514
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
دوستان بنابر دلایلی قراره حذف چنل بزنیم
رمان دیگه پخش نمیشه
تا همینجا باهام بودین ،دمتون گرم
1400
🦋🐬
نمیدونم کی هستی که اینقدر خوب انرژی
میدی 🦄
ولی دمت گرم ،حرفات حالمو خوب کرد...🌸🌼
200
سلاااااام عزیزممم
عزیزم سلام اخه دوستت دارم عاشقتم وسلام 😛🦋
نیلوجانم چنلت عالیه
تو نویسنده خودمی خواهریم
رمانت خیلی خیلی خوبه دعا میکنم همیشه موفق باشی 🥰👭🏻
به امید موفقیت های بیشترت ابجی بزرگه🐥💙
همیشه باهاتم نیلو جان
مرسی از چنل قشنگت ♥️🦋👭🏻♥️
100
#نـویــسنده رمــان {مــوازی با ترس} هســتم✨🙈
🔹میــتونیــد نـظرات و پیشـنهادت تــون راجب #رمـان رو به #ناشــناس مـون بفـرستین 👇🏻🌈
https://t.me/BiChatBot?start=sc-275486-O6VXQNH
🐬🦋
600
#موازی_با_ترس
#پارت_هجدهم
#Bahar
ویلای جمع و جوره قشنگی بود ...
دوتا اتاق، آشپزخونه و سرویس بهداشتی طبقهی پایین داشت
دوتا اتاق و سرویس بهداشتی هم طبقهی بالا...
رایان وسایلم رو برده بود تو یکی از اتاق های طبقه ی بالا قرار بود این مدت کوتاه رو توی این اتاق بمونم...
اتاق موقتی قشنگی بود ، تم سفید و مشکیه ساده...
پنجره هاش رو به جنگل زمستونیه شمال
باز میشد...
شمال حتی توی زمستون هم زیبایی خاص خودش رو داشت...
🔹داشتم لباس هام رو توی کمد جابهجا میکردم...
بین لباس و وسایلم چشمم خورد به اون شال زرد رنگ ...
شیدا عاشق رنگ زرد بود ، این شال رو هم اون برام خریده بود...
برداشتم و گذاشتمش توی کمد بین بقیه لباسها ...
همه چیز رو مرتب کردم و میخواستم برم طبقهی پایین تا ببینم این پسرها چیکار میکنن که سر و صداشون همه جا پیچیده ...
همینکه برگشتم چشمم خورد به همون شال زرد رنگ که روی تخت بود !
من الان این شال رو گذاشتم تو کمد ! چرا دوباره اینجاست؟!
کمی خیره به اون شال نگاه کردم و بعدش به خودم تَشر زدم : بهاره دیوونه ! شال رو گذاشتی اینجا بعد میگی چرا توی کمد نیست؟ بس که تو حواس پرتی دختر....
شال رو برداشتم و دوباره گذاشتم توی کمد ،مطمئن بودم که همون بار اول هم این شال رو گذاشته بودم توی کمد و الان هم با این حرفها فقط داشتم خودم رو دلداری میدادم...
نفسم رو پرصدا بیرون دادم و رفتم جلوی آینه
شالم رو ، روی سرم مرتب کردم ،توی آینه به
خودم لبخندی زدم و خودم رو قانع کردم که
اینجا همه چی آرومه ...
از اتاق اومدم بیرون و رفتم طبقه ی پایین....
------------------
نگاشون کن هنوز دوساعتم نیست ،رسیدیم ...
چقدر بهم ریختن همه چیو ....
با تاسف همه جارو نگاه کردم ، و سری به این حال و روز خونه تکون دادم...
🔹هر سه تاشون روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بودن و کُشتی نگاه میکردن...
امیر وسطِ رایان و رادین نشسته بود و یه کاسه ی بزرگ تخمه هم دستش بود!
رایان همم کنترل به دست زل زده بود به صفحه ی تلویزیون ...
حواسشون به هیچی نبود انگار....
از جلوشون رد شدم و رفتم آشپزخونه تا ببینم برای شام چیکار میشه کرد ، همه ی کابینت ها پر از مواد خوراکی بودن ...
در یخچال رو باز کردم و با فکر اینکه امیر خیلی شکموعه و برای همینم هست که اینجا همه چی داره ، دوباره در یخچال رو بستم...
همینطور که داشتم اطراف آشپزخونه رو دید میزدم و همه جا سرک میکشیدم، نگاهم کشیده شد به یکی از صندلی های میز غذاخوری !
این اینجا چیکار میکرد؟!
روی صندلی میز غذاخوری؟!
همون شالی که گذاشتمش توی کمد بین لباسهای دیگه ... ولی الآن چرا اینجا بود !
نگاهم به صندلی و اون شال میخ شده بود...
🔹اینبار دیگه مطمئن بودم که یکی این شال رو
گذاشته اینجا ، دقیق یادم بود که همین شال رو گذاشتم توی کمد و در کمد رو بستم...
اما الان اینجا بود!
متعجب شده بودم و کم کم ترس داشت بهم
غلیه میکرد ...
آهسته قدم برداشتم به سمت میز غذا خوری شال رو از روی صندلی برداشتم و نگاهش کردم...
این چرا اینجا بود؟!
این شال که خودش پا نداره بچرخه اینطرف و اونطرف!
چخبره اینجا ؟!
شال رو توی دستم گرفتم و از آشپزخونه رفتم بیرون...
🔹روبروی رایان ایستادم ، بعد چند لحظه رایان ،نگاهش رو بهم دوخت ، مکث کرد و گفت : چیزی میخوای بهار؟
هاج و واج ، خیره به شالی که توی دستم بود گفتم : من این شال رو گذاشته بودم
توی کمد ... ولی الآن توی آشپزخونه بود !
رایان و رادین گیج نگاهم کردن ....
امیر با لحن بیخیالی گفت : خیالاتی شدیا زن داداش
با گفتن این حرف امیر ، ناگهان برق رفت و صدای جیغ گوش خراشی پیچید توی کل ویلا...
صداش خیلی بد بود اونقدری که از شنیدنش
ناخودآگاه جیغ زدم...
صدای اون جیغ گوش خراش تموم شدنی نبود...
انگار که یه دختر داشت دیوانه وار جیغ میزد...
امیر با صدای بلند گفت : بهار جیغ نزن ...
دستام رو گذاشتم روی گوش هام و گفتم : صدای من نیست...
با روشن شدن چراغ گوشیه رایان ، صدا قطع
شد...
رایان نور گوشی رو انداخت توی صورتم و گفت : خوبی تو؟
با ترس و وحشت گفتم : صدای کی بود؟!
رادین ، مضطرب به امیر نگاه کرد ،امیر دستهاش رو برد کنارش و گفت : اینجا غیر من
و شما کسی نیست...
#موازی_با_ترس
https://t.me/joinchat/S-vCkZPccMVjjZMO
800
#موازی_با_ترس
#پارت_هفدهم
#Radin
بعد اون حادثه و دیدن اون صحنه دوباره راه افتادیم و هیچکدوم راجب اون اتفاق صحبتی نکردیم ...
🔹امیر ، بهمون آدرس ویلایی که خودش این چندروز اونجا مونده بود رو داد و گفت که خودش داره برمیگرده تهران ...
پس ما میتونیم بهجاش چند روزی توی اون ویلا بمونیم
رایان نمیخواست امیر از ماجراها باخبر بشه ، برای همین اصرار داشت که بریم هتل...
اما خب اون ویلا توی جنگل بود و اینجوری به نفع مون میشد
از طرفی هم ، امیر که دیگه داشت از اونجا میرفت پس مشکلی نبود ...
تمام طول مسیر تا رسیدن به ویلا هیچکس حرفی نزد
صحنه ی برخورد ماشین با اون زن و یهو غیب شدنش عجیب بود...
هر سه نفرمون دیدیمش ولی انگار که ندیدیم و اصلا وجود نداشته...
بلاخره رسیدیم به ویلایی که آدرس داده بود ...
امیر ، جلوی در ورودی ویلا منتظرمون بود ...
از ماشین پیاده شدیم که صدای شاد امیر به گوش رسید ...
امیر : به به داداش های از پدر سوا و از مادر جدای من...
باهم دست دادیم و دوستانه همدیگه رو بغل کردیم ...
🔹امیر به نشانه ی احترام کمی سرش رو خم کرد و تو همون حالت گفت : آقا خیلی خیلی خوش اومدین... صفا آوردین ... منت بر این ویلای خراب شده ی من نهادین ...
خیلی خیلی خوش اومدین واقعا ... اصلا شرمنده کردین من رو ...
رایان به امیر تَشر زد و گفت : بسه دیگه ! یه کاری نکن نیومده برگردیم ...
بعد هم رفت سمت ماشین تا وسایل و چمدون هارو بیاره ...
🔹من و رایان همیشه در مقابل اینهمه پررویی و پر حرفی های امیر کم میاوردیم ...
میخواستم برم کمک رایان تا وسایل رو باهم بیاریم که امیر بازوم رو گرفت و گفت : اون زن داداشه تو ماشین ؟
من : آره...
امیر : ببینم مشکوک میزنید شما ... چخبره؟
با بیخیالی گفتم : خبری نیست ... فقط تو حواس تو جمع کن ، آبرو ریزی نکنی ...
امیر چشمکی زد و گفت : تو فقط آبرو ریزی بخواه...
بعدم سریع رفت کمک رایان ...
-------------------
ما سه نفر از دوران راهنمایی باهم دوست بودیم ، عادتهامون باهم فرق داشت
ولی دنیا مون یکی بود...
امیر شوخ و شیطون بود ،هیچوقت چیزی رو جدی نمیگرفت ...
رایان ولی بیشتر اوقات جدی بود ، عادت داشت حواسش به همه چی باشه و مراقب
همه چیز باشه .... حتی به کوچکترین اتفاقات
هم دقت میکرد...
من هم بیشتر اوقات خنثی بودم و آروم... آدمهای اطرافم و اتفاقات برام مهم بود ولی
هیچوقت حسم رو بروز نمیدادم....
🔹پیش همدیگه راحت بودیم و باهم رودروایسی نداشتیم....
#موازی_با_ترس
https://t.me/joinchat/S-vCkZPccMVjjZMO
1900
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.