cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

داستان طیبه

توی دنیای موازی ذهنم, یک دختر ورزشکار با عضله های محکم زندگی می‌کند. از آن دخترها که به جسم و ذهنش به یک اندازه اهمیت می‌دهد. هر شب یک قسمت از رمان را می‌خوانیم. کانال اول: @Das_tann ارتباط با نویسنده: @Mostafa_mard

نمایش بیشتر
کشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
149
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

❤️❤️❤️❤️
نمایش همه...
این داستان را همین جا تمام می کنم دلیلی برای نوشتن این داستان داشتم که دیگر وجود ندارد. این داستان را همین طوری نگه می دارم. شاید روزی بخواهم ادامه اش بدهم. اما در حال حاضر، ادامه نخواهم داد. شروع دوباره اش را از طریق کانال اولم: اینجا داستان، خبر خواهم داد. ◀️◀️◀️◀️◀️اینجا داستان | مصطفی مردانی @Das_tann
نمایش همه...
#داستان_طیبه 60 صدای گوشی طیبه از جایی توی اتاق بلند شد. از پشتم کنده شد و پرید توی اتاق. با صورت سرخ شده از چهارچوب در بیرون آمد و با دستش نشان داد که قایم بشوم. دستش را به پایین تکان می داد که مثلاً انگار بگوید سنگر بگیرم!
نمایش همه...
یکی دو هفته بیشتر وقت نداریم. هر برنامه‌ای داریم، انجامش بدیم. کوه، سفر، شرکت، کار، دوستی، باشگاه. هر چی. حسرت های این دوستی رو یه کاریش بکنیم. نذاریم چیزی به دلمون بمونه. کلی خاطره بسازیم که دلمون برای بودن دوباره کنار هم تنگ بشه! داستان طیبه را از این آدرس دنبال کنید https://t.me/joinchat/S_5iZYXY8E3Nql8X
نمایش همه...
#داستان_طیبه 59 چای حاضر شده بود و ما توی اتاق ولو شده بودیم روی تخت. طیبه گفت:«باید یه مدت دور باشیم از هم.» چرخیدم سمتش و گفتم:«چرا؟ چی شده؟ چرا باید این کار رو بکنیم؟» گفت:«خانواده‌ام دارند میاند تهران. اگه حس کنند که من با کسی هستم، اوضاع به هم می ریزه. مخصوصاً بعد از این که به پسرخاله‌ام جواب رد دادم، همه چیز به هم ریخته بینمون.» «پسرخاله‌ات از تو خواستگاری کرده؟» -«تموم شد رفت مصطفی. تموم شد رفت. الان یه مسئله دیگه ای هست.» سرم را تکان دادم و آرام گفتم:«باشه. مسئله دیگه چیه؟» گفت:«مسخره نکن مصی. الان مسئله مرگ و زندگیه. مسئله اینه که چه قدر اعتماد خونواده‌م رو به دست بیارم!» «اعتماد خانواده‌ت چه ربطی به جدایی ما داره؟» -«از این نظر که من دو ساله دارم بهش می‌گم نه! دیگه این بار پاپیچ شده. مامان اینها هم خسته شدند. کلاً دارند میاند تهران پیش من. گفتند خونه رو کرایه می‌دیم، یه مدت پیش تو زندگی می‌کنیم!» از جایم پریدم. درست مثل کسی که از خواب پریده باشد. گفتم:«باز هم اهمیت ماجرا رو درک نمی‌کنم!» -«اه! تو چه‌قدر خنگی! دارم می‌گم اونها فکر می‌کنند من با کسی هستم که دارم به اون ابله می‌گم نه. در حالی‌که من واقعاً نمی‌خوامش!» نفس عمیقی کشیدم و از جایم بلند شدم. طیبه گفت:«باز چی شد؟» گفتم:«هیچی هیچی هیچی.» ساکت شدم. طیبه گفت:«معلومه هیچی. دستتو گرفتی جلوی دهنت، زل زدی به زمین، یهو از جات بلند شدی. معلومه هیچی نیست!» دستم را از جلوی دهانم برداشتم و گفتم:«لعنت بهت! کاش می‌تونستم بیام خواستگاریت!» -«می‌تونستی بیای هم نمی‌شد. مثل این که در جریان نیستی! می‌گم خانواده‌م حساس شدند که با کسی هستم یا نه. وگرنه که خونه زندگی رو ول نمی‌کردند بیاند تهران!» ساکت شدم. ساکت تر از قبل. به این فکر کردم که نکند دلش می‌خواهد نباشم. چه قدر راحت داشت من را کنار می‌گذاشت. چه قدر راحت داشت از دوستی با من جدا می‌شد. رفتم جلوی پنجره و زل زدم به دوردست. به جایی که حتی رنگ آسمان هم معلوم نبود. طیبه از پشت بغلم کرد و سرش را گذاشت کنار گوشم. گفت:«خیلی فکر نکن. عوضش امشب یه دلی از عزا در میاریم. راضیت می‌کنم. تو دلت نمی‌خواد با یه دختر توپ ورزشکار مثل من باشی؟ اونم تا صبح...» انگشت‌هایش را لمس کردم و دست بردم سمت بازوهایش. عضله‌هایش را دوست داشتم. این حس که چه قدر این بدن خواستنی بود، آرامم کرد. به این فکر کردم که وقتی اولین بار خواستیم کاری بکنیم، گفت:«زندگی توی لحظه هایی جریان داره که از بدن فارغ می‌شی و به حس و مفهوم می‌رسی!» آن لحظه این حس را داشتم که بالاتر از این بدن، می توان به حس و مفهوم رسید. گفتم:«دوست دارم وسطش کلی حرف بزنیم! کلی.» -«مطمئن باش! حرف می زنیم. زیاد. یکی دو هفته بیشتر وقت نداریم. هر برنامه‌ای داریم، انجامش بدیم. کوه، سفر، شرکت، کار، دوستی، باشگاه. هر چی. حسرت های این دوستی رو یه کاریش بکنیم. نذاریم چیزی به دلمون بمونه. کلی خاطره بسازیم که دلمون برای بودن دوباره کنار هم تنگ بشه!» ❇️💝🧬 داستان طیبه | مصطفی مردانی @Tayebeh_dastan
نمایش همه...
#داستان_طیبه 58 چسبید به مبل و دست به سینه زل زد به آشپزخانه. این جور وقت ها باید چه کار کنم؟ هیچ وقت ازش نپرسیدم وقتی ناراحت شدی چه کار کنم. این سوالی بود که همیشه از نزدیک‌ترین آدم‌های زندگیم پرسیده بودم، اما از طیبه نه! تمام ذهنم ترکید که چرا این سوال را ازش نپرسیده بودم. این فکرها داشت توی سرم می چرخید که گفت:«وقتی ناراحتم، باهام حرف بزن!» نفسم بالا آمد و گفتم:«خب الان با تو و باهام چه فرقی دارند؟» گفت:«حرف بزن! سوال نکن. فقط حرف بزن!» نفس عمیقی گرفتم. مثل کسی که می خواهد یک بند تا نیم ساعت دیگر حرف بزند. برگشت و نگاهم کرد. گفت:«چه نفسی گرفتی.» گفتم:«یه روزهایی هست...» ساکت شدم. این جمله را معمولاً وقتی بخواهم داستانی بنویسم، یا چیزی بنویسم که مفید باشد می گویم. اصلاً انگار ذهن آدم را باز می کند که تند تند حرف بزنیم. از این کلمه ها هست باز هم. ادامه دادم:«یه روزهایی هست رو ول کن.... آدم وقتی خسته است دلش می خواد لم بده روی مبلی چیزی. اما خستگی که با این چیزها در نمی ره. یه مبل خالی، یه لیوان خالی، یه خونه سرد، یعنی هیچی. حتی اگه کتری روشن باشه، قابلمه روی گاز باشه، درجه رادیاتور روی آخرین دما باشه، باز هم خونه سرده. اصلاً خونه رو ساختند که دوتایی توش زندگی کنند. هیچ خونه ای تنهایی گرم نمی شه. انگار گرما برای آدم های تنها نیست. اینجا ست که می گم خونه یک مفهومه، یک مکان نیست. شاید توی یه خونه از فرط ورزش عرق بریزی، بوی گند عرقت توی خونه پخش بشه، اما تهش خودتی و خودت. باید بوی عرق خودت رو تحمل کنی، نه بوی عرق یار رو. درسته وقتی نفس می کشی توی اون بوی عرق، نفست می گیره. اما وقتی نگاش می کنی و چشم هاش رو می گیره سمتت، باز هم نفست می گیره.» طیبه با ذوق نگاه می کرد. چشم هایش بازتر و درخشان تر می شدند. گفت:«خب. وقتی ناراحت نباشم هم از این حرف ها بزن!» دست به سینه اش را باز کرد و بهم نزدیک تر شد. انگار بخواهد بغلم کند و بپرد روی بدنم. اما نشسته بود و نگاه می کرد. دستش را گرفتم و کشیدم سمت خودم. آرام چرخید سمت من و نشست روی پاهایم. طوری که انگار به یک مبارزه تن به تن دعوت شده باشم. گفتم:«تو ناراحت نباش. من همیشه از این حرف ها می زنم.» گفت:«ناراحت نیستم. فقط بهم برخورد. ولی خداییش به حرف هات فکر کن نویسنده. بعد حرف بزن.» نفس عمیقی کشیدم و فوتش کردم سمت راستم. صورتم را گرفت و پیچاند سمت خودش. گفت:«آروم باش. ولی خودت بهش فکر کن که با هم و با تو چه فرقی دارند.» از روی پاهایم بلند شد و رفت سمت آشپزخانه. وقتی رسید آنجا گفت:«منتظر بودم بگی آشپزخونه گرم، اما گفتی خونه گرم. همین نشون می ده که یک مرد معمولی نیستی. قلب یه مرد معمولی توی آشپزخونه می تپه...» این بار من بودم که تعجب کردم. مرد معمولی؟ ❇️💝🧬 داستان طیبه | مصطفی مردانی @Tayebeh_dastan
نمایش همه...
#در_مورد_داستان 01 بارها و بارها این سوال توی ذهنم ایجاد شده که چه تفاوتی بین «با تو» و «با هم» وجود دارد. و این جا جایی شد که در موردش حرف بزنم. امشب بخش بعدی را می گذارم. دوست دارم قبلش در مورد جواب شما به این سوال بدانم. از طریق ابزار کامنت، نظر خودتان را بگویید. 🏋🏻‍♂️🧗🏻‍♀️ 🚣🏻‍♀️ داستان طیبه | مصطفی مردانی @Tayebeh_dastan
نمایش همه...
این مطلب برای شماست. باور دارم که با گسترش دایره ارتباطی است که می توانیم دنیای نویسندگی بهتری داشته باشیم. صفحه های خودتان را زیر این پست، برایم بنویسید، تا شما را هم بخوانم. برای دوستان خودتان بفرستید، تا آنها هم خودشان را معرفی کنند. اگر این پست را از دوست خودتان دریافت کرده‌اید، ابتدا عضو کانال بشوید تا بتوانید آدرس کانال خودتان را برایم بگذارید. اینجا داستان | مصطفی مردانی @Das_tann
نمایش همه...
به وقت امروز که دلم مرگ می‌خواهد، اما عاشق زندگی‌ام. ممنون از این هم تناقض. 🤍🖤 نوشتن از ته دل @From_Hearttt
نمایش همه...
#داستان_طیبه 57 حرف‌های طیبه را چند باری توی ذهنم مرور کردم. انگار که حرف هایش برایم تازگی داشته باشد. گفتم:«خب آره. دوست دارم با هم باشیم. یعنی چی این حرف ها؟» دست‌هایش را مثل زمانی که انگار زمین و زمان با خودشان در جنگند، در هم پیچید. وقتی دیدمش که دست‌هایش توی هم گره شده‌اند، گفتم:«دست‌هاتو گره نکن. گرفتاری پیش میاد.» چشم‌هایش ریز شدند و زل زدند به من. گفت:«الان این چیه وسط بحثمون.» انگشت‌هایش را یکی یکی از بین همدیگر جدا کردم و دست هایش باز شدند. آرام دستم را گذاشتم کف دستش و نرم فشار دادم. پرسید:«چی کار داری می‌کنی؟» گفتم:«دارم سعی می کنم باهات هم‌حس بشم. طوری که همدیگه رو بفهمیم.» دست‌هایش را باز کرد و هر دو تا دستش را گرفتم. بعد گذاشتمشان روی زانوهایم و مثل دو تا دوست، چشم‌هایمان رو در روی هم شد. گفت:«مصطفی! مصطفی! مصطفی! من دنبال عشق دو طرفه‌ام مصطفی.» گفتم:«عشق دو طرفه یعنی این که الان بلند شیم و با هم غذا درست کنیم. یه کاری تو بکنی، یه کاری من.» چشم هایش خندیدند. چال گونه‌اش مشخص شد. با صدای کلفت و خش‌دارش گفت:«مصطفی! واقعی می‌گی؟» «اره خب! دلم می‌خواد یه کاری با هم بکنیم. یه کاری که مشترک باشه، با هم انجام بدیم و هر دو تامون لذتش رو ببریم!» گفت:«دنبال... دنبال...» «دنبال همین بودی.» سرش را تکان داد. زودتر از طیبه رفتم توی آشپزخانه و در یخچال را باز کردم. چشم چرخاندم توی طبقه هایش. از دور گفت:«اون جا چیزی پیدا نمی کنی. باید فریزر رو ببینی!» یخچال را بستم و در فریزر را که پایین بود، باز کردم. یخچال فریزری که روی همدیگر باشد، از این خوبی ها هم دارد. مثل آدمی که هم می تواند در عین این که بخشی از ذهنش حسابی سرد شده، بخشی از ذهنش را کمی گرم تر نگه دارد. طوری که انگار خاطره های بد را فراموش کرده، اما برای خاطره های خوب هم جا دارد. فریزر را باز کردم و چند پلاستیک صاف و تمیز از گوشت چرخ کرده، سبزی کوکو، چندتایی قلم گاو شکسته شده، مقداری ذرت نصف شده و یخ زده، کمی پنیر پیتزا، مقداری بستنی و کمی هم بال و کتف مرغ دیدم. همه پلاستیک ها جذاب بودند. دست کردم توی قفسه وسطی که مثلاً گوشت چرخ کرده بردارم، کمی گوشت خورشتی و مقداری هم جوجه مزه‌دار شده دیدم. گفتم:«می‌دونی با این بال کبابی ها و جوجه مزه‌دار شده ها چی می‌چسبه؟» گفت:«ندارم. زیاد صابون به شکمت نزن. چی درست کنیم؟» گفتم:«من نمی‌دونم با گوشت چرخ کرده می‌شه چی کار کرد. اما دوست دارم کباب تابه‌ای بخوریم. تو... ببخش نظرتو نخواستم. نظر خودت چیه؟» -«نظر من اینه که با هم کباب تابه‌ای درست کنیم. پیازش با تو، هم زدنش با من.» «بخش خوبش با منه.» لبخند زدم. از آن لبخندها که یعنی حسابی حالم خوب است. گفت:«کجای این کار برات جالبه؟» گفتم:«همین که کنار هم باشیم، برام کافیه. نگات کنم، حتی با چشم‌های خیس.» سرش را تکان داد. شاید درکم نکرد. داستان طیبه | مصطفی مردانی @Tayebeh_dastan
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.