cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

رمانِ دیوارها شاهدند.../پریساغفاری

@Parisahjh:پریساغفاری 📚خالق آثارچاپی♡ #خواب_پرنده #دم_پایی #فصل_نارنجی #جادوگر #طلوع‌سیاه #کابوک در حال چاپ: هیوا آخرین شعله‌ی شمع پیج اینستا👇 https://instagram.com/parisahjh?utm_source=ig_profile_share&igshid=1erle کانال تلگرام👇👇👇👇👇👇

نمایش بیشتر
کشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
1 664
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

سلام عزیزان دل... حالتون خوبه؟ روبراهید؟ امید به خدا که در پناه لطفش مشغول حال خوش و فال نیکوتون باشید. عزیزان من یه کم از لحاظ فنی با کانال مشکل پیدا کردم. مجبور شدم کانال دیگه ای بزنم. لینک رو براتون می گذارم. لطفا ادامه ی دیوارها شاهدند رو در اون کانال پیگیری کنید. لینک👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽 https://t.me/parisaghafarinovel پیوست: خوبیِ این کوچ اجباری اینه که می فهمم چند تا خواننده ی ثابت دارم. خبیث کی بودم من؟😉😆
نمایش همه...
الوعده الوفا! پست های امروز خدمت نازنین ها! آخر هفته ای پر از خبرهای خوب براتون آرزو می کنم. خدا قوت. یا علی❤❤❤
نمایش همه...
#پست264 ناگهان دستش را جلوی دهانش گرفت و با دست دیگر مرا به عقب هل داد. مبهوت حرکتش بودم که گفت: « چه ادکلن بدبویی داری تو! » قدم رفته را به سمتش برگشتم. خیره نگاهش کردم. -خب...خب...ببخشید بدبوئه دیگه. -بدبوئه؟ -کامی! تا ته حرف‌ها ونگاهش را خواندم. خواهرم بود یا نبود ، نمی‌دانم اما رگ غیرتم بی‌جهت برجسته شد، نگاهم پر از خشم شد. تیز نگاهش کردم تا حرف بزند. -خب...صیغه محرمیت خونده بودیم و ... حرفی نداشتم. یعنی در آن شرایط که از همه طرف برایم می‌بارید لال هم اگر می‌شدم تعجب نداشت. -می‌ریم دکتر ...چند وقت دیگه هم کلا داریم از ایران می‌ریم خب...کسی خبردار نمی‌شه. تازه بشه خلاف شرع که نیست. حتی نمی‌دانستم در ذهنم چه می‌گذرد. فقط نگاهش کردم و فکر کردم زندگی او و مادرش آخرین حلقه‌ی زنجیری‌ست که به زنجیر زندگی من وصل است. پس شانه‌ای بالا انداختم و رو به دلارام چرخیدم: « امشب این‌جا امن نیست...با من بیا...» دلارام نگاهی به نسیم انداخت و بعد کوتاه گفت: « توی دروغگو و فرصت طلب از همه‌ی دنیا ناامن تری! » خنجرش را درست در وسط سینه‌ام جا داد. چیزی نگفتم فقط نگاهش کردم. گل را گوشه‌ای گذاشت و به آشپزخانه رفت. درد بدی روی سینه‌ام حس کردم. اولین بار نبود اما این‌بار شبیه یک درد داغ و برنده بود مثل مته وسط سینه‌ام و پشت کتفم فرو می‌رفت. سعی کردم توجهی نکنم. تند و خلاصه رو به نسیم گفتم: « خواستی بری به این خانوم یاداوری کن همه در و پیکرو ببنده و در رو به روی هیچ احدی باز نکنه حتی من!» -چرا؟ -چون ممکنه ارواح خبیثه ببرنِش! نگاهی به آشپزخانه انداختم که دلارام رو به پنجره‌اش ایستاده بود و از پشت پرده‌ی ضخیمی به بیرون زل زده بود. -دلارام تلفنت رو سایلنت مایلنت نمونه! خب؟ خدا حافظ! بعد با عجله از خانه بیرون زدم.آن‌قدر سینه‌ام را ماساژ دادم و آن‌قدر پشت سر هم سرفه کردم تا حس کردم کم کم قفسه‌ی سینه‌ام خنک تر و سبک شده است.
نمایش همه...
#پست263 نگاهش به آنی به سمتم چرخید و گرد شد. ادامه دادم: « تو باهوشی می‌فهمی من چی می‌گم! » همان‌طور خیره نگاهم می‌کرد. -نمی‌فهمم! نمی‌فهمید چون خبر نداشت که چرا آن مرد، با بددلی و حسادت اسید را خالی کرده‌است. بعد با حرص گفت:‌‌« فقط می‌خوام اون نامردو ببینم. همین! » -هیس!...باشه...باشه...فقط قبلش... مانده بودم مستاصل و بدبخت! اگر به او می‌گفتم چشم پدرم دنبالش بوده و ...حتما خرد می‌شد. حتما بیش از بیش خودش را مقصر می‌دانست. -باشه دلارام...فقط...فکر کنم...یعنی بدترین عذاب برای اون مرد اینه که ما کنار هم باشیم. اگه بفهمه تو عروسش شدی از بین می‌ره! این را گفتم و بلند شدم. او هم بلند شد. نگاهی به دسته گلش انداخت و بعد نگاهی به من انداخت. نمی‌دانم در ذهنش چه گذشت اما پوزخند غلیظی زد و گفت: « می‌خوای این‌جوری منو وادار به رضایت کنی؟ داری همه‌چیزو آماده می‌کنی که بعدها عروسِ خونواده مجبور بشه از قصاص پدرشوهرش بگذره؟! » لعنت! لعنت! در جا از گفته‌ی خودم پشیمان شدم. نگاهی به اطراف انداختم. نسیم گوشه‌ی اتاق ایستاده بود و مبهوت نگاهم می‌کرد. به سمتش رفتم: « امشب این‌جا بمون! نه آیفون جواب بدید نه جایی برید نه درو برای کسی باز کنید! » -نمی‌تونم بمونم -چرا؟ نگاهی به دلارام انداخت و بعد آرام گفت: « شاهین یکی دو ساعت دیگه میاد دنبالم باید برم دکتر» -دکتر برای چی؟ -راستش...راستش... -مریضی؟ -آره...یه‌کم...
نمایش همه...
#پست262 -این گل خوشگل برای منه یا این علیاحضرت؟ -برای هر کی خوبه! بی حوصله گفت: « من که خوب نیستم. » نگاهش کردم. چیزی در چشمانش بود که غم‌ عالم را در خودش جا داده بود. -چی شده؟ جوابی نداد. دسته گل را از من گرفت و به سمت دلارام برد که نشسته بود و سرش پایین بود. -بیا، این برای خانومِ آبغوره گیرمون! اه چقدر مُفتو بالا می‌کشی بگیر اینو دیگه! دلارام توجهی نکرد. دسته گل را از دست نسیم گرفتم و مقابل دلارام روی دو زانو نشستم. -دلارام! دلارام! سرش را بالا آورد. نگاهش فرار می‌کرد . -دلارام منو نگاه کن! پوزخند زد و بالاخره نگاهم کرد. قبل از این‌که حرفی بزنم، دست دراز کرد و گل را گرفت: « ممنونم» -همین؟ نسیم با پررویی و اعتراض گفت: « یعنی چی همین؟ زدی دختر مردمو ترکوندی اشکشو دراوردی، یه گل خشک وخالی بهش دادی ، طرف لطف کرده تشکر کرده، تازه می‌پرسی همین؟ نه توروخدا بیاد بغلت کنه ماچت کنه!؟ خب چی بگه؟ مگه زانو زدی خواستگاری کنی که بهت یه چی دیگه هم بگه!؟» دلارام سرش را بیشتر در یقه‌اش فرو برد. اما من نگاهم مات نسیم و حرفش بود. نسیم با ادا ایشی گفت و به اتاق رفت. می‌توانستم برای همیشه از او حمایت کنم. چرا که نه؟ می‌توانستم از او مواظبت کنم چرا که نه؟ نفسم را جمع کردم و شمرده شمرده گفتم: -دلارام یه ...یه پیشنهاد ... داشتم چه می‌کردم؟ خودخواهانه بود یا ایثارگرانه؟ کدام کفه سنگین تر بود؟ توجهی به همهمه‌ی ذهنم نکردم و ادامه دادم: « دلارام... اگه من و تو کنار هم قرار بگیرم بزرگترین عذاب رو روی سرِ اون مرد ، نازل کردیم! »
نمایش همه...
#پست261 جرئت کردم و قدم بلندی به سمتش برداشتم. همین که بازویش را گرفتم گفتم: « بابامو جایی بستم می‌برمت اون‌جا» کمی شل شد و توانستم به داخل ماشین بیاورمش. همه‌ی در و پنجره را قفل کردم و حرکت کردم. قطره قطره و بی صدا اشک می‌ریخت. کلافه پایم را روی گاز گذاشتم و به سمتی راندم. وقتی متوقف شدم دیدم که مقابل خانه‌اش ایستاده‌ام. چشمان پف کرده‌اش را به اطرافش چرخاند. ضعیف گفت: « دیدی دروغ گفتی! » -پیام دادم نسیم...گفتم بیاد پیشت. -بابات تو خونه‌ته آره؟ -می‌خواستم تحویلش بدم. اما تهدیدم کرد که آدماش دنبال تو هستن. من هم ترسیدم... -ولش کردی رفت؟ -از غمی که در نگاهش بود خجالت می‌کشیدم اما به دروغ گفتم: « دوباره پیداش می‌کنم. خیالت راحت.تحویلش می‌دم .» -تحویلش نده! من خودم باید... -دلارام تو مثل اون نیستی...یادت نره! سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. همان‌طور نگاهش کردم و چقدر دلم خواست که بلایی سر خودم بیاورم و برای همیشه از زندگی این دختر محو بشوم. با آمدن نسیم، از ماشین پیاده شدیم. زیر گوش دلارام گفتم: «یادت باشه به نسیم چیزی نگی! » نگاهم نکرد. مثل بچه‌ی خطاکاری که دنبال نگاه مهربان مادرش است، برای نگاهش بی ‌قرار بودم. کاش نگاهم می‌کرد. همراهشان وارد خانه شدم. نسیم بی حوصله بود اما هنوز رد شیطنت در چشمانش برق داشت.
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
تسلیت به هم‌وطنان عزیزم که عزیزی را در این حادثه ی تلخ و ناگوار از دست دادند. روحشان شاد. خدا به خانواده های گرامی‌شون صبر بده
نمایش همه...
پست های امروز خدمت نگاه مهربون و صبورتون❤️❤️❤️ پیوست: من معمولا رمان ایرانی نمی خونم...مگر رمان های کلاسیک و خاص یا پلیسی ...اما اخیرا یک رمان ایرانی از یک نویسنده ی محبوب و پروفروش خوندم که البته هنوز صد صفحه ی اخرش مونده و بعیده بتونم تمومش کنم. اما این رمان خیلی زود با قیمت بالا حتی ,به چاپ دوم و سوم رفت. ولی ذهنم پر از علامت سواله!!! پر از شلوغی و همهمه! طوری که باید بگم واویلا لیلی 😩😂که این قدر دورم از سلیقه ی اکثریت!
نمایش همه...
#پست260 -ممنون آقا... این را به فروشنده گفتم و بازوی دلارام را گرفتم و تقریبا هم‌راه خودم کشیدم. -لطفا اجازه بده توضیح بدم. وقتی سوار ماشین شد، همه‌ی صورتش غرق اشک بود. اما نگاهش دو کوره آتش! سکوت کرده بود اما می‌دانستم الان است که منفجر شود. -آره سر و کله‌ی بابام پیدا شده! چیزی شبیهِ می‌کشمش گفت اما شاید درست نشنیدم. خواستم حرکت کنم که تقه‌ای به شیشه‌ی ماشینم خورد. از جا پریدم. سامان گور به گور شده! شیشه را پایین کشیدم: « چیه؟! » نگاهی به دلارام انداخت و مثلا با پچ‌پچ گفت: « بابات تو خونه‌س هنوز؟» دندان‌هایم را روی هم فشار دادم: « به توی لعنتی چه ربطی داره؟» -احمقی یا خودتو زدی به حماقت؟ اون دوتا غول میان سراغت خب دیوانه! یا زنگ بزن پلیس یا ردش کنه بره! ناگهان دلارام داد زد: « پلیس نه! » بعد در را با عجله باز کرد و از ماشین بیرون پرید. مثل دیوانه‌ها می‌دوید. می‌دانستم به سمت خانه ام می دود. فحشی نثار سامان کردم و پایم را روی گاز گذاشتم. در تقاطع کوچه‌ای جلویش را گرفتم. پیاده شدم . -برو کنار! برو کنار! تقریبا داد می‌زد. خدارا شکر محله و ساعت خلوتی بود و گرنه هر نگاهی را به سمتمان می‌کشید. -باید حرف بزنیم. -نه! نه! -خواهش می‌کنم. مگه قرار نبود به من اعتماد کنی؟ -ندارم... اعتماد ندارم. -مگه نمی‌خوای بری سراغ بابام؟ خب بیا ببرمت. -خودم می‌رم. -تو خونه‌ی من نیست. بیا سوار شو ببرمت. -دروغ می‌گی.
نمایش همه...
#پست259 نگاهی به دلارام انداخت و بد دوباره ادامه داد: « آدمای بابات بودن؟ بابات رفت حالا؟» کلمه‌ی بابا را طوری بلندتر گفت که دلارام بلافاصله نگاهش گرد شد. با عجله به سمتم آمد. آرام تخت سینه‌ی سامان زدم: « برو گلت رو بگیر و برو فرشته ی نجات! » -سفارش دادم دارند حاضر می‌کنند. دلارام در چند سانتی‌ام ایستاد: « برای چی منو کشوندی تو گل فُ...» حرفش را ادامه نداد چون دغدغه‌ی ‌ نگاهش الان چیز دیگری شده بود. مکث کرد و با صدایی که لرز داشت گفت: « با...باباتون...پیدا شده؟» مانده بودم چه بگویم . با نگاه عصبی‌ام به سامان خیره شدم. شانه‌ای بالا انداخت یعنی به من چه ! و فاصله گرفت. -نه...پیدا نشده! کمی دیگر نزدیک آمد. طوری که حس می‌کردم الان است که حرارت تنم را حس کند و بفهمد در چه جهنمی دست و پا می‌زنم. -اما الان دوستتون گفت که ... رویم را به سمت گل فروش چرخاندم و هم‌زمان گفتم: « چرت گفت. عادت داره چرت و پرت بگه!» ناگهان انگشتان دستش را روی چانه و گونه ام حس کرد. نوک انگشتانش یخ بود وقتی صورت مرا به سمت خودش برگرداند و با چشمانی گرد و آتشین گفت: « دروغ می‌گی! اون قاتل برگشته! پیش توئه هان؟» نتوانستم لب از لب باز کنم. حس می‌کردم در حال ذوب شدنم. تنها قسمتی که زیر انگشتان یخ‌زده‌ی دلارام بود، ذوب نمی‌شد. دستش را عقب کشید. نگاهش شده بود دریایی از مواد مذاب؛ جوشان و خروشان! -بریم برسونمت باهم حرف می‌زنیم. خواستم بازویش را بگیرم که سریع عقب کشید. تا آمدم حرفی بزنم. دو تا دسته گل مقابلم دیدم. سامان یک دسته گل را به من داد و دیگری را پیش خودش نگه داشت. -خودت که شعور نداری! از طرف تو برای این خانم موقر! این یکی هم برای خاله‌م. حواسم به دلارام بود که چشمان سرخش پر از اشک و خشم بود. -مواظب خودت باش! به خاطر اون دو تا هیکلی... میان حرفش، پشت شانه‌اش زدم : « خیر پیش! برو! » از مغازه غرولند کنان بیرون رفت: « عوض تشکرته ! چه زمونه‌ای شده! انگار نه انگار استادش بودم...»
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.