مبانی عشق ⚡️ Love, Theoretically
ترجمه مجموعه ی پیچیده (توییستد) - فاین پرینت و کتابهای ماریانا زاپاتا - بدون سانسور و حذفیات چنل مرجع گروه ترجمه بوک یوفوریا https://t.me/BookEuphoria_TG پیام ناشناس: @nashenasasemanbot
نمایش بیشتر2 476
مشترکین
-124 ساعت
-167 روز
-7230 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
#مبانی_عشق
#part146
«اون شب به خونه میرم. اما نمیتونم بخوابم تا وقتی که به خودم اعتراف میکنم، حسودم. برادرم داره سر و سامون میگیره. با اینکه به هم نزدیکیم اما چیزی رو از من مخفی کرده... شایدم دلیلش اینه اون دختر با کسی هستش که من بیشتر از همه بهش اهمیت میدم. و رفتار خوبی باهاش داره. شاید من یک تیپ شخصیتی خاص رو دوست دارم و اون دختر تجسمی از اونه. اما.... خوب تا به حال نسبت به هیچکس اینطوری واکنش نشون نداده بودم. من .... احساسات پیچیدهای دارم اما خودم رو مجبور میکنم کنار بزنمشون. و دیگه بهش فکر نکنم برای مدتی موفق میشم و بعد روز کارگر اتفاق میافته.»
«اون تو بازوهای من غش میکنه. هیچ توضیحی داده نمیشه. طوری رفتار میکنه که انگار اتفاقی نیفتاده. برمیگرده به بازی تغییر شخصیتش. بهم التماس میکنه که به گریگ چیزی نگم. همین باعث میشه به این فکر کنم که این یک رابطه قوی هست یا نه.» آهستهتر و عمیقتر صحبت میکنه. حالت چشمانش نشون میده که غرق تفکره. انگار داره به درون خودش نگاه میکنه. احتمالاً دستهامون تکون خورده. نمیدونم متوجه این شده یا نه برام عجیبه که چرا دستم رو از دستش بیرون نمیکشم. «بعد میفهمم که من چقدر آدم عوضی هستم. چون واضحه که اون با برادرم خوبه. اما خیال من راحت شده بود چون شاید رابطه اونها به نتیجه نمیرسید. دوست داشتم به خودم دروغ بگم و بهونهای درست کنم. اما حقیقت اینه من یه آشغالم. چون اون دختر رو برای خودم میخوام. میخوام... حتی نمیدونم چی میخوام. میخوام اون و برای خوردن شام بیرون ببرم. مطمئن شم که آرامش داره و مطمئن شم دیگه نیازی نداشته باشه که خیلی فکر کنه. میخوام بدونم چرا مهره ی سنگی بازی گو رو اونطوری نگه داشته بود. من واقعا واقعا میخوام... جزئیات رو بهت نمیگم اما مطمئنم خودت میتونی تصور کنی چه چیزای دیگهای میخوام.»
لبخندی غم انگیز و کمرنگ میزنه. معده م پیچ میخوره. بدنم گرم شده.
«البته که بهترین کار اینه که از دیدنش اجتناب کنم. مشکلی ندارم که از دورهمیهای خانوادگی اجتناب کنم. برادرم هیچ وقت در موردش صحبت نمیکنه. انگار فراموش کرده اون وجود داره. که این عجیبه. چون من نمیتونم دست از فکر کردن بهش بردارم. در موردش سوال میپرسم اما نباید این کارو بکنم. چند تا خواب عجیب غریب و نامناسب در مورد دوست دختر برادرم دارم. همه چیز بدتر شده. اما به خاطرش کاری نمیکنم. میدونم که ازش دوری میکنم. وقتی میفهمم اون دختر کسی که وانمود میکرده نیست... خیلی خیلی عصبانی میشم چون من گریگ و میشناسم اون بهترین آدم ممکنه و لیاقت این افتضاح رو نداره. اما کمی هم احساس راحتی میکنم.» دوباره بهم نگاه میکنه. «میدونی چرا السی؟»
❤ 28👍 8❤🔥 6😱 3🔥 2😈 2
#مبانی_عشق
#part145
«تو یه فیزیکدانی السی. باید بدونی با وجود فیزیک کوانتوم، نمیتونی همینطور کلمات رو به زبون بیاری.»
«خوب پس برداشت تو چیه؟»
برای دقیقه طولانی چیزی نمیگه. به نظر داره فکر میکنه که من ارزش شنیدن حرفاش رو دارم یا نه. بعد چیزی بینمون تغییر میکنه. تنش بیشتر میشه. آب دهانش رو قورت میده. چشمهاش به من خیره شده و بعد شروع میکنه به صحبت کردن.
«شش ماه پیش من برای جشن تولد یکی از اعضای خانوادم، رفتم پیششون. انتظار داشتم اون شب هم مثل همیشه، شب بدی باشه. من فقط به خاطر برادرم به اونجا میرم. چون فقط دو تا عضو خانواده ام رو دوست دارم و بهشون اهمیت میدم. برادرم یکی از اون دو نفره. معمولاًما با هم وقت میگذرونیم اما اون شام متفاوت بود. برادرم دوست دخترش رو آورده بود. زنی که هیچ وقت در موردش صحبت نکرده بود. این عجیب بود، چون ما هر روز با هم صحبت میکنیم. اعضای خانواده، مخصوصا مادرش خیلی خوشحال بود.» دستم رو کمی شل تر میگیره. انگشتانم هنوز روی قفسه سینه اش هستش و به قلبش تکیه داده شده. نبض دستم با شدت میزنه.
«اون دختر زیباست. واقعا زیباست. توی این دنیا زنهای زیبای زیادی وجود دارن. باید باور کنی که معمولا خیلی متوجه این موضوع نمیشم. اما به این دختر بیشتر از حد معمول بهش توجه میکنم. قبل از اینکه گریگ اون رو به من معرفی بکنه، یک نفر گریگ رو میبره. میبینم که بازی گو مادربزرگم رو لمس میکنه. یکی از مهره ها رو برمیداره. به روش سنتی اون رو میگیره. با انگشت وسطش و شستش. می ببینم که یک تکه پنیر میخوره. مطمئنم یه چیزی گفت و شوخی در مورد هایزنبرگ انجام داد که کسی متوجه نشد به جز من. و بعد وقتی برادرم برمیگرده، اونها رو با هم میبینم.... متوجه میشم که اون پُلی میشه بین برادرم و خانوادهام. کاری که من هیچ وقت نتونستم انجام بدم. باور کن که تلاش کردم. سی سال از زندگیم رو صرف این کردم که برادرم رو از دردسرهای خانوادهام دور کنم. اما این دختر این کار رو خیلی بهتر انجام میده. تا به حال برادرم رو این همه... خوشحال ندیدم. کلمه درستش اینه که اون احساس راحتی داره. با پیش رفتن مهمونی، نمیتونم نگاهم رو ازش بگیرم. متوجه چیزی میشم. بیش از حد هوشیار و گوش به زنگه. همه چیز رو در نظر میگیره. متوجه میشه مردم چی میخوان. مردم رو مثل معادلهای میبینه که باید تو زمان حال حاضر حل بشن. خیلی زیرکانه این کارو انجام میده. اما من متوجه میشم.» شانهای بالا میندازه. با دست آزادش، گردنش رو میخارونه. انگار هنوز سردرگمه. احساس میکنم روی قفسه ی سینه ام سنگین شده. حس میکنم ریههایم خالی از اکسیژن شده.
❤ 33👍 20🔥 7❤🔥 4😎 1
#مبانی_عشق
#part144
«این تقصیر خودته جک.»
«چرا؟»
«چون تو...» انگشتم را به سمت صورتش میگیرم. «بهم هیچی نشون ندادی. همه اینکار و میکنن. چیزی بهم نشون میدن. چیزی که ازش استفاده کنم تا به شخصیتی تبدیل بشم که اونها میخوان. اما تو هیچ سیگنالی ندادی. به همین خاطر تو مثل بقیه امکانات ویژه دریافت نمیکنی. پس غر نزن. خواهش میکنم.»
«فهمیدم.» دستان گرم و پینه بستش رو روی دستم حلقه میکنه. دستم تو دستش مشت شده. انگشت شستم رو روی صورتش و قفسه سینهاش حرکت میده. با کف دستش، دستم رو پوشش میده. اون داره چکار میکنه_
«تا حالا به این فکر کردی که شاید تو همین الان همونطوری هستی که من میخوام باشی؟ شاید سیگنالی وجود نداره، چون نیاز نیست چیزی تغییر بکنه؟»
سرفه میکنم. بالاخره پیداش شد. جکی که میشناختم و ازش متنفر بودم. «آره. البته.»
دوباره اون به طرز عجیبی با مهربانی صحبت میکنه: «السی چه اتفاقی برای تو افتاده؟»
«واقعا چه اتفاقی افتاده؟_» دستم هنوز زیر دستشه. چونم رو بالا میبرم و صورتهامون بهم نزدیک تر میشه. «این اتفاق برای من افتاده جک، تقریبا شش ماهه پیش، برای اولین بار خانواده ی کسی که باهاش قرار میگذاشتم رو دیدم. شاید ما واقعا باهم نبودیم، اما میدونی چیه؟..مهم نیست. چیزی که مهمه اینه که از همون ابتدا، برادر کسی که باهاش قرار میذاشتم، مثل یه عوضی رفتار کرد. همه اش طوری به من خیره شده بود که انگار من خواننده ی گروه اسپایس گرل، جینجر اسپایس هستم و عروسی سلطنتی رو بهم زدم. همه اش از برادرش در مورد من سوال می پرسه. طوری که انگار فکر میکنه من یه آدم مزاحم و بی ارزشم. غیردوستانه و مشکوک رفتار میکنه. فکر کنم با توجه به این شرایط، هردوتامون می دونیم که اون میخواد من و عوض کنه.»
آخرین کلمه خشن تر از چیزی که منظورمه، بیان میشه. اما مهم نیست. من الان عصبانیم. وقتی میبینم جک آهسته سری تکون میده، عصبانی تر هم میشم، به نظر داره به حرفهام فکر میکنه. «خوب این یه برداشته.» گرمای دستش رو حس میکنم که همه جای بدنم پخش میشه. ما خیلی بهم نزدیک هستیم.
با عصبانیت میگم: «درسته.»
👍 38❤ 17🔥 6❤🔥 3
Photo unavailableShow in Telegram
👩⚕️🥼متعلق به تو👨⚕️💊
نویسنده: اَبی هیمنز - فایل نمونه
امتیاز 🔥4.3
قیمت: 40 هزارتومن
900صفحه - تک جلدی -بدون سانسور و حذفیات🔞
✖️مناسب بالای 18 سال-✖️
تحویل فوری❌
آیدی فروش👇
@bookeuphoria
❤🔥 3
Photo unavailableShow in Telegram
آیس بریکر ♨️ ترندترین کتاب عاشقانه چند سال اخیر🔥
#کلکلی #دشمنایی_که_عاشق_هم_میشن #آیس_بریکر
آناستازیا تمام زندگیش تلاش کرده عضو تیم ملی اسکیت آمریکا بشه و از 5 سالگی تو این رشته مشغول به فعالیت بوده و تونسته بورسیه کالج میپل هیلز بشه.
نِیتِن به عنوان کاپیتان تیم هاکی این کالج، همیشه به هر چی خواسته رسیده و به همین خاطر غرور و اعتماد به نفس زیادی داره.
وقتی دو تا تیم هاکی و اسکیت به خاطر زمین مشترک یخی که از اون استفاده میکنن، به مشکل بر میخورن و پارتنر سابرینا آسیب میبینه، نیت جایگزین اون میشه و باید به سابرینا که چشم دیدنش رو نداره، کمک کنه.
چون سابرینا دلیلی اصلی این مشکل بزرگ و نیت میدونه و از اون حسابی متنفره.
نیت و سابرینا مجبورن زمان زیادی رو باهم بگذرونن. اما نباید مشکلی بوجود بیاد، چون غیرممکنه که سابرینا عاشق یه بازیکن هاکی بشه! اونم نیت مغرور!
لینک عضویت چنل ترجمه این کتاب، بدون سانسور و حذفیات❤️🔥🔞
https://t.me/Icebreaker_persian
#مبانی_عشق
#part143
«میدونم.» شانههاش که توی این هودی تنگ گیر افتاده رو بالا میده.
«کسی در موردش صحبت میکنه.»
«همین دلیلشه.»
«دلیل چی؟»
«اینکه گریگ آدم شیرینی هست و ....»
چاله گونههاش مشخص میشه. «من چی؟»
سرخ میشم به سمت دیگهای نگاه میکنم. «هیچی خوب...» گوشیم رو از جیبم بیرون میارم. «گریگ خوابیده. من میخوام تاکسی بگیرم_»
«خوب کدومشون اول اتفاق افتاد؟»
سرم رو بالا میارم. «چی؟»
«شرکت دوست دخترهای قلابی.» لحن صداش نشون میده خیلی کنجکاوه. «یا تعداد بیشمار السی هایی که بوجود آوردی. این آموزش ها رو حین کار یاد گرفتی یا اینکه از اول خودت رو اصلاح میکردی؟»
«من نمید ...» اوه. حرف زدن باهاش فایدهای نداره. اون اشتباه نمیکنه. «گوش کن حالا که به این توافق رسیدیم که من دنبال پول اسمیت ها نیستم، میشه تمومش کنی؟»
«تمومش کنم....؟»
«این چیز عجیب»_ به دو نفرمون اشاره میکنم_ «بررسی شخصیت من. باشه تو فهمیدی. من میخوام که مردم از من خوششون بیاد. نسخهای از خودم رو بهشون نشون میدم که اونها میخوان. از کنار اومدن با بقیه لذت میبرم. میخوای من و به خاطر کمک کردن به مردم به پلیس اخلاقی گزارش بده.»
«اینطوری راحتتره. مگه نه؟»
«چی راحتتره؟»
«اینکه خود واقعیت رو به کسی نشون ندی.» با آرامش بهم نگاه میکنه. زیر نور ملایم لامپهای آپارتمان، چشمان عمیقش میدرخشه. صدای ماشین رو میشنوم. اما اینجا منطقه شلوغی نیست. برخلاف منطقه خودم که خیلی شلوغه. «اونطوری اگر چیزی اشتباهی پیش بره، اگر کسی تو رو رَد کنه،خود اصلیت آسیب نمیبینه. اما وقتی خود واقعیت باشه، همه چیز مشخص میشه، آسیب پذیر میشی. اما اگر جلوی خودت رو بگیری.... باختن همیشه دردناکه. اما اینکه بدونی بهترین تواناییت رو هنوز نشون ندادی، این باختن رو قابل تحمل میکنه.»
دست مشت کردم رو پشتم پنهان میکنم. به خاطر روانکاوی ناخواسته اون عصبانیام. ناخنهایم به کف دستم فشار میاره. «اینکه فکر میکنی خود واقعیم بهترین السیه، خیلی خاصه.»
دوباره نیشخند زده. «احمقانه است که فکر کنی اینطور نیست.»
«بیخیال.» لبخند اجباری میزنم. «هر دومون میدونیم چرا از دست من عصبانی هستی. چون هیچ وقت السی که میخواستی نبودم.»
«واقعا؟» به نظر میرسه مثل یک دانای کل توی این صحنه حضور داره. اون باید دست از اینجوری صحبت کردن برداره، طوری که انگار من و درک میکنه.
👍 37❤ 18❤🔥 4🔥 1🥰 1🤩 1
Photo unavailableShow in Telegram
تافته جدابافته - کریستینا لورن. 120 صفحه.
بدترین نامه رسان - اَبی هیمنز. 100 صفحه.
رُزی و مرد رویایی - سلی ثورن - 80 صفحه.
پناه بگیر و منتظر باش - جزمین گیلری - 74 صفحه.
ولنتاین شاهانه - سارا ویلسون - 120 صفحه.
بدشانس ترین دختر - اشلی پوستون - 85 صفحه.
قیمت هر جلد به صورت تکی: 12 هزارتومان
6 جلد باهم: 55 هزارتومان
💯تمام کتابها بدون سانسور و حذفیات 📚تحویل فوری فایل پی دی اف
آیدی فروش @bookeuphoria
❤ 2
#مبانی_عشق
#part142
«ما چند نفریم. کسانی که قراره صوری میگذارن. ما برای یک نرمافزار به اسم فاکس کار میکنیم. برای اپل و اندروید قابل دسترسه. نسخه اندرویدش خیلی باگ داره.» باید دست از پرحرفی کردن بردارم. جک طوری به من نگاه میکنه که انگار من بوزون هیگز* هستم و قراره براش برقصم.
«آستن اینطوری تورو پیدا کرد؟»
«متاسفانه بله.» لب پایینیم رو گاز میگیرم. «فکر میکنی اون در مورد شغل دومم به مونیکا گفته؟»
«این کارو نمیکنه.»
«از کجا مطمئنی؟»
«بعد از رفتن تو ...دنبال کردمش.» چهرهاش در هم میره. نمیتونم اصلا بفهمم چی تو ذهنش میگذره. «مشکلی برات پیش نمیاد.»
«از کجا میدونی؟»
«بهم اطمینان کن.»
نمیدونم منظورش چیه. میخوام بپرسم، اما لحنش قاطعه. «تو نباید بخوای که آستن به مونیکا بگه؟ تا جورج این کارو به دست بیاره و شما دوتا بتونید با هم به سرویسهای بهداشتی مردونه ام آی تی برید؟ باهم بحث کنید که کی بزرگترین برخورد دهنده هادرونی رو داره؟»
«جورج در هر حال این کار را به دست میاره. ما اون کارو نمیکنیم.» چال گونش مشخص میشه.
«به هر حال همه میدونن که برای تو بزرگتره.» ابروهاش بالا میره. خدایا من واقعاً این حرف رو با صدای بلند به زبون آوردم؟ «باور نمیکنم که مادرت دنبال گریگ نیومد.»
«درسته.»
«اون یه عوضیه .بیخیال کی_»
«خوب اون مادر من نیست. و دوست نداره تو فکر کنی مادر منه.»
«باشه! همه ما با پدر و مادرامون مشکل داریم اما_»
«کرولاین مادر من نیست. مادر بیولوژیکی من نیست. هیچ جوره مادرم نیست.»
به سمتش میچرخم. «چی؟»
«مادر من مرده. گریگ برادر ناتنی من هستش.»
برای مدت طولانی بهش خیره میشم. چشمانم رو میبندم. «لعنتی.»
«لعنتی؟»
«لعنتی.» پیشونیم و لمس میکنم. خیلی از این متنفرم که ناخواسته مثل یه عوضی رفتار میکنم.»
میخنده. «نگران نباش. همونطور که گفتی اون یه عوضیه. پدرم هم دست کمی ازش نداره.»
«با این حال برای مادرت متاسفم. نمیدونستم.»
——————-
* بوزون هیگز (به انگلیسی: Higgs boson) یا سازوکار BEH برگرفته از نامِ پیتر هیگز، معروف به ذرّهٔ خدا، یک ذره بنیادی اولیه دارای جرم است. مشاهده تجربی این ذره باعث شد دانشمندان بتوانند دربارهٔ چگونگی جرمدار شدن ماده توسط ذرات بنیادی بدون جرم دیگر، توضیح دهند.
👍 28❤ 14❤🔥 4
#مبانی_عشق
#part141
میخندم. «دقیقا.»
جک آهی میکشه و به صندلی تکیه میده. «چرا وقتی همدیگه رو تو رستوران دیدیم، بهم نگفتی ؟»
«میدونی این موضوعی نبود که من باید بهت میگفتم. اگر ازم میپرسیدی که چرا منو استخدام کرده، مجبور میشدم صحبت کنم... احتمالا باید صحبت کردن در این مورد رو متوقف کنیم تا زمانی که باهاش صحبت کنی. اونم وقتی که گریگ خیلی روی سینه و کینوا متمرکز نباشه.»
سری تکون میده و بعد کار غیر منتظره میکنه. کاری انقلابی که دنیا رو تکون میده.
اون میگه: «متاسفم السی.»
غافلگیر میشم و یک دفعه میگم: «برای چی؟»
«چون بارها تو رو متهم کردم که به برادرم دروغ میگی.»
«این کارو کردی، مگه نه؟» سرم رو کج میکنم. برای دقیقهای به چهره زیبا و قدرتمندش نگاه میکنم. که داره درد میکشه. «دردناکه؟»
«چی؟»
«این معذرت خواهی.» بهم اخم میکنه و میخندم. «اولین بارت بود؟ من کاری کردم که اولین معذرت خواهی انجام بدی؟»
«عذرخواهی پس گرفته شد.» به نظرحس و حالش تغییر کرد و بالاخره با این اتفاق و این اطلاعات حیاتی و سنگین کنار اومد. انگار جهان بینیش دگرگون شد و حالا باید دنیای اطراف با اون یکی بشه. هنوز تو فکرم که روی من تمرکز میکنه و میگه: «هیچ وقت با هم قرار نزاشتید. اون از تو.... » مکث میکنه. انگار منتظره که من تایید کنم، تا مطمئن بشه این حقیقت داره و براش مبرهن بشه.
«نه اون به من علاقه نداره. هیچ وقت نداشت.» چشمانم رو میچرخونم. «حالا خوشحال شدی؟»
«آره.» لحنش جدیه. نفسی بیرون میدم و میایستم. وقت رفتنه.
«باید کاپ کیک و شامپاین بگیریم و جشن بگیریم که من نسل اسمیتها رو آلوده نمیکنم؟»
بهم به طرز عجیبی نگاه میکنه. «فکر میکنی به این خاطر خوشحالم؟»
«چه دلیل دیگهای میتونه داشته باشه؟»
سرش و تکون میده. ولی توضیحی نمیده. میایسته. دنبال من میاد و تا در ورودی همراهیم میکنه. «گریگ تاحالا بهت گفته بود که من یک فیزیکدان هستم؟»
«نه. خوب آره. اما من متوجه نشدم. چون یه اتفاقی افتاد که نپرس چی بود. اون نمیدونه که من یه فیزیکدان هستم. ما معمولا اطلاعات شخصیمون رو نمیدیم از اسمها و حرفه غیر واقعی استفاده میکنیم. و حسابی از اطلاعاتمون محافظت میکنیم. متوجهی؟»
«شما؟»
👍 35❤ 17❤🔥 5🤔 3😁 1
اگه کتاب مبانی رو دوست دارین و از قلم الی هیزلوود لذت میبرین، حتما این کتاب و هم بخونین❤️🔥🎉😍
این کتاب الی هیزلوود پرامتیازترین کتابشه و یکی از کتابای خیلی معروف عاشقانه ی این چند سال بود🔥
شخصیت اولیو و آدام هم خیلی دوست داشتنین و حسابی از اتفاقاتی که بینشون میفته لذت میبرین👌
❤🔥 14🥰 4👍 2🤗 1
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.