میرود، توقعات اندکتر و موعد زمانیِ روند فعالیت ها نیز کمتر میشود. بعید است این روندِ بیستوچهار ساعته بتواند در چند روز پیاپی و مداوم اجرا گردد زیرا خستگی شدیدی ایجاد میکند.
درهرحال انسان باید بداند آیا حقیقتاً خستگی و کمتابیِ او ناشی از مدیریت و حساسیّت مغز است یا پافشاریِ غرایزِ مفروض.
گاهی انسان نیز خود را بهخستگی میزند تا با استراحت به ماشینِ نرمالیزگی مبدل گردد. نه مغز دستوری صادر نموده و نه غرایز پا پَس کشیدهاند، بلکه فرد اراده به تلقین کرده است! و این مورد از توقعات انسانیِ ما خارج است.
خواستِ عدمِ قطع تداول و جریانِ روزمره، و نباختن بهاخلاقیات خستگیآور, سربلندی غریزه ها ست.
@NeyrangPhoto unavailableShow in Telegram
ما را هرگز نمیفهمند، و اینجاست سرچشمهٔ اعتبارِ ما!
-فردریش نیچه
@Neyrang
''ادغام تخیّل و تصورِ تطورِ رخداد''
عملکرد ذهن تنها بینش و نگرش پیامد ها نیست، بل ذهن قوای ذخیره سازی و ضبظ جریانات اسبق را دارا است. بهآن مفهوم که ذهن، تجربه را نگه میدارد. چهبسا تجربه در روند زمانی از حال عبور و به گذشته مبدل گشته باشد، مغز استطاعت آتیهسازی تجاربِ سابق را دارد. مغز پردازشگر پیشامدهایی است که وقوع آنان منسوب به حفظ پیامدهای اجتنابناپذیر است. غریزه نیز فریضه و وظیفهٔ خود را بیاعتنا به الگوگیری انجام داده و در تکرار و اعادهٔ جریانات پیشین در لحظهٔ حالِ مذکور، با دقت و کوششِ شایانتوجهی به پیش میبرد. غریزه آنقدر در هستیِ فرد، استحکامِ نقش دارد که مالکیتِ بخش کثیری از جریانات روزمره و آنیِ سازوکار بدن را دارد. فارغ از حالتهای تدافعی و بهجهت حفاظت از امنیت بدن و جان، در نفْس خود یک بایدها و نبایدهای به خصوصی را خلق نموده و در الگوی غریزی(هرچند بهمراتب نامنظم)آن را انجام داده و تجدد جریانات را برعهده میگیرد.
حس لامسه، تسلطِ حکاکیگری و جایگذاریِ رخداد های خویش را بر ذهن و ادراک دارد. پیوند ژرفِ لامسه و حافظه در ذهن آنقدر همجوار است که با ارائهٔ دستور هرکدام، طرفین در تخیّل فرد ادغام و در حافظه تثبیت میشوند. اگر یک جریانِ گذرا در لحظاتی هم تجربه، هم درک و هم بینش شود، تصورات عینی-دیداری، حواس لامسه و شنوایی، در اقسام مغز بهسبب آتیه، ازبَر و محفوظ میشود. و شخص در آینده و موعدی که آن جریان تبدیل به گذشته گشتهاست، میتواند تنها با ادراک آن یا برای مثال با نگرش به آن رخداد، جریانِ لامسه را در فقدان تجربه، درک و حس کند. اراده فرد نهآنکه بیتاثیر باشد اما تأثر ارادهٔ وی بخش کوچکی از بازبخشی حواس مذکور را دارد. زیرا رسالت مغز در مبحث فوق، اعتنای متمایزی به سرایت اراده و تصمیمِ کنترلی(وابسته به حوزه وسیع اراده) ندارد. بل میتواند اثربخشی قلت و اندکی بر عدم زایش مجدد لامسه داشته باشد. که بهدلیل عدم شدت، ملزم به تأویل آن نیستیم.
حزن و غمگساری میتواند در تجدید جریانات منسوب به تجاربِ پیشین، نقشآفرین و جلوهگر باشد و مسلک حفظِ حواس را تغییر دهد(اعم از کاهش و افزایش شدت) اما تجارب، مفروغ از عناصر عاطفی بیشتر مورد هرمنوتیک مبحث مذکور است. برای مثال: شخصی را متصور شوید که در اوایل پاییز کنار حوضی نشسته و بی غرض دست خود را در آب خیس میکند. در همین لحظهٔ اندک و بهظاهر بی اهمیت، جریانات عمیقی در مغز رخ داده است! همین شخص در اواخر زمستان اگر در همان نیمکت نشسته باشد، مغز وی دما و جنس آبِ آن حوض را برای وی متوسل مینماید و فرد بیآنکه سمت حوض برود و دست خود را داخل آب کند، دما و جنس آب را در وجودیّت خویش احساس و لمس میکند. تحریص لامسه و ادراک در این لحظه تجدیدخاطر کرده است.(تجدد تجارب اسبق نقش خود را ایفا کرده است و شخص بدون دستیابی به تجربه، مجدداً تجربه میکند.)
ولیکن شنوایی تا سالها بعد میتواند متصور و متخیل شود. بهسبب اینکه وقتی در اوایل پاییز گوش شخص صدای آب حوض را شنیده، بهدلیل رهیافت اکید، میتواند امواج صوتی را تا ماهها و سالها محفوظ و امن نگهدارد و شخص با تصورِ تصاویرِ ضبظ شده در ذهن، میتواند صدای آن را نیز تصور کند و بشنود. این مورد در چشمها، بینایی و بویایی نیز به مراتب تواناتر است. واکاویِ غریزیِ حواس از پیشامدها، خصوصاً پیشامدهای برجستهتر، سبب میشود کهآن با ایفای نقش به عبارتِ ''خاطره''، تاریخ انقضای خود در ذهن را افزایش دهند و بهنوعی بهیک حکاکیِ عمیق بر دیوارههای ذهن دستبزنند. از ثباتِ عمیق حواس بینایی و بویایی میتوان اذعان نمود که: یکی از دلایلِ اینکه انسان در یک محیط اگر بیش از حد بماند با خو گیری به آن عادت میکند این است که حواس، چنین پیشامدهایی را چونان حفظ و ثبت مینمایند که انسان گویی سالها در آن موقعیت پیشامدها قرار داشتهاست و به سببِ شدّتِ این رخدادها، تا سالها در ذهن خواهند ماند.
درغایت و خلاصه: ذهن تمام تلاش خود را میکند تا از فراموشی هزاران جریان و پیشامد روزمره جلوگیری و ممانعت کند و انسان را در گرداب خاطرات و تخیلات نگهدارد.
@Neyrang
Photo unavailableShow in Telegram
◾️چه از هم جدایند این دو واژهی [بد] و [شرّ] که هر دو به ظاهر رویارویِ مفهومِ یگانهیِ ''خوب'' قرار دارند!
-فردریش نیچه
@Neyrang
دیگر خصلت ویژهیِ فیلسوفان، که خطر آن کمتر از دیگر خصلتها نیست، آن است که [در پایگانِ هستی] واپسین و نخستین را به جای یکدیگر مینشانند؛ یعنی آن را که آخر سر میآید_و ای کاش که هرگز نمیآمد!_ آن "بالاترین مفهومها"، یعنی کُلی ترینها و تهی ترین مفهومها، آن تَهبخارِ دیگِ جوش واقعیت را بهنام سرآغاز در سرآغاز مینشانند.
این نیز چیزی جز نموداری از شیوهی حرمتگذاری ایشان نیست: [بر آناند که] بالاتر نمیباید از دلِ پایین تر بروید و هرگز نمیباید [از دلِ چیزی دیگر] برویَد...!
نتیجهی اخلاقی: هر آنچه در مرتبهیِ نخست است میباید خود علّت خویش باشد.
ریشه در چیزی دیگر داشتن به نظرشان اهانت است و ارزش را پایین میآورد. هر آنچه بالاترین ارزش را داشته باشد در مرتبهیِ نخست است، تمامی بالاترین مفهومها، وجود، مطلق، خیر، وجودِ حقیقی، وجودِ کامل _ اینها که شدن را بر نمیتابند، پس میباید خود علّت خویش باشند. اینها همه همچنین با یکدیگر ناهمسان نمیتوانند بود و با خود در تضاد نمیتوانند بود...! از اینجاست که به مفهوم شگفت " خدا " میرسند...! به آن واپسین و کممایهترین و تهیترین [ مفهوم ]، که آن را در مقام علّتِ بالذات، در مقامِ "وجود حقیقی"، در ردهیِ نخست مینشانند...! و بشریت میبایست بافندگیهایِ مغزهایِ گرفتارِ این کار با فَکهای بیمار را جدی بگیرد! _ و چه تاوانِ گرانی که از این بابت نپرداخته است!...
-فردریش نیچه / غروب بُتها
@Neyrang
Photo unavailableShow in Telegram
◾️آنکه با هیولاها میجنگد، باید مراقب باشد خود نیز بدل به هیولا نشود.
اگر مدتی طولانی به مغاکی چشم بدوزی، مغاك نیز به تو چشم میدوزد.
-نیچه
@Neyrang
Photo unavailableShow in Telegram
آموزهٔ پاداشی که قرار است در جهانِ پساز مرگ، به صرف نظر کردن ــــداوطلبانه یا اجباریــــ از لذتهای زمینی تعلیق میگیرد، چیزی جز برونفکنی اسطورهوارِ این انقلاب ذهنی نیست. ادیان در راستای این نگاه، همواره توانستهاند از طریق وعدهٔ جبران در زندگیِ دیگری در آینده، کنارهگیری محض از لذت در این زندگی را تحقق ببخشند. امّـا چنین ابزارهایی در غلبه بر اصل لذت همواره قرین توفیق نبودهاند. این علم است که بیش از همه در نزدیکشدن بهچنین غلبهای موفق بوده است؛ هرچند علم نیز در عملکرد خود، لذتی عقلانی به بار میآورد و به ما وعدهٔ بهرهٔ عملی در پایان راه میدهد.
-زیگموند فروید / کودکی را میزنند
@Neyrang