cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

❌کانال کلاغ‌سفیددرمرداب انتقال یافت❌

کانال رسمی بهارسلطانی ♥️ #کلاغ‌سفیددرمرداب در دست چاپ از نشرعلی #سیگارسناتور دردست چاپ از نشرعلی و #درمسیربادبمان #قلب‌من‌برای‌تو #شکاف #دلریخته #برزخ‌سردجلدیک‌و‌دو (فایلهافروشی)

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
7 014
مشترکین
-2724 ساعت
-1377 روز
-62430 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from N/a
سرگرد خشنی که جون میده برای دختر قاچاقچی، ولی باید زجرش بده چون از بالا دستور دادن.... https://t.me/+YxXoi2rj4703MmQ0 https://t.me/+YxXoi2rj4703MmQ0 - مگه نگفتم حق نداری با پسری خوش و بش نکنی؟ وحشت زده و با ترس، نگاهم کردم. - م... من... من کاری... کاری نکردم... پس... پسره خو... خودش بهم.. کار... کارت مغازه شو ... دا... داد. از این که ازم می ترسید، دلم می خواست خودمو حلقه آویز کنم. چرا شرط مزخرف تیسمار رو قبول کردم؟ قدمی سمتش برداشتم که با ترس، چند قدم عقب رفت. این ترسش دلمو چنگ می زد. - تو چرا گرفتی؟ - م.. من... من... دست انداختم و کمربندم رو دراوردم که نگاهش قفل کمربند شد و حرفش قطع شد: - طا.. طاهر.. می خوای.. چیکار کنی؟ - می خوام زنمو ادب کنم که دیگه هوای خراب بازی به سرش نزنه. آخ وقتی گفتم بهش خراب بازی می کنه، دلم می خواست یه گلوله حروم قلبم بشه. همین که می خواست توی ذهنش بالا و پایین کنه که چی گفتم، کمربند رو بالا اوردم و روی پهلوش فرود اوردم. با جیغ بلندی، پخش زمین شد. نمی شد همین الان دستم رو قطع می کردن؟ داد زدم: - صدااااات دررررر نیااااااااد! کمربند رو درست وسط کمرش فرو اوردم که بازم جیغش هوا رفت و شکمش رو بغل گرفت. بیشتر از این که حالم از خودم بهم می خورد، خون تیمسار رو تشنه بودم که دستور داده بود اینجوری زنمو بزنم. کمربند رو با دلی که داشت حالش ازم بهم می خورد و تف بهم می نداخت، روی کمرش فرو اوردم: - میگممممممم خفه شووووووو! این ژنو از بابای لاشخورت به ارث بردی نهههههههههه؟ دلارام شکمش رو سفت بغل گرفته بود و آروم هق می زد. کمربند رو دوباره وسط کمرش زدم که یه دفعه، آخ ریزی زیر لب گفت و صداش قطع شد. در اتاق محکم شکسته شد و من تیز چرخیدم سمت در. طاها بود که با قیافه گر گرفته و با بهت، به دلارام نگاه می کرد. داد زدم: - گمشو بیرون طاهاااااا. طاها نگاهش به دلارام بود که یه دفعه چشم هاش گرد شد و داد زد: - بی غیرتتتتتتت حامله بووووووود. نفسم توی سینه حبس شد. تیز چرخیدم سمت دلارم. نگاهم آروم کشیده شد سمت خونی که زیر پای دلارام داشت هر لحظه بیشتر می شد. *** - متأسفم، بچه سقط شده! قلبم یه لحظه از کار ایستاد. یعنی من بچمو برای کارم کشتم؟ بچه ای که توی بطن وجود کسی بود که میپرستدمش و به خاطر یه ماموریت لعنتی، باید زجرش می دادم؟ ♨️🔥♨️🔥♨️🔥♨️🔥♨️🔥♨️ https://t.me/+YxXoi2rj4703MmQ0 https://t.me/+YxXoi2rj4703MmQ0 https://t.me/+YxXoi2rj4703MmQ0 ♨️🔥♨️🔥♨️🔥♨️🔥♨️🔥♨️ من، سرگرد طاهری؛ یه سرگرد زخمت و خشن که یه بار شکست عشقی خورده. دختر بزرگترین قاچاقچی خاورمیانه باهام هم خونه شد و با دوتا جفت چشم فیروزه، دل برد از این دل لامصب من. عاشقش بودم؛ ولی تیمساری که پرونده بابای این دختر زیر دستش بود، بهم دستور که باید باهاش ازدواج کنم و زجرش بدم. زجرش دادم و حالا من به خاطر کارم، بچه مو از دست دادم. خودم قاتل بچم شدم و حالا باید حمید سعادت رو با دستای خودم خفه کنم، چون به خاطر اون زنمو زدم و بچمو کشتم. https://t.me/+YxXoi2rj4703MmQ0 https://t.me/+YxXoi2rj4703MmQ0 https://t.me/+YxXoi2rj4703MmQ0 ♨️🔥♨️🔥♨️🔥♨️🔥♨️🔥♨️
نمایش همه...
بابِ دل| زهرا اِچ

❌بنر ها کاملا واقعی هستن.❌️ ✍️رمان در حال تایپ: بابِ دل. سرگرد خشنی که دل گرو دختر بزرگترین قاچاقچیه خاورمیانه می‌ده!🔥 پارت گذاری شبانه و منظم! ‌ ❌️وی آی پی این رمان با بیش از ۱۰۰ پارت جلوتره!❌️ برای عضویت در VIP 👇 @Zahra_h80 ‌ 📝‌رمانPDF: یارِ مجنون‌

Repost from N/a
#پارت‌هدیه🥺❤️‍🔥 _ هنوز دختری مگه نه؟ دخترک ناباور به برادرش خیره شد، آرام زمزمه کرد. _چی میگی داداش؟ مرد دستش را پشت کمرش گذاشت و با نگاه نافذش خیره ی نارین شد. _سوال پرسیدم عزیزدل داداش!... بهتره که اینجوری باشه، میخوام هر چه زودتر طلاقت رو بگیرم. با شنیدن کلمه ی طلاق روح از بدنش رفت... قدمی به عقب برداشت و لب زد. _چرا داداش؟ تو که موافق ازدواجمون بودی... چی عوض شده مگه؟ اخم بین ابروهای مرد نشست و با صدای کلفتش گفت: _از اول هم موافقتی اعلام نکردم نارین! خاندانِ ما رو چه به اون پسر کفتر باز؟ متوجهی عاشق کارگر من شدی؟ دختره ی احمق! بغض بیخ گلویش را چسبیده بود و دلیل این کار ها را نمی فهمید. _چیزی شده داداش؟ رشید اگه کارگر اینجاست، اما معتمد اهل محله! یه ملت رو اسمش قسم میخورن... پوزخند مرد در اتاق پیچید، قدم به قدم به دخترک نزدیک شد. _زبونت رو ببر نارین! از کی تا حالا جلوی داداشت از یه مرد غریبه حرف میزنی؟ اشک را در چشم هایش خفه کرده بود تا مبادا ببارد. _مرد غریبه که میگی شوهرمه داداش؛ عقد کردیم! یه عمر هرچی گفتی گفتم چشم... ولی بذار شوهرمو خودم انتخاب کنم. برادرش سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد، دستش را در جیب فرو برد و تلفنش را بیرون کشید. _اهل محل روش قسم میخورن نه؟ بیا خودت ببین! هم این پسر هم اهل محلی که روش قسم میخورن دزد و کلاهبردارن.... مگه من بد تورو میخوام نارین؟ تلفن را جلوی دخترک گرفت و توضیح داد. _میخواستم امتحانش کنم، صداش کردم بیاد اینجا و بهش پیشنهاد چک سفید امضا دادم، میبینه چشمات؟ میبینی چطور چک رو دو دستی از روی میز بر میداره؟ باورش نمی شد! رشید... رشید او... امکان نداشت او را به پول بفروشد! تمام اهل محل روی مردانگی او قسم می خورد! غیرت و ناموس پرستی رشید زبانزد همه کس بود... با چشم هایش دید که رشید چک را چنگ زد و همان لحظه فیلم تمام شد! ناباور سرش را بالا گرفت و بالاخره قطره اشکش چکید. _فردا حاضر باش راننده رو می‌فرستم دنبالت خیلی زودم اقدام می‌کنیم برای طلاق... گوشی را در دستش فشرد و بی توجه به حرف های برادرش کیفش را برداشت و از خانه بیرون زد، مستقیم تا خانه ی خودشان رفت... جلو در خانه ی او ایستاد، همان خانه ی قدیمی اما گرم! همان خانه ای که عشقشان را اعتراف کرده بودند... همانجا که رشید قول داده بود هرگز او را رها نکند. کف دستش را محکم به در کوبید، صدایش را بالابرد و فریاد زد. رشید با نگرانی در را باز کرد و به محض اینکه پا در کوچه گذاشت، صدای سیلی نارین پچ پچ جمع را بلند کرد. _خیلی بی شرفی! خیلی بی وجودی... من همه جا دم از عشقمون زدم، هر جا نشستم گفتم رشید با غیرته.... گوشی را جلویش گرفت و داد کشید. _این بود غیرتت؟ این بود عشقت؟ منو به چقدر پول فروختی رشید؟ رشید اما با چشم های به خون نشسته به دخترک خیره شد. نارین فیلم را پلی کرد و درست وقتی که قطع شد، رشید بازوی دخترک را گرفت، او را به جلو کشید و به چشم هایش خیره ماند. _همه ی اعتماد تو به من... همینقدر بود؟ در حد این فیلم؟ نارین با گریه نالید _یعنی چی؟ بازوی نارین را فشرد و داد کشید. _این فیلم نصفه ست احمق! اون داداش عوضیت فیلم رو نصفه تحویلت داده! چک رو از روی میز برداشتم آره... ولی پارش کردم و پرت کردم تو صورتش! او را به سمت خودش کشید و غرید. _هیچ پولی به حساب من نیومده! پرینت همه ی حسابام رو واسه‌ات میگرفتم نارین خانم! مکثی کرد و متاسف گفت. _پرینت همه رو واسه ات میگرفتم اگه میومدی و از من داستان رو میشنیدی! اما حالا که باور کردی... حالا که اعتمادت به من همینقدره! پس من قدمی برای تو برنمیدارم. دخترک را به عقب هل داد و تلو تلو خورد، روی زمین افتاد و رشید به او پشت کرد. _تو زندگی من دیگه جایی نداری... برو پیش همون برادرت. در را که محکم به یکدیگر کوبید، نارین دست روی شکمش گذاشت و با چشم های تار به درِ بسته ی خانه‌اش نگاه کرد. در رحمش دردی را حس می کرد... نکند جنین عزیزش سقط شود؟ میخواست امروز به رشید بگوید حامله است... نکند نشود؟ نکند همه چیز تمام شود؟ درد که بیشتر شد صدای فریادش بلند شد و داد کشید. _بچم.... بچم.... کمک.. توروخدا کمک کنین.... قبل از اینکه چشم هایش که سیاهی برود، با همان چشم هایی که از اشک تار شده بود، دید که درِ خانه ی رشید باز شد.. https://t.me/+YgohKW5zxb4wYTlk https://t.me/+YgohKW5zxb4wYTlk https://t.me/+YgohKW5zxb4wYTlk من یه دختر شیطون و لوندم و اون یه پسر کله خراب که از جنس زن خوشش نمیاد! اصلا توجه نمیکنه به جنس زن... اون عاشق کفتراشه! اما وقتی یه شب دم‌ِخونه‌اش شروع کردم جیغ و داد، مجبور شد من و گردن بگیره والانم زنش شدم😂🔥 اما زنی که هنوزم براش زورکیه!🥲
نمایش همه...
Repost from N/a
_ یه روزی میاد که دلت برای صدای من تنگ بشه خیلی دلم میخواد اون روز ببینمت پروا پر بغض گفت نگاه پر تمسخر شایان روی جثه‌ی ریز و کوچکش توی لباس فرم کالباسی رنگش بالا و پایین شد چرا باید دلتنگ صدای ظریف و بچگانه‌ی تک فرزند همایون میشد؟! تک خنده تمسخر آمیزی زد _ دلتنگ شدم میام سراغت تو که از خداته بیام سروقتت هـوم؟ پروا دلخور لب برچید _ ولی من همیشه کنارت نیستم یه روز میرسه دنبالم بگردی اما هیچ جا پیدام نکنی شایان عصبی خندید _ برو بچه جون چند روز مونده به طلاق به پروپای من نپیچ مجبور نشم باز کمربندم و درآرم پروا از لحن خشن شایان ترسیده قدمی عقب رفت اما ادامه داد _ احمق بودم با وجود اینکه فهمیدم فقط بخاطر آزادی عموت باهام ازدواج کردی باز هم دوستت داشتم شایان دود سیگارش را بیرون داد و نیشخند زد _  واسه یه شب بودن باهام سر از پا نمیشناختی پروا پلک زد تا اشکش نریزد اشتباه کرده بود خام بود که فکر میکرد این مرد بی‌رحم روزی عاشقش میشود پر بغض لب زد _ امیدوارم دیگه هیچوقت نبینمت شایان‌خان بیشتر از آن منتظر نماند می‌ترسید از وحشی‌گری های این مردی که عاشقش بود اما او تنها برای انتقام خواسته بودش و بعد مثل دستمالی کثیف کنارش انداخته بود *** شایان با نگاهی به ساعتش وارد شرکت شد سروصداهایی از آبدارخانه می‌آمد و بنظر میرسید آبدارچی جدیدی که قرار بود مدتی به جای مش حسن برایش کار کند ، رسیده باشد یکراست وارد اتاق استراحتش شد اما به محض آنکه در را باز کرد متوجه دختر و پسر کوچکی شد که با هیجان روی مبل راحتی اش بالا و پایین می‌پریدند اخم هایش درهم و فریادش بلند شد : _ محسنی؟ این توله سگا چی میخوان تو اتاق من؟! دوقلوها ترسیده از مبل پایین پریدند دخترک وحشت زده از فریاد مرد به گریه افتاد اما پسرک اخم در هم کشید و جلوتر رفت رو به روی مردی که با چشم های به خون نشسته تماشایش میکرد ایستاد : _ سر خواهر من داد نزن آقا! شایان عصبی خندید همین مانده بود یک پسربچه ی نیم وجبی برایش خط و نشان بکشد! _ برو کنار ببینم توله! با دست کنارش زد و بلند تر از قبل عربده زد : _ کدوم گوری رفتی محســنی؟ بیا این تخم سگا رو جمع کن از اتاق من پروا با شنیدن صدای گریه ی دخترکش و فریاد های مردانه ای هراسان از آبدارخانه بیرون زد و به طرف اتاق رفت قامت مردانه ای در اتاق دید و بی‌توجه به او هول شده به طرف دوقلوهایش پا تند کرد شایان با دیدن زنی که وارد اتاق شد و به طرف دخترک گریان رفت ، ناباور پلک زد دقیق تر نگاه کرد اشتباه نمی‌دید این دختر پروا بود! همان که سه سال پیش از عمارتش بیرونش کرده بود و غیابی طلاقش داده و دیگر خبری از او نداشت همان روزها پیشمان شد و سالها دنبالش گشت اما هیچوقت پیدایش نکرد تا اینکه چند ماه پیش محسنی گفته بود نشانه هایی از او پیدا کرده است و می‌خواهد او را به شرکتش بفرستد او باور نکرده بود و حالا چه می‌دید؟ پروا و دو بچه ی کوچک که شباهت عجیبی به کودکی هایش خودش داشتند؟ دخترک با ديدن مادرش هق هق کنان گفت : _ مامان من خونه ی عروسکی نمیخوام پروا که از گریه های دخترکش حیران مانده بود بدون آنکه به عقب برگردد و نگاه مات مانده ی شایان‌خان که قدمی به طرفش برداشته بود را ببیند با بغض در آغوشش گرفت : _ چی‌شده جون دل مامان؟ پسرک پر اخم انگشت کوچکش را به طرف شایان‌ گرفت : _ این مرد سرمون داد زد مامانی ... بهمون گفت توله سگ! بغضش ترکید و ادامه داد : _ بیا از اینجا بریم مامانی دیگه گریه نمی‌کنم بگم سه‌چرخه میخوام. فقط بیا از خونه ی این مرد بریم ... https://t.me/+Ua3pzz4CA-c1ODI8 https://t.me/+Ua3pzz4CA-c1ODI8 https://t.me/+Ua3pzz4CA-c1ODI8
نمایش همه...
Repost from N/a
- میخوام ببرمت سوییچ پارتی. حاضر شو. ژرفا با کینه میپرسد: - این دیگه چه کوفتیه؟ بازی جدیده؟ حامی سوت زنان دستی به موهایش میکشد و سرخوش میگوید: - خاک تو سرت که نمیدونی سوییچ پارتی چیه ژرفا جون. - خاک تو سر خودت. تا نگی من هیچ جهنمی با تو نمیام. میخواهد با حرص به اتاق برود که حامی با پوزخند میگوید: - اطاعت از شوهرت جزو قوانینه خونه پدر بوده که بهت یاد دادن. علی خان جم به دخترش یاد نداده به شوهرش بگه چشم؟ ژرفا حرص میزند و با بغض میگوید: - اسم بابای منو نیار. اون مگه میدونست تو چه جونوری هستی عوضی! حامی اخم کرده میغرد: - گمشو تو اتاقت حاضر شو، زیاد حرف نزن میام دهنتو جر میدم. - کجاست این جهنمی که میگی؟ چی هست؟ چی بپوشم که مناسب باشه؟ حامی با پوزخند میگوید: - برو چادر سر کن قشنگ مناسبه. منو مسخره کردی؟ یه لباس شیک بپوش، قرمز باشه. آرایشم بکن. نبینم اون تیکه پارچه‌ی مسخره رو روی موهات انداختی! در حین بیرون رفتن با نگاهی خیره میگوید: - ماتیک اناری بمال رو اون لبا دختر. ببینم کی قراره برا خوردنشون برنده بشه! ژرفا وحشت زده آب دهانش را قورت می دهد و او که بیرون میرود تماس میبا برادر شوهرش. حامد مرد است. برعکس برادر دیو صفتش. - جانم ژرفا؟ بی فوت وقت میپرسد: - حامی میخواد منو ببره سوییچ پارتی. سوییچ پارتی چیه حامد؟ کله حامد سوت میکشد. چنان روی ترمز ماشین می‌زند که کم مانده است تصادف کند. ژرفا مینالد: - حامد خوبی؟ - بی غیرت... بی غیرت. نری ها ژرفا. میخواد ببرت خونه فحشا. ژرفا ناباور اشک می‌ریزد و مثل سکته ای ها میپرسد: - چی؟ - سوییچ پارتی یعنی همه مردا سوییچای ماشینشونو میندازن تو یه ظرفی، بعد شانسی هر کدوم ورمیدارن، هر کدوم برا هر کی افتاد میره با زنی که تو ماشینه. ژرفا وا میرود و حامد با بغض میگوید: - دارم میام زن داداش... نترسیا. اون زده به سرش از عمد اینکارو نمیکنه بخدا عاشقته فقط دیوونه ست. ژرفا هق میزند که صدای فریاد حامی از پشت سر بلند می‌شود: - داری به کی آمار میدی هرزه؟ بدون آنکه تلفن را قطع کند برمیگردد به سمت حامی وجیغ میکشد: - هرزه تویی. بی غیرت من زنتم. چطور میتونی انقدر پست و بی شرف باشی که منو با یه بی شرف عین خودت تقسیم کنی؟ حامی لال شده به سختی میگوید: - حقته... حقته وقتی برا انتقام نزدیکم شدی! - باید میدونستم تو دخترعمه بیچاره منو کشتی. نامرد. نمیذارم منم عین اون بی عفت کنی. تا چاقو را از روی کانتر چنگ میزند و زیر گلویش میگذارد حامی روی سرش میکوبد و فریاد میکشد: - داشتم شوخی میکردم احمق، غلط کردم بنداز اونو... ژرفا جیغ میکشد: - میخواستی منو بنداری زیر دست یه نر خر که دست مالیم کنن. حامی با جنون و عاجزانه عربده میکشد: - د آخه زن منی، مگه خرم؟ بی غیرت نیستم من. داشتم می ترسوندمت. میخواستم شام ببرمت بیرون از دلت دربیارم. گوه خوردم ژرفا نکن... باورش نمی کرد. هق زد و چاقو را روی پوستش کشید و با فواره خون... https://t.me/+XEZYnPM77qQ2YjQ0 https://t.me/+XEZYnPM77qQ2YjQ0
نمایش همه...
Repost from N/a
#پارت با برداشتن سِت مشکی‌رنگم ، همزمان صدای تق‌تق در فلزی کانکس به گوشم رسید ‌ -وفا؟ ‌ با یاد‌آوری هزارباره‌ی بوسه‌ای که دیشب نزدیک بود بر لب این مرد بنشانم حوله را حرصی روی کفی اتاقک انداختم ‌ -بله؟ ‌ لباس خصوصی‌ام را می‌پوشیدم که گویی صدایش نزدیک‌تر و بم‌تر شد ‌ -مهندسا رسیدن. یه پیش جلسه داریم تو سالن و ساعت داره از هشت می‌گذره ‌ شلوار کتان شش جیبم را به همراه پیراهن مردانه‌ی چهارخانه‌ام برداشتم ‌ -دارم لباس می‌پوشم جناب نواب. اگر چند لحظه اجازه بدید خودم میام ‌ لحظه‌ای سکوت کرد و من با فکر اینکه او رفته است، با دکمه‌هایی که هنوز از پیراهنم نبسته بودم هول هولکی به‌دنبال کش سیاه رنگم به همان طرف قدم تند کردم و به‌محض برداشتنش دو چشم پر اخم مردانه را مقابل پنجره‌ی مربعی کوچک کانکس دیدم -آقای نوّاب! نگاهش که روی برهنگی شکمم چرخید ، آن را بالا‌تر آورد. درست تا بالاتنه‌ای که تنها پوشش همان...لعنتی! فورا جلوی پیراهنم را روی هم آوردم و با کله‌ای که دود از آن بلند میشد به طرف پنجره خم شدم: ‌ -میشه بگید پشت پنجره‌ی اتاق من چکار میکنید؟ ‌ حالا که خم شده بودم می‌توانستم منظره‌ای از هیکل بزرگش را هم ببینم. دست در جیب به اخم‌های شدیدش به‌صورت مرطوب و خشک نشده‌ی من نگاه میکرد و این میتوانست نبضی که تند شده بود و من علتش را نمی‌دانستم تند‌تر کند. ‌ -بپوش بیا بیرون. تکلیف این پنجره رو هم روشن میکنیم! ‌ با یک حرکت روکش فلزی پنجره را از پشت پایین اورد! با خنده‌ای عصبی ،تند مشغول بستن دکمه‌هایم شدم موبایلم را چنگ‌زده و با پوشیدن کتونی‌های سیاهم چفت در را باز کردم که با هیبت یغور و دم کرده اش روبه رو شدم احتمالا صبح زود ورزش کرده بود که عضلاتش اینقدر بزرگ دیده میشدند با نگاهی جدی و پر اخم به اطراف نیم قدم جلو آمد ‌ -این چه سر و وضعیه؟ ‌ من را چه فرض کرده؟ زن خود؟ ‌ -ببخشید متوجه نمی‌شم! ‌ گردنش زاویه گرفت همان گردن کلفت و عضلانی اش ‌ -برو بالا... ‌ صورتم با نفهمی در هم رفت و او که یک پله بالا آمد ، من مجبور شدم عقب‌عقب داخل  شوم. فضای کانکس آنقدر به‌هم‌ریخته بود که نمیشد در آن قدم گذاشت. در آن فضای دوازده متری مزخرف ، مانند یک غول بزرگ دیده میشد: ‌ -میدونی همین یک ساعت پیش چند تا نره خر از سرویس شرکت پیاده شد؟ ‌ سرد بود و من را اینجا گیر انداخته بود ان لعنتی. ‌ -متوجهم آقای نوّاب. این اکیپ نزدیک۵۰ نفرن و متاسفانه۴۹ نفرشون مرد هستن ‌ گره ابرو‌هایش کور شد و حالا‌ گویی برای فهماندن جمله اش مجبور بود روی صورت من خم شود - اینجا شهر نیست که آزادی پوشش رو حق خودت بد‌ونی و انتظار داشته باشی چهل و نه تا مردی که یک هفته از موعدشون بگذره مثل حیوون ف*ل میان, به چشم خواهری و ناموس نگات کنن ‌ از بی‌پروا بودنش در شگفت بودم که چانه بالا انداخت و به یقه‌ام اشاره کرد ‌ -اونی که من همین چند لحظه پیش دیدم رو اگر یکی از اون تخ*م حروما میدید، الان اینقدر حق به‌جانب جلوم وانَساده بودی! ‌ با حرص لب فشردم و سرم را برای چشم‌در‌چشم شدنش بالا بردم ‌ -با چه اجازه‌ای پشت پنجره‌ی من می‌مونید و وقتی می‌دونید دارم لباس عوض میکنم منو دید می‌زنید جناب؟ مردمک‌هایش با حالتی خاص بین چشم‌هایم به حرکت در آمد و سکوت چند ثانیه ای‌اش باعث شد تنی که داشت مقابل کولر یخ میزد به عرق بنشیند. ‌ -میشه بگید دقیقا از چه زمانی پشت اون پنجره بودید؟ ‌ صدای لعنتی‌ام می‌لرزید و من با صاف کردن سینه‌ام قصد داشتم آن را عادی و معمول نشان دهم ‌ -همون لحظه که گفتی دارم لباس عوض میکنم لعنتی. چقدر پر رو و وقیح بود! او حالا به‌جای اخم ،حالتی تخس مانند و عصبی کننده در نگاهش نشست: ‌ -مشکی به پوستت میاد! ‌ قطعا آتش بود که از بینی و گوش‌هایم بیرون میزد و نفسم را بند آورده بود ‌ -برید بیرون لطفا. همین الان! ‌ پلک‌هایش سنگین شد و لبخندی کج‌، روی لب‌هایش جا خوش کرد همان لب‌هایی که من دیشب... میشد گورش را گم کند؟ ‌ -همه مثل من نیستن که یه دختر خوشگل لب به لبشون بچسبونه و جای اینکه یه گوشه گیرش بندازن، بگذرن و ملاحظه‌ی نامساعد بودن حالش رو بکنن ‌ سینه‌ام با خشم بالا و پایین میشد که دو انگشتش را به نشانه‌ی خداحافظی گوشه‌ی پیشانی اش زد خداخدا می‌کردم زودتر بیرون برود و سِت ارغوانی رنگی که روبه روی حمام افتاده بود را نبیند، اما میتوانم قسم بخورم لحظه‌ای که نگاهش به پشت سرم گیر کرد ، دقیقا همان بی‌صاحب‌ها را دیده بود که ابرو‌هایش بالا رفت یک "اوه" زیر لبی و... با لبخندی موذی که سعی داشت پنهانش کند پشت به من از کانکس خارج شد. ‌ قطعا اگر کبریت میزدند یک پارچه آن کانکس لعنتی هم با من می‌سوخت چگونه این چهل روز را در کنار چنین مردی در این بیابان می‌ماندم؟ ❌❌❌❌ https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
نمایش همه...
🍂مـَـــ ـطرود🍂

به قلم مشترک: 🔥 آرزونامــداری وَ هانیـــه‌وطن‌خــواه🔥 من کَهکِشان را در چَشم‌هایت یافتم و تو... با من از رُخ مهتاب گویی...؟ تنها منبع رسمی رمان مَطرود این‌جاست و خواندن آن در هر اپلیکیشن، سایت یا کانال‌های دیگر غیرمجاز است❌

Repost from N/a
پاکت سیگار را از جیبش بیرون آورد و میان لب‌هایش گذاشت و با فندک روشنش کرد. کام عمیقی گرفت و گفت: - لیلی خواب بسه پاشو که شوهرت بعد از چند وقت اومده و خیلی دلتنگته. زن هیچ حرکتی نکرد. تکان نخورد. حتی مژه‌هایش نلرزید. مرداس دستی روی صورت او کشید و حس کرد بیشتر از حد معمول سرد است و گفت: - سردت شده؟ پاشو می‌خوام بغلت کنم گرن میشی سرش را جلو برد: - تو دلت برام‌ تنگ نشده؟ خیلی وقته با هم نبودیم دختر؟ وقتی بی‌حرکتی همسرش را دید سیگار اول را که با چند کام عمیق به آخر رسید بود روی فرش قرمز کهنه‌ی اتاق خاموش کرد و گفت: - اگه خیلی خسته‌ای بهت اجازه می‌دم یک کم بخوابی ولی فقط به اندازه‌ی کشیدن سه‌تا سیگار وقت داری، که البته اولیش رو همین الان خاموش کردم. سیگار دوم را روشن کرد و دودش را در صورت همسرش فوت کرد و گفت: - سیگار سوم که تموم بشه اگه چشماتو باز نکنی همین‌طور که خوابی بغلت می کنم و.... من‌و خوب می‌شناسی و می‌دونی آتیشم چقدر تنده. با صدای بلند خندید. چیزی نگذشت که سیگار دوم نیز به پایان رسید. مرداس سیگار سوم را آتش زد. انگشت دستی که آزاد بود را نوازش گونه روی لب‌های لیلی کشید و گفت: -دلم برای بوسیدن لبات تنگ شده. از همی الان بگم خوشم نمی‌آدا هربار می‌بوسمت زود نفس کم می‌آری‌. این ناز و عشوه‌ها رو باید بذاری کنار دل‌ بده‌ به دل شوهرت وگرنه می‌رم سراغ دخترای شهری... حرفش را قطع کرد و دستش را نوازش‌وار روی صورت عزیزترینش کشید: - شوخی کردم. من یک تار‌ از این طلایی‌های  تو رو به صدتا دختر نمی‌دم تو ماه منی سرش را جلو برد و بر لب‌های لیلی بوسه‌ی کوتاهی زد. زیادی سرد بود! باید برای گرم کردنش زودتر کاری می‌کرد. سر بلند کرد و بوسه‌ی دومش بر فیلتر سیگار بود. عمیق و با تمام قوا از سیگار کام گرفت و دودش را به هوا فرستاد و گفت: - واسه بغل کردن و بوسیدنت هلاکم لیلی. سیگار سوم را وقتی به نیمه رسید روی فرش خاموش کرد و روی صورت لیلی خم شد: - خوب خانوم سیگار سومم تموم شد. لبخند زد: - البته تقلب کردم، سومی رو نصفه خاموش کردم. بریم واسه ساختن لحظات رویایی. سرش را خم کرد و لب‌هایش را روی لب‌ها و صورت همسرش حرکت داد، زن بوی خون می‌داد، دستش روی شکم زن نشست. سرد بود! سرش را فاصله داد و عصبی پرسید: - چرا همراهی نمی‌کنی لیلی؟ چرا تنت انقدر سرده. کمی زن را تکان داد: - همراهیم کن. می‌دونی که بدم می‌آد. سرش را باز خم کرد و لب‌های زن را به دهان کشید اما زن هیچ حرکتی نکرد. مرداس عصبانی شد. سرش را با شتاب عقب کشید و دختر را تکان داد و با عصبانیت  فریاد زد: - چرا هیچ کاری نمی‌کنی لیلی؟ چرا نفس نمی‌کشی لیلی؟ دستش را میان موهای لیلی فرو برد. آنها را به بینی‌اش نزدیک کرد و عمیق نفس کشید و موهایش بوی خون می‌داد. قسمتی از موهایش که روی تشک ریخته بود خونی بود. نصف طلایی‌هایش به نارنجی می‌زند. https://t.me/+Y71qd8HH0-EyNDY0 https://t.me/+Y71qd8HH0-EyNDY0 #سیگارسوم مهیج‌ترین رمانی که این روزها ممکنه بخونید.
نمایش همه...
Repost from N/a
#۵۳۴ -بچه رو می‌بری حموم ، غذاش‌و می‌دی و می‌خوابونی! -چشم! نگاهش بین عنبیه‌های دخترک دوید. آشنا بود برایش و باید می‌فهمید او کیست که برای پرستاری تنها فرزندش این همه خطر را به جان خریده است. -همونطور که دیدی ، من آدم نرمالی نیستم.کل خونه سیستم امنیتیه که نمی‌تونی یه متر از حیطه‌ی تحت اختیارت دور بشی! دخترک آب دهانش را قورت داد و تن نرم کودک را به خودش فشرد مانند یک مادر -می‌دونم...جایی نمی‌رم آقا. امید همسترش را دید و خودش را به طرف زمین کشاند میخواست پایین برود و نفس این اجازه را به او داد -منو نگاه کن! دستور داد و دخترک با پوستی سرخ سر بالا گرفت -قیافه ت خیلی آشناست...قبلا دیدمت؟ رنگ از رخ دخترک پرید ، اما خیلی زود خودش را پیدا کرد: -نه... راسخ و صریح گفت و همین سلیم را به شک انداخت. تا قدم پیش بگذارد و از بالا به چشمان آشنایش نگاه کند: -می‌دونی مادر این بچه کجاست؟ سیب گلوی نفس تکان خورد اگر سلیم می‌فهمید او کیست اگر متوجه هویتش می‌شد ، با یک گلوله خلاصش می‌کرد -وقت خواب امیده. باید زودتر ببرمش حموم دست سلیم زیر چانه اش چنگ شد تا وقتی با او حرف می‌زند میان کلامش نپرد -زیر خاک‌....چرا؟ چون من‌و دور زد ! لرزی بر تن دخترک نشست عاشق بود عاشق همین مرد وحشی و خطرناک -اگر تنت بخاره...اگر هوس دور زدن به سرت بزنه ، یه گلوله حرومت می‌کنم انگشتش را تا لب پایینی دخترک پیش کشید و چیزی از درون وجودش را تکان داد گویی بارها این دختر ناشناس را لمس کرده و خودش نمیداند -دوست پسر که نداری؟ -ندارم! سر سلیم رو به صورتش زاویه می‌گرفت و امیدکوچولو به دنبال همسترش چهاردست و پا به طرف مبل رفت -شوهر؟ -ندارم! فشار انگشت سلیم بیشتر شد گوشه گوشه ی خانه دوربین کار گذاشته بود حتی حمام -امید دوست داره تو حموم آب بازی کنه...رقص هم دوست داره... چرا این دختر با شنیدن لحن سلیم هر لحظه سرخ تر میشد؟ -لباسم اگر نداری میتونی بری تو اتاق من و از لباسای من برداری خون بیشتری زیر پوست نفس آمد و انگشت های مرد می‌خواستند با تمام قوایشان آن دو لب را بفشارند. روزی بدون اجازه تیشرت‌هایش را برمی‌داشت و با پاهای برهنه مقابل سلیم رژه می‌رفت اشک در چشمان دخترک جمع‌شده و همین سبب تکان خوردن لنز در چشم هایش شد -وایسا...تو لنز می‌زنی؟ قلب نفس از حرکت ایستاد و سلیم با حیرت نگاهش می‌کرد -ن..نه اینا... در کسری از ثانیه دست سلیم پشت سرش و دست دیگر در چشمش فرو رفت جراحی پلاستیک کرده بود تمام اجزای چهره‌اش را تغییر داده بود اما قطع به یقین، می‌دانست اگر سلیم رنگ چشمانش را ببیند ، جا به جا او را شناسایی می‌کند -ششش...وای به حالت...وای به حالت اگر سر سوزنی دروغ گفته باشی! نفس دخترک رفت و لنز با حالتی خشونت بار از چشمش برداشته شد حالا مردمک های خشک سلیم بودند که رنگ آبی آن دو چشم را می‌دیدند چشمان زنی که یک سال از مرگش می‌گذشت... https://t.me/joinchat/UfGCuf1UBK8bEQLg https://t.me/joinchat/UfGCuf1UBK8bEQLg https://t.me/joinchat/UfGCuf1UBK8bEQLg
نمایش همه...
زئـــوس | آرزو نامداری

نویسنده:آرزو نامداری(A_N) خالق رمان های: 🍁تژگاه 🍁زهـــــار 🍁‌شـــوگار زئـــــوس(فرمانروا) 🍁زهار(حق‌عضویتی) 🍁نَسَـ♚ـبـــ پارتگذاری روزانه و منظم کپی رمان حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع است...❌ ادمین تبلیغات: nazinovel@