cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

♡عروس خونین من♡

رمان عروس خونین من به قلم :Zadmehrrr ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌ لینک دعوت:https://t.me/Roman9861 پیج اینستاگراممون : Romaan215 حتما فالو کنید 💕

نمایش بیشتر
إيرانفارسیدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
376
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

سلام به همه ی عزیزان ... امیدوارم حالتون خوب باشه ... اینترنت های ایران کاملا قطع شده و همین الانم با فیلتر شکن تونستم براتون پیام بزارم ... روند پارت گذاری مثل همیشه پیش میره .... بابت قطعی اینترنتا متاسفم ...و ممنون از کسایی که هنوز داخل کانال هستن ... 🌸🌷❤️
نمایش همه...
پارت های امشبمون ساعت 23:00 🌸
نمایش همه...
دنبال کار و درآمد تو خونه ای؟ اما چیزی پیدا نکردی؟ 👩‍🦯 خب میتونی با کاری که من بهت پیشنهاد میدم درآمدی فوق العاده ای تو خونه با یه گوشی داشتی باشی😍 اگه میخوای بیشتر در مورد کارمون بدونی به ایدی زیر پیام بده👇 @hmhmhmhm3
نمایش همه...
♡عروس خونین من♡ #پارت156 پسرک آرام سرش را تکان داد و مشکوک کمی به پیرمرد خیره شد ... پدرش هنوز از سرکار برنگشته بود و وجود مردی در خانه آن هم زمانی که پدرش خانه نبود کمی غیرت نوجوانانه اش را قلقلک میداد ... _ چند سالته پسر جون ؟ پسرک که هنوز همان جا ایستاده بود از سوال پیرمرد کمی جا خورد و در حالی که اخم کرده بود آرام جواب داد : پونزده سالمه ... _ پونزده سالته مادرت هنوز بهت سلام کردن یاد نداده ....؟ اخم پسرک پر رنگ تر شد و با قلدری و غیض گفت : چرا بهم یاد داده ولی مادرم سلام کردن به غریبه هارو بهم یاد نداده ... دلیلی ام نمیبینم به شما سلام کنم .... مادرش جیغ خفه ای کشید و گونه اش را چنگ زد با چند قدم بلند خودش را از آشپزخانه به پسرک رساند و در حالی که به عقب هلش میداد گفت : عزیزم ... ایشون غریبه نیستن ... ایشون پدربزرگ توعه ... آرمین جان چرا اینقدر اخمو شدی امروز ... در حالی که چند ضربه ی آرام به شانه اش میزد ادامه داد : برو ... برو مامان جان ... دست و صورتتو بشور بیا ناهار بخوریم ... زود از پدربزرگتم عذر خواهی کن ... پسرک با تعجب کمی به پیرمرد نگاه کرد و باز با لجبازی رو به مادرش لب زد : من چیزی به ایشون نگفتم که بخاطرش عذر خواهی کنم ... در ضمن گرسنه نیستم میخوام برم بخوابم .... و بعد فرصتی برای اعتراض به مادرش نداد و دوان دوان به سمت اتاقش حرکت کرد .... مادرش خنده ی مصلحتی کرد و رو به پیرمرد گفت : آقا جون ... شرمنده بخدا ... بچه ست ... تازه از مدرسه اومده ... یکم خسته ست ... شما به بزرگیه خودتون ببخشید ... ❌کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام❌ Zadmehrrr🌷
نمایش همه...
♡عروس خونین من♡ #پارت155 یه نوجوون ۱۵ ساله بودم که غرق خوشی بودم و تنها کارم شده بود بازیگوشی و اذیت کردنه خواهر و مادرم .... اسم خواهرم آزیتا بود .... اونوقتا آزیتا ۹ سالش بود و من اصلا باهاش رفیق نبودم .... فقط دلم میخواست اذیتش کنم و مدام صدای جیغشو در بیارم ‌.... بابا خیلی بخاطر کارام سرزنشم میکرد ولی مامان هیچ وقت چیزی بهم نمی‌گفت و حتی یه وقتایی با بابا سر من و آزیتا بحث میکرد ... بگذریم .... یه روز داشتم از مدرسه برمیگشتم دم در یه جفت کفش مردونه دیدم .... خیلی تعجب کردم چون معمولا کسی به ما سر نمیزد .... بابام و مامانم هردوشون بخاطر ازدواج با همدیگه از خانواده هاشون ترد شده بودن و با هزار سختی تونسته بودن زندگیشونو به اون مرحله برسونن .... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡ 《راوی》 #فلش_بک کوله ی مدرسه اش را از روی شانه اش پایین انداخت و آهسته وارد پذیرایی شد ... کنجکاو سرش را خم کرد و از دیدن مرد پیری با عصا کمی جا خورد ... مادرش را دید که مقابل او خم شده بود و سینی چایی را روبرویش گرفته بود ... پلک محکمی زد و آرام مادرش را صدا زد ... مادرش مانند همیشه با لبخند جوابش را داد و در حالی که به سمتش قدم برمی‌داشت گفت : سلام پسرم ... برو دست و صورتتو بشور عزیزم ... لباساتم عوض کن زود بیا ... ❌کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام❌ Zadmehrrr🌷
نمایش همه...
دو پارت دیروز تقدیم شما ... بابت تاخیر واقعا متاسفم ... پارت های امروزمون هم تا چند دقیقه ی دیگه گذاشته میشه ... ❤️🌷
نمایش همه...
♡عروس خونین من♡ #پارت154 _ خب ... میخوام تمام قضیه رو از اولش بشنوم آرمین ... از همون اوله اولش ... میخوام تک تک لحظه هاشو برام تعریف کنی ... _ چرا اینقدر واسه فهمیدن گذشته مصممی ؟؟ _ چون میخوام بدونم بخاطر چی همه ی زندگیمو از دست دادم ... آرمین آرام از روی کاناپه بلند شد و به سمت آشپزخانه حرکت کرد .... نگاه متعجب دخترک را روی خودش احساس کرد و آرام به سمتش برگشت ... _ شیرینی تازه گرفتم .... میخوام همزمان که داستان قشنگمو میشنوی یه چند تا از این شیرینیای خوشمزه ام میل کنی بانو ....‌ دخترک آرام سری تکان داد و خیره ی آرمین بود که چند عدد شیرینی را داخل بشقاب گذاشت و به سمتش آمد .... یکی از شیرینی هارا به سمت دهانش برد و با لبخند لب زد : بخور عزیزم ... دخترک آرام دهانش را به سمتش برد و گاز آرامی به شیرینی خامه ای خوش طعم زد .... خامه کمی روی لب هایش پخش شد و باعث شد لبخند روی لب های آرمین عمیق تر شود .... _ خیلی خوشمزست ... اووممم ... آرمین چیزی نگفت و همانطور با لبخند خیره اش بود .... _ خب ... بشین ... فکر نکن منصرف شدم ... اتفاقا واسه فهمیدن گذشته لحظه شماری میکنم ... بهتره سعی نکنی منو گول بزنی ... _ گولت نمیزنم عزیزم ... آرام بشقاب شیرینی را کنارش گذاشت و ادامه داد : خب ... بزار از اولش شروع کنم .... یه نوجوون ۱۵ ساله بودم که .... ❌کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام❌ Zadmehrrr🌷
نمایش همه...
♡عروس خونین من♡ #پارت153 سرش را همانند دیوانه ها بر زمین کوبید و دوباره فریاد زد : من پشیمونم خدا .... من بنده ی گناهکارتم .... چرا اینجوری داری ازم انتقام میگیری .... میخوای ذره ذره آب شدنمو تماشا کنی .... خداااااااا _ آرمین ... آرمین ... آرمین جان لطفا بیدار شو ... داری خواب میبینی آرمین .... من همینجام .... آرمین .... به یکباره با فریاد بلندی چشمانش را باز کرد و ترسیده روی تخت نشست .... عرق سردی روی پیشانی اش نشسته بود و حس میکرد تمام عضلات بدنش از کار افتاده اند .... نیم نگاهی به ریحانه ی برهنه انداخت و بی اختیار خود را در آغوشش انداخت .... _ تو زنده ای .... داشتم خواب میدیدم .... خداروشکر .... خداروشکر .... دخترک اما شوکه دستانش را دور جسم بزرگ و شانه های پهنش حلقه کرد و سعی کرد آرامش کند : آروم باش .... فقط یه خواب بود .... من همینجام .... نگران نباش .... _ خداروشکر ‌.... خداروشکر .... دخترک پلک محکمی زد و آرام خواست از او جدا شود که نگذاشت : نه ... نرو ... میخوام مطمئن شم یه خواب بوده ... دخترک خیره ی صورت عرق کرده و سفیدش شد و آرام سرش را تکان داد .... دستانش را دور جسم نحیف دخترک حلقه کرد و در گوشش آرام زمزمه کرد : هیچ وقت حق نداری ترکم کنی ... هیچ وقت حق نداری حتی به مرگ فکر کنی ... تو فقط مال یه نفری ... فقط مال منی ... دخترک نگران سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت ... آرمین آرام لب هایش را روی پیشانی دخترک گذاشت و با تمام وجودش بوسید ... هنوز هم نگرانی و اضطراب آزارش میداد اما در تلاش بود به خودش بفهماند این تنها یک کابوس بوده نه واقعیت .... ❌کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام❌ Zadmehrrr🌷
نمایش همه...
سه پارت طبق قولی که داده بودم تقدیم به شما 😉❤️🌸
نمایش همه...
♡عروس خونین من♡ #پارت152 صدای گریه های آرام دخترکی را میشنید و از شدت کلافگی مدام فریاد میزد .... هر چه به نور نزدیک تر میشد صدای گریه های آن دخترک اوج می‌گرفت .... به گریه افتاد و با هق هق فریاد زد : دست از سرم بردااااررر .... داری دیوونم میکنی .... تو کی هستی لعنتی .... چرا داری گریه میکنی .... بس کننن .... صدای گریه های دخترک تبدیل به هق هق های آرامی شد و او بالاخره به روشنایی رسید .... با امید لبخند کوتاهی زد که از دیدن فضای آن اتاقک به خود لرزید .... اتاقک پر بود از حشرات موزی و بوی بد .... چینی به بینی اش داد که چشمش به جسم بی جانی روی زمین افتاد .... با شک به سمتش حرکت کرد و لحظه ای ماتش برد .... با چند گام بلند خود را به جسم بی هوش ریحانه رساند و او را برگرداند اما از چیزی که دید فریاد بلندی زد و به هق هق افتاد .... طنابی دور گردنش پیچیده بود و صورتش به کبودی میزد .... دور گردنش رد زیادی از طناب باقی مانده بود و موهایش دورش ریخته بود .... آرام دستش را روی گردن دخترک گذاشت و در دلش دعا کرد او زنده باشد .... اما نبضی در کار نبود .... سرش را روی سینه ی دخترک گذاشت و با درد نامش را صدا زد .... سرش را بلند کرد و در همان حال فریاد زد : خدااایا بهم برش گردون .... دیگه گوه اضافه نمیخورم .... دیگه کفر نمیگم .... خدااااااااا .... دیگه غلط اضافه نمیکنم .... تو بردی .... من بنده ی توام خداااا .... خداا نوکرتم بهم برش گردون .... تنها امید زندگیمو ازم نگیرررر .... من اذیتش کردم .... من آزارش دادم ... من تحقیرش کردم .... من کاری کردم به خداییه تو شک کنه .... بهم برش گردووون خدااااااا ..... ازت خواهش میکنم .... بهت التماس میکنم .... سرش را همانند دیوانه ها .... ❌کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام❌ Zadmehrrr🌷
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.