cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

اربـاب کوچولوی منـ♥︎ـ

چنل دوم رمان جذاب با موضوع متفاوت #ارباب_کوچولوی_من به قلم:baran(#نویسنده_کوچک)

نمایش بیشتر
إيران38 780زبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
6 185
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

.
نمایش همه...
من عاشق چشماتم:)♡ -°•─═ঊঈ🍁ঊঈ═─•°- 🍂 @arbab_ghoroor 🍂
نمایش همه...
🖤💙🖤💙 🖤💙🖤 🖤💙 🖤 #ارباب_کوچولوی_من #پارت_42 ... بعد از چند لحظه کوتاه در آسانسور باز شد و بیرون اومدیم. یه راهروی تاریک و تقریبا درازی بود. به سمت راست حرکت کردیم و چند پله بالا رفتیم. یه راه پله ی مارپیچ که گل های میخک دور نرده هاش بود، درست سمت راستمون قرار داشت و سمت چپ هم یه راهرو دیگه بود. سرا تا سرش پر از گلدون های زیبا و رنگارنگ بود. انگار این خانواده عشق گل و گیاه بودن. مسیر مستقیمی طی کردیم. سمت چپ، پذیرایی بود و سر و صدای زیادی میومد!!! آشا دقیقا رو مبلی نشسته بود که به آشپزخونه دید داشت. نگاهی کلی به پذیرایی انداختم و وارد آشپزخونه شدم. روی صندلی کنار اپن نشستم. مادر آشا کنار یه زنی هم سن خودش و چهارتا دختر جوون سمت راستش نشسته بود... دو تا پسر جوون هم کنار آشا بودن. از شباهتشون حدس میزدم برادرای آشا یا پسرعموش باشن. کناره های سالن با گلدون پر شده بودن و گوشه ی سالن میزتلفن به چشم میخورد و تلوزیون بزرگی روی دیوار نصب شده بود که بالای در ورودی پذیرایی قرار داشت. در کمتر از سه ثانیه همه چی و زیر نظر گذاشتم. آفرین به این میگن یه نگاه موشکافانه. لبخندی از سر رضایت روی لبم نقش بست! -°•─═ঊঈ🍁ঊঈ═─•°- 🍂 @arbab_ghoroor 🍂 🖤 🖤💙 🖤💙🖤 🖤💙🖤💙
نمایش همه...
به مناسبت روز عید تخفیف داده میشه به خریداران vip رمان مهیج ارباب کوچولوی من😍 بالاخره به پارتای مثبت هیجده رسیدیم👻 برای خرید Vip ارباب کوچولوی من به آیدی زیر پیام بدید.👇 @arbab_VIP روزی چهار پارت ۱۲.۰۰۰ هزار تومن
نمایش همه...
sticker.webp0.06 KB
🖤💙🖤💙 🖤💙🖤 🖤💙 🖤 #ارباب_کوچولوی_من #پارت_41 ... آشا:مثل اینکه شرطام به همین زودی یادت رفت... سر بالا انداختم. آشا:اصلا دوست ندارم باهات بد رفتاری کنم چون هنوز بچه ای و چیزی حالیت نیست. اینا به کنار، این زیبایی... دستی به گونه ام کشید و با هوس لب زد:حیف این زیبایی نیست که ازش لذت نبرد؟؟؟ آب دهنم و قورت دادم و عقب تر رفتم. دستش و پس کشید و جدی بهم زل زد. آشا:طلاها کجان؟؟ زمزمه کردم:نمیدونم! آشا:مجبورم نکن یه سوال و دوبار بپرسم که عواقب خوبی نداره. با استرس و لرزون گفتم:واقعا نمیدونم...به خدا نمیدونم. نفس عمیقی کشید:نمیدونم جواب سوال من نیست. حالا هم برو پایین و مثل یه بچه خوب شامتو بخور... وقتی میای بالا دلم میخواد هرچی ازت پرسیدم بدون هیچ حرف اضافه دیگه ای جواب بدی! مفهومه؟ باز سر تکون دادم و آره ای زیر لب گفتم. همین لحظه در زده شد. آشا:بله؟ سپنتا وارد شد و رو به آشا گفت:ارباب. با اجازه من دختره ارو ببرم پایین. با سر اجازه ارو صادر کرد. سریع به سمتم اومد و زیر بازومو گرفت. این چه مرگش شده بود؟؟ هرچند من میدونم یه کاسه ای زیر نیم کاسه اشونه!!! بالاخره پته اشونو میریزم رو آب. با بدبختی روی پاهام ایستادم و تونستم راه برم. هر قدمی که برمیداشتم احساس میکردم الاناس جونم در بره و کله پا شم. دستم کشیده شد و وبه روی دری ایستادیم. بازش کرد که... خدایا!!! این... این یه آسانسور بود. مثل تو این فیلما! واردش شدیم و دکمه A رو زد. در بسته شد. من:نه بابا... این معرکه اس. -°•─═ঊঈ🍁ঊঈ═─•°- 🍂 @arbab_ghoroor 🍂 🖤 🖤💙 🖤💙🖤 🖤💙🖤💙
نمایش همه...
🖤💙🖤💙 🖤💙🖤 🖤💙 🖤 #ارباب_کوچولوی_من #پارت_40 ... یعنی انقدر بدم میاد از اونایی که آدمارو میزارن تو خماری... "صدای درونم:حالا خوبه خودت این کارو میکنیا. من:خب من فرق دارم عزیزم" بعد نیم ساعت از حموم اومدیم بیرون. نوار بهداشتی و شورت تمیز و نو بهم داد. لباسارو پوشیدم که یهو در بی هوا باز شد. دستم روی کمر شلوارم خشک شد. بازم خداروشکر زود لباسامو پوشیدم وگرنه... آشا:سپنتا برو از پایین جعبه کمک های اولیه ارو بیار... سپنتا چشمی گفت و بعد از بوسیدن لبای آشا،بیرون رفت. نمیتونستم روی پاهام وایسم پس روی تخت نشستم و پاهای باندپیچی شده ام رو بالا اوردم. باندهای خیس رو باز کردم و بهش نگاهی انداختم. بدجوری عفونت کرده بودن!! خیلی درد داشتن و خدا میدونست چقدر تو سکوت، با نگاهم به آشا فحش دادم!!! سپنتا جعبه ارو به آشا داد و بیرون رفت. اومد و روی تخت کنارم نشست. با حوصله زخمام و ضدعفونی کرد و کلی پماد و کوفت و زهرمار زد و باندپیچیشون کرد. خیلی درد داشت و اخ و اوخی اون وسطا میکردم. البته از ترس، حتی اعتراض نمیکردم. آشا:خب...فکر کنم شرطامون و یادت مونده باشه! سری به معنی نه تکون دادم. آشا:پس خوب گوش کن... شرط اول! به تک تک سوالاتم کامل جواب میدی. شرط دوم!بی احترامی به من ممنوع... و اگه این رفتارو ازت ببینم مثل دفعه پیش و بدتر مجازات میشی... و شرط سوم... منتظر موندم چیزی بگه ولی نگفت. سرم و بالا اوردم و دیدم که به لبام خیره شده! آب دهنم و قورت دادم و زمزمه کردم:شرط سوم...؟ بدون برداشتن نگاهش، جواب داد:باید به من بگی ... مات پرسیدم:چیو؟ خم شد روم و درحالی که هرم نفس هاش به صورتم میخورد گفت:جای طلاهارو...وگرنه...جور دیگه ای جای اون همه طلارو جبران میکنم. من:چطوری؟ با سر انگشتش گونم و نوازش کرد:هوممم.سوال خوبی پرسیدی. خب تو خیلی خوشگلی. من:اهوم. ادامه داد:ناز و جذابی. تایید کردم:اهوم قبولت دارم. لب زد:دلبر و زبون درازی! نیشخند زدم:اهوم.کاملا درسته. آشا:باید برام یه پسر ناز بیاری! من:آره باهات موافقم... داشتم بر و بر نگاش میکردم:جانم؟نفهمیدم...چی شد؟ سر تکون داد:همین که شنیدی...شرطارو قبول نکنی، مجبورم از در زور وارد بشم. منم به تقلید از اون سر تکون دادم:اگه اومدی، چایی میخوری برات بیارم یا قهوه؟ جمع کن بابا... از یه دختر سیزده ساله توقع داری برات بچه بیاره؟ هه باشه دوبار. آشا:هنوز ادب نشدی نه؟ با این حرفش ، خفه خون گرفتم و تشری به خودم زدم... وای وای الان باز کار دست خودم میدم. -°•─═ঊঈ🍁ঊঈ═─•°- 🍂 @arbab_ghoroor 🍂 🖤 🖤💙 🖤💙🖤 🖤💙🖤💙
نمایش همه...
فایل عیارسنج رمان توافق به قلم: #لواشک🕊 برای دریافت فایل کامل این رمان به قیمت 15.000 تومان پیام بدید👇 @Rava_novel_admin
نمایش همه...
عیارسنج توافق به قلم لواشک.pdf8.37 KB
بچه که بودم مادربزرگم یه حرفی میزد که احتمالا شنیدین. می‌گفت «ما آدما روزی همدیگه‌ایم». از یه سنی به بعد همیشه با خودم تکرارش می‌کردم و می‌گفتم کاش فقط آدمای درست تو سفره‌م بودن. یعنی همه‌ی زندگی آدم و سرنوشتش شاید به اینه که کیا تو سفره‌ی روزیش قرار میگیرن. امان از آدم اشتباه!💔🥀
نمایش همه...
🖤💙🖤💙 🖤💙🖤 🖤💙 🖤 #ارباب_کوچولوی_من #پارت_39 ... به کمک سپنتا بلند شدم. آشا نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:گند زدی به لباسام. باید جوابشو میدادم؟مسلما آره ولی اصلا دلم نمیخواد دیگه اون استخر لعنتی رو ببینم چه برسه به اینکه توش پرت بشم و آب کثیف بخورم و...وای وای حالم بد شد!!! بی حال وزنم و روی سپنتا انداختم که بدبخت چند لحظه ایستاد. حال افتضاحی داشتم. خداروشکر با کسی تو راه برخورد نکردیم وگرنه آب میشدم از خجالت. وجدانم مداخله کرد:پ آشا بوقه؟ من:حتما همینطوره! به کمک سپنتا رفتم حموم. با دیدن شورت مردونه ای که پر خون شده بود، شوکه شدم... من از کی تا حالا شورت مردونه میپوشیدم و خودم خبر ندارم؟؟؟ با خجالت درش اوردم و خواستم بشورم که سپنتا با خنده گفت: داری چیکار میکنی؟ هول کردم از اینکه الان شورت و ببینه چه فکرایی درموردم میکنه... جواب دادم:هیچی! جلو اومد و نگاهی به شورت انداخت:اون احیانا شورت شوهر من نیست؟ چشمام گرد شد:چی میگی؟ سپنتا:دارم میگم که اون شورت شوهر منه! با شجاعت و چشم بسته برگشتم سمتش و گفتم:بهت حق کتک زدن و میدم سپنتا تا میتونی من و بزن که این دفعه حقمه! زد زیر خنده که تعجب کردم:عجب زنی بابا!نمیری از حسودی! سپنتا:من حسود هستم غیرت هم دارم.ولی نه روی آشا. جا خوردم:پس روی کی؟ ابروبالا انداخت:یکی! من:خب پس چرا...؟ سپنتا:بعدا خودت میفهمی. متفکر بهش خیره شدم و شورت و روی در تراس آویزون کردم:چرا باید بعدا بفهمم؟ سپنتا:چون باید بعدا بفهمی! بعد با ادا و مسخره بازی ادامه داد:این دستوری است از ارباب آشا. من:بهت برنخوره ها ولی شوهر مگه قحط بود رفتی با این یارو؟ شونه بالا انداخت:چیکار کنم دیگه...یهویی شد خیلی اتفاقی و افتضاح. ساکت شد که گفتم:خب دیگه ادامه بده! دست و به طرفم‌ دراز کرد:بیا اینجا موهات و بشورم واست بده زیاد تو حموم بمونیا فشارت میوفته! -°•─═ঊঈ🍁ঊঈ═─•°- 🍂 @arbab_ghoroor 🍂 🖤 🖤💙 🖤💙🖤 🖤💙🖤💙
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.