#راه_سبز
#مریم_پیروند
#پارت_صدونودوپنج
#کپی_از_این_اثر_حتی_با_ذکر_نام_نویسنده_ممنوع_میباشد
دستم رو به سینهم چسبوندم...
قلبم چرا اینقدر تند میزنه؟ من که دفعه اولم نیست بهش نزدیک میشم، یا لمسم میکنه...
آخ... خدا...
این روزها حالِ خودمو درک نمیکنم، اونم عجیب غریب شده و رفتارهاش دیگه مثل سابق نیست...
نه اینکه فکر کنم ازم خوشش اومده و رفتارهاشو عوض کرده، نه...
حس میکنم اونی که قصد داره ازم سواستفاده کنه، عمهم نیست، بلکه آرتاست که به خوبی از همه چیزِ زندگیم خبر داره و میخواد با این نزدیک شدنها ازم سواستفاده کنه...
واِلا چه دلیلی داشت بهم پیشنهاد بده برم خونهی اون زندگی کنم !!
هر طرف که میرفتم عمه هم دنبالم میاومد و تند تند حرفاشو تکرار میکرد تا آویزهی گوشم بشه، این خواستگارِ همه چیز تموم رو قبول کنم...
مثل دیگی که یهو از سر برم، با عصبانیت به سمتش چرخیدم و گفتم:
- عمه، چرا همش تکرار می کنی؟ اگه قراره واسه من خواستگار بیاد دارم میگم نمیخوام... من که همه جوره گفتم نه، چه اصراریه هی حرفتو تکرار میکنی؟
- تو چرا منظورِ منو نمیفهمی؟ خواستکارِ به این خوبی رو واسه چی نخوای؟ نمیخوای مثه من یه زندگیِ خوب داشته باشی؟
- نه نمیخوام...
- دیوونهای بخدا...
با حرص پوفی کشید و سرش رو تاسف بار تکون داد:
- این آینده نه تنها واسه خودت خوبه، واسه نسلهای بعدتم روشنه... مثه یه چرخهست، الان یه زندگی خوب واسه خودت میسازی، همین به بچهت میرسه، بچهت به نسلِ بعد...
- عمه، من اصلا نمیخوام ازدواج کنم... باور کن نمیخوام...چه گیری دادید به ازدواجِ من...
همین که خواستم بچرخم تا به آشپزخونه برم، شونهم رو گرفت و سمت خودش چرخوندم:
- مامان باباتم موافقن، خودشون گفتن اگه موقعیت خوبیه، برات جورش کنم... همینجا ور دلِ خودمی، همه جوره همدیگهرو ساپورت می کنیم، تازه این تو شراکتِ مرتضی و شریکش هم تاثیر داره...
- عمه بس کن... خواهش میکنم بس کن...
- بس نمیکنم، بخاطر تو دارم خودمو به آب و آتیش میزنم وگرنه بوش به دماغ پریسا برسه، نمیذاره تو اسمشم بشنوی....
- خب من نمیخوام، اینو به چه زبونی بگم... برید واسه پریسا جورش کنین...