cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

𝘌𝘭𝘥𝘳𝘦𝘥'

وجود کلماتی اما، خودت وجود نداری. -با اسم الاهه کپی کن. T.me/ellaunknown

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
3 327
مشترکین
-324 ساعت
-197 روز
-9230 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

ای کاش میتونستم برگردم به زمانی که تورو ندیده بودم و خیال میکردم به هیچکس و هیچ‌جا تعلق ندارم. کاش میدونستی که من دوری از وطنم رو بلد نیستم.
نمایش همه...
من تورو میگریم، بدون ریخته شدن قطره‌ای اشک.
نمایش همه...
Repost from N/a
توی صفحه چتی که عکس تو بک گراندشه تایپ میکنم که ازت متنفرم.
نمایش همه...
#part222 در نیمه باز اتاقم رو باز کردم و به فضای پذیرایی خیره شدم. خونه به خاطر وجود پرده های قهوه‌ای رنگی که جلوی نور افتاب رو میگرفتن نسبتا تاریک بود و نسبت به اتاقم سرد تر به نظر میرسید. بسته بودن در اتاق انسه و ابوهادی خبر از خواب بودنشون میداد. نفسم رو با استرس بیرون فوت کردم و رفتم سمت در خونه. ترسم به خاطر ابوهادی نبود، چرا که چندوقتی بود اصلا به بیرون رفتنم کاری نداشت. بلکه به خاطر جواب ازمایش استرس داشتم و به خاطر همون تا صبح خوابم نبرده بود. ارشیا اولش میگفت که حوصلم رو نداره و خودش تنها میخواد جواب رو بگیره، اما اصلا ازش بعید نبود که بخواد درمورد جواب بهم دروغ بگه یا حقیقت رو پنهان کنه. به هرحال پسر همون پدرو مادر بود و هیچ جوره نمیشد بهش اعتماد کرد. در رو خیلی اروم بستم و کفشام رو پوشیدم. هوا سرد و مه الود بود و میشد حجم کمی از گردو غبار رو توی اسمون دید. هنوز چند قدم بیشتر از خونه دور نشده بودم که صداش رو شنیدم. برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم. به یه پژو نوک مدادی تکیه داده بود و نگاهم میکرد. یه هودی بنفش با شلوار ابی هم تنش بود. ابوهادی واقعا راجب اینکه سالهای سال از همه مخفیش کرده بود حق داشت، این پسر واقعا جلف بود. رفتم سمتش و خیره به گردنبند کریستالی و برق برقی توی گردنش گفتم؛ _بریم تا بفهمیم خواهرمی یا نه. انگار حرفم زیاد باعث سرافکندگیش نشد چون سرتا پام رو با پوزخند از نظر گذروند و تکیه‌ش رو از ماشین گرفت. درحالی که میرفت سمت در راننده گفت؛ _دعا میکنم نباشم. نشستم تو و در رو بستم و بلافاصله گفتم؛ _واسه دو قرون پول؟ نگاه کوتاهی بهم انداخت و ماشین رو روشن کرد. ارشیا_نه. چون اونموقع خودم میتونم حالیت کنم خواهر بودن یعنی چی. پوزخندی زدم و به برچسب های روی داشبورد نگاه کردم. _حیف شد. نمیتونی ثابت کنی، چون بابات قبلا به ننت ثابت کرده. توجهی به حرفم نکرد که لبخندم پررنگ تر شد. حرف‌هایی که میزدم برای خودم دردناک‌تر بودن، اما نمیتونستم جلوی زبونم رو بگیرم. حالا با دیدن ماشین حرصی تر هم شده بودم. من هیچوقت حتی اجازه نداشتم برم کلاس رانندگی، چه برسه به ماشین داشتن. اونوقت این اقازاده با پژو اینور اونور میرفت. سرم رو تکیه دادم به صندلی. خداروشکر مثل ابوهادی توی فاز نبود که به شال و طرز پوشش گیر بده. البته اجازه هم نداشت، اگر چیزی میگفت دندونای ارتودنسی شدش رو توی دهنش خورد میکردم. دوست داشتم کلی سوال ازش بپرسم، اما همشون رو گذاشته بودم برای بعد از ازمایش. کلی راه دیگه برای فهمیدن این موضوع وجود داشت، مثلا یه عکس از مادرم. البته که هیچ عکسی ازش نداشتم، اما شاید قبلا دیده بودمش. از اونجایی که خونه ابوهادی یه بار به طور کامل توی اتیش سوزی سوخت هیچ عکس و مدرکی از اون زمان وجود نداشت. ارشیا_اونروز چی میخواستی راجب بابام بهم بگی؟ نگاهی به نیمرخش انداختم. با اینکه چهار یا پنج سالی از من بزرگتر بود، اما سنش اصلا به قیافش نمیخورد. اگر قدش بلند نبود و یکم لاغر مردنی تر به نظر میرسید میتونستی با یه پسر بچه 18 یا 19ساله اشتباهش بگیری. از این تیپ پسرا خوشم میومد، مثل ابوهادی کریه و نحس نبودن. نیم نگاهی به روبه روم کردم. اخرین باری که سوار ماشین یه شخص اشنا شده بودم و جلو نشستم روزی بود که از بیمارستان مرخص شدم. تعریف کردن همون داستان باعث میشد برای همیشه از پدرش متنفر بشه. دوست داشتم دهن باز کنم و براش بگم اما میتونستم کارهای خیلی بهتری کنم. همونطور که هیوا گفته بود، وقتش بود یه حرکتی میزدم. اما نه با خوابیدن باهاش. _هیچی. حالا دلم میخواست زودتر شرش کم شه. باید میرفتم پیش اراز. حالا با گوشی دار شدن و پیدا کردن پیج کاریش فهمیده بودم کجا کار میکنه. وقتش بود که یه تغییری هم توی رابطم با اون ایجاد کنم. دیگه رفتاراش داشت کلافم میکرد. مادرجنده عالم بودم اگر اون دختره مال من نمیشد. من توی زندگیم به هرچی خواسته بودم نرسیده بودم و نمیخواستم اراز هم جز اون لیست بلند بالا باشه. یا برای من میشد و یا کنار مامانش توی بیمارستان میخوابید. ارشیا_با توام. زبونت فقط برای چرت و پرت گفتن میچرخه؟ نفس عمیقی کشیدم و موهام رو از توی صورتم زدم کنار. _خودت نمیشناسیش؟ نمیدونی چقدر نحسه؟ پوزخند صداداری زد و درحالی که پاکت سیگارش رو از روی داشبورد برمیداشت گفت؛ _همینو میخواستی بگی؟ اینو که خودمم میدونم. ابروم رو انداختم بالا و نگاهم رو ازش گرفتم. _تاحالا با کمربند طوری زدتت که تا سه روز نتونی از جات بلند شی و تا دو ماه کبود باشی؟ ارشیا_اینکارو کرده!؟ جوابش رو ندادم که بعد از کمی سکوت گفت؛ _حتما حقت بوده. لبام رو به هم فشردم و با حرص گفتم؛ _حقم بوده؟ ارشیا_اره. هم زبونت درازه هم گستاخی. من بودم بیشتر هم میزدمت. تازه از قیافت معلومه کاری نمونده که نکرده باشی.
نمایش همه...
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
من کسی رو نمیبوسم تا مبادا جای لب‌هات رو از روی بدنم لمس کنه.
نمایش همه...
یکسری از ادم‌ها وجود دارن که وقتی در اینده به عقب نگاه میکنی همه جای یک دوره از خاطراتت خودنمایی میکنن‌. انگار یکسری روزها به بوی بدن اونها و نوع نگاهشون و کارهایی که باهاشون انجام داده بودی گره خورده. درمورد اینده خبر ندارم، اما اینو میدونم که فقط دلم میخواد قسمتی از روزهای زندگیت بوی من رو بده.
نمایش همه...
ای کاش حداقل نامه‌ای از تو داشتم تا وقتی دلم رو میشکنی پاره کنم، کاش یادگاری‌ای شکستنی تر از باقی‌مونده قلبم برام به یادگار مینداختی تا بشکنمش و اروم بگیرم. تنها چیزی که از تو دارم خاطراتته و برام سخته که بخوام مغزم رو با ناخن بخراشم و له کنم تا بتونم اون نگاه فریبنده رو از یاد ببرم.
نمایش همه...
به قول صادق خان هدایت چند نوشته‌ای برایت فرستادم و جواب ندادی، چه بدانم عزیزم احتمالا مردی و خدا بیامرزدت.
نمایش همه...