cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

𝘌𝘭𝘥𝘳𝘦𝘥'

وجود کلماتی اما، خودت وجود نداری. -با اسم الاهه کپی کن. T.me/ellaunknown

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
3 401
مشترکین
+624 ساعت
-157 روز
+2130 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

داره کم کم باورم میشه ادم بده‌ی داستان من بودم، درحالی که میدونم هیچوقت اینطور نبوده.
نمایش همه...
#part208 غزل از اون دسته دخترایی بود که همیشه تلاش میکردم ازشون فاصله بگیرم اما هیچوقت موفق نبودم. همون‌هایی که دقیقا رفتارایی انجام میدادن که من خوشم نمیومد. اینکه بخوان با همه طوری رفتار کنن که انگار اون ادم پارتنرشونه یا سر و سری با هم دارن. اینکه به کسی نه نگن یا انقدر بی پروا عمل کنن و بی فکر حرف بزنن. به عبارتی میشد بهشون گفت سبک. من رو تا حدودی یاد سارینا مینداخت، هرچند که سارینا با وجود اینکه میخارید با هرکسی گرم نمیگرفت و در عین اینکه گاهی سبک بنظر میرسید همه کاراش رو با فکر و برنامه‌ریزی قبلی پیش میبرد. با وجود همه اینا، موقع بوسیدنش و وقتی که لبای برجسته و نرمش رو لای لبام حس کردم احساس بدی بهش نداشتم. شاید قبول میکردم که اون یه گناهه و من گناهکار. چشمای قهوه ایش جدی نگاهم میکردن و بقیه بدنش انگار قصد شوخی داشت. ناز و عشوه نداشت، اما در همون حال طوری رفتار میکرد که باعث میشد یچیزایی حس کنی. درواقع رفتاراش همون نقش رو ایفا میکردن، اما کوچیکترین شباهتی بهش نداشتن. بیشتر از حالت حرف زدن، چیزهایی که میگفت و لبخند روی چهره و چشمای خمارش میشد این رو تشخیص داد. تنها چیزی که درموردش متوجه نمیشدم و ازارم میداد مشخص نبودن مقصودش از بعضی از رفتارهاش بود. با اهورا خوابیده بود، باهاش بیرون میرفت، باهاش گل میکشید، مست میکرد و در عین حال جلوی اون دست من رو میگرفت؟ نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو باز کردم. همه این افکار بین خواب و بیداری از ذهنم گذر کرده بود. نیم نگاهی به سارینا و موهای بلند بافته شده قهوه‌ایش انداختم. گردنبند ظریف نقره‌ای به گردن داشت و توی اون شلوار و دورس نازک سرمه‌ای جالب به نظر میرسید. با شنیدن صدای زنگ از روی تخت بلند شدم و در اتاق رو بستم. کسی به جز اهورا نمیتونست باشه. دکمه ایفون رو زدم، در ورودی رو باز کردم و وارد دستشویی شدم. وقتی زدم بیرون تونستم چهره‌ش رو ببینم. _سلام. بدون توجه به حرفم نگاه جدی ای بهم انداخت و رفت سمت اشپزخونه. اهورا_باید ازت بپرسم از کی تا حالا صندل میپوشی، یا انتظار داشته باشم یه میلف توی اتاق خوابت باشه؟ شونم رو انداختم بالا و در یخچال رو گشودم. _ساریناست. اهورا_خوبه. تو پیرزنارو بزن من دختر بچه‌هارو. پوزخندی زدم و سه تا تخم مرغ از توی یخچال خارج کردم. _تو خودت پسر بچه‌ای. ریشاتو بزنی از تو کوچه میگیرن میبرنت مهدکودک ترتیبتو میدن. توجهی به حرفم نکرد و خیلی جدی گفت؛ _دیشب رفتم امار این دختره غزل رو در اوردم. با اینکه تعجب کرده بودم اما بدون اینکه تغییری توی حالت چهره‌م ایجاد بشه گفتم؛ _خب؟ اهورا_میگن وضعش خرابه. ابروهامو توی هم کشیدم و بهش خیره شدم. کاملا صاف و در حالتی استاندارد روی صندلیش نشسته بود و دستاش روی میز قرار داشت. _یعنی چی؟ شونش رو انداخت بالا که گفتم؛ _اخرین باری که قصد داشتی من رو از یه دختر زده کنی روش کراش داشتی. فاز برداشتی رو غزل؟ سرش رو کج کرد و با دماغ نفس کوتاهی کشید. لباش رو کج کرد و با همون حالت جدی گفت؛ _شاید. احساس عجیبی بهم دست داد. در عین حال با خونسردی توی تابه روغن ریختم. _اونم رو تو فاز داره؟ اهورا_فعلا که باهام خوابیده. چیزی نگفتم و سرم رو تکون دادم. راست میگفت. اگر دست من رو میگرفت و میبوسیدم، با اهورا خوابیده بود. اینکه هرموقع اهورارو میدیدم باهاش راجب غزل حرف میزدم داشت خسته‌م میکرد. از سمتی واقعا نمیفهمیدم چرا قصد داشت از چشمم بندازتش. شاید هم راست میگفت، زیاد بعید به نظر نمیرسید. اهورا_فقط نمیدونم چطور دیشب دستت رو گرفت. نمیدونستم اینکه میگفت روی غزل فاز داره نقشه بود یا نه. اهورا کل عمرش از یه دختر خوشش اومده بود و غزل احتمالا دومیش بود. و اصلا چرا اون؟ مگه چی داشت؟ در ضمن اگر از کسی خوشش میومد انقدر راحت اعلام نمیکرد. نمیدونستم چی توی فکرش میگذشت. هیچوقت نمیدونستم. _نمیدونم‌. من درگیر رابطه شما نمیشم. اهورا_مطمئنی؟ چیزی نگفتم و تابه تخم مرغ رو روی میز گذاشتم. _تا تو صبحونتو کوفت.. ببخشید، میل میکنی من برم یه سر به میلفم بزنم. چرا چون حوصله تو و دختر بچه بازیاتو ندارم. نگاه چپی بهش انداختم و ادامه دادم؛ _خجالت بکش، وقت شوهر کردنت رسیده. لبخند ظریفی گوشه لبش نشست و درحالی که سرش رو مینداخت پایین با همون لحن جدی گفت؛ _از چشمات میخونم از دختر بچه بازی کردن بدت نمیاد. فقط حواست باشه کدوم دختر بچه رو انتخاب میکنی. چیزی نگفتم و اداش رو در اوردم. _ارزونی خودته. با مامانت حتما اشناش کن، خوشش میاد از دخترای اینور اونوری. حرفام به خودم هم حس بدی میداد. نه صحبتای اهورا رو باور داشتم و نه تهمتای خودم رو. فقط میخواستم بهش بفهمونم میتونه هرکاری میخواد بکنه، من دنبال زندگی خودمم و با اون دختره کاری ندارم. اما یه حسی بهم میگفت غزل اون نگاه رو بهش نداره. تمام حس‌های توی وجودم همین رو میگفتن.
نمایش همه...
@elld.read ; دوستان خوشحال میشم پیج اینستای چنل رو فالو کنید.🪵
نمایش همه...
من همه چیز داشتم. زندگی من پر بود از ناتمام‌هایی که بودند تا مرا پر کنند و جلوی دست و پا را بگیرند. انقدر زیاد و در هم برهم که نتوانم متوجه شوم نصف دیگرشان هیچوقت وجود نداشته..
نمایش همه...
#part207 زن نگاهی به سرتاپام انداخت و خیلی سرد جوابم رو داد، انگار که داشتم مزاحمت ایجاد میکردم. شاید بخاطر تتوی روی صورتم، یا تیپ و استایلم بود. هرچی که بود، حالا داشت به موهای نیمه بلوندم نگاه میکرد. _من اومدم راجب یه دختر تحقیق کنم. و بعد به حرف خودم خندم گرفت. انگار داشتم راجب یه گونه سمندر در خطر انقراض صحبت میکردم. جوابم رو نداد که ادامه دادم؛ _اسمش غزله. قدش بلنده، یک مقدار گندمگونه و موها و چشماش قهوه‌این. با این حرفم انگار چشماش برق زد چون خیلی سریع گفت؛ _نوه ابوهادی رو میگی؟ _بله؟ میشناسینش؟ روسری ابیش رو محکم کرد و گفت؛ _کل محله میشناسنش. از حرفش جا نخوردم. چرا که انتظار همچین چیزی ازش میرفت. _میدونید خانوادش کین و چه‌کارن؟ اینجا زندگی میکنه؟ _اره دقیقا پنجاه متر قبل تر. هیچ معلوم نیست چطور خانواده‌این. بعضیا ابوهادی رو خیلی قبول دارن و سر اسمش قسم میخورن، بعضیا هم میگن ادم درستی نیست و جن‌بازه. ابروهام رفت توی هم و نتونستم معنی حرفش رو درک کنم. شاید یه اصطلاح بود؟ _بله؟ جن‌باز چیه؟ از روی صندلی بلند شد و گفت؛ _جنگیره جنگیر. از اون جادو جنبلیاست که نصف زنای محله حداقل یه بار ازش دعا گرفتن. کلا من که نمیزارم پسرم نزدیک اون خونه بشه. دختره هم زیاد جالب نیست. _یعنی چی‌؟ _هرچی بگی ازشون برمیاد. اگر برای تحقیق درمورد امر خیره قید دختره رو بزن. همین چندوقت پیش خبرش پخش شد از خونه فرار کرده و با یکی خوابیده. ابروهام پرید بالا و برای چند ثانیه توی شوک رفتم. منظورش از یکی من بودم؟ غزل واقعا راست میگفت؟ چرا کسی دنبالم نگشت تا دهنم رو سرویس کنه؟ نکنه ارشیا رفت طایفه‌شونو بیاره با چماغ بریزن سرم کتکم بزنن. _این ابوهادی نمیدونم کی که میگید کاری نکرد؟ سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت؛ _چرا بابا. انقدر زدش دختره دوروز بیمارستان بستری بود. اگر همسایه‌ها نمیرسیدن زیر دستش مرده بود‌. ابروهام پرید بالا و سرم رو تکون دادم. کاش راز اینجا بود و میدید که چه تهمتای بیجایی سر کبودیاش بهش زده. اما اونا که واسه قبل از اونشب بودن. _قبل از این موضوعم دست بزن داشت؟ شونش رو انداخت بالا. _نمیدونم، کسی زیاد خونشون نمیره مگر برای جنگیری که چندوقتیه انجام نمیدن بعد از اون اتفاق. اما خب همیشه صدای داد و بیداد و دعوا از خونشون میاد. حتما دلیلی بوده که دختره از خونه فرار کرده دیگه. _دلیل فرار کردنش رو نمیدونید؟ نمیخواستن به زور شوهرش بدن؟ نوچی کرد و گفت؛ _نه اصلا. مسئله شوهر کردن نبود. مگر نه همچین دختری از خداشه یه مرد گیرش بیاد ابروشو بخره. ولی خب کی میخوادش؟ سرم رو تکون دادم و از مغازه خارج شدم. تصورم از غزل زمین تا اسمون با چیزایی که شنیده بودم فرق میکرد. البته که این اواخر کاملا از رفتارا و حرفاش مشهود بود که کیه و چکارست. احساس خشم و نفرت میکردم، اما نه از غزل. از اطرافیانش. حتی همین زنی که اینطور ازش حرف میزد و طوری رفتار میکرد انگار راجب یه جنایتکار صحبت میکنه. البته که اون دختر توی ذهن هممون یه همچین کسی بود. حالا دلیل بعضی از رفتاراش رو بهتر میفهمیدم. اگر یه نفر درموردش همچین فکری میکرد، قطعا بقیه هم همین نظر رو داشتن و این نگاه بد مردم برای روانی کردن و ضربات روحی متعدد به یه نفر کافی بود. من رو یاد خودم مینداخت، وقتی توی کوچه همه بهم اشاره میکردن و هر مردی حداقل یه شب خاطره با مادرم داشت. اینکه دقیقا چیزهایی که راجب اون زن دیوانه میگفتن به غزل نسبت میدادن عصبانیم میکرد. رفتم سمت موتورم و سوارش شدم. چرا تاحالا راجب این چیزها باهامون صحبت نکرده بود؟ البته که این اواخر رفتاراش همه چیز رو لو میداد. اما قطعا چیز دیگه‌ای این وسط وجود داشت. چرا که راجب شوهر کردنش بهم دروغ گفته بود. شاید هم فقط میخواست حقیقت رو مخفی کنه، اما چرا؟ پاکتم رو برداشتم و رول با دقت پیچیده شدم رو ازش خارج کردم. این دنیا برای دوروز هوشیار بودن زیادی کثیف بود. ... اراز؛ تا صبح کلی خواب عجیب و غریب دیدم. احتمالا دلیل تموم کابوسام این بود که سارینا جفتم نفس میکشید. دیشب وقتی که رسیدم خونه دیدم توی پارکینگ ایستاده. اونطوری که میگفت انگار با دوست پسرش کات کرده بود. تموم شب صدای نفس کشیدنش روی مخم رفت. اینکه کنارم خوابیده بود شدیدا ازارم میداد، اینکه با وجود تازه کات کردنش کرم میریخت بیشتر از اون. داشتم به این فکر میکردم که اگر شب گذشته غزل اون رفتارارو انجام میداد چه واکنشی میداشتم. ایا میتونستم خیلی خونسرد به بازی کردن نقش خواب بودن ادامه بدم؟ البته که درمورد اون مجبور به انجام کاری نمیشدی، وقتی به خودت میومدی میدیدی که اونکار رو کاملا ناخواسته و بی اختیار انجام دادی. مثل حرکتی که اونشب زد، هیچوقت فکر نمیکردم بخوابم ببوسمش اما اونکار رو کردم. و عجیب بود که با وجود تمام چیزهایی که ازش میدونستم پشیمون نبودم.
نمایش همه...
#part206 اهورا؛ زیاد از چهارراهی که توی بلوار کنارش از غزل جدا شده بودیم فاصله نداشتیم که به بهونه اینکه باید واسه کسی پیپر جور میکردم از اراز خدافظی کردم. میخواستم ازش بپرسم که چه اتفاقاتی بین خودش و غزل افتاده که دست هم رو گرفتن اما احتمالا مثل همیشه قرار بود جملاتی از قبیل خودش کرد، ازش خوشم نمیاد، بچست و تو جوه رو برام ردیف کنه. اشکالی نداشت. به هرحال من اهورا بودم و حتی خود راز هم میدونست که تخمم چقدر حرومه. درست بود که بیراه نمیگفت، اما هیچوقت نمیتونست به اندازه من پی چیزی رو بگیره. یادمه دومین باری که غزل رو دیدم توی یکی از محله‌های نسبتا پایین بود. اون زمان با خودم میگفتم اونجا چیکار میکنه و چطور دزدی که گوشی راز رو زد میشناسه، و حالا زمان این بود که به پاسخ سوالم برسم. برگشتم سمت کوچه ای که موتورم رو توش پارک کرده بودم و برش داشتم. چیزیش نشده بود، فقط یک مقدار صدا از چرخ‌هاش شنیده میشد که قابل حل بود. از اونجایی که روز و شب خودم رو با علف و قارچ و ریتالین خفه کرده بودم یاداوری اون محله و خونه‌ای که اخرین بار غزل رو رسونده بودم سخت بود اما خب غیر ممکن نه. بلاخره بعد از کلی گشتن موفق شدم کوچه‌ای که حدس میزدم همون باشه رو پیدا کنم. کنار یه خونه ایستادم که اگهی ترحیمی رو روی دیوارش دیدم. به اگهی که نگاه میکردم تصویر پسر روش بنظرم اشنا میومد اما هرچی فکر میکردم نمیدونستم کجا دیدمش. موتور رو همونجا گذاشتم و درحالی که سیگاری روشن میکردم روبه جلو حرکت کردم. شاید بهتر بود برای اینکار صبح به اینجا سر میزدم، الان انگار همه خواب یا پای شام بودن. از کنار خونه‌ای گذشتم که درش باز شد و پسر نسبتا قد بلندی ازش بیردن اومد. نگاهم رو بهش دوختم. چرا همه این محله برام اشنا بودن؟ _هی. وقتی برگشت سمتم بیشتر مطمئن شدم که جایی دیدمش. انگار همین امشب ملاقاتش کرده بودم، اما اصلا یادم نمیومد کجا و کی. موهاش رو داد بالا و با طلبکاری نگاهم کرد که کمی نزدیکش شدم. پوست سفیدی داشت و چشمای درشتش بهم دوخته شده و لب‌های گوشتیش رو به هم میفشرد. از تیرگی گوشه لبش میتونستم متوجه بشم که چی میکشه. _تریپتامین؟ نگاهی به اطرافش انداخت و کمی از در خونه فاصله گرفت. _خوب فهمیدی. لبام رو به هم فشردم و ابروهامو دادم بالا. _اینکاره‌م. دستی به جیباش کشید و گفت؛ _همراهته؟ _الان فقط قرص و علف. درضمن من صدرام. سرش رو تکون داد و دستش رو اورد جلو. _ارشیا. دست پر از تتوش رو فشردم و سرم رو تکون دادم. این بچه کون رو من یه جایی دیده بودم. قیافش بیش از حد اشنا به نظر میرسید. دستام رو توی جیبم فرو بردم و با لحنی متفکر گفتم؛ _ارشیا، من دنبال یه دختر میگردم به اسم غزل. قدش بلنده، چشم و موهاش قهوه این. چشمام رو کمی ریز کردم و با لحنی سوالی گفتم؛ _یکمم بی ادبه. نفس عمیقی کشید و نگاهی به پشت سرش انداخت. ارشیا_پولیه؟ ابروهام پرید بالا و گفتم؛ _نه. نه. اینکاره نیست. سیگاری از توی جیبش در اورد و درحالی که روشنش میکرد گفت؛ _نمیشناسم. هرکی رو میشناسم جک و جنده‌ست. سرم رو تکون دادم که گفت؛ _چرا؟ کاری کرده؟ _نه. کاری نکرده. ارشیا_مطمئنی؟ حس کردم میشناستش اما بهم دروغ میگه. این رو از تنگ شدن چشما و عمق سوالش متوجه شدم و برای لحظه‌ای بک گراند غزل رو به یاد اوردم. این همون پسرخالش نبود که میگفت؟ متوجه شدم که میدونه راجب کی حرف میزنم اما نمیخواد بگه. شاید میخواست اتو بگیره. _مطمئنی نمیشناسیش؟ یکم چاقه. و.. نمیدونستم دیگه چی بگم که ریدمالم رو جمع کنم. _اخرین بار که دیده بودمش حامله بود. اخماش که رفته بود توی هم باز شد. ارشیا_نه. هرکی رو میشناسم اونکاره بوده. دوست داشتم یچیزی بهش بگم اما حیف زیادی بچه خوشگل بود. اخه تو خودت اونکاره‌ای. _باشه. اگر چیزی خواستی من همین اطرافم. سرش رو با شک تکون داد و راهش رو گرفت و رفت. توی مسیر چندبار برگشت و نگاهم کرد و بلاخره از کوچه خارج شد. از اونجایی که کسی توی خیابون نبود به مغازه سر نبش مراجعه کردم. احتمال اینکه بشناسنش زیاد بود و راه درست رو اومده بودم. زن نسبتا جوونی که بنظر میرسید توی دهه 3 یا 4 زندگیش باشه پشت صندوق نشسته بود و با گوشیش ور میرفت. _سلام عرض شد. خداروشکر کردم که اخرین بار دیروز یچیزی کشیدم مگر نه الان زنگ میزدن پلیسا بیان جمعم کنن.
نمایش همه...
اگر پیج بزنم و متنای چنل رو توش پست کنم حمایت میکنید؟Anonymous voting
  • بله.
  • خیر.
0 votes
دوستان تمام متن‌های چنل رو به غیر از اونهایی که اسم نویسنده زیرشون ثبت شده خودم نوشتم؛ لطفا با اسم الاهه کپی و شیر کنید.
نمایش همه...
ارامگاه و زیارتگاه و مزار کجا بود؟ این قلب انسان‌هاست که پر از قبرستان است. اگر نه که خاک فقط بار جسد‌های فراموش شده را به دوش میکشد.
نمایش همه...
میگویند که؛ " درد تو درست لحظه‌ای که درسش را به تو اموخت ناپدید خواهد شد" و من اموختم که تو دردی هستی که هیچگاه تریاق نمیابی و ناپدید نمیشوی.
نمایش همه...