🔥🔥
عاشقانه ای کم نظیر ❌❌
به رئیسش میگه نقش دوستپسرمو بازی کن🤦♀🤦♀
-چرا تمومش نمیکنی ناصر؟!...
-چی رو تمومش کنم فدات شم؟! تو دو دقیقه به من گوش بده.
میان التماسهای ناصر پشت تلفن، محبی پا به آبدار خانه گذاشت و لحظه ای کنجکاو نگاه به من داد.
نماندم. عصبی موبایل را از یک گوشم به گوش دیگرم جابجا کردم و از آبدارخانه پا بیرون گذاشتم.
-چی رو گوش بدم؟... چی مونده که گوش بدم؟!... ۲ ساله، نه ۳ ساله که گذشته.
محبی با رول پلاستیک های زباله از آبدار خانه بیرون آمد و من ساکت شدم. او بی آنکه نگاهم کند، خود را سرگرم باز کردن یک پلاستیک در دستش نشان داد و از من گذشت. صدای ناصر در گوشم پیچید که گفت:
-من غلط کردم. شکر خوردم... نمیشه... به جان تو نمیشه. یه فرصت دیگه. جبران میکنم. همه این سالارو جبران میکنم.
محبی دور میشد و گفتم:
-چی رو میخوای جبران کنی؟!.. من الان تو رابطه ام... چرا باورت نمیشه؟
-د لامصب، من چی رو باور کنم وقتی کسی دورت نیست؟!
«خب درست میگفت. دروغ گو که حافظه ندارد. یکجا باید گند بزند و دورغ دوم را بسازد یا نه؟!
خاک تو سرت!»
به صرافت افتادم.
-خب، خب قرار نیست همیشه پیش من باشه... مگه شوهرمه؟!...
و چیزی به یادم آمد. مدتها بود ناصر را ندیده بودم. از کجا میخواست بداند که حرفم دروغ است. آسوده خاطر شدم و فکرم را به زبان آوردم.
-... نزدیک سه ساله ندیدمت.... فقط چن وقته که دوباره ظاهر شدی... انتظار نداشته باش از همه زندگی من خبر داشته باشی.
راضی از ضربه ای که وارد کرده بودم. منتظر جوابش ماندم. او عصبی جواب داد:
-آره چن وقته اومدم جلو ولی فدات شم چند ماه دارم زاغ سیاتو چوب میزنم.... تو همه این مدت حتی یه پشه نر کنارت نچرخید که من گردنشو بشکونم... چطور باور کنم رل زدی لامصب؟!... نکن فدات شم. با من اینکارو نکن... گه خوردم... ببخشید. تورو خدا.
حرفهایش آب پاکی را روی دستم ریخته بود ولی نمیخواستم از حرفم برگردم.
چشم بستم و همانجا کنار در آبدارخانه، شرکت گفتم:
-من با یکی تو رابطه ام، به تو هم ربطی نداره چرا کنار من نیست... اگه یکبار دیگه تو به من زنگ بزنی مزاحمت بشی، ازت شکایت میکنم خود دانی.
میان کلامم، فرهاد کت به تن، کیف به دست، مقابلم ظاهر شد. اخم کرده بود و پرسشی نگاهم میکرد. ناصر گفت:
-نمیرم. به جان تو نمیرم. داری دروغ میگی.
فکری به ذهنم رسید. به عاقبتش فکر نکردم. تصمیمم آنی بود. خیره به فرهاد در گوشی گفتم:
-الان اینجاست میخوای باهاش حرف بزنی باورت بشه؟!
او ساکت شد. لال شد. انگار ضربه ام کاری بود. خوشحال از نتیجه دادن نقشه ام گفتم:
-گوشی.
و موبایلم را رو به فرهاد گرفتم. او اولش گیج نگاهم کرد؛ ولی سریع به خود آمد، سویچ را در دستش جا به جا کرد و موبایل را از من گرفت و به گوشم چسباند. با صدای مردانه اش که از خستگی و درگیری های چند روزه اش خش دار و کلفتر شده بود، گفت:
-بله؟
-....ء
-یعنی چی من کیم؟!... مرد حسابی تو زنگ زدی به گوشی زن من... بعد من کیم؟!
گند زد.
درجا گند زد.
« زن چیه؟!»
به دست و پا افتادم.
ابروهایم نگران در هم پیچید و من مقابلش بی صدا دست و پا زدم و حرفش را رد کردم.
او همزمان که به حرفهای ناصر گوش میداد، نگاه به من داشت.
با دستانم حلقه در انگشت کردن را نشان دادم و به دنبالش دستم را به نشان ضربدر مقابلش گرفتم و نه را لب زدم.
او در گوشی گفت:
-چه فرقی میکنه بالاخره که زنم میشه...
انگار ناصر هم به او گوشزد کرده بود که اشتباه کرده ولی واقعا خوب جمعش کرد.
-ببین .... ساکت دو دقیقه.... گوش کن چی میگم...
نمیدانم ناصر چه میگفت ولی او عصبی شده بود، یک دفعه داد زد:
-...خفه شو مردیکه... تو یه بار دیگه اسم زن منو بیار، ببین بیچاره ات میکنم یا نه.
داشتم کم کم پشیمان میشدم. کار داشت بیخ پیدا میکرد. فرهاد عصبی در جواب نمیدانم چه حرف ناصر گفت:
-نخیر، نقل این حرفا نیست... تو دو جا بهت بها دادن، خیال ورت داشته داری زرت و زورت میکنی...ببین خود دانی آخرین.. آره... آره... حتما.. ببین مال این حرفا نیستی...یه بار دیگه اسمتو، شماره تو رو گوشیش ببینم یا خودتو دورش ببینم رحم نمیکنم... دیگه خو دانی.. خفه شو بابا...
گفت و تلفن را از گوشش پایین آورد و در حالی که آیکن پایان تماس را میزد،زمزمه کرد:
-مردیکه نسناس.
و تلفن را رو به من گرفت و ادامه:
-شماره شو برام پیامک کن بدم از زندگی خطش بزنن.
https://t.me/+iRVBJvROOD9kOGRk
https://t.me/+iRVBJvROOD9kOGRk
💯قلمی قوی و روان💯
♥️ عاشقانهای خاص و لطیف ♥️
🔥اجباری زیبا🔥
⛔️ دلدادگی رئیس و کارمند⛔️
پارتگذاری منظم، روزانه #2_پارت + پارت هدیه🎁(۹ تا ۱۰ هرشب)😍