زینب عامل (در پناه سایه)
23 115
مشترکین
-2124 ساعت
-2697 روز
-1 16730 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from N/a
- همه کارگرا حین سکس چت دیدنت که داشتی خودتو میمالیدی.🔞
سرو مانند جن زده ها نگاهش کرد.
-من کاری نکردم.
گوشه لب سهند با تمسخر بالا رفت.
-اره واقعا فقط پسر نیاوردی توی کارگاه من باهاش بخوابی. اون روزی که به التماس اومدی و اینجا بهت کار و جا دادم، نگفته بودی شب کاری همکار میکنی کوچولو.
لرزی به جان سرو افتاده بود که لب هایش می وقفه می لرزید.
-سهند خان به خدا من خراب نیستم.
سهند پوزخندی عصبی زد.
-من حرفای مسعودو از چشام بیشتر قبول دارم. خودش گفت دیدتت. زود جال و پلاستو جمع کن از کارگاه من برو. من گفتم سر به راهی که جاخواب و کار دادم بهت الان کهانگار یه کار دیگه ام داری… برو سر همون شغل…
چانه سرو لرزید و صدای شکستن قلبش را شنید. به زحمت لب زد:
-سهند خان. به خدا منکاری نکردم… من حتی دستمم به یه نامحرم تو زندگیمنخورده… منو از اینجا بندازین بیرون باید تو جوب بخوابم… تورو خدا… آقا…
سهند عصبی دو قدم بلند به سمتش برداشت:
-اون روزی اومدی اینجا برای کار، گفتی حاضری هر کاری کنی که استخدامت کنم یادته؟
سرو ترسیده سر تکان داد.
-بله…
سهند به سمتش خمشد.
-مسعود که امار تورو به من داده از برادر عزیزتره برای من… حاضرم روی اسمش قسم بخورم که تا حالا دروغ نگفته بهم. نه به خاطر اثبات حرف اون،
فقط برای ثابت کردن به خودت و قائم شدن ذات کثیفت پشت این چهره مظلوم، حاضرم باهات بخوابم و باکره نبودنتو ثابت کنم… توهم که میگفتی حاضری هر کاری برای استخدامت بکنی هوم؟؟؟
سرو با وحشت به سهند خیره شد. این مرد از چه حرف میزد؟ سکس با سهند؟! به چه قیمتی؟! کار و جای خواب؟!
-اگر میگی خراب نیستی و مسعود اشتباه گفته قاعدتا باید قبول کنی… اگر تو باکره باشی، من به عقدم درت میارم و مسعودی که ۲۵ سال رفیقمه رو اخراج میکنم
نگاهش کردم… ازدواج با سهندخان سهرابیان؟!
قبل آنکه عقلم به کار بیوفتد، قلبم زبانمرا چرخاند:
-باشه…
https://t.me/+bWe3Pu3sBO01OTk8
https://t.me/+bWe3Pu3sBO01OTk8
https://t.me/+bWe3Pu3sBO01OTk8
همزمان با درد وحشتناکی که زیر دلش را در برگرفت، صدای سهند در گوشش پیچید:
-الان معلوم میشه دروغت دخترجون…
سرو از شدت درد چشم بست و چشمانش را محکم روی هم فشرد. آنقدر درد داشت که دیگر شرط سهند نیز برایش محکم نبود.
با احساس داغی میان پاهایش آه بلندی کشید و بر روی تخت ولو شد.
زمزمه وحشت زده و متحیر سهند سکوت سنگین اتاق را شکست.
-سرو…تو…تو واقعا باکره بودی؟؟!!🔞
https://t.me/+bWe3Pu3sBO01OTk8
https://t.me/+bWe3Pu3sBO01OTk8
https://t.me/+bWe3Pu3sBO01OTk8
سهند سهرابیان، تاجر و کارخونه دار چوبه که با التماس و خواهش به دختر ۱۸ ساله ای توی کارخونه اش جا وکار میده اما با شنیدن خبر سکس چت دختره با دوست پسرش با دختر شرط میبنده که اگر باکره باشهاونو به عقد خودش درمیاره و در اخر با باختن شرط بندی مجبور میشه تا….🔞❌
https://t.me/+bWe3Pu3sBO01OTk8
https://t.me/+bWe3Pu3sBO01OTk8
https://t.me/+bWe3Pu3sBO01OTk8
100
تا روز رونمایی که خیلی نزدیکه میتونید ساقیو بصورت نقد یا اقساط ثبت سفارش کنید💚
9 43420
- شب عروسی نامزدت گیر کردی تو این سگدونی! یا تو خیلی خوششانسی یا من خیلی بدشانس که باید حین کار دلداری بدم بهت!
شانس بد او بود که در این شب نحس کارش گیر این دکتر زبان نفهم افتاده بود. دلیلی ندید زبانش را کنترل کند. اصلا به جهنم که کارش گیر بود، همان بهتر که ناراحت میشد و گورش را گم میکرد.
- فقط خفه شو دکتر!
صدای بلند خندهی مرد دیوانه در فضا پیچید، طوریکه سگ بیچارهی نیمهجانِ زیر دستش هم در واکنش به صدای بلند خندهی او تکانی به تنش داد.
- حرصتو میذارم به پای از دست دادن عشقت.
بیشعور بود دیگر، بیشعوری که علائم خاصی نداشت!
#برشی_از_رمان_جدید
#بزودی
اسفند ماه پارت گذاری این رمان داخل همین کانال شروع میشه😁
16 377190
نظراتتون رو تو ناشناسمم پذیرام😍
لینک ناشناسم
https://t.me/Harfmanrobot?start=81637227
حرفتو ناشناس بزن
ربات اصلی و پیشرفته و امن حرفتو ناشناس بزن سرور دو: @Harfmanbot سرور سه: @harfmybot
12 60750
اینستاگرام من
تو دایرکت برام از سکوت بنویسید و حسی که از خوندن این قصه داشتید💚
12 40120
سلام عزیزای دلم
و بالاخره رسیدیم به پایان سکوت.
داستانی که بعد از بازنویسی چاپ خواهد شد و انشاءالله من با خبر چاپش برمیگردم پیشون.
دوستان من از تمام دزدیهای رمانام خبر دارم پس در این باره هم پیام ندین به من و ادمینام.
هزاران بار گفتم بازم میگم رمانای من فایل ندارن پس هر جا فایل دیدین مطمئن باشین دزدیه و خوندنش حرام. من اگه یه روز بخوام فایل بفروشم فقط تو کانالای خودم اینکارو میکنم.
اگه ذرهای از خوندن سکوت لذت بردین این حرف منو به گوش دوستانتون که دنبال فایل رمانای منن برسونین
پارتای نهایی یک هفته داخل کانال میمونن و بعد پاک میشن.
دو ماه دیگه در این کانال رمان جدید شروع خواهم کرد عزیزانی که مایل به خوندن هستند لفت ندن.
و لینک جدیدترین رمان انلاین من که میتونین دنبال کنید😍
https://t.me/+vpXJU1M8tlxhZTRk
https://t.me/+vpXJU1M8tlxhZTRk
https://t.me/+vpXJU1M8tlxhZTRk
12 657620
تارخ به جمع رقصندههای پیست پیوست. فرنیا و ماهور با ذوق بالا و پایین میپریدند و آرزو مدام حواسش بود تا دخترش زمین نخورد و هر ازگاهی نیز با شوق و ذوق به افرا که در لباس عروسی و آرایش محوش میان جمعیت میدرخشید نگاه میکرد. تارخ با لبخند نگاهشان کرد و بعد از کنار صحرا و آرش و امین و نگار که در آغوش هم میرقصیدند گذشت. چشمش به حسن افتاد که با تمام وجود مشغول پذیرایی از رقیه بود و خندهاش شدت گرفت.
امروز بلندتر از هر زمانی میخندید. نه لبهایش که چشمانش نیز خنده داشتند. امروز با تمام وجود غم را به خاک زده بود و از ته دل قهقه میزد. همین یک روز کافی بود تا روی روزگار را با خندههایش کم کند. کنار افرا رسید. افرا دستانش را دور گردن علی انداخته و همراه او تکان میخورد. با حسادتی ساختگی و بلند طوریکه میان موزیک بلند علی و افرا صدایش را بشنوند گفت:
_ نوبت منه علی آقا...
قبل از اینکه علی فرصت کند جوابش را دهد سامان دستش را روی شانهاش گذاشت.
_ داماد بهتره پیست رو خالی کنی. میخوام با دخترم برقصم.
افرا با ذوق به سامان خیره شد.
_ عشق منی... انشاءالله عروسی خودت بابا جون. یه زن خوب برات در نظر گرفتم.
تارخ ابروهایش را بالا داد و سامان چشمانش را ریز کرد.
_ خدا عاقبت منو با تو بخیر کنه.
به تارخ اشاره کرد.
_ با دوماد رقصیدی نوبت منه.
_ فعلا تا نوبتت شه یه یار رقص پیدا کن.
سامان با لبخندی که سعی در کنترلش داشت دست علی را گرفت و کنار ایستاد تا تارخ کنار همسر جوانش بایستد. افرا چرخی زد و دستانش را دور گردن تارخ انداخت.
_ باورم نمیشه مخ تارخ نامدارو زدم.
تارخ سرش را زیر گوش او برد.
_ حسابت رو میرسم بچهجون. اونوقت باورت میشه.
افرا با عشق و بلند به لفظ بچه خندید.
*
کنار افرا دراز میکشد. علی هم از او تبعیت کرده و کارش را تکرار میکند. افرا طبق معمول غر میزند:
_ تارخ به رحمان بگو کم بره رو اعصاب من.
تارخ بلند و بیمهابا میخندد.
_ باز شما دعوا کردین؟ خب خانم چرا اخراجش نمیکنی؟
علی با مشت روی بازوی تارخ میکوبد.
_ آد...م به زن...ش نمی...خنده.
افرا نشسته، دامن طوسی و راهراهش را مرتب کرده و بلند میخندد.
_ یاد بگیر...
تارخ با عشق اول به افرا و بعد به علی خیره میشود.
_ علی رو هم باید زن بدیم.
علی میخندد.
_ من خو...دم انت...خاب ک...ردم.
قبل از اینکه تارخ بپرسد همسر انتخابی علی کیست صدای داد رحمان و حسن در گوششان میپیچد. حسن عصبی است.
_ آقا رحمان شما منو روانی کردین به قران.
رحمان هیچ وقت کوتاه نمیآید.
_ تو بچهای نمیفهمی. من کلی تجربه دارم. تارخ خان و خانم مهندس میدونن.
تارخ هم مثل افرا بلند شده و مینشیند. ریزریز خندیده و دستش را دور شانهی افرا حلقه میکند.
_ فکر کنم باید رحمان رو بازنشست کنیم.
افرا هم میخندد.
_ به افتخار این تصمیم بزرگ براتون میخونم.
بیهوا زیر آواز میزند:
" دوستت دارم...
دوستت دارم عشق منی..."
اینبار علی هم میخندد.
صدای خندههایشان در باغ کوچکشان پیچیده و الان است که رحم
12 0421200
Repost from N/a
دلیار یه بالرین و آهنگسازِ دو رگه ی ایرانی و آمریکاییه که برای رسیدن به بزرگ ترین آرزوش میاد شمال و توی بکر ترین و دست نخورده ترین قسمت جنگل یه خونه میسازه تا تنهایی توش زندگی کنه و آهنگ بسازه.
غافل از اینکه خبر نداره لا به لای درختا و در همسایگیش، یه کلبه ی قدیمی پنهان شده! کلبه ای که یه مرد نظامی و بی انعطاف توش ساکنه و هر آدمی که خلوتش رو بهم بزنه، سخت پشیمون میشه❌
https://t.me/+s8OBbFzdhHMxNDdh
در جریانید رمانایی که لوکشین شون تو جنگل، تهِ فسادن😈🔥
75710