❀͜͡ــؒؔحِـــــــــــــیـــــرْاٰن(مریم پورمحمد)
🖋آثار: 📚بیسر و ته 📚تاوان خواهم داد؛ اما با عشق 📚جام مستان 📚طنزِ تلخ آنلاین☜ حیران❥ مدیترانه❥ قتلگاه شیطان❥ نویسنده: مریم پورمحمد عضو اختصاصی انجمن رمانهای عاشقانه🍂 @romanhayeasheghane کپی پیگرد قانونی دارد🚫
نمایش بیشترکشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
730
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
مثل بچهی آدم با ادب و احترام بهتون گفتم که انگیزه ام رو برای ادامهی رمان حیران از دست دادم.
کاش کمی درکِ اینو داشتید که منو بفهمید.
من نمی دونم الان احترام رو در چی میبینید، اما در نظر من وقتی دارم بهتون اطلاع میدم از ذهن درگیرم در رابطه با رمان و ازتون وقتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ میخوام... وقت! نگفتم نمی نویسم... فقط وقت خواستم، دارم بهتون احترام میذارم و متقابلا در کمال ناباوری باز هم شاهد پیامایی هستم که جز خرد کردن شخصیتم چیزی ندارن💔
ممنون از مخاطبای، صبورم که منو میفهمند❤️
من کسی نیستم که چرت و پرت بنویسم، ترجیح دادم با احترام بهتون بگم که یه چند مدت استراحت میخوام تا قوی برگردم.
مرسی که بیشتر تخریبم کردین💔
405216
#مهم
بچه های قشنگم اعتراض نکنید، من میخوام یه مدت کلا حیرانو ننویسم.
انگیزه ای برای نوشتنش ندارم!
باور نمیکنید من تا خط پایانی داستان رو از حفظم، اما انگیزه ای برای نوشتنش واقعا ندارم.
حداقل یک هفته زمان نیاز دارم تا خودمو جنع و جور کنم.
امیدوارم کنارم بمونید ❤️🚶♀...
#نویسنده
#حیران
204132
«هوالغفار»
#پست_سیصدوهجدهم
تنم را به سمت جلو کِش دادم و از میان دو صندلی، کمی به سمت عباس که در حال رانندگی کردن بود متمایل شدم.
- عقل داشتن یا نداشتن من به تو هیچ ربطی نداره. چرا عین قوم مغول هجوم آوردین؟
مهران زودتر از عباس، با لحن پر حرص و غضبی کنار گوشم گفت:
- باید قربون صدقه اش میرفتیم؟
سر چرخاندم به طرف او. وقتی که داشت در مورد امیرعلی حرف میزد، نگاهش در منجلابِ خونین نفرت غرق شده بود.
- حالش خوب نیست. نباید اذیتش کنید... حق من از شما بیشتره، از شما بیشتر من درد کشیدم، ولی بخشیدمش.
مهران بی هوا مچ دستم را گرفت و من نگاه عاق اندر سفیه عباس را نصفه و نیمه دیدم.
- منو نگاه کم عقل، خودتو محق میدونی؟ بیشتر از ما؟
با سرگردانی چشم ریز کردم.
دندان قروچه ای کرد و با خشم گفت:
- دردِ بیشتر رو کی کشیده، واقعاً نمی دونم! ما... یا تو؟!
- چی میخوای بگی؟
- تو وقتی داشتی روحِت رو نابود میکردی، ما شاهد بودیم. شاهد بودن خیلی درد بدتریِ یاس، مخصوصاً وقتی نتونی کاری برای عزیزت بکنی و شاهد درد و رنجش باشی.
گوشهی لبم زیر فشار بی امن دندان هایم پاره شد. به سختی نگاه از نگاه درمانده اش گرفتم.
- تو یه طراح معروفی یاس، کم کم داره سی سالت داره!... بچه نیستی که بد و خوب رو بهت بگیم، دیگه نباید از روی احساساتت تصمیم بگیری. عقل و منطقت رو به کار بنداز، خواهش میکنم.
#حیران
#مریم_پورمحمد
22701
«هوالغفار»
#پست_سیصدوهجدهم
تنم را به سمت جلو کِش دادم و از میان دو صندلی، کمی به سمت عباس که در حال رانندگی کردن بود متمایل شدم.
- عقل داشتن یا نداشتن من به تو هیچ ربطی نداره. چرا عین قوم مغول هجوم آوردین؟
مهران زودتر از عباس، با لحن پر حرص و غضبی کنار گوشم گفت:
- باید قربون صدقه اش میرفتیم؟
سر چرخاندم به طرف او. وقتی که داشت در مورد امیرعلی حرف میزد، نگاهش در منجلابِ خونین نفرت غرق شده بود.
- حالش خوب نیست. نباید اذیتش کنید... حق من از شما بیشتره، از شما بیشتر من درد کشیدم، ولی بخشیدمش.
مهران بی هوا مچ دستم را گرفت و من نگاه عاق اندر سفیه عباس را نصفه و نیمه دیدم.
- منو نگاه کم عقل، خودتو محق میدونی؟ بیشتر از ما؟
با سرگردانی چشم ریز کردم.
دندان قروچه ای کرد و با خشم گفت:
- دردِ بیشتر رو کی کشیده، واقعاً نمی دونم! ما... یا تو؟!
- چی میخوای بگی؟
- تو وقتی داشتی روحِت رو نابود میکردی، ما شاهد بودیم. شاهد بودن خیلی درد بدتریِ یاس، مخصوصاً وقتی نتونی کاری برای عزیزت بکنی و شاهد درد و رنجش باشی.
گوشهی لبم زیر فشار بی امن دندان هایم پاره شد. به سختی نگاه از نگاه درمانده اش گرفتم.
- تو یه طراح معروفی یاس، کم کم داره سی سالت داره!... بچه نیستی که بد و خوب رو بهت بگیم، دیگه نباید از روی احساساتت تصمیم بگیری. عقل و منطقت رو به کار بنداز، خواهش میکنم.
100
«هوالغفار»
#پست_سیصدوهفدهم
تا امیرعلی در را باز کرد، عباس مجال عقب کشیدن هم نداد. مشت کوبید، به قدری محکم که یاس برای لحظه ای حس کرد دندان توی دهان امیرعلی نمانده.
با رنگی پریده و چشمانی وی زده نگاه به امیرعلی دوخت که بخاطر ضربهی وارد شده، تلو تلو خوران عقب رفت و دست روی صورتش گذاشت.
مهران یقهی عباس را از پشت کشید و خودش وارد مهلکه شد. با پشت دست کوبید روی سینهی امیرعلی و با خشم غرید:
- حالیته که ازت خوشمون نمیاد، نمک نشناس؟ سرِ امیرعلی باز هم پایین بود از شدت شرم.
یاس خودی نشان داد.
- مهران...
قبل از مهران، عباس تشر زد:
- ساکت! حرف نزن دخترهی بی عقل...
- اما...
عباس به طور ناگهانی هجوم برد به سمت دخترک. یاس هین کشید و چسبید به دیوار. امیرعلی با نگرانی خواست حرفی بزند که مهران جلودارش شد.
- تو کجا بی ناموس؟ وایسا سر جات کارت داریم تازه!...
نگاه غمگینش میان مهران و یاس در گردش بود. عباس دستش را زیر چانهی یاس زد و با حرص گفت:
- اما؟ اما؟ تو فقط حرف بزن، ببین میزنمت یا نه!
دخترک بهت زده زمزمه کرد:
- حق نداری با من این طوری حرف بزنی عباس.
- حق دارم... حق دارم انقدر بزنمت که صدای سگ بدی.
قلبش رنجید. خودش را نباخت:
- درست حرف بزن. به چه حقی؟
- به حق برادری... من برادر زادهی تو نیستم، من حق برادری به گردنت دارم بی شعور. به همون حقم میزنم تو دهنت خون بالا بیاری. مفهومه؟
#حیران
#مریم_پورمحمد
421315
پست ها رو می خونید دیگه؟! 🥲
قشنگا از فردا روزهای زوج، یکی الی دو پست از رمان حیران خواهیم داشت!
رمانمون تازه وسط راهه، تموم نشده؛ پس لفت ندید که اگر بره زیر چاپ هیچ فایلی ازش موجود نخواهد بود😌
مرسی بخاطر صبوری و حضورتون.
منو از نقد و نظراتتون بی نسیب نذارید لطفا❤️
راستی مدیترانه هم داره به خوبی پیش میره. مریم به همایون زنگ زده ها😍
بیاید که خوشحالم میکنید🌱
https://t.me/joinchat/pM0IpPbOla1kNjU0
#حیران
مدیترانه(مریم پورمحمد)
﷽ 📚مِدیتَرانه(مریم پورمحمد) داشتم از این شهر می رفتم صدایم کردی جا ماندم!... 🖊#رسول_یونان ◻️مدیترانه ››› آنلاین ◾ ◼️قتلگاه شیطان ››› آنلاین ◽ عضو اختصاصی انجمن رمانهای عاشقانه🍂 @romanhayeasheghane
377212
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.