_صدبار گفتم وقتی
درد داری اون زبون همیشه درازتو به کار بنداز بلکه من بتونم یه غلطی کنم!
ناراحت نگاش کردم و گفتم :
الان بگم درد دارم ،چیکار میکنیمثلا؟
اومد سمتم و منو هول آرومی داد تا روی تخت دراز بکشم و خودشم کنارم خوابید.
عصبی بودم.
هم از پنهون کاری امروزش ، هم از کارایی که نمیفهمیدم چین.
حرصی، اما آروم به خاطر ترس از ابهتی که داشت ،گفتم :
چیکار میکنی عماد؟.... دیر میشه.... من هنوز آماده نشدم!
_نمیشه...
دستشو روی شکمم گذاشت و آروم شروع کرد به
ماساژ دادن.
حس رخوتی که توی تنم جاری شد اصلا قابل وصف نبود.
اما نمیخواستم متوجه بشه.
چشمام میل شدیدی به بسته شدن داشتن اما مصرانه باز نگهشون داشته بودم.
اما صدای بم و قشنگش ،مخصوصا دم گوشم ، بهم فهموند که حسابی حواسش به احوالم هست:
بخواب غزل...
بخواب خانومم.... با این درد و با این سستی ، قراره تا شب اونجا اذیت بشی.... حداقل نیم ساعت بخواب.... خودم بیدارت میکنم!
دستم ناخودآگاه و از روی عادت ، روی دستش نشست :
میدونم که بیدارم نمیکنی!
_من که از خدامه نریم توی مجلسی که همه چشمشون روی توعه!
با دل پری که از صبح داشتم گفتم:
چطور که ملت چشمشون روی تو باشه و باهات لاس بزنن اشکالی نداره..... برا من مشکله؟
سرشو نزدیک آورد و
لباشو آروم نزدیک گوشم برد و پچپچگونه ،طوری که نفسای داغش به گوشم میخورد و خوب میدونست چه قدر روی این کارش حساسم ، گفت :
پس بگو....
عروسم از صبح دلش پره!
سکوت کردم
دست دلم همیشه پیشش رو بود.
خودش دوباره گفت :
یعنی عروسم نفهمیده اینا همش ظاهر قضیهاس؟؟؟؟... نفهمیده من چرا امروز زود از شرکت اومدم خونه؟؟؟ فقط واسه اینکه میدونستم درد داری کل وکیل و وزیرو گذاشتم اومدم برسم به تو.... اونوقت تو چشمت مونده روی دخترای آویزونی که خودتم خوب میدونی محل نمیذارم بهشون؟
بی حوصله جواب دادم :
خیل خب... بذار برم بپوشم!
ماساژشو قطع نکرد.
_یادمه یه بنده خدایی میگفت دستام معجزه میکنن!
بغضی گفتم : اون بنده خدا اونموقع دلش نشکسته بود!
لحاف را روی هردویمان کشید و محکم بغلم کرد ک با
بوسهی پر حسی روی چشمم گفت :
اون بنده خدا هنوز نبخشیده منو؟ منی که ملتو واسه خاطر درد تو علاف کردم؟؟ واسه اینکه میدونستم دلت دستامو میخواد و تخس بازی درمیاری و نمیگی...
اومدم غر دیگهای بزنم که زیر شکمم تیر کشید و صورتم توی هم رفت.
از بعد از سقطی که داشتم.... پریودام خیلی دردناک و طاقتفرسا بود.
دوباره
دست گرمشو گذاشت روی دلم و کارشو از سر گرفت ...
دستاش خوب بلد بودن آرومم کنن!
لعنتیا آرامشم بودن!
رمانی با داستان متفاوت و به شدت گیرا ، که از همون اول با عروسی این زوج جذاب شروع میشه.
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
مرد مغروری که تاب دلبریای زنشو نمیاره و عاشقش میشه و به هر دری میزنه تا نگهش داره.
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk