cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

عاشقانه ها

❣️در لحظه دلتنگیاتون، عاشقانه کنارتونیم ❣️ لینک کانال : @asheghn_sad 💐 مدیر کانال : @ghasem_c_r_7🌹

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
198
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

00:40
Video unavailableShow in Telegram
بزم سازان جهان، می از سبوی پر خورند من تهی پیمانه بودم، سر کشیدم خویش را ... ✍باران نیکراه
نمایش همه...
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم...❤️😞
نمایش همه...
00:57
Video unavailableShow in Telegram
🔺 مکان‌های باورنکردنی در چین 🌹😯😯❤️
نمایش همه...
نفسم بنفست بنده😍 قلب منی❤️ ♥️♥️♥️♥️♥️
نمایش همه...
بعضي وقتها سڪوت ميكني چون واقعا ... حرفي واسه گفتن نداري... ولي بيشتر وقتها سڪوت واسه اينه ڪه هيچ ڪلمه اي نميتونه غمي رو ڪه تو وجودت داري توصيف كنه..😔 💔😔😔😔😔💔
نمایش همه...
سلام اینم ۱۰پارت از رمان ماهرخ تقدیم شما
نمایش همه...
#پست۳۷۲ چشم و ابرویی آمدم و با ناز گفتم: شاید...!!! اما خوابیدن به دست تو جور دیگه ای مزه میده...! شهریار چشم بست و با حرص گفت: نکن ماهرخ تنت بی رمقه، ضعیفی نمی تونی تحمل کنی...! دست بردار نبودم و با انگشتانم روی سینه لختش خط های فرضی کشیدم که پوستش را دون دون کرده بود. -اشکال نداره عوضش تو کاری می کنی که فراموش کنم...! شهریار پشت کمرم را نوازش کرد. -مطمئنی...؟! لب گزیدم و پلک روی هم گذاشتم. دست شهریار پهلویم را چنگ زد و با یک چرخش من را به زیر خود کشید... -پس می دونی که شروع کردنش با منه و تموم شدنش با خدا...! مستانه خندیدم: دقیقا همین و می خوام حاجی...! تا خود صبح فقط تو رو حس کنم...! با حرف هایم آتش به جانش ریختم که غرید: پس اگه اشکتم درومد بهت رحم نمی کنم...! زبان روی لبم کشیدم... - رحم نکن...! شهریار چنان داغ و پر شور نگاهم کرد و بعد حریصانه لب های خیسم را به لبش کشید و مک محکمی رویش زد... بوسید و زیانش را داخل دهانم برد و زبانم را نرم لمس کرد و سپس ان را بیرون کشید... میان لب هایش و بعد دندانش قرار داد و گاز گرفت... دستش جای جای تنم را لمس می کرد و از خود بیخود شده آهم را درون گردنش رها می کردم که حرم نفس هایم بدتر آتش به جانش می انداخت و وحشی تر می بوسید... کمی فاصله گرفت و سپس لباسم را از تنم کند... -آماده ای...؟! خندیدم و دست هایم را دور گردنش پیچیدم و برای بوسه ای که جواب مثبتم را در پی داشت، پیش قدم شدم و لبش را بوسیدم... تنمان در هم پیچیده شد و نفس های تند و پر از شهوتمان فضای اتاق را پر کرده بود به طوری که هیچ کدام خستگی در تن نداشتیم و برای یکی شدن اشتیاقمان دست خودمان نبود...! تن هایمان در هم پیچیده شد و به اوج لذت رسیدیم ولی من به تنهایی در شب تاریکی که گذرانده بودم، صبح امید را با شهریار آغاز کردم... در پی ای پی تا پارت ۶٠۲ اپ شده دوستان 👍❤️
نمایش همه...
#پست۳۷٠ شهریار شوکه شده نگاه ماه منیر کرد. حاج عزیز عاشق یک زن شوهردار شده بود...؟! دست درون موهایش برد و متعجب گفت: باورم نمیشه من فکر کردم اون زن... ماه منیر تیز نگاهش کرد. -اون زن از برگ گل پاک تر بود. گلناز خوشگل بود، خیلی هم خوشگل بود... شاید باورت نشه اما گلناز زیباییش رو برای دختر و نوه اش به ارث گذاشته... شهریار مبهوت تر گفت: اینکه ماهرخ عین گلرخه رو دیدم و می دونم ولی گلناز...! -گلناز عمرش به دنیا نبود و زود رفت اما حاج عزیز وقتی عاشقش شد، از همون برزخ هم نجاتش داد...! شهریار کنجکاو شد: چه اتفاقی افتاده بود...؟! ماه منیر لبخند زد: گلناز هم بهش تجاوز شده بود که مجبور شد با اون مرد متجاوز ازدواج کنه...! شهریار وا رفت. اصلا نمی توانست برای خودش هضم کند که این اتفاق چطور می توانست باز هم در حق دخترش تکرار شود. -حاج عزیز خودش شاهد بدبختی گلناز بوده و بعد گلرخ رو هم...؟! ماه منیر ناراحت سری تکان داد: اره عزیزم نمی خواست ولی مجبور شد چون مهراد تهدیدش کرده بود...! _مهراد با چی تهدیدش کرده بود؟! -با شهین تهدیدش کرد و گفت آبروش رو میبره...! شهریار ابرو در هم کشید. گذشته گره کور زیادی داشت و با این حرف ها حاج عزیز باز هم نمی توانست خودش را تبرئه کند، چرا که بخش اعظم این مشکلات به دست خودش درست شده بود اما خب می توانست درک کند عشق که به میان می آید، ادم را جور عحیبی به انجام هرکاری وا میدارد. چون خودش هم عاشق ماهرخ بود...!!!
نمایش همه...
#پست۳۶۹ شهریار دستی به موهایش کشید و پیشانی اش را بوسید. ماهرخ همانجا بعد از رفتن حاج عزیز روی مبل به خواب رفت. شهریار رو انداز رو درست کرد و از کنارش بلند شد. پوشه سفید در دستش بود و داخلش را نگاه کرد. با دیدن دفتر کوچک قدیمی و کهنه ای ان را بیرون کشید... متعحب شد و در حالی که نگاهش به دخترک بود عقب عقب رفت که صدای ماه منیر را از پشت شنید. -حاج عزیز امشب یه جور عجیبی بود. شهریار برگشت. -برای اولین بار بود که می دیدم داره در مورد چیزی به کسی اونم ماهرخ توضیح میده...! ماه منیر پوزخند زد: پس انگار نمی دونی...؟! شهریار چشم باریک کرد: چی رو...؟! ماه منیر نیم نگاهی به ماهرخ و سپس به دفتر کهنه کرد: اون چیزی که توی دستته همه زندگی حاج عزیزه...! شهریار جا خوزد: یعنی چی...؟! ماه منیر لبخند تلخی زد: یعنی اینکه حاج عزیز اونقدر عاشق بود که تا آخر عمرش هم به عشقش وفادار موند...! چشم های شهریار درشت شد... -عاشق شده اونم حاج عزیز...؟! ماه منیر سری تکان داد: من اون دفتر رو خوندم... داداشم عاشق زنی شد که مادر گلرخ بود اما بعد از آنکه گلرخ به دنیا آمد، اون زن هم مرد و داغ بر دل حاج عزیز گذاشت اما بعد از یه مدت گلرخ شد دنیای حاج عزیز...! شهریار اخمی روی پیشانی نشاند... -می دونستم پای یه زن در میونه ولی اینکه مادر گلرخ اون زن باشه رو نمی دونستم...! ماه منیر تیز نگاه شهریار کرد. -گلناز هرزه نبود و برعکس اونقدر خانوم بود و حجب و حیا داشت که وقتی داداشم عاشقش شد که اون یه زن شوهر دار بود....!
نمایش همه...
#پست۳۶۷ حاج عزیز ان روز را خوب به خاطر داشت. وقتی دید مهراد جواب نمی دهد به سرعت سمت خانه گلرخ رفت و با دیدن ماهرخی که در ان سرما با یک لا لباس پاره شده و موهایی باز و بهم ریخته، ان هم در سرما کنار دیوار ایستاده بود و می لرزید، دلش به در امد و تصمیم نهایی اش را گرفت. وقتی جلو رفت و نام دخترک را به زبان راند، ماهرخ فقط نگاهش کرد و پر خشم و اشکبار گفت: من و از اینجا ببر... بعد هم در آغوشش از حال رفت... خیره ماهرخ شد که داشت می لرزید. این دختر رنج های زیادی توی زندگی اش کشیده بود و او به خاطر آبرویش سکوت کرد و در عوض ماهرخ را هم مانند گلرخ از دست داد و حال به دنبال جبران بود. -یادمه خیلی خوب هم یادمه ولی وقتی با اون وضع دیدمت، فهمیدم که موندن مهراد به نفع هیچ کس نیست و بالاخره با آتویی که ازش گرفتم، مجبورش کردم سرپرستی تو و مهگل رو بهم بده و از کشور بره... حتی طلاق گلشیفته رو هم به زور گرفتم تا او هم به سرنوشت گلرخ دچار نشه...! ماهرخ با تعجب نگاه حاج عزیز کرد و این حرف ها را باور نمی کرد اما صورت پیرمرد حقیقت را فریاد میزد... شهریار و حتی ماه منیر هم با تعجب نگاهش می کردند. حاج عزیز هیچ وقت در مورد کارهایش با کسی حرف نمیزد جز... ماهرخ خواست حرف بزند اما رمقی در تنش نبود. گفتن از ان روزها سخت بود و حتی یادآوری اش هم او را دچار عذاب می کرد. سرش گیج می رفت و سعی کرد بر خود مسلط شود اما نشد...دستانش شروع به لرزیدن کردند که نشان از ان داشت که وقت قرص هایش بود. شهریار که وضعیت دخترک را دید و دلش آتش گرفت. دستش را کرفحت و او را روی مبل نشاند و سپس رو به صفیه گفت: لطفا قرصاش و بیارین داخل اتاقمونه...! صفیه با چشمی رفت و حاج عزیز خواست حرف بزند که شهریار نگران گفت: نه آقاجون حالا وقتش نیست...!
نمایش همه...