✨فرار دیوانه وار- عشق پنهانی✨
🎗نحوه پارتگذاری: روزهای زوج: فرار دیوانهوار روزهای فرد: مرد وحشی شبها: عشق پنهانی
نمایش بیشتر2 186
مشترکین
-424 ساعت
-97 روز
+1430 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
#مجموعه_مرد_رویایی
#جلد_دوم_مرد_وحشی
#پارت_23
بهآرومی گفتم: خوب میشم.
مأمور کالهون سرش به پهلو خم شد و چیزی تو چشماش جابهجا شد، ناامیدی، شاید نگرانی، احتمالاً.
اون پرسید: مطمئنی؟
و من سر تکان دادم.
در رو بیشتر باز کرد اما از سر راهم کنار نرفت.
وارد سالن شدم و کیفم رو برای تلفن گشتم. خوشبختانه برای همه شهروندای دنور، شرکتای تاکسیرانی بهراحتی اعدادی رو که در کنارههای ماشینهاشون چسبونده بودن وجود داشت.
من هرگز با تاکسی تماس نگرفته بودم.
نه تا حالا.
در حالی که تو راهرو قدم میزدم به یکی از شمارهها زنگ زدم، بعد گوشی رو کنار گوشم گذاشتم، بهش گوش دادم، در حالی که از ورودی سالن بیرون میرفتم و وارد یه اتاق باز شلوغ شدم، چشمم به آسانسورهای روبهروم خورد. با مردم، زنگ تلفنها، ضربه زدن انگشتان روی صفحه کلید و مکالمات کم احاطه شدم.
چشمام بدون دیدن داخل اتاق حرکت کرد و بعد با شنیدن پاسخ شرکت تاکسیرانی تو گوشم پلک زدم و کوتاه وایستادم.
چشمام به پنجره دفتری افتاد و پشتش مردی رو که میشناختم. من پشت اون مرد رو میشناختم.
جهنم، من اون تیشرت قدیمی رو میشناختم و اون باسن خوب رو تو اون شلوار جین رنگ و رو رفته بهخاطر میآوردم. روی موتور بهش فشار آورده بودم. دستام روی پوست پشتش و اون باسن حرکت کرده بودن درست همون شب بعد از اینکه اون پیراهن رو درآوردم و بعد از اینکه خودش اون شلوار جین رو درآورد. انگشتام تو اون شب و بارها و بارها تو چهار ماه گذشته بین اون موهای تیره و نامرتب حرکت کرده بودن.
به سمت در چرخید و من صورتش رو ندیدم.
👍 17
9500
#مجموعه_مرد_رویایی
#جلد_دوم_مرد_وحشی
#پارت_22
بهش گفتم: با تاکسی تماس میگیرم. ممنون، مأمور کالهون.
اون حرکت نکرد، بنابراین منم حرکت نکردم.
بعد گفت: میدونم که شب طولانیای بود، تس. اما بهم بیست دقیقه فرصت بده، من میتونم بیام تو رو به خونه برسونم.
بررسیش کردم و واقعاً برای اولین بار دیدمش. کمی تار سفید در موهاش داشت، نه زیاد. قد بلند. با شونههای پهن و یه ذره شکم. چین و چروکای چشماش نشون میده که یا نیاز به استفاده بیشتر از عینک محافظ زیر نور آفتاب داره یا زیاد میخنده. شاید پنج سال، شاید بیشتر ازم بزرگتر بود و تو پنهان کردنش خوب بود، شاید کمتر و خیلی مراقب خودش نبود. حلقه ازدواج هم نداشت.
این برای من مردونگی بود. این مردونگی بود که شاید اون زن رنگ پریده رو تو آینه بپذیره و با احتیاط ازش مراقبت کنه.
جیک ناکس نه
جیک ناکس اصلاً.
مأمور کالهون مردی با ظاهر خوب بود، احتمالاً یه مرد خوب، شاید یه مرد امن و مهمتر از همه، من به مردی نیاز داشتم که بهم حس امنیت بده.
اما، نه عوضی بود و نه چیز دیگهای، اون مرد رؤیایی نبود.
من یه بار گند زده بودم و به مردی جذب شدم که منو با کاریزمای خودش، اگرچه نه با ظاهرش، کور کرد.
اما، اگه اون شب چیزی بهم یاد نداد، برای ایمن شدن باید یاد بگیرم که ایمن بازی کنم.
چیزی سفت و ناراحت کننده تو شکمم حلقه زده بود اما میپیچید.
انگار قرار بود باز شه و من تجربه کافی با اون مار سمی داشتم که میدونستم نمیخوام این کار رو انجام بده. من اون رو میدونستم.
اما قرار بود این اتفاق بیفته. اینم میدونستم.
👍 8❤ 1
8900
Repost from N/a
#عشق_پنهانی
#p94
دفاع هالی از کوکد باعث شده بود توجه جولین به این موضوع جلب بشه، و گویا قرار نبود امروز بعدازظهر به مسیر شادی خودش ادامه بده. اگر هالی میتونست صدها دلار پنیر بدزده، احتمالا جولین هم میتونست حضوری بهم برسونه.
تو این مورد اون شاید میتونست به کورین کمک کنه. و لورنا.
دیروز بعد از اینکه جولین چیدن انگورها رو تموم کرده بود، مانوئل رو برای خوردن قهوه دعوت کرده بود و .... درسته.
باید بگیم مدیر به اندازه کافی چشمهای جولین رو به حقایق باز کرده بود. کورین کارهای بسیار خوبی رو برای نگهداری کارخانه شراب سازی انجام داده بود اما کیفیت به خاطر مصلحت افت پیدا کرده بود. تاکستان واس نیاز به پول داشت، بنابراین اونها شراب تولید میکردن اما برتری که زمانی ادعاش رو داشتن به مرور کاهش پیدا کرده بود.
مادرش از جولین کمک نخواسته بود شاید به خاطر احترامی که به تصمیم پدرش قائل بود یا اون هم به جولین اعتمادی نداشت. به هرحال و به هردلیلی جولین نمیتونست کنار بایسته و از بین رفتن میراث خانوادگیشون رو تماشا کنه. اون نمیخواست مادرش به تنهایی این بار رو تحمل کنه اون هم وقتی که جولین میخواست و میتونست وارد عمل بشه. آیا اینکه هالی نمیگذاشت آنکوکد برای بار دوستش قلدری کنه باعث شده بود برای تاکستان احساس مسئولیت بکنه؟ بله، یکجورایی این حقیقت داشت، شاید حتی باعث شده بود جولین یادش بیاد که میراث مهمه.
شاید راهی برای تقویت تاکستان واس و خوشحال کردن هالی وجود داشت. احتمال اینکه بتونه لبخند رو به لب هالی بیاره، اون هم به خاطر کاری که تواناییش رو داشت، باعث شد ضربانش تندتر بزنه.
جولین فرصت تردید و دودلی رو به خودش نداد واز بین گردشگردان بداخلاقی که احتمالا منتظر مزه کردن شراب دور بعدی بودن، راه افتاد و به داخل کوکد رفت. موسیقی ملایم و نورپردازی در بدو ورود بهش خوشامد گفتن. زنی که با لبخند پشت پیشخون بود. اون زن نمیتونست تعجبش رو از اینکه جولین به اینجا اومده بود، مخفی کنه.
زن با صدایی آهنگین گفت: «سلام» این زن باید لورنا بود. «اومدید تا شراب تست کنید؟»
جولین به دروغ و سریع گفت:«بله» جولین قفسه ها رو نگاه کرد و کمی افتخار کرد که تعداد زیادی از شرابهای واس هم اونجا بودن .«امروز چی دارید...؟»
«لورنا هستم، اینجا مغازه منه.» لورنا از پشت پیشخون اومد بیرون و موهاش رو کنار زد. «اگر بخوام باهاتون صادق باشم باید بگم که انتظارش رو نداشتم کسی بیاد. برای همین اصلا گیلاس ها رو هم نگذاشتم.» لورنا سریع به پشت مغازه رفت. معلوم بود از اینکه زندگی به بارش برگشته هیجان زده و خوشحاله. «هر کدوم از بطری ها رو که میخوای انتخاب کن، اون رو باز میکنیم، به نظرت چطوره؟»
👍 20❤ 10❤🔥 4🥰 1😢 1
22300
Repost from N/a
Photo unavailable
فایل کامل 🍇عشق پنهانی💐
بدون سانسور و حذفیات- تحویل فوری
800 صفحه - تک جلدی-قیمت: 40 هزارتومن
-فایل نمونه
آیدی فروش👇
@bookeuphoria
👍 2❤🔥 1
4000
Repost from رمان های پرستش معین 🔞
فایل رمان رایگان جدید حاضر شد😍
🔖دیوانگی لرد ایان مکنزی
🖌نویسنده: جنیفر اشلی
🖊 مترجم: پرستش معین
🌟امتیاز گودریدز: 4.5
✔️ژانر: عاشقانه، تاریخی، ماجراجویی، سلطنتی اسکاتلندی، بزرگسال
توسط نویسنده پرفروش یو اس ای تودی
وبلاگ مترجم
http://parasteshmoein.blogfa.com
ایدی ادمین
@Parasteshmoein
📌خلاصه:
خانواده مکنزی را ملاقات کنید. ثروتمند، قدرتمند، هولناک و غیرعادی. جوانترین عضو خانواده ایان که به مکنزی دیوانه معروف است بیشتر ایام جوانی خود را در یک تیمارستان گذرانده و همه موافق هستند که او یقیناً غیرعادی است. اون همچنین خوشتیپ و جذاب است.
بث اکرلی بیوه اخیرا ثروتمند شده. او زندگی پر از دردسری داشته، پدری معتاد به الکل که آنها را به خانه های کارگری میبرد و مادری ضعیف و فرتوت که باید تا زمان مرگش از او پرستاری می کرد، پیرزنی بداخلاق و ایرادگیر که ندیمه اش بود. نه، او می خواهد پولش را بگیرد و آرامش پیدا کند، سفر کند، هنر بیاموزد، آرام بگیرد و ازدواج کوتاه اما شادش را با همسر مرحومش با علاقه به یاد بیاورد.
و سپس ایان مکنزی تصمیم می گیرد که بث را می خواهد.
👍 1😁 1
8800
سلام دوستان🌺🌺
کانال فیری تیل انتقال یافته توی کانال جدید ادامه میدیم، پارت ها همگی منتقل شدن. دو تا ترجمه عالی و ترند روز توش گذاشته میشه.
برای خوندن پارتهای جدید بیاید توی کانال جدید❌❌❌
کانال جدید زودتر جووین بشین عشقا👇👇
https://t.me/+DD0EPlVCHmk0NWFk
https://t.me/+DD0EPlVCHmk0NWFk
https://t.me/+DD0EPlVCHmk0NWFk
🎏 گروه fairy tail 🎏
⚜️صبحها: رقیب بیرحم ⚜️شبها: جلد دوم ناکماوت ⚜️کانال عیارسنجها:
https://t.me/world_of_translates👍 2
27300
#Running_Wild_Linda_Howard
#Part_127
#مترجم_ملیکا
ولی به جاش گفت: چیکار میتونم برات کنم؟
که تقریباً مؤدبانه این بود که "توی آشپزخونه من چه غلطی میکنی؟"
زک نمیتونست حقیقت رو بهش بگه بهجاش گفت: چه بوی خوبی میاد.
-کیک سفید غیرقابل شکست.
زک ابرویی بالا انداخت: واقعاً؟
-من جدی گفتم میخوام دوباره این دستور رو امتحان کنم ولی اونقدر سرم شلوغ بود که فرصت نکردم.
-بهنظر میاد باید به توصیه اسپنسر عمل میکردی و پودر آماده کیک میخریدی.
-نه اون تقلب به حساب میاد مثل تسلیم شدن. اجازه نمیدم یه کیک احمق منو شکست بده.
و درحالیکه لبخند کوچیکی زد و گفت: بهنظر میاد تو ترسیدی.
-بحق جهنم من ترسیدم ولی نمیخوام هیچ حرفی بزنم ترجیح میدم اول امتحانش کنم.
-این یکی قطعاً بهتر میشه. من آرد مناسب استفاده کردم و کره رو هم زیاد هم نزدم.
-پس این دفعه هیچی ازش باقی نمیمونه.
-خیلی بامزهای.
کارلین خندید و بعد متوجه شد داره چیکار میکنه و بعد بلافاصله ساکت شد.
و دوباره پرسید: چیکار میتونم برات بکنم؟
اونقدر آلتش سخت شده بود که مطمئن بود اگه کارلین به پایین نگاه کنه متوجه میشه ولی در اینمورد مشکلی نبود چون کارلین حتی بهش نگاه هم نمیکرد.
-یه بوهای خوبی حس کردم اومدم ببینم چیه. یه مرد نمیتونه به آشپزخونه خودش بیاد؟
-محض اطلاع بگم اینجا آشپزخونه تو نیست مال منه و تو باید یه جای دیگه بچرخی. تو چند تا گاو نداری که نیاز به توجه داشته باشن؟
-نه در این لحظه.
-پس اسب چی؟
-نه فکر نمیکنم.
-خب منم به توجه تو احتیاجی ندارم. نگاه چپ چپی بهش کرد: برو یه چاله بکن یا هرچی و توش یک چوب فرو کن و بهش بگو حصار.
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #فرار_دیوانهوار با قیمت #32 تومن😍😍❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
😁 32❤ 19👍 7❤🔥 2🕊 1
25600
#Running_Wild_Linda_Howard
#Part_126
#مترجم_ملیکا
فاصله انداختن بین خودش و کارلین هرروز براش سختتر شده بود. چون حس کرده بود کارلین هم بهش کشش داره اون هرگز اسمش رو صدا نمیزد اون با صدا زدن اسم بقیه مشکلی نداشت ولی اون رو هرگز صدا نمیزد. نه میگفت زک، نه آقای دکر، نه حتی رئیس. لعنت حتی صداش نمیزد هی تو! و هرگز هرگز بهش عزیزم نمیگفت.
همه اونا در این مدت خیلی مشغول بودند و به کارلین فضا داده بود تا راحت باشه. کارلین کار خودش رو انجام میداد و زک هم کار خودش رو میکرد، ولی الان دیگه کارهاش تموم شده بود و بیشتر مواقع رو خونه میموند و روزها کوتاه و کوتاهتر میشدند و از اونجایی که هر دو در یه خونه بودن قطعاً بیشتر بههم برمیخوردند. اسپنسر هم بهزودی آتل دستش رو باز میکرد و به زودی بو و داربی به تگزاس میرفتند تا به گاوسواریشون برسن و اون و کارلین ساعتها تنها میشدند باید چکار میکردند؟ آیا کارلین ازش انتظار داشت روزهاش رو در انبار بگذرونه؟
زک احتیاج داشت داخل دیوارهایی که اون دور خودش کشیده بود نفوذ کنه و همچنین احتیاج داشت کارلین اون رو به یه اسمی… صدا کنه.
درحالیکه این افکار در سرش بود از پشت میزش بلند شد و بهدنبال کارلین رفت. پیدا کردن کارلین سخت نبود اگه اون مشغول انجام دادن کارهای خونه نبود پس در آشپزخونه بود. کارلین در آشپزیاش خیلی پیشرفت کرده بود و خیلی به کارش اهمیت میداد اون رو در آشپزخونه پیدا کرد، رادیو روشن بود و کارلین درحین انجام کارش میرقصید و درحال چرخش باسنش بود. زک باید مرده بود که متوجه اون باسن نمیشد خصوصاً اینکه اون باسن خیلی وقت بود چشمش رو گرفته بود.
یه چیزی در فر درحال پختن بود و بوی عالی میداد. یه چیز سفید روی میز روی کانتر و حتی روی صورت کارلین ریخته بود همون موقع حواسش از رقصیدن پرت شد و چشمش به زک افتاد.
زک گفت: کارلین و انتظار داشت اونم صداش کنه و بگه زک.
👍 28❤ 18❤🔥 5🕊 1
24300
#Running_Wild_Linda_Howard
#Part_125
#مترجم_ملیکا
-در واقع من میتونم.
در پشتسر اون کوبید و بعد قفلش کرد و بعد درحالیکه سعی میکرد تپش قلبش رو کنترل کنه یه دقیقه همونجا ایستاد.
نمیتونست اجازه بده هر عوضی که از راه میرسه حالش رو خراب کنه یا باعث بشه به خودش شک کنه. این تقصیر خودش نبود اون یه زیبایی کشنده نداشت و این روزا اصلاً آرایش نمیکرد، موهاش رو فقط دم اسبی میبست چون تنها زن توی این مزرعه بود توجه یک یا دو نفر رو جلب کرده بود ولی هرگز رفتاری نکرده بود که به اون مردها چراغ سبز نشون بده. کارلین وسوسه شد در این مورد به زک یا اسپنسر حرفی بزنه ولی بعدش به این نتیجه رسید که خودش میتونه از خودش مراقبت کنه و اگه داربی دوباره جرئت میکرد بهش نزدیک بشه حسابش رو میرسید.
***
بالاخره بازار اکتبر تموم شد و زک فرصت این رو پیدا کرد سری به حساب کتاباش بزنه. امسال سال خوبی بود خیلی بهتر از چیزی که انتظارش رو داشت، فروششون در بازار عالی بود و اون میتونست یه زمستون عالی و آروم رو بگذرونه. بالاخره زمانی برای نفس کشیدن داشت همهچیز براش عالی پیشرفت رفته بود بهغیر از کارلین.
زک با اون به هیچ جایی نرسیده بود نه اینکه تلاشی کرده باشه چون نمیخواست اونو تحت فشار بذاره ولی حتی نتونسته بود کاری کنه که اون گاردش رو پایین بیاره. اگرچه کارلین با اون و کارگرها دوستانهتر رفتار میکرد ولی هنوزم از زک فاصله میگرفت برخلاف چیزی که زک امیدوار بود به وجود کارلین در خونه عادت نکرده بود و هنوزم حضورش دیوانهاش میکرد. اون خوب آشپزی میکرد خونه و لباسهای اون رو تمیز نگه میداشت. همه کارگرها اونو دوست داشتند حداقل اینطور بهنظر میرسید و کارلین هم با اونها خوب کنار میاومد. هر موقع زک به خونه میرسید و چراغ آشپزخونه رو روشن میدید تپش قلبش تند میشد چون میدونست اون اینجاست و این هیچ ربطی به نظافت خونه نداشت.
👍 24❤ 20❤🔥 6🕊 1
24000