cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

-حاشیه‌ممنوع⛔-

به نام خالق قلم💫 |رمان‌ها کاملا تخیلی و ساخته ذهن نویسنده می‌باشند| 📕عشق آبکی ⬅️ به اتمام رسیده✔️ 📖حاشیه ممنوع ⬅️ در حال پارت گذاری 📖اِروس ⬅️ به زودی... چنل محافظ: @rasta_alef چنل ناشناس: @nshns_rasta چنل دست‌نوشته‌ها: @rasta_neviis #رستا_الف 🖋

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
198
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

میشه فردا یادم بندازید پارت بنویسم؟😬
نمایش همه...
Repost from هوژین🌱
برای پیشرفت و لبخندی کوچک؛ فور کنید آخرشب یک پُست ازتون فور میکنم تا فرداظهر بمونه✨ من رو هم به 1940 برسونین لطفنی
نمایش همه...
کسی هست که بتونه ادمین تبادل چنل بشه؟
نمایش همه...
#part_308 #راوی - باشه باشه، تو آروم باش؛ من سعی می‌کنم به قانون‌هات عمل کنم. علی "خوبه" ای زیر لب گفت. دست دیبا که هنوز در دستش بود را روی قفسه سینه‌اش گذاشت. دیبا متعجب به این حرکت علیرضا نگاه کرد که علیرضا شروع به صحبت کرد. - حس می‌کنی؟ تپش نامنظم و سریع قلبم رو میگم. قلبی که مدت‌هاست در برابر تو بی‌جنبه شده و اینی که الان داری حس می‌کنی شده حال و روزش. از همون روزی که وجودت یه حس و حال عجیب بهم داد وضعم همینه. در واقع از روزی که تونستم عشق رو با تمام وجودم لمس کنم اینطوره. حتی وقتایی که ازت عصبانی و یا دلخورم، وقتایی که سرت داد می‌زنم و یا حتی تهدیدت می‌کنم هم قلبم باز هم بی‌جنبه‌ست. چون بالاخره طرف حسابم تویی و تو هم که... مکثی کرد. به چشمان پر اشک دیبا خیره شد و سپس ادامه داد: - تو هم که شدی قلب و جون من! می‌دونی دیبا من از اشتباه کردن متنفرم و شاید هم به این خاطره که در تموم این مدت نتونستم اشتباهم رو بپذیرم. اما چیزی که بیشتر ازش متنفرم اینه که با آدمی که اشتباه کرده مقایسه بشم. انگار اون موقع درجه‌ی اشتباهی که کردم بالاتر میره و این به همم می‌ریزه. حالا دقیقا با همین نقطه ضعفم تونستم اشتباهم رو بپذیرم. می‌دونم که خیلی دیر شد، می‌دونم که خیلی منتظر موندی، می‌دونم که به اشتباهم خیلی زیاد ادامه دادم؛ ولی الان دیگه متوجهش شدم. باید بهت گوش می‌دادم، باید دلیل کارت رو می‌شنیدم، باید سعی می‌کردم درکت کنم. دست دیبا که روی قفسه سینه‌اش بود را برداشت و دوباره بوسه‌ای عمیق‌تر از بوسه قبل به آن زد. - حالا‌‌‌‌... بهم این فرصت رو میدی که بهت گوش بدم؟ که دلیلت رو بشنوم؟ که درکت کنم؟ آره دیبای من؟ می‌دونم که خیلی پروام، ولی لطفا بهم این فرصت رو بده. دیبا با یک دست اشک‌هایش را پاک کرد و دست دیگرش را از دست مردانه علیرضا بیرون کشید و گفت: - خودت هم گفتی؛ دیر شده، خیلی دیر. و به سمت در اتاق رفت که علی صدایش زد: - دیبا اینجوری نکن لطفا. دیبا همانطور که پشتش به علی بود سرش را به نشانه نفی تکان داد و راهش به سمت در را ادامه داد‌ که علی خیلی سریع خودش را به او رساند و او را از پشت به آغوشِ دلتنگش کشاند‌. او را محکم و با تمام وجود به خود فشرد و در همان حین آرام کنار گوشش لب زد: - لطفا دیبا، من رو ببخش و نذار بیشتر از این درد عشق رو بکشیم! لطفا برام حرف بزن و نذار بیشتر از این دلتنگی رو حس کنیم! لطفا دیبا... تو دیبای منی، زندگی منی! خودت رو ازم نگیر! زندگیم رو ازم نگیر! 🖋 #رستا_الف 📕 #حاشیه_ممنوع 📚 https://t.me/+TDt9X4yN2BjPQqXs
نمایش همه...
-حاشیه‌ممنوع⛔-

به نام خالق قلم💫 |رمان‌ها کاملا تخیلی و ساخته ذهن نویسنده می‌باشند| 📕عشق آبکی ⬅️ به اتمام رسیده✔️ 📖حاشیه ممنوع ⬅️ در حال پارت گذاری 📖اِروس ⬅️ به زودی... چنل محافظ: @rasta_alef چنل ناشناس: @nshns_rasta چنل دست‌نوشته‌ها: @rasta_neviis #رستا_الف 🖋

Photo unavailable
خودکارم را برمی‌دارم و دفترم را ورق می‌زنم تا که به صفحه‌ی 21# آن می‌رسم. شروع می‌کنم به نوشتن: " 5 تیر ماه 1402 ...تولد من... تو سال جدید بیشتر از قبل برای اهدافت تلاش کن، بیشتر از قبل بخند، بیشتر از قبل امیدوار باش، و بیشتر از قبل از زندگیت لذت ببر... 🎂❤️" #21🎂🎈 تابستان 1402🌱
نمایش همه...
بچه‌ها دلیل اینکه پارت نمیذارم اینه که به شدت درگیر پایانترمامم🥲
نمایش همه...
#part_307 #راوی - اومده بودم دلبرم رو ببینم! و اینجا بود که نفس در سینه‌ی دیبا حبس شد و برای لحظه‌ای توان تجزیه و تحلیل حرف‌های علیرضا را از دست داد. ناخودآگاه دستش را به دیوار کنارش تکیه داد و چشمانش را به هم فشرد. علی که متوجه شوکه شدن دیبا شده بود، نگران گفت: - دیبا خوبی تو؟ دیبا آب دهانش را به سختی قورت داد و سرش را تکان داد. دستی به موهایی ‌که از شالش بیرون آمده بودند، کشید و با حرکتی آن‌ها را روانه‌ی زیر شالش کرد. - علی... تو... تو الان چی گفتی؟ علی متفکر به حال دیبا نگریست. دیبایش شوکه و متعجب بود. مگر چه تصویری از او در ذهنش ساخته بود؟ باید هر چه سریع‌تر با او حرف میزد. دلش نمی‌خواست تصویر تاریکی در ذهن دیبایش داشته باشد. دست دیبا را گرفت و به سمت لبانش برد. دیبا متعجب و سوالی نگاهش کرد که علیرضا بوسه‌ای عمیق بر دست دلبرش زد. و اینک صدای ضربان قلبش را حتی علی هم می‌شنید. دیبا لحظه‌ای خودش را لعنت کرد. نباید آنقدر بی‌جنبه می‌بود که با یک بوسه قلبش او را لو دهد. وضعیت سختی بود برایش. نمی‌خواست کم بیاورد روبه‌روی عشقش. به سختی دهان باز کرد و گفت: - این دیگه... چه کاریه؟ اما علی متوجه حال دیبا شده بود. عاشقش بود! او را می‌پرستید! و اینکه او را حتی بهتر از خودش می‌شناخت اصلا عجیب نبود... به صندلی اشاره کرد. - بشین یه لحظه. - چرا؟ - باید با هم حرف بزنیم دیبا. دیبا با لحنی عصبی گفت: - ولی من حرفی با تو ندارم. علی اما برعکس دیبا با ملاحظه و آرام صحبت می‌کرد. - باشه عزیزم، تو حرفی نداری؛ ولی من حرف دارم، زیاد هم حرف دارم. ایستاده اذیت میشی پس بشین لطفا. دیبا افتاده بود روی دنده لجبازی. - باید برم، کار دارم. - باشه، به کارت هم می‌رسی. ولی قبلش باید باهات صحبت کنم. - نمیشه. آرمان منتظرمه، نگرانم میشه. و همین جمله دیبا کافی بود برای اتمام آرامش علیرضا. این‌بار برخلاف دفعات قبل علیرضا با خشونتی شدید رو به دیبا گفت: - وقتی کنار منی باید به قانونای من احترام بذاری. قانون اول، هیچ‌وقت دیگه اسم اون لاشی رو جلوی من به زبونت نیار. قانون دوم، وقتی میگم باید حرف بزنیم بدون هیچ بهانه‌ای بگو باشه. اوکی؟ دیبا نگاهش را از چشمان سرخ‌شده‌ی علی گرفت. ترسیده بود، کم پیش می‌آمد که علی عصبانی شود اما وقتی که عصبانی میشد خون جلوی چشمانش را می‌گرفت و اوضاع خطرناک میشد. دیگر نباید لجبازی می‌کرد. البته اگر می‌خواست هم نمی‌توانست. با لحنی آرام گفت: - باشه باشه، تو آروم باش؛ من سعی می‌کنم به قانون‌هات عمل کنم. 🖋 #رستا_الف 📕 #حاشیه_ممنوع 📚 https://t.me/+TDt9X4yN2BjPQqXs
نمایش همه...
-حاشیه‌ممنوع⛔-

به نام خالق قلم💫 |رمان‌ها کاملا تخیلی و ساخته ذهن نویسنده می‌باشند| 📕عشق آبکی ⬅️ به اتمام رسیده✔️ 📖حاشیه ممنوع ⬅️ در حال پارت گذاری 📖اِروس ⬅️ به زودی... چنل محافظ: @rasta_alef چنل ناشناس: @nshns_rasta چنل دست‌نوشته‌ها: @rasta_neviis #رستا_الف 🖋

#part_306 #راوی گرمای خون را حس می‌کرد اما سعی داشت با بی‌تفاوتی از جایش برخیزد که دیبا با دیدن سر خونین او جیغی زد و گفت: - سرت... سرت داره خون میاد. علی دستش را به سرش کشید و سپس به دستی که اکنون سرخ شده بود، نگریست. چشمانش را کمی فشرد و آرام لب زد: - چیزی نیست، مطمئنم خون‌ریزیش سطحیه. یک نفر از مردمی که دورشان جمع شده بودند، جلو آمد و گفت: - تکون نخورید تا اورژانس بیاد. ممکنه خطرناک باشه. اما علیرضا بدون توجه به حرف مرد، سر جایش نشست که دیبا عصبی گفت: - یه لحظه آروم بگیر دیگه، تو که دکتر نیستی که برای جراحتت نظر میدی. علی لبخندی به حرص خوردن دیبا زد. - پس می‌تونی بغلم کنی تا تکون نخورم. دیبا شوکه و با دهانی باز به علی خیره شد که علی ادامه داد: - بغلم می‌کنی یا بلند بشم؟ - دیوونه شدی علی؟ کسی عکس بگیره چی؟ می‌خوای مثل قضیه آرشیدا و میلاد بشه؟ - مثل اون قضیه نمیشه چون دیر یا زود من تو و عشقم بهت رو به همه اعلام می‌کنم. دیبا ماتش برده بود‌. هضم حرف‌های علی کار آسانی نبود. سعی داشت حرف‌هایش را تجزیه و تحلیل کند اما زیاد موفق نبود. با " منتظرم " گفتن علیرضا، دیبا به خودش آمد و به ناچار کنار علی نشست و او را در آغوش گرفت. آغوشی که مدت‌ها بود از آن فراری بود... و خدا می‌دانست که چقدر دلتنگش بود... باند پیچی سر علیرضا که تمام شد، دکتر رو به او گفت: - عکسی که از سرتون گرفتیم فردا آماده میشه، فقط تا عکس رو نبینم نمی‌تونم اجازه تمرین بهتون بدم. دیبا نگران پرسید: - دکتر همه چیز خوبه؟ اتفاقی ‌که نیوفتاده، نه؟ دکتر لبخندی زد و با آرامش گفت: - نگران نباشید. فکر نکنم مشکلی باشه اما خب برای اطمینان بهتره یه کم مراعات کنن. دیبا نفسی از روی آسودگی کشید و از دکتر تشکر کرد. بلافاصله پس از خروج دکتر از اتاق، علیرضا با لحنی شیطنت‌آمیز گفت: - می‌بینم که بعضیا حسابی نگرانم شده بودن. دیبا کمی هول شد و پس از کمی بازی با انگشتانش گفت: - خب... خب آخه به خاطر من آسیب دیدی. و سپس به طور ناگهانی عصبانی شد و گفت: - اصلا اون چه کاری بود کردی؟ اصلا جدای از اون تو اون موقع جلوی خونه ما چیکار می‌کردی؟ علیرضا خندید. - حالا چرا انقدر عصبانی سوال می‌پرسی؟ یه لحظه با خودم گفتم نکنه مجرمی چیزی هستم. - جواب من رو بده، اونجا چیکار می‌کردی؟ علیرضا به چشمان دیبا خیره شد و لب زد: - اومده بودم دلبرم رو ببینم... 🖋 #رستا_الف 📕 #حاشیه_ممنوع 📚 https://t.me/+TDt9X4yN2BjPQqXs
نمایش همه...
-حاشیه‌ممنوع⛔-

به نام خالق قلم💫 |رمان‌ها کاملا تخیلی و ساخته ذهن نویسنده می‌باشند| 📕عشق آبکی ⬅️ به اتمام رسیده✔️ 📖حاشیه ممنوع ⬅️ در حال پارت گذاری 📖اِروس ⬅️ به زودی... چنل محافظ: @rasta_alef چنل ناشناس: @nshns_rasta چنل دست‌نوشته‌ها: @rasta_neviis #رستا_الف 🖋

#part_305 #راوی علیرضا عینک آفتابی‌اش را از روی چشمانش برداشت و با اخمی که فاصله بین ابروانش را پر کرده بود به در خانه نگریست. کلافه بود. چرا دیبایش از آن خانه خارج نمیشد؟ جواب تماس‌هایش را هم که نمی‌داد. از روز قبل که با آرشیدا صحبت کرده بود ذهنش درگیر بود. اینکه خواهرش او را با میلاد مقایسه کرده بود برایش بی‌نهایت دردناک بود‌. میلاد با خواهرش بد کرده بود و علیرضا از آن موضوع متنفر بود. اما حال چه شده بود؟ در تفکر آرشیدا او و میلاد در یک سطح بودند. عصبی مشتش را بر روی فرمان ماشینش کوبید. حرصش گرفته بود‌ و هر چه بیشتر به حرف‌های آرشیدا فکر می‌کرد، حرص و عصبانیتش بیشتر میشد. حرص و عصبانیتی که خودش باعث و بانی آن بود‌. خودش اشتباه کرده بود که حالا با میلاد مقایسه شده بود‌. دیبا را دوست داشت، خیلی زیاد! پس چرا برای یک بار هم که شده بیخیال غرور لعنتی‌اش نمیشد؟ باید بین عشق و غرور یکی را انتخاب می‌کرد و اکنون انتخابش عشق بود. در افکارش غرق شده بود که با باز شدن در خانه و بیرون آمدن دیبایش ناگهان صاف سر جایش نشست. دیبا همزمان با خارج شدنش از خانه، گوشی‌اش را از داخل کیفش بیرون آورد و تماسی را جواب داد و مشغول صحبت با شخص پشت خط شد. علی چشمانش را ریز کرد و با دقت به دیبا که مشغول بحث با شخص پشت گوشی بود، خیره شد. علیرضا از ماشین پیاده شد و به طرف دیبا رفت. باید با او صحبت می‌کرد. چند قدمی مانده بود که به دیبا برسد که با صدای بوق ماشینی با وحشت نگاهش را به آن ماشین و سپس به دیبایی که بدون توجه به خیابان از آن می‌گذشت، داد و در کسری از ثانیه با تمام سرعت به طرف دیبا دوید و خودش را به او رساند و با هل دادن دیبا او و خودش را از مسیر ماشین خارج کرد. هر دو در آغوش یکدیگر بر روی آسفالت زبر خیابان افتادند‌ و در همین حین علی دستش را طوری قرار داد تا سر دیبا با زمین برخورد نکند اما از خودش غافل شد و سرش به تکه سنگی که روی آسفالت افتاده بود، برخورد کرد. 🖋 #رستا_الف 📕 #حاشیه_ممنوع 📚 https://t.me/+TDt9X4yN2BjPQqXs
نمایش همه...
-حاشیه‌ممنوع⛔-

به نام خالق قلم💫 |رمان‌ها کاملا تخیلی و ساخته ذهن نویسنده می‌باشند| 📕عشق آبکی ⬅️ به اتمام رسیده✔️ 📖حاشیه ممنوع ⬅️ در حال پارت گذاری 📖اِروس ⬅️ به زودی... چنل محافظ: @rasta_alef چنل ناشناس: @nshns_rasta چنل دست‌نوشته‌ها: @rasta_neviis #رستا_الف 🖋

‌ ‌ ‌‌‌ ‌ https://t.me/novel_nilas
نمایش همه...
𝐍𝐈𝐋𝐀𝐒

عشق تو مثل هوای دَم صبح است تازه‌ ام می‌ کند کافیست کمی تو را نفس بکشم کافیست ریه‌ ام را از دوست داشتنت پُر کنم رمانی زیبا از جنس عشق در دنیای عشاق ها😉❤️ [روند پارت گذاری :روزی یه پارت]