cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

شــهــربــی‌یــــار ســــحرمــــرادى

♥️ خوشا چشمی♡ که خواند حرف دل را...♥️ رمان‌های‌ســــحرمــــرادى #بن‌بست‌آرامش_در‌_دست‌چاپ #آینه‌قدی_در_دست‌چاپ #ژیکال_در_دست‌چاپ #هاتکاشی_فایل‌کامل‌فروشی‌باغ‌استور #شــهــربــی‌یــــار_آنلاین‌وفایل‌‌کامل‌فروشی‌باغ‌استور #صلت_آنلاین‌

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
31 118
مشترکین
-7724 ساعت
-487 روز
+5330 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from N/a
#پارت_487 _من حق ندارم از زنم بخوام باهام شنا کنه؟  یاسمین باز هم خندید. پشت خنده های عصبی اش درد خوابیده بود... _از کسی که رو کاغذ زنت شده نه! برو با هرکی دلت میخواد ازدواج کن و باهاش خوش بگذرون. ارسلان پلک جمع کرد: _یعنی با هوو مشکلی نداری؟ انگار توی وجود دخترک زلزله شد. مثل همیشه بغضش را زیر نقاب غرورش پنهان کرد و شانه هایش را با خونسردی بالا کشید... _معلومه که نه! به من چه ربطی داره تو با کی میگردی؟ مگه من کی ام؟ ارسلان اخم کرد. حرفش در حد یک شوخی بود و انتظار این لحن بی تفاوت را از او نداشت! یاسمین موهایش را جمع کرد و سمت رختکن رفت تا لباسش را عوض کند که او بازویش را کشید... _بعضی از رفتارات خیلی رو مخم میره یاسمین. _جدی؟ در عوض کل رفتارای تو رو مخ منه! ارسلان بازویش را با حرص فشرد: _چون اون شب خریت کردم و بهت دست نزدم اینقدر آتیش گرفتی؟ تلافی چیو سرم درمیاری؟ غرورت؟ یاسمین مثل لبو قرمز شد. اینبار واقعا آتش گرفت... _آتیش گرفتم؟ من؟ غرور؟ چی میگی بیشعور؟  تو با احساسات من بازی کردی! فکر کردی انقدر هلاکم که... حرفش زیر لایه ی شرم پنهان شد. ارسلان بحث را به طرز بدی باز کرده بود! _اگه مشکل اینه که گفتم من خریت کردم. اومدم توضیح بدم برات وحشی بازی درآوردی مثل الان. من فقط نخواستم به یه رابطه ی بی سر و ته دامن بزنم. بخاطر خودت... مکث کرد و اب دهانش را با عذاب قورت داد: _اما قرار نیست تو جوری رفتار کنی که انگار من بازیت دادم و جاش سرم و با دیگران گرم میکنم. یاسمین از شدت حرص خندید: _نمیکنی؟ مطمئنی؟ دست ارسلان شل شد: منظورت چیه یاسمین؟ یاسمین نفس عمیقی کشید. زمان برایش افتاده بود روی دور کند و پیش نمی‌رفت! _من نمی‌دونم دیشب کدوم جهنمی رفتی ولی بهتره یه نگاه به پیراهنت بندازی که... ارسلان با تعجب نگاهش کرد: _که چی؟ من هر چقدر بخورم حواسم به کارام هست. اونقدر تن لش نیستم که تن بدم به کثافت کاری و ککمم نگزه. یاسمین پوزخند زد که ارسلان با خشم یقه اش را گرفت و جلو کشیدش. دندان بهم سایید و نفسش را روی صورت دخترک فوت کرد... https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 ‍ ارسلان یه تبهکار فوق حرفه ایی و مردی جذاب که از بچگی توی سیاهی غرق شده و هیچ راه برگشتی نداره. مردی که مهم ترین مهره ی سازمان سیاهه و جرایم امنیتیش قابل شمردن نیست... یاسمین دختر بی گناهی که بعد از سال ها از خارج برمیگرده و مجبور میشه تو خونه ی ناپدریش زندگی کنه و هیچی از گذشته ی سیاه پدر واقعیش نمیدونه... اما یه شب برای فرار از دست ناپدریش خیلی اتفاقی قایم میشه تو ماشین ارسلان خانی که ارتباط مهمی با پدر یاسمین و گذشته اش داشته! حقایقی که ذره ذره برملا میشن و دختری که برای فرار از دست پلیس، گیر خشن ترین مهره ی باند میفته و سرنوشتی که ذره ذره یک عشق خالص و رقم میزنه اما بعد با حقایق #وحشتناکی که برملا میشه...🫢 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 با رفتن به کانال به صحت واقعی بودن بنر پی میبرید😌❤️ بیش از 800 پارت آماده در چنل! فقط کافیه پارت اول این رمان و بخونید تا به عمق هیجان داستان پی ببرید. رمانی عشقولانه، معمایی، مافیایی😁😎 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
نمایش همه...
Repost from N/a
جلوش تا زانو باز خم شدم: - بفرمایید چایی آقا نیم نگاهی بهم نکرد و نگاهش وقتی به پایین کشیده شد مکث کرد و با نیشخندی برای بار سوم دستوری گفت: - یه چیز دیگه بیار این بار حرصی پا کوبوندم زمین و حواسم نبود این مرد آقا زاده و کله گندست: - تو منو مسخره خودت گیر آوردی پسره ی یلا قبا؟ ببین منو من فقط و فقط تا آخر امشب مهماندارتم پس این قدر عقده بازیاتو نشون نده پر اخم سرشو آورد بالا خیره به لبام لب زد: - برداشتن جا مهماندار سگ هار گذاشتن... جای دوستت اومدی اما از فردا بگو دیگه همون دوستتم نیاد اخراجه و با پایان جملش بلند شد و رفت روی صندلی دیگه ای نشست که من تو دیدش نباشم و وا رفته خیره بهش لب زدم: - دوستم به این کار نیاز... حرفمو قطع کرد: - چایی رو عوض کن یه چی دیگه بیار باز پا کوبوندم زمین و این بار از حرص لبمو گاز گرفتم که صداش با ته مونده ی خنده اومد: - زمین خاکی نیست این طوری پا می‌کوبیا هواپیمام خط بیفته خط خطیت میکنم بی توجه رفتم تا چایی و با آب میوه ای عوض کنم و زیر لب زمزمه کردم: - نترس بابا جونت یه رنگ دیگشو میخره برات آب میوه ای داخل لیوان ریختم سمتش رفتم و این بار با دیدن آب میوه تو دستم گفت: - خم شو با اخم خم شدم و آب میورو با مکث برداشت و خواستم پاشم که گفت: - همون طوری میمونی تا آب میوه تموم شده وگرنه دوستت از فردا اخراج حرصی نگاهش میکردم که لبخندی تو صورتم زد و قلپ کوچیکی از آب میوه خورد و ادامه داد: - برو دعا کن از فردا دیگه نمی‌بینند وگرنه... ادامه نداد و من دختر جسوری بودم: - وگرنه چی؟ مملکتو که صاحابید ما هم صاحبین حتما؟ خیره به لبام نیشخندی زد: - لبات اولین جایی بود که بهم می‌دوختمشون اونم با... به یک باره صدای بادیگاردش اومد: - آقا مدارک تو کیف نیست! جوری از جا پرید که منم صاف ایستادم و دادش باعث شد این بار بترسم: - یعنی چی؟ فلش کو؟؟؟؟؟ بگو اولین فرودگاه بشینه کجا داریم میریم وقتی فلش نی چی بشینه؟ من فردا صبح باید خونه می‌بودم! - من من فردا باید.‌‌.. یک جوری نگاهم کرد که ترسیده عقب رفتم با نگاه پر خشمش غرید: - بری؟ کجا بری؟ فلش مدارک تو هواپیما گم شده نکنه تو برداشتی چی؟! دهنم بازو بسته شد که ادامه داد: - از طرف کی اومدی -چی چی میگی؟ نیشخندی زد، سر جاش نشست و پاهاشو باز کرد و غرید: - بیا بشین وسط پام کمربندمو باز کن یالا وا موندم و سینی از دستم افتاد و خواستم عقب برم که محافظش اجازه نداد و اون بدون ذره ای شوخی گفت: - قرار بود اگه موندگار شی لباتو بدوزم بهم یادت رفته؟ تا وقتی فلش پیدا شه دزد کوچولو ناشی تو همین جا می‌مونی! ... https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0 https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0 هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید! مردی جذاب و باصلابت...و به همان‌اندازه بی‌رحم! چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥 و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟ https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0
نمایش همه...
Repost from N/a
_زن دکتر مملکتی و زدی دست طرف و شکوندی؟! سرم و زیر انداختم و سعی کردم جلوی خنده ام و بگیرم. پاشا با شدت عصبی بود. _با توعم هلیا‌... این کارت یعنی چی ؟! امروز تو مطب اومدن بهم میگن از زنت شکایت شده... زده دست یه مرررد و شکسته! دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم. منفجر شدم از خنده... _نخند هلیا... جواب منو بده... با صدای عصبیش، خنده ام و خوردم. _خب... خب اون بهم متلک انداخت! پاشا متعجب لب زد‌. _همین؟ بهت متلک انداخت توعم دستش و شکوندی؟! با خنده به صورت حرصی پاشا خیره شدم و دستم و دور گردنش حلقه کردم. _چیکار کنم خب...یادت نمیاد قبلا خودتم مورد ضرب و شتم من قرار گرفته بودی؟! با یادآوری اون روز، هر دو به خنده افتادیم. بوسه ای گوشه لبش زدم که گفت: _الان من این لوندیات و باور کنم... یا قلدر بازیات تو خیابونو...؟ خنده مستانه ای کردم و بی توجه به جملات حرصیش، تاپم و تو حرکت از تنم بیرون کشیدم. _فعلا منو دریاب... چشمای پاشا برقی زد و با نشستن لباش روی پوست گردنم... https://t.me/+urhDitpQgZliNjRk https://t.me/+urhDitpQgZliNjRk این رمان کر کر خنده اس...🤣🤣🔥 یه اقا دختر جنتلمن و با وقار داریم که عاشق شده... حالا عاشق کی ؟! عاشق یه دختر که با همه سر جنگ داره و تا کسی بهش بگه بالا چشمت ابروعه باهاش درگیر میشه...😂 https://t.me/+urhDitpQgZliNjRk https://t.me/+urhDitpQgZliNjRk پارت اول رمان دختره دست یه مرد غول تشن و میشکنه و فرار میکنه😂🔥
نمایش همه...
Repost from N/a
- حامله شدم جرم که نکردم! حداقل یه پتو بهم بدید اینجا بخاری نداره دارم یخ میزنم از سرما. صدایی نیامد. معلوم بود که از انباری ته باغ صدایش به گوش هیچکس نمی‌رسد. 12 ساعت بود کسی سراغش را نگرفته بود. با حرص و ناراحتی جیغ کشید: - من از کجا باید می‌دونستم اون رئیس وحشیتون نمی‌خواد از تخم و ترکه شیطانیش نسلی ادامه پیدا کنه؟ از کجا می‌دونستم انقدر با خبر حاملگی من بهم میریزه! دندان هایش را با حرص به هم فشار داد. چشمش پر از اشک شده بود. انباری منفور، سرد و تاریک بود. با لگد به در کوبید: - به اون رئیس بی شرفتون بگید دعا می‌کنم بمیره! صدای پارس سگ بزرگ و سیاه باغ بلند شد. ایوا با ترس و لرز در خودش جمع شد. همان پشت در سر خورد و روی زمین فرود آمد. بی رمق نالید: - امیدوارم یه مرض لاعلاج بگیره جلوی چشمای خودم تنش کرم بزنه! از سردی سیمان کف انباری، رحمش منقبض شده بود. دل درد داشت امانش را می‌برید. بغضش با درد ترکید. کف زمین به حالت جنین وار دراز کشید و اشک ریخت. نگهبانی که جاوید اجیر کرده در تمام این دوازده ساعت مراقب دخترک باشد، وقتی دید سر و صدایی از درون انباری نمی‌آید، وحشت زده شماره‌ی جاوید را گرفت. اجازه نداشت در را باز کند. فقط تا تناس برقرار شد با ترس گفت: - آقا... صدای ایوا خانم قطع شده. چند دقیقه‌س هیچ صدایی نمیاد از داخل انباری... دستور چیه؟ با مکث کوتاهی، صدای بم جاوید در گوشی پیچید: - کاری نکن الان خودمو می‌رسونم. - آقا ولی از کارخونه تا خونه باغ حداقل یک ساعت.... حرفش را قطع کرد و با لحن جدی گفت: - امروز نرفتم کارخونه. توی باغم! بمون الان میام. چند لحظه بعد، در حالی که قلاده‌ی سگ سیاهش را در دست گرفته بود و سیگاری کنج لبش بود با قدم های شمرده و با خونسردی به این سمت باغ آمد. با سر اشاره زد در را باز کنند. با تردید قلاده‌ی سگ را به دست نگهبان داد. می‌دانست ایوا چقدر از این حیوان دست آموزش وحشت دارد. به قدر کافی تنبیهش کرده بود. خودش وارد انباری شد و در را پشت سرش بست. از تاریکی انباری چشم ریز کرد‌. دخترک خنگ کلید لامپ را ندیده بود فکر کرده بود او را در ظلمات تنها رها کردند. چراغ را روشن کرد و با دیدن جسم نحیفش که روی زمین سرد درون خودش مچاله شده بود، اخمش در هم شد‌. مطمئن بود خیلی واضح دستور داده بود انباری را فرش کنند بعد دخترک را درونش حبس کنند. حسابشان را می‌رسید اگر بلایی سر دخترک می‌آمد. یک زانویش را خم کرد و نیمه نشسته، تکانی به شانه‌ی ایوا داد: - هی... پاشو خودتو لوس نکن. می‌ذارم بیای تو اتاقم بخوابی امشب ولی فردا می‌برمت بچه رو بندازی. ایوا بی رمق چشمش را از هم فاصله داد. با دیدن جاوید بغضش بیشتر شد اما با تخسی صورتش را برگرداند و نالید: - برو به درک! - تقصیر خودت بود... بهت گفتم قرص بخور! بهت گفتم من بچه نمی‌خوام! فکر کردی مثلا حامله بشی تاج طلا می‌ذارم سرت؟ نمی‌دونستی... وسط حرف زدنش، متوجه بی رمق شدن تدریجی بدن منقبض ایوا شد. و وقتی‌ که سرش بی حال روی گردنش افتاد، حرف درون دهان جاوید ماسید. شوکه نگاهش کرد. روی دو زانو نشست و شانه‌اش را تکان داد. - ایوا؟ بدنش را تکان داد و وقتی لختی و بی حسی‌اش را دید، با وحشت یک دستش را زیر زانویش و دست دیگرش را پشت گردنش گذاشت و از جا بلند شد‌. با حس خیسی شلوار ایوا، نگاهش به بین پایش کشیده شد. خون غلیظ و سیاهی شلوار سفیدش را رنگین کرده بود. با عجله سمت در دوید و زیر گوش دخترک با پشیمانی زمزمه کرد: - هیچیت نشده باشه... اگه چیزیت نشده باشه قول می‌دم بچه‌ت رو هم نگه دارم... ولی اگه یه مو از سرت هم کم بشه تک تک آدمای این عمارت رو آتیش می‌زنم... واسه نجات جون اونا هم که شده، طوریت نشه ایوا! https://t.me/+wZMR0kXGHwMyMzY0 https://t.me/+wZMR0kXGHwMyMzY0 https://t.me/+wZMR0kXGHwMyMzY0
نمایش همه...
👍 4 1🗿 1
_دیبا ده روز تو آی سی یو بوده؟! _آره دیبا ده روز تو آی سی یو بود و من اجازه ندادم به تو بگن! _ چرا؟! _ حالش خوب نبود، حالش اصلاً خوب نبود، اونقدر که دکترا گفتن احتمال زنده موندنش خیلی کمه! _اگه می‌فهمیدم بچه‌م می‌افتاد؟! لحن دلخورش هم نتوانست مانع خندیدن مهرانگیز شود. _ نه عزیز دلم، می‌ترسیدیم نتونی تو اون وضع ببینیش و تحمل کنی! دهان باز کرد که گلایه کند که صدای سرفه‌ای در اتاق پیچید. سلمان به کل دلیل حضورش در این اتاق را از یاد برده بود. شاید هم وحشت رویا رویی با کسی را داشت که شنیده‌هایش نشان می‌داد اوضاعش اصلاً رو به راه نبود. https://t.me/+TEmqBttaB0UKn-c3 #دهمین‌عاشقانه‌ازصدیقه‌بهروان‌فر
نمایش همه...
Repost from N/a
سه سال بزور باهاش بودم حاج خانوم! حالا دیگه حتی رو تختم راضیم نمیکنه... نامدار با غیظ می غرد و خاتون ترسیده دست روی لب هایش می گذارد - ه‍یس نامدار... هیس... میشنوه دختره طفلک... گناه داره بخدا مگه چشه آخه؟ نامدار کلافه دست به کمرش می زند - چش نیست؟ هر جا میبرمش آبروم و می بره... نه حرف زدن بلده نه بگو بخند عین ماست می مونه... حیثیتمو جلو همکارام برده! خاتون دست به بازوی پسرش می فشارد تا آرام شود و هیچکدام نمی بینند دخترک هفده ساله را که پشت در ایستاده، مرده... - خب بلد نیست طفلک چیکار کنه؟ سه سال پیش میگفتی میخوامش حالا که به یه جایی رسیدی دیگه نمی پسندیش مادر؟ نگاه کلافه نامدار سمت مادرش می چرخد - راضیش کن بی سر و صدا زیر اون برگه رو امضا کنه. توافقی طلاقش و می دم بره پی زندگیش باشه؟ خاتون پر درد باشه گفته و یاس بی جان تا اتاق خودش را کشانده بود. توافق نامه امضا می کرد برود پی زندگی اش؟ سه سال پیش قرار بود زندگی شان را با هم بسازند و حالا نامدار یک زندگی جدید داشت می ساخت با آن دختر... اسمش مریم بود. خیلی زیبا بود خیلی زیبا تر از اوی ماست... در اینستاگرام عکس و فیلم هایشان را دیده بود همه چیز ها را می دید اما نامدار را دوست داشت حرفی نمی زد - مادر اینجایی؟ بابا مهمون اومده خونتونا چرا اومدی تو اتاق! به سختی تنش را از روی تخت بالا کشید و با لبخند به مادرش سمت پذیرایی رفت امسال سومین سالگرد ازدواجشان بود. اصلا برای همان مهمانی گرفته بود خودش غذا پخته بود. حتی کیک را هم... نامدار به کیک شکلاتی حساسیت داشت... این مهمانی آخرین کنار هم بودنشان بود. با حسرت نگاهی به نامدار انداخت خوشحال بود و با برادرش حرف می زد با همه خوب بود، قبلا با او هم خوب بود اما الان نه... با پس زدن بغضش کیک را برداشته و بیرون رفت - عروسم؟ کیک چرا پختی؟ نکنه خبریه هان؟؟ همه با لبخند منتظر خبر خوش بودند جز نامدار او جا خورده اخم کرده بود - امشب سالگرد عروسی مونه مادر جون دید که نفس نامدار آزاد رها شد حتی بچه ی او را هم نمی خواست و او مصمم تر می شد روی تصمیمش... - برات کیک توت فرنگی پختم می دونم دوست داری نامدارجان. نامدار بی حرف نگاهش می کرد. در زمردی های دخترک یک چیزی سرجایش نبود‌... - فقط قبل بریدن کیک اگه میشه من زودتر کادومو بدم مطمئنم منتظرشی اخم های نامدار غلیظ تر شده بود. خاتون که با او حرف نزده بود هنوز! - خیلی گشتم چی برات بخرم یعنی می‌دونستم چی دوست داری ولی بازم فکر می کردم دیگه برات کم باشه این کادو ها و آبروتو ببرم... ضربه ی اولش مهلک بود نامدار تکان خورده بود اما او هنوز می گفت با همان تپق و تته پته هایش... - ح...حرف زدنم‌ بلد نیستم ه... همیشه کلی وقتتونو می گیرم ببخشید. جلو رفته بود که نامدار تنش را از مبل بالا کشیده و زیر گوشش غرید: - چه مرگته یاس؟ چرا چرت و پرت می گی؟ دخترک خندید. با درد... کادویش را از جیبش در آورده و برای آخرین بار روی پاهایش بلند شده و گونه ی مرد نامردش را بوسید... - این بهترین کادویی که لیاقتشو داری... ورقه امضا شده ی طلاق توافقی را جلویش گرفته و با لبخند اضافه کرد - بهم قول بده خوشبخت بشی منم قول می دم موفق بشم مثل خودت ولی دیگه برای تو نیستم! گفته و میان هیاهوی بالا گرفته میان خانواده از خانه بیرون زد... قرار بود برگردد همانطور که قولش را داده بود... پارت جدیدش 😭😭 https://t.me/+M9zMV4ZuA_ViYTNk https://t.me/+M9zMV4ZuA_ViYTNk https://t.me/+M9zMV4ZuA_ViYTNk
نمایش همه...
کـــzardــارتِ

پارت گذاری منظم 🐳 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

1
Repost from N/a
_صدبار گفتم وقتی درد داری اون زبون همیشه درازتو به کار بنداز بلکه من بتونم یه غلطی کنم! ناراحت نگاش کردم و گفتم : الان بگم درد دارم ،‌چیکار میکنی‌مثلا؟ اومد سمتم و منو هول آرومی داد تا روی تخت دراز بکشم و خودشم کنارم خوابید. عصبی بودم. هم از پنهون کاری امروزش ، هم از کارایی که نمیفهمیدم چین. حرصی، اما آروم به خاطر ترس از ابهتی که داشت ،‌گفتم : چیکار میکنی عماد؟.... دیر میشه.... من هنوز آماده نشدم! _نمیشه... دستشو روی شکمم گذاشت و آروم شروع کرد به ماساژ دادن. حس رخوتی که توی تنم جاری شد اصلا قابل وصف نبود. اما نمیخواستم متوجه بشه. چشمام میل شدیدی به بسته شدن داشتن اما مصرانه باز نگهشون داشته بودم. اما صدای بم و قشنگش ،‌مخصوصا دم گوشم ،‌ بهم  فهموند که حسابی حواسش به احوالم هست: بخواب غزل... بخواب خانومم.... با این درد و با این سستی ، قراره تا شب اونجا اذیت بشی.... حداقل نیم ساعت بخواب.... خودم بیدارت میکنم! دستم ناخودآگاه و از روی عادت ، روی دستش نشست : میدونم که بیدارم نمیکنی! _من که از خدامه نریم توی مجلسی که همه چشمشون روی توعه! با دل پری که از صبح داشتم گفتم: چطور که ملت چشمشون روی تو باشه و باهات لاس بزنن اشکالی نداره..... برا من مشکله؟ سرشو نزدیک آورد و لباشو آروم نزدیک گوشم برد و پچ‌پچ‌گونه ،‌طوری که نفسای داغش به گوشم میخورد و خوب میدونست چه قدر روی این کارش حساسم ،‌ گفت : پس بگو.... عروسم از صبح دلش پره! سکوت کردم دست دلم همیشه پیشش رو بود. خودش دوباره گفت : یعنی عروسم نفهمیده اینا همش ظاهر قضیه‌اس؟؟؟؟... نفهمیده من چرا امروز زود از شرکت اومدم خونه؟؟؟ فقط واسه اینکه میدونستم درد داری کل وکیل و وزیرو گذاشتم اومدم برسم به تو.... اونوقت تو چشمت مونده روی دخترای آویزونی که خودتم خوب میدونی‌ محل نمیذارم بهشون؟ بی حوصله جواب دادم : خیل خب... بذار برم بپوشم! ماساژشو قطع نکرد. _یادمه یه بنده خدایی میگفت دستام معجزه میکنن! بغضی گفتم : اون بنده خدا اونموقع دلش نشکسته بود! لحاف را روی هردویمان کشید و محکم بغلم کرد ک با بوسه‌ی پر حسی روی چشمم‌ گفت : اون بنده خدا هنوز نبخشیده منو؟ منی که ملتو واسه خاطر درد تو علاف کردم؟؟ واسه اینکه میدونستم دلت دستامو میخواد و تخس بازی درمیاری و نمیگی... اومدم غر دیگه‌ای بزنم که زیر شکمم تیر کشید و صورتم توی هم رفت. از بعد از سقطی که داشتم.... پریودام خیلی دردناک و طاقت‌فرسا بود. دوباره دست گرمشو گذاشت روی دلم و کارشو از سر گرفت ... دستاش خوب بلد بودن آرومم کنن! لعنتیا آرامشم بودن! رمانی با داستان متفاوت و به شدت گیرا ، که از همون اول با عروسی این زوج جذاب شروع میشه. https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk مرد مغروری که تاب دلبریای زنشو نمیاره و عاشقش میشه و به هر دری میزنه تا نگهش داره. https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk‌
نمایش همه...
Haafroman | هاف رمان

رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین وی‌آ‌ی‌پی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :

https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk

یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.