cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

کانال رسمی "عاطفه منجزی"

خالق رمانهای👇 ✔ تیه طلا ...،در پس نقاب،یکی نبود،سورمه سنگ ،حاجی منم شریک،چه رقیبی،یواشکی، زرپران،سبزبخت، سکه‌‌ی شانس،مشکل‌گشا،تخت طاووس ...بیست و دو عنوان کتاب چاپی... لینک کانال :https://t.me/+gBuzELGDfZ9lZjU0 ارتباط با ادمین: @Northstar86

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
2 221
مشترکین
-124 ساعت
-37 روز
-3030 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

سلام رفقا 🫡 پارت های جدید تقدیم نگاهتون 😍 پارتا تپل بوداااا انرژی زیاد می خواد گفته باشم...😎
نمایش همه...
_ سورمه! سورمه صدامو داری؟!... سورمه؟! تکان سختی به تن و بدنی داد که دم به لحظه بیشتر و بیشتر روی دستش لمس و بی‌حال می‌شد و جملات بعدی‌اش شبیه به نعره‌ای گوش خراش از زیر سرپناه امن و کوچکشان توی جاده‌ی کوهستانی پیچید: _ لعنتی، حالا که دیگه دارم فارسی حرف می‌زنم... سورمه... سورمه... سورمه؟! سرمه حتی نای بلند کردن پلک از روی پلک را نداشت! صدای فریاد‌های مکرر سامی‌پاشا و ضربات نرم سر انگشتانی که به صورتش نواخته می‌شد، بالاخره کمی هوشیاری را به او برگرداند. همه‌ی قوایش را کمک گرفت تا برای دمی لای پلک‌هایش بازشد، نور گوشی چشمش را زد، نهایت تلاشش سر به لب زدنی باز کرد که سامی‌پاشا هیچ از آن نشنید! تکان سخت دیگری به تن و بدن بی‌رمق سرمه داد و با صدای رسا و قلدری دستور داد: _ بلند حرف بزن بفهمم چی می‌گی... سورمه؟! دست‌هایش مثل مار دور تن بی‌جان سرمه چنبره زده بود، تن لرزان او را بیشتر به خود فشرد بلکه از شدت لرزش بی‌وقفه‌اش کم شود و سرش را به لب‌های او نزدیک کرد. گوش‌هایش درست مماس به لب‌های سرمه نشست و این‌بار صدای لرزان و بریده بریده‌ی او همراه با هُرم گرمای نفسش زیر گوش او لب می‌زد: _ پاشا... نذار... بمیرم... می‌خوام زنده... صدای بی‌جان سرمه برید و دیگر به گوشش نرسید. سرش را هراسان عقب کشید و این‌بار دیگر نه فریادش و نه حتی ضربات سخت و سنگینی که به صورت سرمه می‌زد، بلکه هوش و حواس او را برگرداند، کارساز نبود! *** #پارت۱۲۹ #سورمه‌سنگ⛰️🏨 #عاطفه‌منجزی
نمایش همه...
نگاه بی‌فروغ سرمه توی صورت خیس از آب او تابی خورد و بالاخره بی‎رمق گفت "باشه!" سامی‌پاشا دست از ترغیب سرمه بر نداشت: _ دستتو بگیر به شونه‌م... خودتم کمک کن برسونمت کنار دیوار... سرمه سعی‌اش را کرد و به زحمت موفق شد، پاشا دیگر معطل نکرد، بازویش دور سرمه حلقه بست و اندکی از زمین بلندش کرد که صدای "آخ" سنگین از درد سرمه را شنید و ناچار در حین حمل او تا کنار دیوار گفت: _ تحمل کن تا برسیم زیر اون فرورفتگی، این اسباب‌بازیتم می‌آرم نزدیک‌تر و با همین کاور پلاستیکی یه سقف موقت می‌زنم تا بارون اجازه بده بریم! سرمه را رساند کنار دیوار و خودش سریع برگشت نشست پشت جیپ و با دو فرمان ماشین را کشید جایی که می‎خواست و بعد هم فرز بارانی گل و گشاد را مثل چتری از هم باز کرد و سر کلاهش را گیر داد به آینه‎ی بغل جیپ و طرف دیگرش را کشید روی سرشان، عرض بارانی نهایت جایی به قدر یک متر را برایشان مهیا کرده بود، شدت باران به قدری بود که دیگر چشمانش را گرفته بود و به زحمت می‎توانست چیزی ببیند، خودش هم چپید توی همان یک متر فضا و دستی به چشمانش کشید تا نگاهش از آب تخلیه شود و تازه توانست خم شود روی سرمه: _ دردت زیاده؟! _ خیلی... نفــ...س... نفسمو... بـ... بریده! کلمات مقطع سرمه و دندان‎هایی که از شدت لرز برهم می‎خورد، وادارش کرد او را بکشد توی بغلش و شروع کرد به ماساژ دادن بازوهایش و مأیوس از اوضاعی که داشتند، زیرلبی ویز زد: _ لباس درست و حسابی هم تنت نیست... کت منم خیسه، بدم بپوشی هم گرم نمی‎شی! و بیشتر او را به سینه فشرد و سعی کرد با هانفسش پای گردن سرمه را گرم کند که سرمه با زبانی سنگین نالید: _ گرمه... تنت گر... گــگگررمه... _ تامام! گرمه، ولی تو هنوزم داری می‎لرزی! _ از... از... درده... صبر کن یه نگاهی به پات بندازم... و دست در جیب کتش برد، گوشی‎اش را درآورد و نور چراغ‎قوه‎اش را کار گرفت، تا آمد برود سراغ پای سرمه، حس کرد سر سرمه روی شانه‎اش ول رفت: #پارت۱۲۸ #سورمه‌سنگ⛰️🏨 #عاطفه‌منجزی
نمایش همه...
سرمه همه‌ی توانش را به کار بست که نشانه‌های بی‌حالی و کم جانی، نه در صدایش بنشیند و نه در صورتش و در حینی که پشت فرمان می‌نشست، دل‌خوشی داد: _ نه به این زودی‌ها... سوار شید بریم! سامی‌پاشا کف دستی پشت گردنش کشید و حین سوار شدن، شاکی شد: _ من نمی‌فهمم آخه با کروکش دیگه چی کار داشتی که دادی درش آوردن؟! _ خیالتون تخت، تا دو ساعت دیگه‌م از بارون خبری نیست! یکی دو گردنه را پشت سر گذاشته بودند و هوا نیمه تاریک شده بود که برقی در آسمان جهید و کمی بعد صدای رعدی هوا را شکافت و سامی‌پاشا حرصی دندان قروچه‌ای رفت و غرید: _ به پنج دقیقه‌م نکشید که خلاف پیش‌بینیت از آب دراومد! سرمه زیرلبی گفت: _ نهایت بیست دقیقه دیگه می‌رسیم! _ اگه مثل پیش‌بینی قبلیت باشه یعنی به احتمال قوی تا بیست ساعت دیگه‌م امیدی به رسیدن نداشته باشم! بزن کنار، یه جا پناه بگیریم! سرمه که حس می‌کرد باتری‌اش رو به ته کشیدن است، تقریباً به التماس افتاد: _ در هر حال که خیس می‌شیم! بریم شاید زودتر برسیم، هان؟! _ بهت اطمینان می‌دم تا چند دقیقه دیگه بارونی بگیره که خیال کنی من و تو و ماشینتو گذاشتن زیرفشار شیر آب ماشین آتش‌نشانی! چه‌طور می‌خوای توی این هوا که ثانیه به ثانیه داره تاریک‌تر می‌شه و درست از وسط جایی که قراره شبیه یه استخر پر از آب بشه، رانندگی کنی؟!... عاقلانه‌ش اینه که تا بارون بند بیاد یه جا بایستیم! سرمه نای جر و بحث نداشت، سر فرمان را پیچاند تا ماشین را کنار جاده بکشاند که بارش تک و توک قطرات باران روی سر و صورتشان رد انداخت. به دقیقه نکشیده، جای آن قطرات نا منظم و تک و توک، با قطرات ریز و تندی عوض شد که مثل شلاق بر سر و صورت و تنشان تازیانه می‌کشید. سامی‌پاشا از ماشین جستی به بیرون زد و همراه با اشاره‌اش به فرو رفتگی دیواره‌ی تپه‎ی کنار جاده که از بالا به قدر سایه‌بان کم عرضی توی جاده پیش روی کرده بود، گفت : _ پیاده شو بیا این زیر پناه بگیریم! سرمه با پاهایی سست و بی‌رمق از ماشین پایین آمد و چند قدم نرفته، سامی‌پاشا از کنار دیواره صدایش زد: _ توی ماشینت چیزی داری که بشه بکشیم روی سرمون و زیرش پناه بگیریم! #پارت۱۲۶ #سورمه‌سنگ⛰️🏨 #عاطفه‌منجزی
نمایش همه...
با اشاره‌ی انگشتش به بالای دیواره، اضافه کرد: _ گودیش کمه و تا بارون بند بیاد آب جفتمونو برده! در میان زوزه‌ی باد و صدای ریزش بی‌وقفه‌ی بارانی که به قدرت آبشاری توفنده از آسمان فرو می‌ریخت، باید شبیه به فریاد حرف می‌زدند تا به گوش آن یکی برسد. هوا دیگر تنگ غروب نبود، بلکه تا چشم کار می‌کرد، دور و برشان سیاهی و ظلمات شب بود و تنها منبع روشنایی، پروژکتورهای روشن جیپ. سرمه دستی به صورتش کشید تا قطرات باران را از جلوی نگاهش دور کند و چندباری پلک زد و با صدای کم جانی که حتی کلمه‌ای از آن به گوش سامی‌پاشا نرسید، جواب داد: _ فقط یه بارونی بلند و گشاد دارم که زیر صندلیمه، الان می‌آرم! یکی دو قدمی را که از ماشین دور شده بود، برگشت سمت ماشین و عجولانه خم شد زیر صندلی‌اش و کاور پلاستیکی بارانی‌اش را از زیر صندلی بیرون کشید. بعد خیزی گرفت تا سریع خودش را برساند به همان مثلاً پناهگاهی که به نظر امن‌تر از ماشین بی‌سقفشان می‌رسید. بی‌جان بود و پاهایش خارج از کنترل! هنوز چند گامی بر نداشته، کفش پاشنه‌دارش لای ریگ‌ها و زمین نرم زیرش گیر کرد و زمین خورد. به خاطر خیزی که گرفته بود، گیر کردن پایش باعث شده بود قدمی به عقب پرت شود و حین زمین خوردن، پای دیگرش زیر تنه‌اش ماند. صدای داد سامی‌پاشا همراه با خیزی که سمت او می‌گرفت تا کمکش کند، در هوا پیچید: _ چی کار می‎کنی با خودت؟!... سرتو بلند کن ببینم چی شدی... صدای سورمه درنیامد، کاور از دستش افتاده بود و فقط سرش را بین دو دست گرفته بود و شبیه به گوله‌ای درهم تنیده به نظر می‌رسید. سامی‌پاشا کنار او زانو زد و زیر شلاق باران صدایش بالا‌تر رفت: _ ببینمت؟!... سرتو بیار بالا ببینم چی شدی؟! سرمه فقط دندان‌هایش را محکم برهم می‌فشرد بلکه از لرزی که زیر باران تند و تیز و درد نفس‌گیر پایش بر جانش نشسته بود، رها شود و هنوز مثل کلافی گوله شده در خود جمع بود. سامی‌پاشا دیگر معطل جواب نماند، دست انداخت زیر هر دو بازوی او تا مجبورش کند سر پا بایستد که این‌بار صدای ناله‌ی کم جان و ملتمس سرمه بلند شد: _ آی‌ی‌ی، پاااام... ولم کن تو رو خدا... پااام... _تامام تامام! اومْرومْدا دِئیل،سادجه سانا یاردوم اِتمِک ایستییوروم! (باشه باشه! کاریت ندارم فقط می‌خوام کمکت کنم!) سرمه با بغضی که از زور درد به صدایش خش انداخته بود، دوباره پخش زمین شد و نالان ضجه زد: _ نمی‌فهمم چی می‌گی... نمی‌فهمم... پااام... وای مامان، پااام! و این‌بار بغضش از درد ترکید و صدای هق‌هقش هوا رفت. سامی‌پاشا که تازه متوجه شده بود دارد به زبان ترکی با سرمه حرف می‌زند، عصبی دستی به صورتش کشید تا آبی را که از سر و مویش راه گرفته بود توی صورتش، کناری بزند و زیر نور پروژکتورهای قوی ماشین صورت سرمه را ببیند واین‌بار به فارسی گفت: _ منو ببین... فقط می‌خوام کمکت کنم و ببرمت جای امن‌تر... #پارت۱۲۷ #سورمه‌سنگ⛰️🏨 #عاطفه‌منجزی
نمایش همه...
نگاهش برگشت سمت سرمه که داشت با بی‌حالی شالش را که روی شانه‌اش افتاده بود، سرمی‌کشید و ادامه داد: _ ولی درعوض خودم اجازه دارم تا دلم بخواد تعجب کنم! جا بهتر از این نبود بیای تفریح؟ بالاخره سرمه بر خودش مسلط شد، ابتدا پتو را از دورش جمع کرد و توی مشت گرفت و بعد تکان خفیفی به تنش داد تا از جا بلند شود و جواب او را بدهد که فهمید کاری تقریباً محال است، پاهایش تازه بعد از بغل گرفتنشان به خواب خوشی فرورفته بودند! با همین اندک تکان هم حالا پاهایش به ذق ذق و ضعف رفتن افتاده بود، طوری که حتی جرأت نفس کشیدن برایش نمی‌گذاشت. می‌ترسید حتی با یک نفس‌گیری عمیق، گزگز پاهایش بیشتر شود. دندان‌هایش به هم کلید شده بود و سعی می‌کرد جزئی تکانی هم نخورد بلکه از شر خواب رفتگی پاهایش نجات پیدا کند که سامی‌پاشا از لبه‌ی پرتگاه عقب کشید. به قدر نیم قدم آن سو‌تر از سرمه روی زمین نشست، مثل خود او پاهایش را بغل گرفت بعد از مکث کوتاه نگاهش ‎روی منظره‌ یکدفعه سرش نیم چرخی به سمت سرمه زد و هیجان‌زده پرسید: _ آااه ، یه چیز جالب به نظرم رسید... این کشتزار جو که توی دشت پایین گردنه‌های زیر پامونه، همون کشتزاری نیست که روز اول دیده‌بانیشو می‌دادی؟! سرمه لبش را محکم به دندان کشیده بود تا گزگز پاهایش را تحمل کند و آخ و ناله‌اش بلند نشود و فقط برای از سر باز کردن سامی‌پاشا، سری خم و راست کرد. پاشا سر چرخاند، باز نگاهش را داد به پرتگاه مقابلش و خشک و جدی پرسید: _ برای صدات مشکلی پیش اومده؟! سرمه در چنان وضعیت رقت‌بار جسمی و روحی سنگینی دست و پا می‌زد که تاب شنیدن نیش کلام او را نیاورد و به زور ناله زد: _ یه دقیقه ولم کنین تو رو خدا! پام خواب رفته... نمی‌بینین؟! _ خواب رفتن پاهاتو؟! _ نه، حال خرابمو!... سامی‌پاشا تمام سعی‎اش را می‎کرد تا نشان ندهد چه‎قدر از دیدن حال زار و نزار نوه‎ی خوش‌روی نظام بیگ دلخور است، اما به نظر خودش که چندان موفق نبود، چون برخلاف همیشه دوست داشت در مسائل خصوصی این غریبه‌ی آشنا تجسس کند! سرمه با گره‌ کردن انگشتان چند مشت پیاپی به ساق هردو پایش کوبید. کنجکاوی پاشا زورش زیادتر شد و از حواس پرتی سرمه استفاده برد و گوشی او را از چنگ آن یکی دستش که هنوز گرد پاهایش حلقه زده بود، بیرون کشید و گفت: _ حال خرابت فکر نکنم ربطی به خواب رفتن پاهات داشته باشه، ببینم داشتی چی گوش می‌دادی! اجازه هست؟ ولی قبل از صادر شدن کوچکترین اجازه‌ای ازطرف سرمه، هندزفری را قطع کرد و گوشی را گذاشت روی اسپیکر و صدای خواننده توی فضا طنین انداخت: _دارم از تو دور می‌شم/داره تنها می‌شه قلبم/می‌دونم نبودن تو.../جونمو می‌گیره کم‌کم/چیزی از تنم نمونده/ بعد دل شکستن تو/ یه اتاق ساکت و سرد/ منو فکر رفتن تو.../منو فکر رفتن تو.../ دوست دارم، دوست دارم هنوز عشق منی/ می‌دونم منو از یاد می‌بری/ بهونه‌ی نفس کشیدنم تویی... #پارت۱۲۴ #سورمه‌سنگ⛰️🏨 #عاطفه‌منجزی
نمایش همه...
شارژ "پاور بانک گوشی" که همیشه برای این‌طور مواقع توی ماشینش نگه می‌داشت، تمام شده بود و حالا داشت از ته مانده‌ی شارژ گوشی‌اش استفاده می‌برد. _ مثل درد من تو دنیا هیچ درد مبهمی نیست/ تو رو دارم و ندارم این عذاب درد کمی نیست... تن خشک شده و کوفته‌اش به درخت قطور پشت سرش تکیه داشت و نگاهش مات پرتگاه مقابلش بود و صدای موزیک همچنان در گوشش فریاد می‌کشید: _این که سهم من نمی‌شی یه عذاب ناتمومه/ مثل پرتگاهی می‌مونه که همیشه رو‌به‌رومه... مثل بیشتر مواقع، امروز هم موهای لغزنده‌ی تنباکویی‌اش را با نواری از جنس حریر گل‌درشتی پشت سرش بسته بود. چند طره از موهایش از لای گره‌ی شل شده‌ی حریر، فراری شده بود و با حرکت باد، جلوی نگاهش می‌رقصید و گاهی به صورتش شلاق می‌کشید و او حتی همت پس زدن همین چند طره موی بی‌وزن از مقابل نگاهش را نداشت، آن‎قدری که کم‎کم نیمی از موهایش از زیر حریر سُر خورده بود بیرون و مدام توی صورتش می‎کوبید! بیشتر از ده ساعتی می‌شد که یک‌سره همین جا نشسته بود و آن‌قدر پاهایش از تخته‌سنگی که بالایش نشسته بود، آویزان مانده بود که حس می‌کرد دیگر حتی قطره‌ای خون در پاهایش نمانده است. تنها همتی که به خرج داد، منجر به این شد تا پاهایش را بالا بکشد و تنگ بغلشان بگیرد و زانوهایش را ستون چانه‌ کند. _ راه برگشتی ندارم به جنون کشیده کارم/ ای همه دارو ندارم، تو رو دارم یا ندارم... سرش گیج می‌رفت و چشمانش سیاهی و صدای موسیقی همراه با وز وزی غریب توی سرش می‌پیچید. گویی سرش پر بود از زنبورهایی که بی‌وقفه این سو به آن سو می‌پریدند و صدای بال زدن‌های پی در پی‌اشان توی گوش‌های او ویز می‌انداخت! چانه‌اش جای خود را به شقیقه‌اش داد، پلک‌هایش بر هم نشست و باز صدا توی گوشش فریاد کشید: _ آخر دنیا همین جاست دیـ... با کشیده شدن ناگهانی هندزفری از گوشش، تکان سختی خورد و نگاهش مضطرب و ترسان بالا پرید که چشم به چشم سامی‌پاشا شد. از شوک دیدن او، زبانش بند آمد و هر چه تقلا ‌کرد بلکه لااقل کلمه‌ای به زبانش برسد، بی‌فایده بود. سامی‌پاشا دست به کمر ایستاد و چون واکنشی جز گرد شدن چشم‌های او ندید، سرش را کمی چرخاند و با گردنی که سمت دره‌ی کنار پایشان می‌کشید، به عمق قابل توجه پرتگاه نگاهی انداخت و گفت: _ تعجب نکن، از موسسه‌ی گل و گیاه این بالا برمی‌گشتم که شانسی جیپت رو دیدم و کنجکاو شدم خودت کجایی! #پارت۱۲۳ #سورمه‌سنگ⛰️🏨 #عاطفه‌منجزی
نمایش همه...
سامی‌پاشا با تای ابرویی بالا انداخته، موشکافانه به کلام خواننده گوش می‌داد که سرمه گوشی را با قساوت از چنگش بیرون کشید، صدای موسیقی را قطع کرد و از جا بلند شد. _ داشتم گوش می‌دادم! سرمه بی‌توجه به اعتراض او، قدمی پس گذاشت تا از کنار او رد شود که تلوتلویی خورد و با گرفتن دستش به درخت، جلوی سکندری خوردن سخت‌ترش را گرفت. سامی‌پاشا با دیدن عدم تعادل او تند از جا پرید و لحن شاکی قبلش، با لحن نگران و پرسشگری عوض شد: _ چه‌ت شد یهو؟! _ پاهام خوابه و روشون کنترلی ندارم. الان داره بهتر می‌شه، باید زودتر برگردیم... شما خودتون ماشین دارید؟! _ این دور و بر جز اون اسباب‌بازی، ماشینی می‌بینی؟! _ پس بیاین بریم، داره غروب می‌شه، خانواده‌م نگرانم می‌شن! _ یعنی تا الان نشدن؟! سرمه فقط شانه‌ای بالا انداخت و با صدای از رمق رفته‌ای گفت : _شاید فقط لیلی، ولی قطعاً کسی دیگه نفهمیده اون دور و بر نیستم! سامی‌پاشا با بی‌رحمی او را از توهمش بیرون کشید: _ البته اگه خانم تاجیک حادثه‌ی غیب شدن یک‌دفعه‌ای تو رو مثل یکی از مسابقات مهم فنرباغچه و گالاتاسرای برای تموم اهالی هتل گزارش نکرده باشه!‎ پاهای کم جان سرمه از حرکت افتاد و سامی‌پاشا به تبع او سر جایش ایستاد، مطابق معمول دست‌هایش پشت تنه بر هم نشست و چشم به چشم او دوخت که برخلاف همیشه نه لبخندی به لب داشت و نه رنگی به رو! وقتی نگاه منتظر سرمه را دید، به قدر نیم وجب سرش را سمت شانه‌ کج کرد: _ خود منم از طریق گزارشات ایشون خبردار شدم!... ماشین همراهم ندارم، ماشین تو هم برای حرکت توی شب اونم توی همچین جاده‌ی پیچ در پیچی ایمن نیست، پس به گفته‌ی خودت بهتره زودتر راه بیفتیم! چشم‌های سرمه اندکی ریز شد و زل زد توی چشم‌های جدی و صورت بی‌انعطاف سامی‌پاشا و پرسید: _ بی‌ماشین چه‌طوری از این‌جاده سر درآوردین؟... دایی رجب کجاست پس؟! _ ماجراش مفصله... هوا داره تاریک می‌شه، برگردیم توی راه برات می‌گم! سرمه بی‌توجه به ضعفی که لحظه به لحظه بیشتر در تنش منتشر می‌شد، با چشم و ابرو برایش خط و نشان کشید: _ راستشو می‌گید دیگه، نه؟! _ بهم گفتن راستشو نگم ولی... تامام، راستشو می‌گم به شرطی که تا دیر نشده راه بیفتی برگردیم! بعد با قدم‌های بلند از وسط جاده رد شد و نزدیک جیپ که رسید، سرکی به داخلش کشید و با نزدیک شدن سرمه به ماشین، سامی‌پاشا به آسمان اشاره زد: _ بارون تُو راهه! #پارت۱۲۵ #سورمه‌سنگ⛰️🏨 #عاطفه‌منجزی
نمایش همه...
💎جهت تکمیل فیلم بالا💎
نمایش همه...
New Recording 44.m4a4.39 MB
06:37
Video unavailable
🍃کارما = نبود حضور آگاهانه 🍃 مطالبی که در باشگاه همراهان (در مسیر آگاهی ) ارائه می‌شه...
نمایش همه...
249.65 MB
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.