cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

فهیمه ذوالفقاری(نفسم می‌گیرد. بازنویسی)

داستانی عاشقانه اجتماعی نویسنده رمان برق چشمانش نفسم میگیرد (بازنویسی) عضو انجمن کافه تک رمان @CaffeTakRoman 🚫کپی ممنوع 🚫 ارتباط با نویسنده: @F_zolfagharii ❤پارت گذاری منظم، سه روز در هفته، روزهای فرد. به غیر از روزهای تعطیل❤

نمایش بیشتر
کشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
213
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

01:53
Video unavailable
برای اولین بار؛ صحبت های اثر گذار مونا ریگی دختر هفده ساله ی عبدالحمید ریگی تروریست معروف و دومین رهبر گروهک جندالله که قصه ی زندگی مادر پدرشو تو فیلم شبی که ماه کامل شد دیدید قابل توجه طرفداران کودک همسری ✏️ @Mreza_Danaei
نمایش همه...
4.69 MB
هرگز برای عاشق شدن دنبال باران و بابونه نباش! گاهی در انتهای خارهای يک کاکتوس، به غنچه‌ای می رسی که زندگيت را روشن میکند! خورخه_لوییس_بورخس
نمایش همه...
دوستان همراهم، با داستانی متفاوت و عشقی شیرین و پایانی خوش بر می‌گردم. کانال رو ترک نکنید و کنارم بمونید.🌹🌹 عشق محمدحسین۵۴ساله به خورشید ۴۸ ساله. عشق جامانده از روزگار جوانی. عشقی که زندگی با همه فراز و نشیب‌هاش نتونسته اون رو ذره‌ای تغییر بده. ببینیم این مرد معتمد محل با همه دب‌دبه و کب‌کبه می‌تونه دل خورشید ما رو ببره🤔😉 اونم چی، عروس خانم رو تو عقد پسرش می‌بینه. دیگه باقی داستان رو لو ندم😊
نمایش همه...
تقدیم نگاه سبزتون😍 محفل کوچیکی داریم، خوشحال میشم از نقد و نظراتتون: https://t.me/fzolfagary 🌹خواهشا کپی نکنید🌹
نمایش همه...
نقد رمان های فهیمه ذوالفقاری

نقد خوب،بهترین معلم یک نویسنده🌹❤

تا صفحه ۱۲۱ تا اینجا تو کانال پارت‌گذاری شد. باقی رو بخونید و حتما نظراتتون رو تو گروه نقد بهم بگید.🌹🌹 تقدیم نگاه زیباتون
نمایش همه...
نفسم میگیرد.pdf
نمایش همه...
نفسم میگیرد.pdf1.41 MB
سلام دوستان عزیزم. تو روند پارت گذاری خیلی به مشکل خوردم قبول دارم و پوزش می‌طلبم. 🙏🙏🙏از اینکه با وجود اینکه من بدقول بودم با من موندید ممنونم و برای جبران باقی داستان رو به صورت پی‌دی‌اف در اختیارتون میزارم. فقط یه نکته اینکه در این داستان شهاب یه خواهر داره و اسمش سمانه‌ست که میخواد با سامان ازدواج کنه. و نکته بعدی پارتهای ابتدایی تو کانال با پارتهای ابتدایی پی‌دی‌اف فرق داره شما باقی داستان رو بخونید. مهمترین چیزی که این دوران غیبت و کوتاهی برام داشت این بود که باعث افتخارمه ممبرهای واقعی خودم رو دارم و ترکم نکردید این قوت قلبمه.❤❤باور کنید کوتاهی نبود. مشکلاتی داشتم و بیماری و کرونا🙏🙏 مدتی بعد با داستان جدید در خدمتتونم اما اینبار مثل برق چشمانش مرتب و منظم انشالله. ❤❤
نمایش همه...
تقدیم نگاه سبزتون😍 محفل کوچیکی داریم، خوشحال میشم از نقد و نظراتتون: https://t.me/fzolfagary 🌹خواهشا کپی نکنید🌹
نمایش همه...
نقد رمان های فهیمه ذوالفقاری

نقد خوب،بهترین معلم یک نویسنده🌹❤

عوض پارتهای دیروز🙈 تقدیم نگاهتون❤❤
نمایش همه...
#پارت۱۷۷ #نفسم‌می‌گیرد شهاب نیم‌نگاهی به من کرد و در حالیکه لبخند مهمان لبهایش شـده بود دسـتم را در دستش گرفت. من این ضربان‌ها را دوسـت داشـتم. این مرهم را بر روی نیش‌های پی‌درپی! مهمانها دسته به دسته می‌امدند و ما هم به عنوان یکی از میزبان‌ها به استقبالشان می‌رفتیم. شهاب در مقابل چشمان متعجب انها با افتخار دستم را می‌فشرد و در معرفی من، همسرم می‌نامیدم. برخـی همانجـا گلایـه می‌کردند که چه بی‌خبر و برخی هم به سـراغ مادرشـوهرم می‌رفتند و بسـاط اعتراض را می‌گشـودند که چرا برای نامزدی ما دعوت نشده‌اند. مـادرجان هم می‌گفت که: - یه دفعه‌ای شد... جشن هم خصوصی بود و هیچکس نبود. انشالله عروسی. کجـا یک دفعه‌ای شـده بود وکجا جشـن خصوصی بود! او خودش اصـرار کرده بود کـه مهمانـی نـدارد. حالا هم انگاری مجبور شـده بود که مرا به عنوان زن شهاب معرفی کند. کاسـه‌ای زیـر نیم‌کاسـه بود! به هر حال تقریبا همه مهمانها آمـده بودند. برخی از مهمانها فامیلهـای دور و نزدیـک بودنـد. اینها همـان‌هایی بودند که از نامـزدی بیخبر ما شـوکه شـده بودند و برخی دیگر دوسـتان خانوادگی و به همچنین دوستان بچه‌هاي خانواده بودند. یکی از کشـف‌های بزرگم در آن شـب پاپیچ شـدن نگين به ساسان، پسرعمویشان بود. گویا مادرجان دوست داشت که آنها با هم ازدواج کنند و در نهایت هم موفق شـده بودند تا دل ساسـان را ببرند. در دلم، دلم برایش سـوخت! به هر حال من با ورود هر مهمان، منتظر ورود مهمان مورد نظرم بودم و هر بار که کسی می‌آمد دل من آشـوب می‌شـد. اصلا چه بهتر. حالا که نیامده بود راحتتر بودم. خیالم داشت تخت می‌شـد که آخرین مهمانها هم آمدند. مادرجان منتظر آنها بود تا شـام سـرو شـود. پدر و مادری به همراه دخترشـان. یعنی خودش بود؟ شـهاب دستم را گرفت تا به همراه خانواده‌اش به اسـتقبال این مهمانان ویژه برویم. دخترک به چشـمم آشـنا می‌آمد. نزدیک‌تر که شـدیم شـناختمش. بله خودش بود. ولی من نمی‌خواستم باور کنـم. دلم می‌خواسـت کسـی اورا به من معرفی کند. خدا را چه دیدی، شاید اشتباه کرده بودم‌.
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.