cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

•°☆Ⓑòŀŀγ řöⓜąŋ☆°•

♡☆ωɛⓛçöm☆♡ لیست رمان ها تو چنل پین شده..📌 لینک گپ... https://t.me/joinchat/WTejX73pDlgNXvu0 تاریخ تولد چنل : (دو شنبه) 1397/03/14

نمایش بیشتر
إيران346 883زبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
164
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#منفور_و_عاشق 🥀🌼 #پارت۸۲ 🛏️🌳 الیا: همون جور که روی شونه اش سوار بودم دیگه از تقلا کردن خسته شده بودم و بی حرکت فقط رد پایی که پشتش روی خاک رو جا میزاشت نگاه میکردم... پاهاش هم بزرگتر از من بود ، دستاش ، چشماش ، بدنش ... من مثل یه عروسک نحیف و شکستی بودم دربرابرش ... وقتی به کلبه کوچیک رسیدیم من و گذاشت زمین . وارون: برو بخواب اگه خوابت میاد ... تخت آویز آماده است ، بالشت و پتو هم هست اگه سردت شد که بعید بدونم توی هوا ... الیا: پس تو چی؟ یه نگاه شیطنت آمیزی انداخت و گفت: وارون: دو دقیقه نمی تونی ازم دور باشی؟ ... میفهمم گاهی اوقات دلم برا خودم هم تنگ میشه ... الیا: تو رو باید به عنوان مجسمه خودشیفته توی موزه بزارن ... وارون: توی موزه بزارن تا مردم پرستشش کنن... الیا: فکر کنم تا آخر عمرت میتونی درباره این بحث کنی نه؟ وارون: خوب فهمیدی ... یکم مکث کرد و گفت: وارون: برو من وسایل رو بزارم تو کلبه الان میام... یه لبخند زدم و کاری که گفت رو انجام دادم. رفتم و روی تخت آویز دراز کشیدم . ستاره ها دیدنی بودن ، ماه رو پیدا نمی کردم ولی کل آسمون پر از ستاره بود ... بعد از چند دقیقه وارون اومد سمتم و روی تخت آویز نشست ... الیا: مطمئنی وزنمون رو تحمل میکنه؟ وارون: قدری لاغر شدی که با وزن پر فرقی نمیکنی ... چیو بیفته ... الیا: چرا امروز فقط به وزن من گیر دادی؟ من خیلی هم حالم خوبه ... توی سرم از خودم پرسیدم که واقعا حالم خوبه؟ تنها جوابی که توی سرم اکو شد "نمی‌دونم" بود. کنارم دراز کشید و سرم رو روی بازوش گذاشتم و بیشتر منو سمتش کشید جوری که توی بغلش جا شدم‌. وارون: می‌دونم شاید برای چند سال پیش غیرممکن بود که اهمیتی بدم یا اصلا متوجه ات بشم ولی الان یه زخم کوچیک هم بر داری قلبم درد میگیره ، دست خودم نیست ... بدجور عاشقت شدم دختر! لحنش ، طرز صبحت کردنش ، میزان عشقی که قلبش حمل میکرد رو صادقانه بیان میکرد ولی همیشه میترسم که نتونم جوابگو این عشق باشم ، میترسم برای این عشق کم بزارم... سرم و یکم بالا بردم و توی چشمام نگاه کردم. از سکوتم می فهمید که دربرابر عشقی که بهم میده ناتوانم... آروم سرم رو جلو بردم و لبای نرمش رو بین لبام گرفتم. آروم همراهیم میکرد. دستش رو توی موهام حس میکردم ... خیلی آروم شروعش کرد ولی بعد از چند ثانیه جوری با ولع لبام رو به سمت خودش می کشید که دردناک شده بودن ، سعی میکردم همراهی کنم و کنترل رو دستم بگیرم ولی خیلی سریع تر از من بود... دیگه داشتم نفس کم می آوردم که عقب کشید . نفس زنان بهم نگاه کرد... وارون: فکر کنم بهتر بود یه تخت درست و حسابی توی کلبه جور میکردم! یه خنده بلند کردم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم. الیا: برای سفر بعدی بهش دقت کن ... شاهزاده دل‌شکسته! درحالی که کمرم رو نوازش میکرد گفت: وارون: دفعه بعدی مجهز تر عمل میکنم ، مادمازل! الیا: شب بخیر... وارون: اگه بیدار شدی و ترسیدی بیدارم کن ... خودم از دست هیولا های جزیره نجاتت میدم! جوابش رو ندادم ترجیح دادم با صدای قلبی که دیگه مثل شکسته شده ها نمی زد بخوابم ، بیشتر شبیه قلب یه عاشق می تپید! ادامه دارد... @india_novel @india_novel
نمایش همه...
#منفور_و_عاشق 🍃🔥 #پارت۸۱ ✨💓 الیا: غذا رو خوردیم و از سر میز بلند شدیم ، از همون جاده باریک که نور ها روشنش کرده بودند رد شدیم و باد همچنان می وزید. نزدیک به دریا لب ساحل نشستیم و به صدای آروم موج ها گوش دادیم ... آرامش ، آرامش دقیقا کجا بود!؟ اتوپیا هم آرامش داشت. اینجا هم آرامش داشت ... شاید آرامش مخصوص یه مکان نبود ، آدمی این آرامش رو بوجود میآورد ، آدمی که کنارش نشسته ام و با حس آرامش و امنیت سرم رو روی شونه اش گذاشتم. وارون: خیلی کم شام خوردی ، ناهار و صبحونه درست و حسابی هم نخوردی ، حالت خوبه؟ الیا: اره ، یکم بی اشتها شدم ولی درست میشه... وارون: ولی لاغر شدی ، رنگت هم پریده است ... داری می ترسونیم. الیا: نیومدیم اینجا که بخوای از توم یه بیماری پیدا کنی! وارون: چرا عصبانی میشی حالا ‌... الیا: نمیشم... باد هنوز می وزید ، خنک بود ولی سرد نبود. چراغ ها کم کم نورشون کم میشد . الیا: شب ، تنها ، نمی ترسی ؟ وارون: از چی بترسم؟ از تو؟ الیا: یعنی مطمئنی به غیر از ما کسی اینجا نیست؟ همیشه توی فیلما اینجور جاها قبیله های آدم خواری بودن. وارون: خیلی وقته فیلم بازی نکردی ، فکر زیاد می‌کنی ؟ من و تو تنهاییم ، اگه کسی باشه ازش بترسی اون منم! الیا: چقدم ترسناکی ... بیشتر کیوتی یا جذاب ! وارون: ببخشید؟ الیا: یعنی ... چی ... همون ارع ... خب چی بگم واقعا جذابی ، نمی تونی باور کنی شبا گاهی اوقات چه فکرایی به سرم میزنــ... یه لحظه یادم رفت خودم تنها نیستم و وارون کنارم نشسته ، باید عادت بلند بلند فکر کردن و حرف زدن با خودم رو از بین ببرم. وارون: این الان اعتراف بود؟ الیا: نه نبود ... فقط حقیقت بود..... وارون: چرا دیگه اعتراف نمیکنی ، چندبار بهم گفتی دوست دارم!؟ بلند شدم و از بالا بهش نگاه کردم. الیا : آفتاب خیلی وقته غروب کرده باید بخوابیم... وارون تک خنده ای زد و گفت: وارون: واو ، یعنی الان بحث رو عوض کردی؟ چند قدم سمت جاده رفتم و وایسادم ... وارون تاحالا چندباری بهم گفته درباره احساساتش ... چرا یهو برام سخت شده درباره حسام حرف بزنم؟! الیا: نمیخوام فکر کنی برام مهم نیستی چون هستی ... من فقط یکم با خودم درگیرم ، زیادی فکر میکنم ... نمیخوام آدمی باشم که چند سال دیگه یادش بیاری و بگی حیف ای کاش می موند ، منم نمیخوام تو رو اینجوری یادم بیاد ... نمیخوام اذیتت کنم ، نمیخوام از دستت بدم ... فقط می‌خوام آرامش رو با تو تجربه کنم ، می‌خوام اینجا امشب پیش تو بخوابم ، می‌خوام توی ساحل باهات نوشیدنی بخورم ... می‌خوام همونجور و همون قدر که دوسم داری ، عاشقت باشم ... پس فکر کنم عاشقتم! چون یه چی درباره تو با بقیه اون ادما فرق می‌کنه ، مثل این میمونه که بین تمام مداد های مشکی یه مداد قرمز پیدا کنی و قطعا برش می‌داری ... نمی‌دونم آینده چجوری میشه و باهات میمونم یا نه ولی قول میدم هیچکس مثل من عاشقت نباشه ! هنوز پشتم به وارون بود. چهره اش رو نمیدیدم... باید برمیگشتم ... یا میرفتم ، حرفا گفتم دیگه میرم ... تا اولین قدم رو برداشتم دستم کشیده شد و لبای نرمی روی لبام کوبیده شد. با ولع می بوسیدم. داشتم نفس کم می آوردم . با دستام چند بار روی شونه اش ضربه زدم که بالاخره ازم جدا شد... ای دهنش رو قورت داد و گفت: وارون: این یه چیزی بیشتر از یه اعتراف ساده بود ... پس جواب ساده هم جوابگوش نبود... ادامه دارد... @india_novel @india_novel
نمایش همه...
#طلوع_دوباره #پارت_125 " وارون " قرار بود با آلیا بریم پیست و منتظر بودم تا آماده بشه... دیگه کلافه شدم و هی صداش زدم _آلیا، آلیا... آلیا، آلیا... آلیاااااا یهو در رو محکم باز کرد و گفت +چته خونه رو گذاشتی رو سرت، اومدم دیگه نگاهی به تیپش کردم، یه شلوار جذب مشکی پوشیده بود با یه تاپ بندی مشکی... سوتی زدم و گفتم _اوووو مادمازل، با کسی قرار دارید؟ +نه ولی میخوام برم دوست پسرم رو تشویق کنم جدی شدم و گفتم _آلیا من اینجوری نمیبرمتا یا یه چیزی بپوش روش یا کلا عوضش کن، این چیه پوشیدی! نگاهی به خودش کرد +به این قشنگی، چرا نپوشمش؟ اومد جلو دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت +بگو ببینم میترسی کسی هیز بازی دربیاره و بعدش جنابعالی حسودی کنی؟!! کمرش رو سفت گرفتم و گفتم _دقیقا همینه... اونجا هیز زیاده نمیخوام تو رو اینجوری ببینن با لبخند خاصی نگاهم کرد که گفتم _اینجوری نگاهم نکن، یا برو عوضش کن یا همینجا کارت رو میسازم ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• آینه موتور رو تنظیم کردم و کلاهم رو گذاشتم رو سرم؛ به بغل دستیم که جنک بود نگاه کردم که داشت با یه لبخند چندش نگاهم میکرد.... رو ازش برگردوندم و با یه نفس عمیق تمرکز کردم... به آلیا نگاه کردم که برام لب زد "موفق باشی" و بعد یه بوس فرستاد با صدای شلیک، همگی حرکت کردیم... چیزی نمونده بود تا به خط پایان برسم که یهو نمیدونم چیشد تعادل موتور از دستم در رفت و نمیتونستم کنترلش کنم؛ ترمز میکردم ولی کار نمیکرد... لعنتی زیرلب گفتم و سعی کردم از کنار پیست حرکت کنم، ولی یهو یه موتور دیگه با سرعت خیلی زیادی از کنارم رد شد که باعث شد از پیست منحرف بشم و تعادلم رو از دست بدم و از دره کوچیکی که کنار پیست بود پرت شم پایین.... درد بدی رو تو تک تک اعضای بدنم حس کردم، خیسی خون رو روی صورتم حس کردم و کم کم چشمام تار شد و دیگه هیچی نفهمیدم!!! ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• " آلیا " منتظر وایستاده بودم تا برسه... نمیدونم چرا نگران بودم، خیلی وقت بود رفته بود... بعد از چند دقیقه یه پسره رو دیدم از دور داره با موتور میاد، سریع وایستاد و کلاهش رو برداشت و با لهجه‌ی انگلیسیش داد زد ~یکی از موتورها پرت شد تو دره انگار اون لحظه زمان ایستاد... اگه وارون باشه چی؟!... دیدم همه دارن سوار ماشین و موتورهاشون میشن و سمت پیست حرکت میکنن؛ بدون فکر کردن و با قدمای سستم رفتم و سوار یکی از ماشین ها شدم و با استرس بهش گفتم _عجله کن برو، گاز بده... وقتی رسیدیم با عجله و استرس از ماشین پیاده شدم و بین جمعیت دنبال وارون میگشتم.. به تک تک چهره ها نگاه میکردم ولی وارون رو پیدا نمیکردم؛ همه جمع شده بودن کنار دره و دولا شده بودن و به پایین دره نگاه میکردن... با عجله و نگرانی همه رو کنار زدم و به پایین دره نگاه کردم؛ تاریک بود و چیز زیادی نمیدیدم، اما تونستم موتور وارون رو تشخیص بدم... زمزمه همه کسایی که کنارم بودن رو میشنیدم که اسم وارون رو میگفتن... با احتیاط سعی کردم برم پایین که یه دختره دستم رو گرفت *میوفتی خطرناکه.. با عصبانیت دستش رو پس زدم و به راهم ادامه دادم... چندجا حواسم نبود و افتادم زمین و دستم زخمی شد ولی اهمیتی ندادم؛ به پایین که رسیدم دویدم رفتم سمتش و با دیدنش پاهام سست شد و دو زانو روی زمین کنارش افتادم... دستی به سرش کشیدم، نفس عمیقی کشیدم تا شاید بتونم بغضی که توی گلوم سنگینی میکرد و کنترل کنم اما یهو بغضم شکست و اشکام روی گونه هام لغزید... نیمه من اینجا داشت توی خون جون میداد؛ دستای لرزونم رو بردم جلو و نبضش رو گرفتم... کند میزد، خیلی کند میزد... سرش رو به آرومی گرفتم توی بغلم و با گریه اسمش رو صدا زدم میترسیدم تکونش بدم... میشه الان از خواب بیدارشم و ببینم همه اینا خواب بوده؟ میشه واقعیت نداشته باشه؟!!!... بعد از چند دقیقه دورم شلوغ شد و صدای آمبولانس رو از دور شنیدم.. @india_novel
نمایش همه...
#طلوع_دوباره #پارت_124 من سر و ته رو کولش بودم و اون داشت به سمت استخر میرفت که گفتم _وارون خواهش میکنم نمیخوام الان خیس بشم، حوصله ندارم اذیت نکن بزارم پایین... اِع میگم بزارم پایین پسر، باشه دیگه باهات میام بزارم پایین گوشش بدهکار نبود و بی توجه به حرفام گفت +الکی تقلا نکن عزیزم، کرمم گرفته اذیتت کنم.. خیلی دیدنت با این قیافه توی آب لذت داره با تموم شدن حرفش ولم کرد که پرت شدم توی استخر... از سرمای شدید آب به خودم لرزیدم، اومدم روی آب که دیدم داره قهقهه میزنه.. با حرص یکم آب بهش پاشیدم و گفتم _رو آب بخندی پررو و چشم غره‌ای بهش رفتم و از استخر اومدم بیرون! ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• یه هفته از روزی که برگشته بودیم میگذشت و تو این مدت کلی باهم بیرون رفته بودیم.... روی مبل نشسته بودیم و دوتا لیوان ویسکی دستمون بود، سرم رو گذاشته بودم روی سینه‌اش و وارون همینجوری با موهام بازی میکرد؛ سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت که خودم این سکوت رو شکستم و پرسیدم _وارون، چیزی شده؟ از صبح تا حالا خیلی گرفته‌ای! نفس عمیقی کشید و حلقه دستش رو از دور شونه‌ام باز کرد، به جلو خم شد و لیوانش رو گذاشت روی میز و دستش رو کرد تو موهاش... منم به سمت جلو خم شدم و لیوانم رو گذاشتم روی میز و دستم رو گذاشتم روی شونه‌اش _چیشده؟! نگاهم کرد و آروم گفت +آلیا من... من میترسم!! _از چی؟! +از اینکه تو از پیشم بری... از اینکه خیانت تو رو ببینم؛ میدونم ناراحت میشی ولی بهم حق بده... من عشق رو با تو تجربه کردم و تحمل اینکه خیانت تو رو ببینم ندارم، میتونی بفهمی؟!... از وقتی که بهت اعتراف کردم هر روز صبح با استرس بیدار میشم ببینم هستی یا نه.. حس میکنم همه اینا برات یه حس زود گذره! و بعد سرش رو مخالف من چرخوند... کتفش رو گرفتم و پرتش کردم تا به مبل تکیه بده... بلند شدم و روی پاش نشستم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم، صورتم رو مماس صورتش قرار دادم و به آرومی گفتم _ببین بچه خوشگل، تو چشمام نگاه کن... عمیق بهش نگاه کن... میتونی اون چیزی رو ببینی که تو چشمای هیچکس ندیدی؛ میتونی برق وفاداری رو از توش ببینی، میتونی عشقی که نسبت بهت دارم رو ببینی... چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم _هرچند که سابقه خوبی در رابطه ها نداری و با هرکسی که خواستی بودی.. ولی بهت اعتماد دارم و دوست دارم این متقابل باشه؛ دوست دارم همین اعتماد رابطمون رو محکم نگهداره.... اصلا به جای این فکرها بیا به آیندمون فکر کنیم، بیا از الان برای آیندمون برنامه ریزی کنیم لبخند سکسی همیشگیش رو زد و منو چرخوند که افتادم روی مبل و خودش روم خیمه زد و دستاش رو دوطرف سرم گذاشت و گفت +عجب چیزی هستی دختر... آره، آره، بیا از الان برنامه بریزیم... تاریخ عقد و عروسی رو کی مشخص کنیم؟ دوست داری کجا عروسی بگیریم؟ماه عسل کجا بریم؟ اسم بچمون رو چی بزاریم؟! خنده بلندی کردم و گفتم _خنگ... بلندشو میخوام برم بخوابم؛ دیگه هم از این فکرهای چرت و پرت نکن آروم از روم بلند شد و باهم به سمت اتاقامون رفتیم... شب بخیری گفتم و خواستم برم توی اتاقم که دستم رو گرفت و گفت +نظرت چیه دیگه باهم بخوابیم؟ نزدیکم شد و ادامه داد +میخوام دیگه توی بغلم بخوابی! حالت صورتم رو متفکرانه کردم و با یکم مکث گفتم _اوممم فکر بدی هم نیستا، باشه به بشرط اینکه خروپف نکنی... @india_novel
نمایش همه...
#طلوع_دوباره #پارت_123 معلوم بود که جانوی از این حرف وارون ناراحت شده و بغض کرده، بدون اینکه دیگه چیزی بگه از آشپزخونه رفت بیرون.. به وارون نگاه کردم و گفتم _بنظرت زیاده روی نکردیم؟ دختره ناراحت شد +ولش کن اگه بهشون اینارو نگیم همینطور به کارها و حرفاشون ادامه میدن! ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• با چمدون هامون وسط سالن وایستاده بودیم و داشتیم از مامان وارون و سلمان خداحافظی میکردیم؛ مامانش داشت گریه میکرد و ناراحت بود که چرا انقدر زود داریم میریم و وارون با بی حوصلگی به در و دیوار نگاه میکرد که مامانش اشکاش رو پاک کرد و گفت *یه لحظه صبر کنید، یه چیزی میخوام بهتون بدم سریع رفت طبقه بالا و سلمان اومد رو به رومون و گفت ~بازم دوباره با هم بیاید؛ جوهی دوست داره شما دوتا کنار هم باشید یدونه به بازوی وارون زد و گفت ~شاد باشید.. و بعد از کنارمون رد شد و رفت که وارون همینطور که به جای خالیش خیره شده بود با حرص زیرلب گفت +مرتیکه بی همه چیز.... سریع دستم رو گرفتم جلوی دهنش _هیسس، ادامه نده دیگه زشته بزرگتره به چشمام زل زد که دستم رو از جلو دهنش برداشتم و جدی گفتم _ببین وارون مامانت الان میاد، باید بغلش کنی و پاهاش رو لمس کنی؛ اگه اینکار رو نکنی واقعا از دستت ناراحت میشم... اون مادرته، دلش بغل تو رو میخواد، دلش بوی تو رو میخواد، تو نمیتونی محرومش کنی... هرکاری هم که کرده باشه مادرته فهمیدی یا نه؟! با تعجب نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت، به مامانش که داشت آروم از پله ها میومد پایین نگاه کردم و آروم به وارون گفتم _یادت نره چی گفتم مامانش رو به رومون ایستاد و یه قاب عکس گرفت جلوی وارون و گفت *ببین پسرم، وقتی که مامان بزرگت دلتنگت میشد همه‌اش این قاب عکس رو نگاه میکرد وارون قاب رو گرفت و نگاه کرد؛ عکس بچگی وارون با مامان بزرگش بود.. +من هیچ وقت این رو ندیده بودم!! *آره، هیچ وقت نخواست ببینی و همیشه زیر بالشتش قایم میکرد... دیگه بهتره پیش تو باشه وارون همینجوری محو عکس بود... یکم بعد عکس رو گذاشت تو کوله‌ی پشتش.. بهش نگاه کردم و دیدم همینجوری وایستاده داره به اطراف نگاه میکنه... یه نیشگون یواشکی از پهلوش گرفتم که منظورم رو فهمید و به ناچار نگاهم کرد که با چشم و ابرو به پای مامانش اشاره کردم... مامانش تو سکوت و با لبخند داشت نگاهم میکرد؛ وارون یکم خم شد و پای مامانش رو لمس کرد که مامانش با مهربونی دست کشید روی سرش و گفت *همیشه شاد باشی.. وارون صاف شد و آروم رفت تو بغل مامانش... مامانش از این حرکت وارون جا خورد و بعد از چند لحظه دستاش رو محکم دور وارون حلقه کرد و بی صدا گریه کرد؛ از نگاهش میفهمیدم که چقدر وارون رو دوست داره... بعد از چند لحظه وارون ازش جدا شد و خداحافظی کرد و با چمدون هامون به سمت در رفت.... به مامانش نگاه کردم و با لبخند گفتم _مراقب خودتون باشید اومدم برم که دستم رو گرفت و خیلی آروم منو بغل کرد؛ با صدای بغض داری گفت *مراقب وارون باش، مطمئنم از تو حرف شنوی داره.. همیشه کنارش باش و تنهاش نذار دستی به پشتش کشیدم و گفتم _خیالتون راحت باشه ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• بالاخره رسیدیم خونه... همین که وارد خونه شدیم کولیم رو انداختم روی کاناپه و گفتم _ببین وارون جان، من خیلی خوابم میاد.. پس لطفا سر و صدا نکن، مزاحمم نشو بای عزیزم به سمت اتاقم رفتم و بعد از چند لحظه دیدم روی هوام... وارون منو انداخت روی کولش و گفت +هوی مادمازل مغرور، من تازه برای امشب برنامه ریختم بریم بیرون بعد تو میگی برم بخوابم؟! _وارون سرم داره گیج میره دیوونه، باشه بریم بیرون، بزارم زمین.. +دِع نه دیگه، الان یه تنبیه درست و حسابی میشی.. @india_novel
نمایش همه...
#طلوع_دوباره #پارت_122 چشمام رو به آرومی باز کردم، سرم روی سینه برهنه وارون بود... صدای ضربان قلبش آرامبخش ترین موسیقی دنیا بود... با لبخند سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم، تحمل نکردم و خودم رو کشیدم بالا و گونه‌اش رو محکم بوسیدم که سرش رو تکون داد و یه چشمش رو باز کرد، زیر چشمی نگاهم کرد و یه لبخند سکسی زد و حلقه دستش رو محکم تر کرد، منم بیشتر بهش چسبیدم و آروم بهش گفتم _یه قول بهم میدی؟! با صدای خمار و قشنگش گفت +هرچی که باشه!.. _قول میدی هیچ وقت تنهام نذاری؟ قول میدی تا ابد کنارم بمونی؟! +اگر هم قول ندم، تو قلب منو طلسم کردی.. هرکاری هم بکنم نمیتونم ازت دور باشم؛ حالا چی شد به فکر این افتادی؟!!! _نمیدونم... فقط یه لحظه زندگیم رو بدون تو تصور کردم.. دستش رو توی موهام حرکت میداد و گفت +تنها چیزی که ما رو از هم جدا میکنه مرگه، دیگه بهش فکر نکن... میدونی الان باید به چی فکر کنی؟! نیم خیز نشستم و نگاهش کردم _چی؟! با قیافه شیطونش بلند شد نشست و گفت +به دیشب!!! همین که حرفش تموم شد روم خیمه زد و پهلوهام رو قلقلک داد... بلند میخندیدم و میون خنده هام میگفتم _وارون... نکن الان صدامون میره بیرون زشته دست از قلقلک دادنم برداشت و نگاهم کرد +اگه گذاشتی دو دقیقه عشق کنیم! یه سیلی کوچیک بهش زدم و گفتم _از دیشب تا حالا زیادی عشق نکردی؟! با شیطنت ابرویی بالا انداخت و یهو لپم رو گاز گرفت... جیغم دراومد که اهمیتی نداد و گردنمم گاز گرفت؛ از شدت خنده دلم درد گرفته بود و بریده بریده گفتم _وارون، زش.. زشته آبروم میره.. ال.. الان کبود میشه! گردنم رو یه مک محکم زد و گفت +به من چه... میخواستی انقدر سفید نباشی به صورتم نگاه کرد، زبونش رو به دور دهنش کشید و شیطون گفت +اوووممم چه خوشمزه‌اس... ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• وارون داشت دوش میگرفت و من داشتم تو آشپزخونه براش صبحونه آماده میکردم... مشغول کارم بود که احساس کردم یه نفر کنارم وایستاده، سرم رو کج کردم و نگاه کردم که دیدم جانوی وایستاده و دست به سینه داره نگاهم میکنه... بدون اینکه بهش توجه کنم به کارم ادامه دادم که سکوت رو شکست و گفت *چجوری مخش رو زدی؟! بهش نیم نگاهی کردم و گفتم _عشق مخ زدن نمیخواد پوزخندی زد و گفت *میدونی تا چند وقت دیگه ولت میکنه! _ببخشید یه سوال خیلی فکرم رو درگیر کرده؟ *چی؟! _تو خونه زندگی نداری همه‌اش اینجا پلاسی؟! قیافه‌اش عصبی شد و با حرص گفت *چرا میخوای بحث رو بپیچونی؟ دارم میگم ولت میکنه دیگه کلافه شده بودم و با عصبانیت گفتم _خب بکنه؛ اینش به تو ربطی نداره... مطمئن باش اگر هم من تو زندگیش نبودم یک درصد هم روی تو حساب نمیکرد *من شگردهایی دارم که میتونم همه رو جذب خودم کنم امتحانش ضرر نداره... وقتی رابطتون به هم خورد بهم خبر بده هوم! چون میدونم رابطه‌اش با یکی مثل تویی که زیرخوابشی زیاد دوام نمیاره حرفش برام خیلی سنگین تموم شد، خواستم جوابش رو بدم که صدای وارون مانع حرف زدنم شد.. از پشتم اومد و دستش رو دور پهلوم حلقه کرد و گفت +اولا که مراقب حرف زدنت باش اگه پس فردا آلیا زنم بشه شرم میکنی بهش نگاه کنی... دوما برامون مهم نیست که رابطه ما رو باور کنی یا نه... سوما اون شگردهایی که داری همه‌اش رو برای پسرای بیرون نگهدار؛ نیاز نیست همه جا جار بزنی که چه جادوگری هستی.. @india_novel
نمایش همه...
#تبهکار #پارت_105 از داشبورد ماشین سیگارم و برداشتم و با فندک زیپویی طلاییم روشنش کردم؛ بین لبام گذاشتم و پک عمیقی به ریه هام فرو کردم؛ متوجه نگاه سنگین عالیا شدم و نیم نگاهی بهش کردم که زیر نور مهتاب چشاش برقی زد! با فکر اینکه از سیگار کشیدنم ناراحته سیگار و دور انداختم و برای اینکه جو عوض بشه یه البوم دیگه پلی کردم که اهنگ اریجیت، اهنگ مورد علاقم پلی شد... لبخندی به چهره گندمگونش زدم و شروع کردم به خوندن با اهنگ: +Shayad kabhinaeh sakoonmain tumko... عالیا: زیر زیرکی به اون چهره مهربونش نگاهی میکردم و مابین اهنگ خوندنش غش میکردم براش! چطور میتونه اون غم پشت چهرش و پنهان کنه از من! +Jo tum naho... بیشتر از این نمیتونستم تحمل کنم که سرش و اورد سمتم و با ریتم اهنگ ادامه داد: +Rahenge hum nahi... دستم و قفل کرد توی دستش و کنار لبش برد... بوس ارامش بخشی به رگام تزریق کرد و روی قلبش گذاشت +Jo tum naho بهم نگاهی انداخت و گفت: +بیا بشین رو پام... _داری رانندگی میکنی خطر داره +اشکالی نداره نفسم بیا با کمی ترس و لرز رفتم روی پاهاش نشستم و پاهام و دراز کردم. ولوم و بالا تر داد و با لذت بیشتری میخوند... دستم و دور گردنش حلقه کردم وبا لذت به چهرش نگا میکردم... Na chahiye kuch tumse zyada tumse kamnahi اروم لبام و بوسید و گفت: +بهت خوش میگذره قلب وارون؟ _چرا که نه! +اشکالی نداره وارون فدات بشه؟ _چراااا خیلیییی اشکال داره اصلا اجازه همچین کاریو نداره... خنده ریزی کرد و به رانندگیش ادامه داد و با لذت با ریتم اهنگ میخوند و حال میکردم باهاش *،*،*،*،*،*،*،*،* چند دقیقه ای گذشت و ماشین از حرکت ایستاد و من از خواب عمیقی که توی قلبش داشتم بیدار شدم... +جات گرم بود؟ خوب خوابیدی؟ کمی چشام و مالیدم و گفتم: _مگه گرم تر از اغوش عشقمم میتونه خوب باشه؟ +ای جانم _چقد طول کشید که خوابم برد؟ نگاهی به ساعت ویولتش کرد و گفت: +اممم پونزده دقیقه هم طول نکشید _انگار توی آغوش عشقم لالایی پخش میشه لبخندی بهم زد و اروم در و باز کرد.. با احتیاط پیاده شدم و بچه ها رو که کنار ساحل اتیش خُرِنگی درست کرده بودن و دیدم.. ناخداگاه لبخندی زدم که وارون دستم و توی دستش قفل کرد. نیم نگاهی به چهره جذابش کردم و رفتیم پیش بچه ها. ادی: تانیا خانم بگو ببینم چند سالته عمو؟ ^^من؟ امممم دوسال و نیم دالم میلم توی سه سال وارون دستم و ول کرد و از پشت سره تانیا به بچه ها اشاره کرد که چیزی نگن و ضایع نکنن روی پنجه پاش نشست و کنار گوش تانیا گفت: +داره سه سالت میشه هنوز نپریدی تو بغل بابایی؟ تانیا برگشت و با ذوق جیغ بلندی زد و پرید تو بغل وارون ^^جیییییییییغ باباییییییی +جاااانه بابایی...الهی بابا دورت بگرده زندگیم... ^خیلی دلم بلات تنک شده بود... @india_novel
نمایش همه...