cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

«در هیچ» «تنم و لرزوند»

نویسنده: راز.س آیدی نویسنده: @asimehsa رمان در هیچ

نمایش بیشتر
کشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
2 336
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

🍀در هیچ 🍀راز.س 🍀کپی ممنوع 🌸چهل به در قهوه ای اشاره زده و نگاه چپ چپش را حواله دانیال کرد. ترجیح می داد امیر بود تا یک تازه وارد را در تیمش قبول نکند. تا زمانی که دانیال سوال هایش ته می کشید و به تیم خو می گرفت زمان زیادی را در پیش داشتند. پسر بچه ای از کوچه ای بیرون زد. دانیال اسلحه را مستقیم به سمتش نشانه رفت و پسره بچه از حرکت ایستاد. پژمان غرید: بیار پایین اون و... پسر بچه به محض پایین آمدن اسلحه به راه افتاد. از بین شان گذشته و باز هم دوید. دانیال گفت: تعجب نکرد. احمد پوزخندی زد: احتمالا پدر و مادرش و هم جلوی چشماش کشتن. اونقدر مرگ دیده که از مردن ترسی نداشته باشه. دانیال با بغض گفت: فقط یه بچه ست. شهروز جنازه را برداشته و از بین شان جلوتر رفت و سپند گفت: کاش این و به اون حرومزاده ها بگی. اشاره ای به در قهوه ای آهنی زد که یعنی داخل خواهند شد. فرید باز هم جلو افتاد و دانیال و احمد پشت سرشان را پاییدند. به شهروز اشاره زد دنبال فرید و پژمان داخل شوند و خود جلو می رفت که با بلند شدن صدای تیر، دست دراز کرده و به تندی یقه شهروز را گرفته و بیرون کشیدش. فرید غرید: اینجان عوضیا... سپند و شایان به سرعت از کنارش گذشته و داخل شدند. به احمد و دانیال اشاره زد برای پناه دادن به شهروز و به دنبالشان داخل شد. پژمان غرید: - نوید تیر خورده. با دیدن اولین مردی که به سمتشان نشانه رفته بود، ماشه را فشرد و دومی و سومی را هم هدف قرار داد. پژمان نقطه ای را برای هدف گرفتن دشمن پیدا کرد و شایان غرید: بزن بزن... با دیدن مردی که به سمت نوید یورش می برد، اسلحه را به پشت سرش فرستاده و چاقو را بیرون کشید. با خیزی به سمتش یورش برده و چاقو را از پشت سر در ستون فقراتش فرو برد و مرد نعره ای سر داد. پژمان بیرون آمد: همینا بودن؟ به سمت نوید راه افتاد: احتمالا بیشترشون همین اطراف باشن. نگاهی به پهلوی نوید انداخته و غرید: به احمد بگو بیاد یه نگاهی بندازه. شهروز جنازه پسرک را کنار جنازه ها زمین گذاشت و سپند مشغول گشتن جیب و اطلاعات جنازه ها بود. دانیال وحشت زده بالای سرشان ایستاد و احمد با نگاهی به زخم نوید گفت: باید برسیم بیمارستان. - جمعش کن بریم. باید زودتر از شهر خارج بشیم. اینجا خبری نیست. شب و برسیم اردوگاه... هم نوید درمان می شه هم استراحت می کنیم. دو روزه سر پاییم. نوید نالید: برنامه امون این نبود. با اطمینان گفت: میریم سمت اردوگاه سازمان ملل. من و شهروز جنازه رو تحویل می دیم. شهروز باز هم جنازه پسرک را روی دوش انداخت. خم شد. خون چاقویش را که به روی لباس مرد می کشید، چشم هایش را لحظه ای بست. باید از امنیت تیم مطمئن می شد. به تک تک افرادش برای انجام عملیات نیاز داشت. علاقه ای نداشت به این زودی ها فرد تازه دیگری را در گروه بپذیرد. شایان مسیر رفته را برگشت: باید بریم. - می ریم سمت اردوگاه سازمان. شایان یک لحظه شوکه نگاهش کرده و بعد سری به علامت مثبت تکان داد: پس باید از این طرف بریم. احمد کنار گوشش زمزمه زد: گلوله خورده به کبدش. جراحی می خواد.
نمایش همه...
🍀در هیچ 🍀راز.س 🍀کپی ممنوع 🌸سی و نه قدمی به عقب برداشته و دستش را پیش برد. در اتاق را که می بست، اشاره ای به پژمان زد. پژمان اسلحه شهروز را برداشته و از پله ها بالا رفت. تشر زد: همه برین بالا... همه چی رو شارژ کنین وقت نداریم. شایان بازوی دانیال را گرفته و کشید. به محض بالا رفتن شان چند قدم برداشته و کنار شهروز روی زمین خاکی چمباتمه زد: درست میشه. شهروز سر برداشت. اشاره ای به خانه ای که تقریبا ویرانه بود زد: چی قراره درست بشه؟ این همه وقت داریم می ریم و می یایم ولی هنوزم همون جهنمیه که بوده. کاملا حق را به شهروز می داد. قرار نبود چیزی تغییر کند. دستش را روی شانه شهروز گذاشته و برخاست: باید بریم. - برای پیدا کردن یه آدم؟ کسی دنبال این بچه هم اومده اصلا؟ دنبالش گشته؟ - اگه کسی می دونست زنده بوده حتما گشته. - معلومه زنده بوده. از ترس سنگ کپ کرده. چشم هایش را بست: شاید بتونیم بیایم برای دفن کردنش. - تا شب از اینجا می ریم. بعد دو روز گشتن این اطراف هنوز هیچ ردی ازش پیدا نکردیم. - خبرا می رسه. پیداش می کنیم. حساب این بیشرفا رو هم می رسیم. اگه بجنبیم شاید بتونیم یه ساعته برگردیم و دفنش کنیم. شهروز امیدوارانه نگاهش کرد: ببریمش پیش بقیه؟ بلند شد: یه پتو پیدا کن بپیچیم. شهروز با عجله به سمت اتاق ها دوید. پله ها را بالا رفت. بچه ها دور پریزهای برق جمع شده بودند. دانیال نالید: همیشه همینطوریه؟ پژمان تلخ گفت: عادت می کنی. - شما عادت کردین؟ در پاسخ به دانیال لبخند تلخی به لب آورد: بجنبین باید جنازه بچه رو هم سر راه پیاده کنیم. دانیال چشم گرد کرد و فرید برخاست: پس بجنبین. - شوخی می کنین؟ چرا باید ببریمش؟ پژمان گوشی اش را از شارژ کشیده و راه افتاد: شاید به همون خاطری که نمی خوایم جنازه ما رو زمین بمونه. اشاره زد: زود باشین. وقت نیست. پله ها را که پایین می رفت، شهروز تقریبا جنازه کودک را بین یک پتو و پلاستیک پیچیده بود. پژمان اسلحه را به سمت شهروز گرفت. شهروز بی توجه به اسلحه اش جنازه را روی شانه هایش انداخت و دانیال با ناامیدی پرسید: حالت به هم نمی خوره؟ چند قدم برداشت و اسلحه شهروز را گرفته و روی شانه انداخت و به فرید اشاره زد جلوتر راه بیفتند. شهروز با ناامیدی به دانیال گفت: اگه یه روز مردی می خوای چون حالم بهم می خوره جنازه ات و بندازم یه گوشه؟ دانیال سر به زیر انداخت. سپند دست روی شانه اش گذاشته و جلو انداختش. به دنبال‌شان که می‌رفت، نفس عمیقی کشید. چیزی در سینه‌اش سنگینی می‌کرد. با قدم های سنگین و هوشیار نگاهش را به اطراف دوخت. سپند غرید: داریم نزدیک می شیم. دستش را محکم تر به بچه قنداق گرفت. شهروز با جسد در نقطه ای پناه گرفت. فرید غرغر کرد: از این سکوت اصلا خوشم نمی یاد. قدمی به جلو برداشته و با پا ضربه ای به دیوار در حال فرو ریختن زد. دیوار در کسری از ثانیه کنار تیر چراغ برق فرو ریخت. پژمان چند قدم برداشت و در کوچه ها سرک کشید. سر اسلحه را بالا گرفته و نگاهش را بالاتر برد. احمد با صدای بلندی گفت: آرومتر... دانیال پرسید: ممکنه بزنن؟
نمایش همه...
🍀در هیچ 🍀راز.س 🍀کپی ممنوع 🌸سی و هشت لبش را به دندان کشید. مطمئنا این سرگرد مهره مهمی به شمار می رفت که تیمش را برای این عملیات اعزام می کردند. - سوالی هست سرگرد؟ سر برداشت و به چشم های سرتیپ خیره شد. درجه های روی شانه اش سرتیپ دوم بودن را به رخ می کشید... ممکن بود روزی بتواند به این درجه نائل شود؟! پرسید: چرا؟ سرتیپ خیره نگاهش کرد. - چرا مهمه؟ - جزو عملیات شما نیست سرگرد. با نگاه کوتاهی به سرهنگ که سکوت اختیار کرده بود، سری به علامت مثبت تکان داد: حق با شماست اما... من باید بدونم دلیلی که باید تیم و ببرم اونجا چیه. قراره تیم من چرا بخاطر یه سرگرد که مشخص نیست زنده هست یا مرده، اسیر شده یا نشده به کجا برسن و همینطور بدونم قراره تیم و تا کجا به خطر بندازم. سرتیپ اندکی به جلو خم شد: ببین سرگرد، روزبه علوی اونقدر مهم هست که اگه اسیر شده باشه تمام تیمت و به خطر بندازی که از دل اون عوضیا بکشیش بیرون. مهم نیست چه اتفاقی افتاده باشه روزبه علوی باید زنده برگرده. - و اگه مرده باشه. سرتیپ این بار با مکثی عقب کشیده و به پشتی مبل تکیه زد: جنازه اش و بیار! *** دستش را بالا گرفته و اشاره زد برای جلوتر رفتن تیم یازده. سه نفر از تیم به راه افتاده و با قدم های آرام به سمت جلو راه افتادند. با اشاره آن ها راه افتاد و به تیم هم اشاره زد. صدای قدم هایشان بود که به گوش می رسید. با صدایی در سمت راستش به تندی سر اسلحه را به سمت صدا چرخاند و با دیدن کودک با بطری آب به دست مکث کرد. قلبش به درد آمد از صورت آشفته و عذاب کشیده کودک. فرید بلند گفت: همین جا خوبه. با نگاهی به اطراف، با سر تایید کرد. احمد به در تکیه زد و فرید به عنوان اولین نفر وارد خانه شد. احمد و شهروز هم به دنبالش وارد شدند. بیرون در انتظار می کشیدند تا از امنیت داخل خانه مطمئن شده و وارد شوند. با کلمه «امنه» که فرید گفت، اشاره ای به دانیال زد. دانیال به محض ورود به تندی عقب رو برگشت: این بوی چیه؟ دستش را روی سینه دانیال گذاشته و به جلو هلش داد: خون. پسر جوان بینی اش را بین دو انگشت فشرده و چفیه دور گردنش را بالاتر کشید. شایان روی مبلی که تقریبا له شده بود نشست و اشاره ای به تابلو عکس های روی دیوار زد: معلوم نیست مال کدومشونه. جلو رفت. پشت دیوار ایستاده و نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت. سپند از پله ها که پایین می آمد، نشست: بیاین بالا اینجا بو خفمون می کنه. راه افتادند. از پله ها بالا رفتند و دستش را به سمت کلید چراغ جلو برد. - لعنتی!... صدای شهروز بود که این کلمه را با فریاد به زبان آورد. به سرعت چند پله ای را که در خانه تقریبا آوار شده بالا رفته بودند برگشتند. شهروز اسلحه اش را با خشم روی مبل پرت کرده و فریاد کشید: یه بچه بوده بی شرفا. جلوتر رفته و از کنار احمد سرکی کشید به داخل اتاقی که درش کاملا بسته بود. به جسم مچاله شده روی زمین و خاک و پشه ها خیره شد و دانیال از بالای شانه اش نالید: جسده.
نمایش همه...
🍀در هیچ 🍀راز.س 🍀کپی ممنوع 🌸سی و هفت شنیدنش درد داشت و شوک؟ اما برای خودش بیشتر از شنیدنش توسط دیگران، آزار دهنده بود. هر بار که تکرار می شد بیشتر به عمق فاجعه بین خودشان پی می برد. قاتل برادر او بود و خانم دکتر هم حساب نسیمش را رسیده بود. نمی توانست درک کند باید به او حق می داد یا حق خود را مطالبه می کرد. با فنجان چای روی نیمکت نشست. نگاهی به شلوار ارتشی اش انداخت. جیب هایش بزرگ و جا دار بودند. بوت هایش هم کهنه و رنگ و رو رفته شده بودند. باید به فکر جدیدش می بود. - چند وقته خیلی سوت و کوره. سر برداشت. فرید نیمکت را دور زده و کنارش نشست. - اینجور وقتا فکر می کنم همه چیز تموم شده ولی یادم می یاد قرار نیست هیچوقت تموم بشه. - تا وقتی خیلیا هستن که از این جنگ ها سود می کنن قرار نیست چیزی تموم بشه. - روی میز برای هم گل میدن و زیر میز اسلحه به سمت هم نشانه رفتن. - قانون بقای این روزهای دنیاست. نوید لیوان کاغذی چای را به لب هایش چسباند: این بار قراره کدوم وری راهی بشیم؟ شمال جنوب؟ شرق یا غرب؟ سپند با عجله نزدیک شان شد: احضار شدین. از گوشه چشم نگاهی به نوید انداخته و پوزخندی زد: باید آرزوی دیگه ای می کردی. برخاست و حین عبور از کنار سپند لیوان چایش را به دست او سپرد. صدای بلند نوید گفت: ببین من شرق و ترجیح میدما. می خوام برم این وری... پوزخندی روی لب هایش نشست. مگر حق انتخابی هم وجود داشت؟ با نگاهی به لباس هایش به سمت دفتر فرماندهی قدم برداشت. مقابل در مکثی کرد. چند ضربه به در زده و اجازه ورود یافت. در برابر دو مرد حاضر پا کوبید و دست به کنار گوش برد. سرهنگ از پشت میز برخاست: سرتیپ دوم صادق ارجمند. سرگرد مهراب اخوان. یکبار دیگر سلام نظامی داده و صاف ایستاد. سرتیپ اشاره زد: بشین سرگرد. جلو رفته و با مکثی روبروی سرتیپ که می نشست، نگاهی به سرهنگ انداخت. سرهنگ هم جلو آمده و گفت: یه ماموریت هست. بی حرف نگاه کرد و سرتیپ ادامه داد: یکی از هواگردهامون سقوط کرده. چشم هایش را در کاسه چرخاند و لحظه ای نگاهش را به سمت سرهنگ کشیده و به روی سرتیپ برگرداند. معنای این جمله را درک می کرد. سقوط هواگردها طبیعی نبود اما معمولا ماموریتی در رابطه با سقوط هواگردها به نیروی ویژه محول نمی شد. نیروی هوایی در زمینه ردیابی هواگردهای سقوط کرده اش خودکفا بود و نیاز به حضور نیروی زمینی نداشت و این حضور عجیب... سرتیپ اندکی به جلو خم شد. تبلت را از روی میز بلند کرده و به سمتش گرفت. با نگاهی به سرهنگ و تکان سر او، دستش را برای گرفتن تبلت پیش برد. تصویر روی اسکرین مردی با لباس فرم رسمی نظامی بود... صورتی تقریبا گرد و اندکی کشیده. موهای کم اصلاح شده و درجه های درشت تک ستاره روی شانه هایش. کت آبی با درجه های ست شده طلایی هم... سرتیپ گفت: خلبان سرگرد روزبه عَلوی. دیشب برای انجام عملیات تجسس کاوش چهار به تدمر پرواز میکنه. اختلال ایجاد شده ناگهانی روی میگ 29 آ، از کنترل خارج میشه و سیستم ها از کار می افتن. خلبان اجکت می کنه ولی دیگه خبری ازش نیست. ارتباط کاملا باهاش قطع شده. سرهنگ ادامه داد: قبل از طلوع آفتاب تدمر و خلبانی که باید صحیح و سالم برگرده منتظر شماست.
نمایش همه...
🍀در هیچ 🍀راز.س 🍀کپی ممنوع 🌸سی و شش به تندی سر برداشت: چی؟ - تو یکی از ماموریت های شما کشته میشه. البته جنگ جنگه اما خب کشته میشه دیگه. خیلی گشتم یه ربطی ازش به اون گروه ها پیدا کنم ولی هیچی نیست فقط چند باری براشون جراحی کرده. از اینا بوده که کلا به این و اون کار نداشته می گفته هر مریضی باشه باید می تونه زنده اش کنه. دستش را روی ماوس گذاشت و به تصویر چهره حک شده در روی مانیتور خیره شد. حتی به خاطر نمی آوردش. ماموریت را به خوبی در ذهن داشت. آن روزها به عنوان یک سرباز عادی در تیم وظیفه داشت به دستورات عمل کند. منهدم کردن گروهک گزارش شده دستور کار روزشان بود. صورتش را در میان دستانش فشرد. - خوش قیافه بوده یارو... آب دهانش را فرو داد. به همان چشم ها شباهت داشت. آبی... با همان صورت. - خانواده... خواهر؟! - کسی رو نداره به جز یه خواهر. مادر و پدرشون چند سال پیش توی همین درگیری های کردستان کشته شدن. جفتشونم دکتر بودن الانم دختره تنهاست. دکتره... توی یه بیمارستان تو آلمان کار می کنه. اینطوری که می گن می تونه دست داداششم از پشت ببنده. کارشم خوبه و مریضاش براش صف می بندن. - اسمش؟ پسر خندید: به اون بزرگی اونجا نوشتم دیگه. بادرین... بادرین ابوالوفایی! زیر لب تکرار کرد. بادرین. بادرین ابوالوفایی... خانم دکتر؟ پس می توانست از پس وضعیت حال خود بر بیاید. ناخودآگاه حس آرامش اندکی به وجودش نشست. - خب دیگه کارت تموم شد. بسلامت. صندلی را به سمت پسر برگرداند: این دختره... ادامه نداد و پسر با اخم پرسید: چی؟ من که قرار نیست مغزت و بخونم. بگو چی میخوای! - دو هفته پیش اینجا بوده. می تونی اطلاعاتی ازش پیدا کنی که کجا رفته یا سالمه یا نه. - همین بادرین ابوالوفایی؟ با سر تایید کرد. - مطمئنی؟ این آلمانه ها. من اطلاعاتش و در آوردم بعد مرگ برادرش ایران نیومده. از جا بلند شد. به سمت در پارکینگ که می رفت، گفت: پونزده روز پیش خونه ام بود. صدای شوک زده از پشت سرش پرسید: تو داداشش و کشتی اونم تو خونت بود؟ قبل از بیرون رفتن از در آهنی، به سمتش برگشت: اونم زنم و کشته.
نمایش همه...
🍀در هیچ 🍀راز.س 🍀کپی ممنوع 🌸سی و پنج ابتدای صبح احضار شد. برای اردوی تمرینی دو هفته ای... تیم را به یکی از کوه ها دعوت می کرد تا برای ماموریت های بعدی آماده باشند. همینطور باید گزارشی کامل از ماموریت تحویل می داد تا در صورت لزوم بابت ایجاد اختلال در پرونده پاسخگو باشد. ماموریتی را به خطر انداخته و منحل کرده بود که قرار بود به یک نتیجه مطلوب برسد. با سلام نظامی سر برداشت. دانیال این پا و اون پا کرد. با نگاه دقیقی به چشمان دانیال پرسید: مشکل چیه؟ پسر جوان به سختی گفت: یعنی با اجازه تون یعنی اگه اجازه بدین... از جا برخاست. مقابل کتابخانه بزرگ پادگان که می ایستاد پرسید: مرخصی می خوای؟ یکبار دیگر دانیال پاهایش را به هم کوبیده و دستش را کنار گوشش برد. لبخندی روی لب هایش نشست و به طرف دانیال که برمی گشت آن را فرو خورده و زمزمه کرد: فرم پر کن. فقط تا شب... آخر شب اینجا باش. دانیال با بله قربان تنهایش گذاشت. کتابی را بیرون کشیده و پشت صندلی نشست. تلفنش لرزید. پسرک احضارش کرده بود... برای اطلاعاتی که درخواست داده بود. کتاب را سر جایش برگردانده و راه افتاد. ساعتی طول کشید تا مسافت بین پادگان و پارکینگ را طی کند. خود را مقابل دوربین کشیده و اجازه ورود یافت. این بار خبری از صدای بلند آهنگ نبود و تنها صفحه ای از یک بازی جنگی روی صفحه مانیتور اجرا می شد. یکی از صندلی ها را کنار دست پسر گذاشته و نشست: چی میزنی؟ - پابجی. اون وره خودت برش دار. باید اینا رو بکشیم سه نفر دیگه مونده. از جا برخاست و به سمتی که پسر اشاره زده بود رفت. دنبال برگه های مورد نظر می گشت که پسر غرغری کرد: رو کاغذ نیست که تو کامپیوتره. با این حرف پشت سیستم نشسته و صفحه را روشن کرد. روی اسکرین پوشه ای به اسم ابوالوفایی سیو شده بود. اطلاعات درون پوشه به سه پوشه تقسیم می شد. نوشاد ابوالوفایی... بادرین ابوالوفایی و خانواده ابوالوفایی. به نام بادرین خیره شد. نام بود؟ نام همان دختر؟ - تف تو روحت. سر برداشت. پسر با غرغری از جا برخاست و بالای سرش آمد: پیدا نکردی؟ - همینه دیگه. - این پسره خیلی کار درست بوده... هاروارد تحصیل کرده... اونم پزشکی. کارشم حرف نداشته یه جراح خیلی عالی قلب... می گفتن عمل قلب باز و با یه سرعت باورنکردنی و بدون تجهیزات انجام می داده. کلی مقاله و اطلاعاتم به اسمش ثبت شده. ولی کلا مثل پدرشون بودن دنبال این نبودن که بخوان برای کسی کار کنن. دو سالی آفریقا بوده از همین چی میگن بهشون پزشکای بدون مرز. بعدشم پا میشه می یاد ایران که اونطوری تو اون حمله کشته میشه. نفس سنگینش را بیرون فرستاد. - تو کشتیش؟
نمایش همه...
🍀در هیچ 🍀راز.س 🍀کپی ممنوع 🌸سی و چهار چشم هایش گرم می شد که تلفن خانه به صدا در آمد. اشتباه نمی کرد تلفن منزل بود. برخاست و با تانی به سوی گوشی روی میز کوچک کنار آشپزخانه رفت. چسباندن گوشی به گوشش همراه شد با بلند شدن صدای زنی از آن سوی خط که گفت: نسیم جون خودتی؟ با دردی که در سینه اش پیچید، قدمی به عقب برداشته و تکیه اش را به کانتر داد و گفت: شما؟ - معذرت می خوام نسیم جان نیستن؟ من از دوستان دوران تحصیلشون هستم. می خواستم باهاشون صحبت کنم. نفس حبس شده در سینه اش را بیرون فرستاد: شما اطلاع ندارین؟ - می بخشید متوجه نشدم. سکوت کرد و زن پشت خط گفت: من شماره رو از یکی از دوستان به سختی پیدا کردم. - نسیم فوت کرده. به زبان آوردنش سخت بود. سخت تر هم شد وقتی درست چند روز پیش قاتلش روی کاناپه مقابل چشم هایش حضور داشت. - خدای من... این جمله را از زبان زن شنید و به سختی گفت: بله. با اجازه اتون. قبل از قطع کردن تماس، زن پرسید: کی این اتفاق افتاده؟ شما همسرشون هستین؟ علاقه ای به این پرسش ها نداشت. خیلی کوتاه در پاسخ سوالات زن گفت: دو سال پیش. بله. زن دهان باز می کرد که می یان کلامش پرید: روزتون خوش. تماس را قطع کرد. موهایش را چنگ زد. حس حالت تهوع به جانش افتاده بود. اندکی هم سردرد. این بار بالشت آورد. دفتر دست نوشته شده را هم آورد. روی زمین دراز کشیده و دفتر را مقابل چشم هایش گرفت. تک تک جزئیات در دفتر شامل می شد. روزها را ورق زد. تعداد روزهای پر شده نشان می داد دختر تا دو روز پیش در خانه حضور داشته است. برگه ها را ورق زد. باید اعتراف می کرد دختر خط بدی دارد. خوابش برد. چشم که باز کرد هوا کاملا تاریک شده بود. گرسنگی هوشیارش کرده بود. با دیدن دفتر به خاطر آورد حین مرور نوشته های درونش به خواب رفته است. برخاست و مقابل یخچال ایستاد. با دیدن ظرف های پر شده از خورشت های مختلف دست جلو برد. روی ظرف غذاها اسامی و همینطور نحوه سروشان نوشته شده بود. پوزخندی روی لب هایش نشست. غذاها را سر جایش برمی گرداند اما تردید کرد. خوراک بادمجان را روی کابینت گذاشته و برگه روی آن را جدا کرده و به روی درب یخچال چسباند. همان خط زشت لعنتی بود. ظرف را مطابق طرز دستور نوشته شده راهی ماکرو کرده و بسته ای نان هم از فریزر بیرون کشید. دقایقی بعد پشت میز نان را در میان بادمجان ها فرو برده و در دهان گذاشت. بد نبود. بهتر از غذاهای پادگان بود قطعا. باید با مادر تماس می گرفت... مدت طولانی بود از آخرین مکالمه شان می گذشت. شاید هم به یاد روزهای بودن نسیم دیداری تازه می کرد. می توانست سراغی هم از مادر نسیم بگیرد. وظیفه اش به شمار می رفت.
نمایش همه...
🍀در هیچ 🍀راز.س 🍀کپی ممنوع 🌸سی و سه سر برداشت و نگاهی به شایان انداخت. همیشه او را با شلوار ارتشی و تیشرت می دید. تمام سه سالی که او را می شناخت همین ریخت و قیافه را داشت. با همان کشی که دور سرش می انداخت و موهایش را به عقب می فرستاد و به قول امیر شبیه دخترها می شد. از جا برخاست. چاقو را در بوتش جا داده و راه افتاد. شاید دور زدن می توانست ذهن آشفته اش را آرام کند. نسیم می توانست یک روز در چنین ساعاتی منبع آرامشش باشد. در اوج آشفتگی شماره خانه را می گرفت و صدای نسیم در گوشش پخش می شد. حال به جای نسیم، قاتلش در خانه حضور داشت. شماره اش را که می گرفت ممکن بود صدای قاتلش در گوشی بپیچد. - تنهایی نخور. سر برداشت. فرید در یک قدمی اش ایستاده بود. کنارش نشست و پرسید: - غصه رو میگم. همه چیز خوبه؟ لبخند تلخی روی لبهایش نشست. خوب؟ به جز اینکه قاتل زنش را در خانه اش داشت همه چیز مثل همیشه بود. تفاوتی با قبل نداشت که خوب باشد یا بد. - عوضش زدی مقعرشون و با اون همه مهمات داغون کردی. حالا یارو فرار نکرده که. یه نقشه دیگه... خفتش می کنن. تهش فکر کرده می تونه ما رو نابود کنه. نفس عمیقی کشید. - هر بار که شکست می خوریم یا موفق میشیم فکر می کنم تا کی قراره ادامه داشته باشه. قراره یه روز این وضعیت تموم بشه؟ این جنگ ها همیشه بوده از خلقت تا الان... ممکنه یه روز تموم بشه؟ - قرار بود تموم بشه تا الان باید تموم می شد. نه؟ نگاهش را به فرید دوخت و او در پاسخ سرش را جنباند. دستور بازگشت دریافت کرده بودند. صبح قبل از طلوع آفتاب در تهران بودند. لباس های فرم را از تن کنده و با آرامش لباس پوشید و راه افتاد. مسیر پادگان تا خیابان اصلی را پیاده طی کرده و برای تاکسی دست بلند کرد. ساعتی بعد در برابر خانه پیاده شد. شاید باید خرید می کرد... بعد از یک هفته دوری و تنها گذاشتن اوی بیمار در خانه، منطقی تر به نظر می رسید. اما... کلید را در قفل چرخانده و مکثی کرد. دستش را بلند کرده و ضربه ای به در خانه زد. تک سرفه ای هم... صدایی به گوش نرسید. با تردید در را هل داده و داخل شد. نگاهش را چرخاند. همه چیز به حالت اولیه برگشته بود. مبل سر جایش قرار داشت. اندکی خم شد تا دیدی به داخل آشپزخانه داشته باشد. آشپزخانه تمیز و بدون کوچکترین تغییری... دهان باز کرد تا نامش را به زبان بیاورد... نامی نمی دانست. در سرویس را هم با ضربه ای که به آن نواخت باز کرد. خشک بودن فضا نشان می داد در ساعت های اخیر مورد استفاده قرار نگرفته است. وسط پذیرایی ایستاد. رفته بود. نفس آسوده ای کشید برای نبودنش... و ذهنش اولین هشدار را داد. اگر بهتر نشده باشد. جلو رفت، پرده را تنظیم کرد و نگاهش به دفترچه کشیده شد. دست دراز کرد. برگه هایش پر شده بودند. لب پنجره تکیه زده و به نوشته های توی دفترچه خیره شد. ساعت بیدار شدن همسایه روبرو... ساعت ورود و خروجش. زمان ناهار و شام. مهمانانی که می آمدند و می رفتند. تک تک افراد با کوچکترین توضیحات قابل شناسایی. گوشه لبش کشیده شد. این دختر همان موقع هم که اطلاعاتش را یافته بود و توانسته بود شناسایی اش کند توانایی اش را به رخ کشیده بود. حال تحت نظر گرفتن یک نفر که چیز سختی برایش نمی بود. از کنار کاناپه ای که اجازه داده بود او رویش دراز بکشد، گذشت. پا به اتاق خواب گذاشته و به تخت پناه برد. با وجود تنفری که نسبت به او داشت، آرزو کرد حالش خوب باشد. دختر فقط می توانست به دست او بمیرد و بس!
نمایش همه...
🍀در هیچ 🍀راز.س 🍀کپی ممنوع 🌸سی و دو تمام زورش را به دست هایش منتقل کرد. کوچکترین پاسخ اشتباهی می توانست جانش را بگیرد. با رها شدن دست هایش، از جا پرید. ضربه ای که با پا حواله صندلی روبرویش کرد، هر دو مرد را به عقب پرت کرد. روی سرباز مسلح پشت سرش پریده و بازویش را به دور گردن او پیچید و با تمام قوا فشرد. کج شدن سر مرد، همراه بود با اولین شلیک به سمتش... پاهایش را خم کرده و همراه خود مرد را هم پایین کشید و از او دیواری برای سنگر گرفتن ساخت. اسلحه مرد را از روی سینه اش چنگ زده و کلاشینکف را به سوی دو مرد نشانه رفت. سربازانی هم از در وارد شده بودند. هم را با هم به رگبار بست و مرد بور با تیری که خورد، زمین افتاد. مرد کت و شلوار پوش اما پشت میز پناه گرفت. از جا پرید و اسلحه بعدی و نارنجک را از روی سینه سرباز زمین افتاده برداشت و به سمت بیرون حرکت کرد. اسلحه توی دستش بدون وقفه شلیک می کرد. قبل از خروج مکثی کرد. به محض خروجش از چادر، حجم زیادی از سربازان روی دیوار انتظارش را می کشیدند. وقت برای تعلل نبود. چشم هایش را لحظه ای بست. باید هر چه سریعتر معمای خروج از اینجا را حل می کرد. هنوز دختر بیمار در خانه اش حضور داشت. مرگش در این خانه می توانست مرگ دختر را هم در پی داشته باشد. نمی توانست بدون رو در رویی با دختر بمیرد. خود را به سمت لبه چادر کشیده و به اطراف نگاهی انداخت. قبل از ورودش یک جیب درست در کنار چادر پارک شده بود. با این فکر برای دیدن جیب نزدیک تر رفت. هنوز همان جا بود. خیلی سریع خیزی برداشت. به سمت جیب که می پرید، مسیر بالای دیوار روبرو را به رگبار بست. خود را به زیر جیب که می کشید، این بار دیوار پشت سر و سربازانی که از روبرو می آمدند را هدف گرفت. یکی از سربازها از روی دیوار پایین افتاد...! نگاهش به حجم سربازانی که از روی تپه پایین می آمدند، ثابت ماند. نمی توانست تعلل کند. تیرها به سمتش نشانه رفته بودند و یکی بعد از دیگری جیب را هدف داشتند. با نگاهی به اطراف، خود را بیرون کشید. فرصتی نبود. مطمئنا مرد هم می توانست از پشت سرش سراغش را بگیرد. با عجله برخاست... رگبار را که به طرف سربازان می گرفت و اسلحه را در دست می چرخاند، پشت فرمان نشست و استارت زد. پا روی گاز گذاشته و خشاب نارنجک را کشید. دستش را با تمام قوا گرفته بود. حین عبور از کنار تانکرهای سوخت، نارنجک را به سمتشان پرتاب کرد. جیب با برخورد به سربازی از دروازه عبور کرد. انفجار مهیبی که به گوش رسید، گرمای شدیدی را از پشت سر تحمیل کرد. سرش را تا می توانست خم کرد تا از تیرهایی که هنوز ادامه داشت در امان بماند و با تمام قدرت فرمان را چرخاند. مقر طالبان را منفجر کرده بود. به همین سادگی... پایش را که روی گاز می فشرد، دستی به صورتش کشید و نفس حبس شده در سینه اش را رها کرد. یک جهنم را پشت سر گذاشته بود. باید راهی برای فرار پیدا می کرد. در این بیابان جهنمی، مسیر مشخص نبود. *** روی تخت چوبی نشست. سپند چشم از مانیتورهای پیش رویش گرفت: - ماموریت شکست خورده. لب هایش را به هم فشرد. قرار نبود به اینجا برسند اما... کف دستش را به روی شانه اش گذاشته و با تمام قوا تا پشت گردنش کشیده و برگرداند. فرید با آرامش گفت: - کاریه که شده. فعلا تا رسیدن دستور بعدی منتظر می مونیم. احمد پتو را در آغوشش مچاله کرده و غلتی زد. شایان چاقوی تیز شده را به سمتش گرفت: - گاهی فکر میکنم چطوری میتونه اینقدر بیخیال بخوابه. شهروز دراز کش خندید: - همونطوری که تو می تونی با این ریخت و قیافه بخوابی.
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.