cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

دریچـــه‌ای از رویــــا

کانال رسمی زهرا میرزاده آماده ای به دنیایی از هیجان سفر کنی؟ مـــ🌙ــاه‌آتشیــ🔥ــن روزی✌🏻پارت طلوعی تازه و پیمان تاریک فایل خون سیاه👇 https://t.me/+j1cwsrR0Y پیج اینستاگرام👇 https://instagram.com/daricheroya ارتباط با نویسنده👈 t.me/zahra_m9395

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 090
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

دوستان خوبم سلام متاسفانه ادمینم از دسترس خارج شده و من نمی‌رسم تو هر دو شبکه ی مجازی فعالیت کنم رمان داخل اینستا پارت گذاریش انجام میشه اما اینجا تا مدتی که ادمین جدید نگیرم پارت گذاری قطع میشه.اگر میخواین رمان رو رایگان دنبال کنید پیج اینستامون رو فالو کنید و روزانه پارت ها رو دنبال کنید همچنین رمان جدید هم اونجا شروع شده .تو خصوصی هم رمان کامله هر کس میخواد رمان رو تمام شده و همراه وانشات بخونه می‌تونه به این آیدی پیام بده و با هزینه ی ۳۹ عضو..یت بگیره👇🏻 @zahraaki91 اینستاگرام مون https://instagram.com/daricheroya
نمایش همه...
👎 3
۵ پارت جدید اینجا بیشتر از ۱۰۰ پارت پایان رمان مونده اگر دلت میخواد بدون منتظر شدن ماجرای آوا و استفان رو کامل و با وانشات بخونی کلمه عضویت رو به پی وی بفرست به جای ۶۰ با ۳۰ تومان دو فصل رو کامل و همراه وانشات بخون👇🏻 http://t.me/zahra_m9395
نمایش همه...
zahra m

زندگی پر از خیاله اگه چشماتو ببندی

5👍 2
#ماه _آتشین نوشته ی زهرا میرزاده #پارت۲۴۴ یا هم دختر کوچولوم رو از بین برده بودن..منظورش دقیقا همین بود.. نمیخواستم به گزینه ی دومش حتی فکر هم کنم.. نه این امکان نداشت.. نباید میزاشتم ازمون بگیرنش.. دخترم تازه به خانوادمون اضافه شده بود.. آوا با عصبانیت گفت: _ هیچ اتفاقی برای دخترم نیفتاده..بهتون نشون میدم..من میتونم از جادوی سیاه استفاده کنم و پیداش کنم! خواست از سالن خارج بشه که سریع جلوشو گرفتم و مانع شدم. _ آروم باش عزیزم حلش میکنیم. گمون میکردم میتونم حلش کنم و دخترمون رو پیدا کنم اما این مشکل حل شدنی نبود.. *** شش سال بعد با لبخند به کوچولویی که تو بغل آوا گذاشته بودن نگاه کردم.. تمام تنش عرق کرده بود و تازه از اون درد طاقت فرسا راحت شده بود و حالا پسرمون رو تو آغوشش داشت و بهش شیر میداد.. بوسه ای روی گونش زدم و گفتم: _ از پسش براومدی عزیزم.. لبخند زد که ادامه دادم: _ ببین چقدرم جذابه پسرم.. قراره دخترا براش صف بکشن.. خندید اما یه خنده ی تلخ.. میدونم که هنوز فکرش پیش دخترمون بود.. آیسانمون که شش ساله ازش بی خبر بودیم.. لحظه به لحظه این شش سال بهمون سخت گذشته بود و دنبالش رفته بودیم اما فایده ای نداشت.. به آوا قول داده بودم تا ابد دنبالش بگردم و سر قولم بودم ولی راستش دیگه کم کم داشتم از پیدا کردنش نا امید میشدم.. بچه رو از بغلش گرفتم و همینطور که به پرستار میدادم گفتم: _ اسمش رو همون آیهان بزاریم دیگه؟ بدون حرف سرشو تکون داد. خستگی از تمام صورتش میبارید.. نوازش وار روی موهاش دست کشیدم..
نمایش همه...
27👍 3
#ماه _آتشین نوشته ی زهرا میرزاده #پارت۲۴٠ من، استفان، آدرین و آدرینا تو یه تیم رفتیم و مامان، بابا و عمو جوزف و خاله آیلین تو یه گروه… بازی شروع شد و اولین نفر عمو جوزف بلند شد. از برنامه ی بازی قسمت حیوانات رو انتخاب کرد و کلمه ای که براش درومد خرس قطبی بود! آسون بود ولی حسابی هم سرگرم کننده بود! عمو جوزف با اون هیکل گنده ادا در میاورد و میخواست بهشون بفهمونه کلمه چیه اما به جاش همه خندمون میگرفت و نمیتونستن حدس بزنن.. بالاخره بابا با قیافه ی جدیش گفت خرس قطبی و تیم اونا سه امتیاز اول رو گرفت. حالا نوبت تیم ما بود و آدرین بلند شد. با خنده رو به استفان گفت: _ به عشق تو غذا برمیدارم که زودتر بتونی جواب بدی! همه که میدونستن استفان چقدر به خوردن علاقه داره و همیشه دهنش میجنبه حتی همین الان و وسط بازی، خندیدن و استفان نمایشی اخماشو تو هم برد. آدرین بعد از اینکه کلمه رو خوند چشماش درشت شد و مشخص بود سخته.. آه مون درومد و بالاخره شروع به درآوردن کلمه کرد. با اینکه غذای سختی بود و اصلا مربوط به محل زندگیمون نبود اما استفان تونست اخر های تایم مون حدس بزنه و منو و ادرینا با هیجان و خوشحالی جیغ کشیدیم .. با جیغ ما استفان انگشتشو روی لباش گذاشت و گفت: _ هیس.. الان آیسان رو بیدار میکنید با این سر و صدا!
نمایش همه...
28
#ماه _آتشین نوشته ی زهرا میرزاده #پارت۲۴۱ با جیغ ما استفان انگشتشو روی لباش گذاشت و گفت: _ هیس.. الان آیسان رو بیدار میکنید با این سر و صدا! با فکر به آیسان تعجب کردم که تا همین الان چطور با این همه سر و صدا بیدار نشده.. گوش های تیزی داشت و معمولا با کوچک ترین صدا بیدار میشد. یهو حس خیلی بدی بهم دست داد و استرس و نگرانی تو وجودم نشست.. با همون صورت گرفته گفتم: _ من میرم یه سر بهش بزنم. آدرین کلافه گفت: _ بیدار نشده که خوابالو خانوم چرا الکی شلوغش میکنی؟ بی توجه بهش با پاهای لرزون به طرف اتاق آیسان راه افتادم. نمیدونم چم شده بود ولی حس خیلی بدی داشتم.. با باز کردن در اتاق و دیدن پنجره ی باز حس بدم تشدید شد و به طرف تخت آیسان دویدم.. *** داستان از زبان استفان با دیدن حال بد آوا اخمام تو هم رفت. دوست نداشتم این حالش رو ببینم.. از همون روزی که متیو ما رو گرفته بود، نگران بود و مدام میگفت اون فرد اصلی که دنبالمونه هنوز داره نفس میکشه.. این نگرانی بعد از به دنیا اومدن آیسان تشدید شد و حالش بدتر شد. واسه همین همش دوست داشت دورمون شلوغ باشه و حتی شب ها تو اتاق آیسان میخوابید. باورش داشتم اما احساس میکردم به خاطر اون خاطره ی بد و استرس زود مادر شدنش این حس های بد سراغش میاد ولی حالا..
نمایش همه...
28
#ماه _آتشین نوشته ی زهرا میرزاده #پارت۲۴۱ با جیغ ما استفان انگشتشو روی لباش گذاشت و گفت: _ هیس.. الان آیسان رو بیدار میکنید با این سر و صدا! با فکر به آیسان تعجب کردم که تا همین الان چطور با این همه سر و صدا بیدار نشده.. گوش های تیزی داشت و معمولا با کوچک ترین صدا بیدار میشد. یهو حس خیلی بدی بهم دست داد و استرس و نگرانی تو وجودم نشست.. با همون صورت گرفته گفتم: _ من میرم یه سر بهش بزنم. آدرین کلافه گفت: _ بیدار نشده که خوابالو خانوم چرا الکی شلوغش میکنی؟ بی توجه بهش با پاهای لرزون به طرف اتاق آیسان راه افتادم. نمیدونم چم شده بود ولی حس خیلی بدی داشتم.. با باز کردن در اتاق و دیدن پنجره ی باز حس بدم تشدید شد و به طرف تخت آیسان دویدم.. *** داستان از زبان استفان با دیدن حال بد آوا اخمام تو هم رفت. دوست نداشتم این حالش رو ببینم.. از همون روزی که متیو ما رو گرفته بود، نگران بود و مدام میگفت اون فرد اصلی که دنبالمونه هنوز داره نفس میکشه.. این نگرانی بعد از به دنیا اومدن آیسان تشدید شد و حالش بدتر شد. واسه همین همش دوست داشت دورمون شلوغ باشه و حتی شب ها تو اتاق آیسان میخوابید. باورش داشتم اما احساس میکردم به خاطر اون خاطره ی بد و استرس زود مادر شدنش این حس های بد سراغش میاد ولی حالا..
نمایش همه...
20
#ماه _آتشین نوشته ی زهرا میرزاده #پارت۲۴۳ معلوم نیست اون متیو عوضی گور به گور شده با چه کسایی دم خور شده و ما رو تو این دردسر انداخته.. با این حرف گریه آوا شدت گرفت.. آنا اشاره ای به آوا کرد و بعد رو برایان گفت: _ آروم باش برایان.. الان که وقت این حرفا نیست، باید یه فکری کنیم.. نفسمو بیرون دادم و گفتم: _ درسته باید خودم دست به کار بشم اینطوری فایده ای نداره.. برایان گفت: _ فعلا کاری از دستت برنمیاد.. اول باید ساحره ها جای آیسان رو پیدا کنن تا بعد ببینیم چی کار کنیم. سرمو تکون دادم اما تو ذهنم فقط این موضوع میچرخید که اگه قبل از اینکه پیداش کنن بلایی سر دخترم بیاد چی؟ اونوقت باید چه غلطی میکردم؟.. با هر بدبختی بود یه ساعتی صبر کردیم که سر و کله ی ساحره های سابرینا و سارا جانسون مادربزرگ آوا پیدا شد. با دیدن صورت درهم سارا جانسون متوجه شدم نتونستن پیداش کنن و با چنگام به جون موهام افتادم. آوا که چند دقیقه ای بود آرومش کرده بودیم با دیدن قیافه های درهم شون دوباره از نو اشک هاش روی صورتش جاری شد و هق هقش بلند شد. سارا جانسون گفت: _ نمیتونیم ردی ازش پیدا کنیم.. اوا با همون گریه خودشو از آغوشم جدا کرد، بلند شد و گفت: _ خودم باید طلسم رو انجام بدم.. شاید بتونم پیداش کنم.. سابرینا همسر جیمز جانسون که سر دسته ی جادوگرها بود، رو بهش گفت: _ تمام ساحره ها قدرتشون رو گذاشتن اما فایده ای نداره.. نمیتونیم ازش ردی پیدا کنیم.. یا با طلسم مخفیش کرده یا اینکه.. یا اینکه دختر کوچولوم رو از بین برده بودن..منظورش دقیقا همین بود..
نمایش همه...
28👍 4
۵ پارت جدید اینجا بیشتر از ۱۰۰ پارت پایان رمان مونده اگر دلت میخواد بدون منتظر شدن ماجرای آوا و استفان رو کامل و با وانشات بخونی کلمه عضویت رو به پی وی بفرست به جای ۶۰ با ۳۰ تومان دو فصل رو کامل و همراه وانشات بخون👇🏻 http://t.me/zahra_m9395
نمایش همه...
zahra m

زندگی پر از خیاله اگه چشماتو ببندی

#ماه _آتشین نوشته ی زهرا میرزاده #پارت۲۳۹ برای احتیاط به سمت پنجره رفتم و بازش کردم. نگاهی به اطراف انداختم و وقتی مطمئن شدم خبری نیست درش رو بستم.. از همون زمان متیو همیشه نگران بودم چون حس میکردم اونی که به متیو دستور میداد هنوز دنبالمونه.. اما بعد از اون ماجرا همه چی تو آرامش بود و کم کم استرسم کمتر شد. نگاه آخرم رو به آیسان انداختم و از اتاقش خارج شدم. به خاطر سر و صدای بقیه در اتاق رو بستم تا آیسان بد خواب نشه. به طرف بقیه خانواده رفتم. مامان سارا و بابا رایان که با یکی از سر دسته ی قبیله ها قرار داشتن رفته بودن،اما بقیه خانواده تو نشیمن مشغول صحبت بودن. آدرین با دیدنم با خوشحالی گفت: _ خیلی خوب آوا هم اومد شروع کنیم بازی رو؟ ابروهام بالا پرید و پرسیدم: _ چه بازی؟ عمو جوزف گفت: _ پانتومیم.. منتظر تو بودیم. خندیدم و کنار استفان نشستم. یار کشی شد و عمو جوزف منو تو تیم خودش خواست اما استفان که تو تیم آدرین بود خیلی قاطع گفت: _ امکان نداره! آوا باید تو تیم خودم باشه.. آیلین خندید و گفت: _ بازیه دیگه! تیم تو و ما نداره! مامان گفت: _ اینطوریه؟ پس چرا جوزف اولین نفر تو رو کشید تو تیم خودش؟ همه خندیدن و خاله آیلین با غرور ابرو بالا انداخت. بالاخره با کلی بحث یارکشی تموم شد. من، استفان، آدرین و آدرینا تو یه تیم رفتیم و مامان، بابا و عمو جوزف و خاله آیلین تو یه گروه…
نمایش همه...
#ماه _آتشین نوشته ی زهرا میرزاده #پارت۲۳۸ به هر حال متوجه بودم که آدرینا بهش بی توجه نیست و یه حس هایی داره پس مورد اینکه چقدر تو مدرسه ی دورگه ها پاپیچ من بود چیزی بهش نگفتم و فقط براشون آرزوی خوشحالی کردم. بعد از اینکه کل خانواده با آیسان کوچولو بازی کردن و خندیدن، بالاخره قیافه ی آیسان تو هم رفت و انگار خسته شد. فقط یه ماهش بود و عادی بود که انقدر بخوابه اما آدرین مدام بهش میگفت خوابالو خانوم! از بغل مامان گرفتمش و به اتاقش رفتم. همینطور که تو بغلم بود، کنار تختش نشستم سینم رو تو دهانش گذاشتم تا بهش شیر بدم. با ولع شروع به خوردن کرد. با دیدن ملچ ملوچ کردنش لبخند روی لبم اومد.. درسته از نظر ظاهر شکل من بود اما درست مثل استفان شکمو بود. البته به قول آدرین همینطور خوابالو! در حالی که شیر میخورد سرشو نوازش میکردم و چشماش دیگه روی هم افتاده بود و انگار خواب و بیدار بود. یهو صدای ضربه ی ریزی رو روی پنجره حس کردم و سرمو به سمتش برگردوندم، ولی خبری نبود.. بی خیال شونه ای بالا انداختم و سینم رو از دهان آیسان که خوابش برده بود بیرون آوردم. لباسمو مرتب کردم و روی تختش گذاشتمش. برای احتیاط به سمت پنجره رفتم و بازش کردم. نگاهی به اطراف انداختم و وقتی مطمئن شدم خبری نیست درش رو بستم..
نمایش همه...