شبی در پرروجا|ساراانضباطی
«﷽» معجزهای به نام تو (فایل شده) شبی در پروجا (در حال تایپ) به قلم: "سارا انضباطی" نحوه پارتگذاری: هر شب پارت اول: https://t.me/peranses_eshghe/100587 شرایط vip: https://t.me/peranses_eshghe/107332 ارتباط با ادمین: @samne77
نمایش بیشتر11 647مشترکین
-924 ساعت
-537 روز
-19630 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from N/a
بین دیوار و تنش گیر افتادم. آب از سر و روممی چکید. یه ساعت زیر بارون راه رفته بودم و وقتی به خودم اومدم؛ جلوی در خونه ی کسی بودمکه قسمخورده بودم هیچ وقت سراغش نرم. وقتی منو با اون سر و شکل دید؛متعجب شد اما حرفی نزد. تا پامو گذاشتمتوی خونه ی گرم و قشنگش زبون واکرد که:
-تو که قسمخوردی ...
بی حال بودم. جون نداشتم. قبلش یه کتک حسابی از امیر خورده بودم. تمام تنم درد می کرد. گفتم:
-چرا رفتی؟ چرا درست شب عقد منو ول کردی و رفتی؟! مگه من و تو عاشق نبودیم؟مگه قرار نبود سایه ی سرمبشی؟!
سرتاپایم را نگاه کرد. و نگاهش ماند روی کبودی کنار دهانمکه ضرب شست امیر بود.
اشکم سُر خورد:
-کبودیش دلتو زد؟ این همون لبی هست که تو می بوسیدی! اینهمون تنی هستکه تو لمس می کردی...تو که یه لکه ننگ گذاشتی روی زندگی من و رفتی...
لب زد:
-گیرمکه رفتم...حتما دلیل داشتم! تو چرا صبر نکردی؟ تو چرا دنبال دلیل نگشتی؟ تو چرا حتی یه تلفن به من نکردی؟!
کمرم را چسباندم به دیوار . درد داشتم. کمرم از لگد امیر آسیب دیده بود. گفتم:
-هیفا گفت دنبالت نگردم. گفت کیانتو رو نخواسته و وسلام. خانواده ام همفردای اون روز جواب قطعی دادنبه امیر.
پوزخند زد:
-خب حالا چرا اینجایی؟ بروبه نامزد بازیت برس!
چقدر دلمرو می شکوند. چقدر بی رحم بود با منی که براش جونمی دادم. گفتم:
⭕️-با تنی که تو لمسش کردی چکار کنم؟ با نقصی که رومگذاشتی چی؟! امیر فهمید دختر نیستم. همین امروز فهمید و صیغه محرمیت رو باطل کرد . اما قبلش تا تونست منو کتک زد. منی که دست هیچ احدی روم بلند نشده بود!
کیان با حیرت نگاهم می کرد...شالمروی شونه هام افتاده بود. گردنم رو نشونش دادم:
-می بینی؟ تمام تنمو کبود کرده. تا الان همه چیو به مامان و بقیه گفته. و منهیچ پناهی جز تو ندارم. از خودت به خودت پناه آوردم.
جلو اومد و در فاصله ی یکسانتی از من ایستاد و با تاثر نگام کرد و گفت:
-ببین یه لجبازی و دروغ چه بلایی سر هر دومون آورد!
گفتم:
-تو رفتی! تو دروغ گفتی!
انگشتش رو کشید روی لبهایم و بعد جای کبودی کنار لبم رو لمس کرد و گفت:
-مادرشو به عزاش می شونم.
خسته و ناامید گفتم:
-من جون ادامه این بازیو ندارم. من دلمیه خواب راحت می خواد. یه زندگی آروم مثل بقیه دخترا...
سرشو جلو آورد و آروملبهامو بوسید. آخرین بار سه ماه پیش بود. همون شب قبل از عقد. گفتم:
-نکنکیان!
دستاشو پشت کمرم انداخت و گفت:
-آرومباش! کاریت ندارم! فقط دلم واست تنگ شده بود!
و سرمو چسبوند به سینه اش.نمی خواستم دوباره بازیچه بشم اما واقعاجز کیانهیچ کسی رو نداشتم...
https://t.me/+FkgIgDXUjUNjMThk
https://t.me/+FkgIgDXUjUNjMThk
درست یه شب قبل از عقد کیان غیبش می زنه و مونس رو با تنی دست خورده با خانواده ای متعصب رها می کنه . و خانواده تصمیممی گیرن برای حفظ آبروشون مونس رو شوهر بدن .اونم به مرد بدبینی که همیشه به مونس شک داشته. اما پشت تموماینرفتن و ترککردن ها یه معمای بزرگهست کهکیان سعی در مخفی کردنش داره واون معما اینه...
Repost from N/a
نویسنده_صحبت_میکند😍
♨️دیگه لازم نیست برای رمان های حق عضویتی هزینه پرداخت کنید❌
ما #ادمینا تونستیم بالاخره امروز با #گرفتن_هزینه_حق_عضویت_رایگان لیست رمان های حق عضویتی رو برای برای مخاطبان عزیزمون آماده کنیم♨️
ولی توجه داشته باشید فقط #امشب_میتونید_فرصت_عضویت_رایگان_ این رمانها رو بگیرید⁉️
❌❌❌
🌹 10/2/1403🌹
رمان حق عضویتی یک❣
https://t.me/+U8OVmHYdb-s0ODBk
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی دو❣
https://t.me/+Qo34LbkrBiHlJKyS
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی سه❣
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی چهار❣
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی پنج❣
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی شش❣
https://t.me/+cpWz_omXlDE5NjY0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی هفت❣
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی هشت❣
https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی نه❣
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی ده❣
https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی یازده❣
https://t.me/+R4JSSCjuNwAyNzI0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی دوازده❣
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی سیزده❣
https://t.me/+s-KSSq7ngv4zYTY0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی چهارده❣
https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی پانزده❣
https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی شانزده❣
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی هفده❣
https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی هجده❣
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی نوزده❣
https://t.me/+A5I9fr3VTYxkOTQ0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی بیست❣
https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی بیستویک❣
https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی بیستودو❣
https://t.me/+6Qi1_54DUlJmZjJk
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی بیستوسه❣
https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی بیستوچهار❣
https://t.me/+vEQPt5l1jHc5YTZk
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی بیستوپنج❣
https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی بیستوشش❣
https://t.me/+yuW4JeuF1XpiYmI0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی بیستوهفت❣
https://t.me/+7Do_xAE3wBJmNThk
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی بیستوهشت❣
https://t.me/+-OlTPDBklSoxN2Vk
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی بیستونه❣
https://t.me/+WLZtFyADLMU0YTY0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی سی❣
https://t.me/+Hf1dlSXg-z4wM2Q0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی سیویک❣
https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی سیودو❣
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی سیوسه❣
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی سیوچهار❣
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی سیوپنج❣
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی سیوشش❣
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی سیوهفت❣
https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی سیوهشت❣
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی سیونه❣
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی چهل❣
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی چهلویک❣
https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی چهلودو❣
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی چهلوسه❣
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی چهلوچهار❣
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی چهلوپنج❣
https://t.me/+U8OVmHYdb-s0ODBk
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی چهلوشش❣
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی چهلوهفت❣
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی چهلوهشت❣
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
🎊🔑🧸
لیست بیسانسور❌❌❌
حق عضویتی❌❌❌
امشبو❌❌❌
از دست ندید❌❌
Repost from N/a
_هزار بار گفتم من زنی رو میخوام که تو سینه هاش شیر باشه.... فانتزی من اینه!
اما توئه بدرد نخور همیشه یکی از یکی گشادتر و بدقواره تر میفرستی . دیگه نمیخوام برام مشتری بفرستی .
تماس را قطع کرد و موبایلش روی تخت پرت شد!
دخترک از پشت اتاق رییسش همه مکالمه او را شنید!!
به خودش فکر کرد...
به نوزادش که باید هزینه عمل قلب مریض او را به هر طریقی به بیمارستان پرداخت میکرد تا سریعتر نوزادش را عملکنند در غیر اینصورت فرزندش از دست میرفت!!
چند لحظه ای فقط فکر کرد و چاره اندیشید و همه جوانبرا سنجید و آخر رسید به یکچیز که نباید!
مردد بود و نمیدانست کارش درست است یا اشتباه!
بالاخره دل را به دریا زد و خودش را به دست سرنوشت سپرد!
او میتوانست فانتزی رییسش را انجام ....و در مقابل جان طفلش را نجات دهد .
با دستی لرزان و حالی مضطرب تقه ای به در اتاق رییسش زد
_بیا تو
چند نفس عمیق کشید و دستگیره در را پایین برد
نگاهی سطحی به او که با بالا تنه برهنه و صورتی سرخ روی تخت بزرگش دراز کشیده بود کرد و سریع چشمپایین داد!
_سلام آقا
از گوشه چشمنگاهی به خدمتکار خانه اش کرد و به معنای سلام سری تکان داد!
هزار بار حرف هایش را در دهن مزه مزه کرد و با دهانی که از بزاق خشک شده بود و شرمنده سر پایین تر برد و شروع کرد به گفتن تمام آنکه باید!
_آقا من یه پسر هشت ماهه دارم که قلبش مشکل داره و دکترش گفته سریعتر باید عمل بشه هرروز دیرتر بشه موفقیت عمل میاد پایینترو بچم جونشو از دست میده....شوهرمم وقتی من هفت ماهه باردار بودم یه از خدا بیخبر با موتور بهش زدو در رفت...منم و این بچه...هیچکسی نداریم....
لحظه ای سکوت کرد
کوهیار از روی بالش بلند شد و نشست،
_خب؟
با خجالت ارام لب زد؛
_آقا من از اینجا رد میشدم اتفاقی حرفاتونو شنیدم ،من...من...تو سینه هام شیر دارم...
زیر گریه زد
_آقا من از اوناش نیستم...توروخدا راجب من فکر بد نکنید...بخاطر بچم مجبورم...به هر دری زدمنشد ،دنبال وام و هر قرضی رفتم جور نشد....حتی حاضرم بریم ازمایشکه من نزدیک به یازده ماهه هیچرابطه ای نداشتم!
زار زد و ادامه داد
_روم سیاه ...بخاطر بچم هرکاری میکنم که از دستش ندم.
کوهیار از شنیدن حرف های خدمتکارش مات مانده بود!
او همیشه موقر و متشخص جلوی او ظاهر شده بود حتی قرار اول که برای خدمتکاری آمده بود باورش نشد که این دختر نیازمند این شغل باشد!
هیچوقت از شرایطش و نوزادش با او حرف نزده بود و گرنه بی چشم داشت به جسم او ، هزینه عمل او را میداد اما حالا که طعمه با پای خود به دام آمده بود فرق داشت!
دستش را دراز کرد و از کشو دراورش دسته چکش را بیرون اورد
_شبی چند بنویسم؟
با هق هق و بریده گفت:
_آقا ...من ...هزینه عمل... پسرمو... یه جا میخوام ...تعداد روزاش.... هرچی...شما بگید!
سر زبانش آمد بگوید شش ماه اما گفت
_یکسال و هرشب!
چاره ای جز اطاعت نداشت
_بله آقا...
_فقط قبلش باید بری جواب چندتا تست که من میگم رو بیاری ....تست HBV .HPV .HCV .
مهدا که میدانست همه این تست ها مربوط به بیماریهای مقاربتی هست با اطمینان از خودش گفت:
_جواب تست هارو میارم آقا...خیلی ممنونم ....شما جون بچمو نجات دادید...حالا میتونم برم؟
_جواب ازمایش رو که گرفتی با پسرت بیا تو یکی از اتاقهای اینجا زندگی کنید.
خوشحالی تماموجودش را گرفت که دیگر با آن صاحبخانه هیز و هوس باز هم کلام نشود و نگاه هرز او را نبیند.
با نوک انگشتانش اشکهای زیر چشمش را پاک کرد و آرام لب زد؛
_آقا فقط من یه خواسته ای دارم ....
ابروهای کوهیار بالا پرید
_چی؟
_محرم بشیم...میخوام اشتباه کنم اما گناه نه!
متفکر نگاهش کرد
_پس هزینه عمل پسرت میشه مهریه این مدت.
_بله آقا ...من مهریه نمیخوام...همینکه پسرم زنده میمونه از همه چی برام ارجحیت داره.
سری تکان داد
_آشنا دارم جواب این تست هارو دو روزه آماده میکنه... پسفردا که میای ....صبح به پسرت شیرخشک بده بیا.....میخوام سینه هات پر شیر باشه ....
https://t.me/+CtNCEZUAH8o5MWY0
https://t.me/+CtNCEZUAH8o5MWY0
و اتفاقاتی که باعث شکل گیری یه عشق میشه و....
https://t.me/+CtNCEZUAH8o5MWY0
ونوزادی که بدون شیر میمونه🤣😑در واقع حقشو میخورن😐
https://t.me/+CtNCEZUAH8o5MWY0
Repost from N/a
همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ...
انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ...
حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم
_پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون !
داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟!
_مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟
_نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه ....
پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟!
صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد
_هنوز تو سرویسه ؟!
مهبد گفت :
_صدایی که ازش نمیاد
_دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته ....
چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد
_یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و میوفتی روش ...فقط کامل لخت باشید که تو فیلم جایی برای بحث نذاری ...
بعد رو به غزل غرید :
_با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری
انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد :
_اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی
عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ...
🌺🌺🌺
طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱...
یعنی می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
🍃🍃🍃
👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری
👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
Repost from N/a
جررر عکس لختی خودشو اشتباهی برای رییسش می فرسته🤣
_ خدای من این چیه دیگه؟
با شوک به آلارم نمایان شده در بالای صفحه ام خیره شدم
چند ثانیه پلک زدم تا واقعی بودنش را هضم کنم ..
رییس آن هم این وقت شب ..
چه کاری میتوانست با من داشته باشد ؟
روی نوتفیکیشن ضربه زدم و وارد صفحه چت شدم...
_ خانم آرمان؟
تنها همین را گفته بود .. من هم هول زده بدون اینکه فکر کنم شاید بد نباشد سلامی بکنم نوشتم :
_ بله رییس
چند ثانیه طول کشید تا پاسخم را بدهد
_ فکر نمی کنید بیدار بودن تا این ساعت برای خانم شاغلی مثل شما مناسب نیست ؟
چشمانم گرد شد و خنده ناباوری کردم .. خدای من او خود به من پیام داده و حالا که پاسخش را دادم
مرا بابت بیدار ماندم تا این ساعت بازخواست میکند ؟
با تعجب تایپ کردم :
رییس ؟ مثل اینکه شما به من پیام دادید ها !
منتظر پاسخش ماندم امت با دیدن نقطه های چرخان بالای صفحه فهمیدم که در حال ویس گرفتن است..
وای
ویس می گیرد ؟ آن هم برای من ؟
خدایا در شرکت به اندازه کافی مرا با آن چشمانش از راه به در میکند
حتی در خانه هم راحتم نمی گذارد ؟
صدای کوبش های قلبم بلند تر میشد و وقتی ویسش بر صفحه ظاهر شد به اوج خودش رسید
با حالی عجیب روی آن زدم تا پلی شود و لحظاتی بعد صدای فوق جذاب او در گوشم پخش شد .
خونسرد و با لحن جذابی می گفت :
خانم آرمان درسته من پیام دادم اما دلیل نمی شد که شما این وقت شب بیدار باشید ..
حتما فردا هم مثل همیشه میخواید بگید وای ترو خدا ببخشید آقای فروزنده خواب موندم
اگر فردا دیر کنید من میدونم و شما...!
کارای زیادی باهاتون دارم
از طرفی صدای بم و جذابش از خود بی خودم کرده بود و از طرف دیگر از اینکه ادایم را در آورده بود حرصی شده بودم.
اخمی کردم و بدون فکر ویس گرفتم :
واقعا که رییس...
خوبه فقط سه بار دیر کردم هاا
و بعد ناخواسته با صدای ظریف تر و تخس تری ادامه دادم :
اصلا حالا که اینطور میلتونه دیگه جوابتونه نمی دم و می خوابم.
به ثانیه نکشید ویس جدیدی فرستاد.
خنده ام گرفت...
بدبخت شاید ترسید واقعا قهر کنم و نتواند کار اصلی اش را بگوید.
آن یکی را هم پلی کردم و با هیجانی عجیب به صدای کمی خنده الودش گوش کردم :
صبر کنید خانم آرمان...
و بعد زیر لبی با خنده زمزمه کرد :
چه زود هم بهش بر می خوره
اما خب من شنیدم و آن لحن خاصش باعث شد که دلم بیشتر هوای تپیدن کند ..
با همان پوزخند همیشگی اش ادامه داد :
متاسفم
اما شما جرئت اینو ندارید که جواب منو ندید...میدونید که ؟
چون بلاخره که هم رو میبینیم و اون موقع است که شما باید جواب پس بدید.
لبم هایم را اویزان کردم...دیکتاتور!
ویس گرفتم و با لحنی مظلوم گفتم :
چشم رییس شیر فهم شدم اما آگه کارتونو نگید من نمیتونم بخوابم که
این دفعه پاسخم را دیر تر داد
_ خانم آرمان لطفا پوشه های طرح فراز و مارین و تاج رو فردا بیارید شرکت جلسه داریم فردا باهاشون و شما هم طرح های اصلاح شده رو هنوز نیوردید
_باشه رییس میارم آمادن
ویس بعدی بلافاصله آمد :
به هیچ وجه فراموشتون نشه و در ضمن...
بهتره همونطور که گفتید حالا بعد دیدن این پیام بخوابید
امیدوارم فردا نکنید وگرنه...
لب برچیده زمزمه کردم :
زورگو شاید من نخوام بخوابم باید اونوقت کیو ببینم؟
آف شده بود. با یاد آوری چیزی وار عکس ها شدم تا اطلاعات طرحی را که قبلا خواسته بود بفرستم که ناگهان گوشی از دستم افتاد
به زحمت گوشی را از زمین برداشتم.. به صفحه نگاه کردم و با چیزی که دیدم در جا سکته را زدم
_ الان چه کوفتی شد دقیقا ؟
دستم بر عکسی خورده بود و او ارسال شده بود آن هم نه هر عکسی..!
عکس من
در حالی که لب های سرخم میخندید و موهای فر شب گونم کاملا بر سرشانه برهنه ام باز ریخته شده بودند.
خدای من فاجعه بود این عکس را به سارا هم به زور نشان دادم و حالا..!
با وحشت هجوم بردم تا عکس را ندیده پاک کنم که با چیزی که دیدم شوکه شدم...
نه تنها دو تیک آن زده شده بود بلکه ریپیلای هم کرده بود :
واو...
جدا سورپرایز شدم خانم کوچولو!
https://t.me/+SfrXx2egFWYwYTA8
https://t.me/+SfrXx2egFWYwYTA8
اینجا یه دختر خانوم اروم و خوشگل داریم که هنر از هر انگشتش میچکه❤️🔥😌
پسرمون هم یه اقای فوق جنتلمنه 🤩
و البته جذاب😎اونقدری که دختر خانوم ما وقتی برای اولین بار به شرکتش میره تا مصاحبه کنه 🤑همچنین مست چشاش میشه که دیگر زمین و زمان از یاد میبره❤️🔥
طوری که فکر میکنه طلسم شده 😅البته آقای جذاب ما به روش نمیاره و استخدامش میکنه 🔥🔥حتی براش یه لقب میزاره و صداش میزنه دخترک عجیب غریب 😁😁و البته ناگفته نمونه که دخترما یه خنده هایی میکنه که دل پسرمون و حالی به هولی میکنه😍❤️🔥دخترک ما به هر زوری هست تو تایم اداری مقابل به قول خودش افسون چشمای اقای جذابون دووم میاره😩
اما هیس...
ایشون خبر نداره شرکت تنها جایی نیست که قراره اونو ببینه🤫🤫
Repost from N/a
_ عزیزم به ازدواج مجدد فکر میکنی؟
می دانست که محبوبه میخواهد از شرش خلاص شود. خودش هم از تنهایی و سربار بودن خسته شده بود.
_ اگه مرد مناسبی پیدا بشه شاید دوباره ازدواج کنم.
محبوبه ذوق زده از شنیدن پاسخش گفت:
_ راستش هست. پسرخاله ام حسابدار حاج احمد نقشبنده. میشناسی که چقدر معروفن. حاجی چندین ساله زنش رو از دست داده. می گفت بچه هام راضی به ازدواج دومم نیستن اما دیگه نمی خواد تنها باشه. اگه تو می خوای به ازدواج مجدد فکر کنی بهش بگم تا با خودت حرف بزنه.
_ اگه بچه هاش راضی نباشن فکر نکنم ازدواج ثمر داشته باشه.
محبوبه من منی کرد و گفت:
_ والا حاجی خوب و آبرومنده و دست به خیر داره. اما چون هنوز خاطر زنشو می خواد تا کردن باهاش یکم سخته. انگار نمی خواد زن دیگه ای خانم خونه اش باشه...
کم کم معنی حرف های محبوبه را درک کرد. سنش از سی و پنج سال گذشته بود و ان طراوت جوانی هایش را نداشت. اما توقع پیشنهاد صیغه ان هم از جانب زن برادرش را نداشت....
زندگی اش میان هوا و زمین معلق مانده و به تار مویی وصل بود. شاید واقعا اوضاعش انقدر که به نظر میرسید اسفناک بود که زن برادرش پیشنهاد صیغه به او داده بود. داشت او را محترمانه از خانه اش بیرون می کرد و دیگر سربار اضافی نمی خواست. سعی کرد ته مانده های غرورش را حفظ کند.
محبوبه زمانی که سکوتش را دیده به سرعت افزوده بود:
_ به جون بچه هام قسم انقدر امیر از خوبی و چشم پاکی حاجی تعریف کرده بود که نگو. می گفت حاجی دنبال صیغه و زن و اینا نیست. فقط می خواد زمان بده تا هم با زن دومش اشنا بشه و هم کم کم بچه هاش قبولش کنن. مخصوصا دخترش انگار خیلی سختگیره.
خود را به دست بازی بی رحمانه ی روزگار داده و با احمد ملاقات کرده بود. انتظار مرد دریده ای داشت اما مرد محجوب و افتاده ای بود. تنها چند ماه از مدت ازدواج موقتشان گذشته بود و حاج احمد هم متقابلا از او خوشش امده بود.
قناعت، منش و رفتار حیات را دوست داشت و بهتر دانست که کم کم با دختر و پسرش صحبت کرده و ازدواجش را دائم کند اما با خبری که حیات به او داده از حیرت یخ بسته بود.
هیچ کدام انتظار بارداری دور از انتظار حیات را نداشتند اما اتفاق افتاده بود.
_ قرار نبود دورم بزنی و بخوای با بچه پایبندم کنی. گفته بودی شوهرت قبلیت طلاقت داده چون بچه دار نمیشدی. گفتی دکتر گفته ایراد از خودت بوده. چطور الان حامله ای؟ من شصت سالمه. زن اولم ده ساله که مرده، از دخترم نوه دارم، پسرم وقت دامادیشه. سه تا کارخونه دارم و بیشتر از دویست نفر کارمندمن. اگه یکی بو ببره که از تویی که زن صیغمی بچه دار شدم یه چکیده آبرو برام نمی مونه.
_ من به شما دروغ نگفتم حاج احمد اما این اتفاق الان افتاده. حرفتون درسته، شما نگران ابروتونین اما بچه ای که ارزوی همیشگیم بوده رو از بین نمی برم. من بچمو نمی کشم تا آبروی شما حفظ بشه.....
_ پس باید تنها بزرگش کنی. من قبولش نمیکنم...
https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0
یه رمان جذاب براتون آوردم که از خوندش سیر نمیشید😍 رمان #شاهدخت که عاشقانه هاش دلتون رو آب می کنه و پر از رمز و رازه اثر جدید از نویسندهی #التیام رمان پرمخاطب این روزهاست. رمان شاهدخت رو از دست ندین❤️🔥
https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0
https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0
Repost from N/a
- دکتر بهت نمیخورد بعد از سیوخردهای سال با دوستدخترت بیای!
بلافاصله بعد از این حرف، صدای خندهی جمع بلند شد. سرخ از خجالت نگاهم را بالا کشیده و سریع گفتم:
- من دوست دخترشون نیستم!
انگار حرف من را نمیشنیدند.
رضا ابرویی بالا انداخت و این بار خطاب به او گفت:
- تو کی رفتی قاطی مرغا؟ چه بیخبر؟
این دفعه رسما قلبم نزد و تا خواستم دوباره وارد بحث شده و این اراجیف را تکذیب کنم، دوست دیگرش گفت:
- فقط بخاطر یه شام عروسی ما رو دعوت نکردی، خسیس؟!
و با این حرف، دوباره شلیک خندهی جمع بالا رفت. چرا دست برنمیداشتند؟
بالاخره وسط آن بلبشو به خودم جرئت دادم و مستقیم خیره شدم در چشمان مردی که تا به امروز، هیچ چیزی جز اخم و تندی از او ندیده بودم. آنچه میدیدم نفس را در سینهام حبس کرد.
داشت میخندید و چقدر با خنده جذابتر میشد... وقتی سنگینی نگاهم را حس کرد، برگشت سمتم و چیزی را زمزمهوار گفت که ...
https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0
https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0
(فقط کافیه دو پارت اول رو بخونید تا متوجه قلم قوی نویسنده بشید. )
Repost from N/a
**صورتمو بند بندازن؟ ابرو هامو بردارم؟
تو روستا تا وقتی دختر شوهر نمیکرد که این کارا رو نمیکردن!**
- بیا دیگه دخترم بشین ابروهاتو بردارن!
خودمو کشیدم عقب و سری تکون دادم:
-نه دوست ندارم تا وقتی ازدواج کنم بزک دوزک کنم خودتونم تا دیروز نمیزاشتید چی شده حالا اصرار دارید ابرو بردارم بند بندازم؟
مامانم به خانجون نیم نگاهی کرد و خانجون ادامه داد: - دخترم چرا لج میکنی؟ خان روستای پایین میخوادت داره میاد بلتو ببره دیگه مثل اون پیدا نمیکنیا لج نکن مادر
اخمام پیچید توهم: - من یه بار گفتم حسین پسر عمو رو میخوام اونم رفته سربازی میاد میرم دیگه مگه رو دستون موندم
مادرم کوبید او صورتش: - ذلیل بشی دختر دهنتو آب بکش تو الان شیرینی خورده ی یکی دیگه شدی بفهمه این حرفو سر حسینو میبره
گریم گرفته بود: - چرا دارید زور میکنید سر سفره ی عقد میگم نه نمیخوا...
حرفم تموم نشده بود که صدای داد آقا جون تو خونه پیچید، برگشتم و کی اومده بود خونه؟
- تو بیجا میکنی نمیخوام چه صیغه ایه؟ اختیارت دست منو بابات! تو بگو نه ببین بعدش جایی تو این خونه داری میندازمت بیرون ببینم کی دیگه اصلا نگات میکنه؟
هم دست خورده میشی هم از خونه رونده
با غیض نگاهم کرد و من اشکام روی صورتم ریخت و حسین کجا بودی؟ حالا چیکار میکردم؟ چاره ی دیگه ای داشتم؟
https://t.me/+p0lOtmAYk8BhMDE0
تورو از صورتم کنار زد و صدای کل بلند شد و من با بغض به مردی که تو صورتم میکاوید خیره شدم که نگاهش و ازم گرفت و آروم پچ زد :-یه قطره اشک بریزی کل روستا حرف ما میشه
لبامو گاز گرفتم تا بغضمو قورت بدم که ادامه داد:
- گریتو نگه دار تو حجله تو بغل خودم...
https://t.me/+p0lOtmAYk8BhMDE0
همه ی من (رمان های فاطمه.ب)
@Fatemehb_romanارتباط با نویسنده
Repost from N/a
- میگن مافیا شیشه است!
- نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد!
سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم:
- کیو میگین بچه ها؟
نگاهشون روم نشست:
- مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟
خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن:
- خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم!
خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم:
- اول ببینید زنده میمونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست!
از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه!
در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم!
موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود!
لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد:
- تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟
اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم:
- اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه!
نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟
- من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب!
اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم:
- طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و...
حرفمو قطع کرد.
- جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره!
نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه...
- دیوونه ای؟
اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه!
نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت:
- انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟
لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم!
لبخند کجی زد و گفت:
- حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟
از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم:
- روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم!
لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی!
https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0
https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0
https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0
https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0