وسوسه داغ
... ﷽ ... 💢 #اغواگر #وسوسهداغ #قلب_عاشق #وقتی_دل_نمیفهمد #عشق_شیرین اینستاگرام http://instagram.com/hanie_dar
نمایش بیشتر12 809
مشترکین
-2624 ساعت
-1587 روز
-71730 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
نفس گرمش که خورد به گردنم قلم توی دستم لرزید!... دست روی دستم گذاشت و دقیقا زیر گوشم لب زد
- میخوام نقاشی یاد بگیرم! چقد زمان میبره؟
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم صدام نلرزه
- ب..بستگی داره!
نوک دماغش رو چسبوند به لالهی گوشم
- به چی مثلا؟!... من پشتکارِ خوبی دارم! کلا صبرم زیاده... اوووم میدونی که خودت!
داشت با کلمات بازی میکرد!... سعی کردم کنترلم رو حفظ کنم... اما اون لعنتی لبهاش رو از لالهی گوشم تا گردنم کشید و....
https://t.me/shahr_qarib
آقای نخبه با خانومِ نقاش تو مهمونی دستگیر🫣و مجبور به ازدواج میشن🫢 دارای صحنههای عاشقانه و اروتیک 🤤🥰🔞
4 202280
اگه یه رمان فول عاشقانه و راز آلود میخوای بفرما شهرِ غریب☺️😍👇🏻
با صدای پچ پچی از تراس توجهم جلب شد و جلوتر رفتم.
- آره همه چی رواله... اومدم گلدوناتو آب بدم!...
با تحلیل چیزی که گفت و حدس اینکه کی پشتِ خط یه چیزی توی قلبم فرو ریخت!
ساغر پشتش به من بود... هیچ صدایی از فردِ پشت خط نداشتم و ساغر گفت
- با اینکه تو نمیپرسی ولی قابل توجهت باید بگم اینجا هیچکس حالش خوب نیست!... چرا نمیگی کجا رف...
نمیدونم چی شنید که ساکت شد!
در سکوت نفس عمیقی کشید و با مکث گفت
- خیل خب ببخشید!... به من مربوط نیست اوکی!
ولی اون داره همه جارو دنبالت میگرده آبجی... دیر یا زود پیدات میکنه... تا ابد که نمیتونی بمونی اونجا...
نفسم رو سنگين بیرون فرستادم. اونجا؟!... کاش میدونستم اونجا کجاست... کاش فقط میدونستم!
صدای حرصیِ ساغر حواسم رو سر جاش آورد!
با یه سکوتِ کوتاه با لحن تندی غر زد
- عه چه عجب!... اسمشو یادت مونده؟!...
بله قابل توجهت باید بگم از دو هفته پیش هیچی عوض نشده!... حتی مُصِر تر از قبل داره پیش میره!
واقعا فکر کردی تو ول کنی بری همه چی تموم میشه؟
لیلی از من پرسیده بود؟!... داشت از من میپرسید؟!
چی رو میخواست بدونه؟!
اینکه دنبالش میگردم یا نه؟!... مگه قرار بود نگردم؟
چشم صدفی داشت چی رو امتحان میکرد؟!
- اووووف آبجی... اوف!... درکت نمیکنم!... دیوونم کردی!... دیوونمون کردی! باشه از رادین میفرستم واست!
با چیزی که گفت نگاهم میخ شد به نیم رخش که داشت به عقب میچرخید! رادین؟!... رادین دیگه کدوم خری بود؟!
یکی به اسم رادین میتونسته بره پیش زنم!...
از جا و مکانش خبر داشت؟!...
حتی همین ساغری که با چشمهای وق کرده و دهنی که باز مونده، بهم خیره شد بود!... حتی همین بچهی مثلا زرنگ از جا و مکان زنم خبر داشت؟!
به وضوح دیدم که نگاهش رنگ باخت!...
دندونهام رو از شدت خشم روی هم سابیدم و نگاهِ غضبآلودی بهش انداختم!...
قفسهی سینهم با حرص بالا و پایین میشد!...
ساغر سکوت چند ثانیهایش رو با حالتِ دستپاچهای شکوند و همچنان که چشمهاش رو از نگاهِ غضبناکم نگرفته بود، شوکه شده لب زد
- من نمیدونم چی واسش بهتره!...
فکر نکنم تو هم بتونی واسش خوب و بعد تعیین کنی!
نمیدونم اون بیمعرفت چی گفت که ساغر با یه " باشه " به مکالمشون پایان داد!
موبایل رو از کنار گوشش پایین آورد و با ترسی که توی نگاهش مشهود بود با صدای لرزونی گفت
- فقط دوبار بهم زنگ زده!... اون هم به خاطر گلهاش!
هیچی بهم نمیگه... نمیدونم کجاس هیچی نمیدونم!
محکم پلک بستم تا تمامِ عصبانیتی که توی این یک ماه توی وجودم جمع شده بود رو سر این بچه خالی نکنم!
دم عمیقی گرفتم و از لای دندونهام غریدم
- رادین کیه؟!
سرش رو تکونی داد و با بیچارگی گفت
- پسر داییم... پسر دایی بزرگم تو مهمونی اونشب بودش!...
فقط یه فلش بک لازم بود تا یادم بیاد از کی حرف میزنه!... همون مردک اتو کشیدهای که با وجودِ من میخواست دست بندازه دورِ کمر زنم و باهاش برقصه!
حالی که الان داشتم قابل وصف نبود...
آتیش توی بند بند وجودم داشت شعله میکشید!
- ببین والا حق نداری فکر بدی کنی و....
- آدرسش ساغر... همین الان!...
https://t.me/+aMBAiMh8PSo3ZmQ8
کارشون از یه ازدواج قراردادی به عشق کشید. عشقی که رازهای نحس گذشته رو برملا میکنه و باعث میشه لیلی با تهدیدهای خانوادش والارو ترک کنه!...
اما آقای کیانی که قرار نیست بیخیالِ همسرش بشه😎
___شهرِ غریب___
به نامِ خداوند رنگین کمان🌈 و سخت تر از داشتنِ باورِ آدمها؛ نگهداشتن آن است..‼️ از بودنتون مفتخر هستم🥰 خوش آمدید🌷 🔹️اینجا رمان تا آخرین پارت به صورت رایگان قرار میگیره ✅️با پارتگذاری منظم😘🤗 برای هرگونه سوال به آیدی زیر پیام بدید @sahar_ebad
2 477160
اگه یه رمان فول عاشقانه و راز آلود میخوای بفرما شهرِ غریب☺️😍👇🏻
با صدای پچ پچی از تراس توجهم جلب شد و جلوتر رفتم.
- آره همه چی رواله... اومدم گلدوناتو آب بدم!...
با تحلیل چیزی که گفت و حدس اینکه کی پشتِ خط یه چیزی توی قلبم فرو ریخت!
ساغر پشتش به من بود... هیچ صدایی از فردِ پشت خط نداشتم و ساغر گفت
- با اینکه تو نمیپرسی ولی قابل توجهت باید بگم اینجا هیچکس حالش خوب نیست!... چرا نمیگی کجا رف...
نمیدونم چی شنید که ساکت شد!
در سکوت نفس عمیقی کشید و با مکث گفت
- خیل خب ببخشید!... به من مربوط نیست اوکی!
ولی اون داره همه جارو دنبالت میگرده آبجی... دیر یا زود پیدات میکنه... تا ابد که نمیتونی بمونی اونجا...
نفسم رو سنگين بیرون فرستادم. اونجا؟!... کاش میدونستم اونجا کجاست... کاش فقط میدونستم!
صدای حرصیِ ساغر حواسم رو سر جاش آورد!
با یه سکوتِ کوتاه با لحن تندی غر زد
- عه چه عجب!... اسمشو یادت مونده؟!...
بله قابل توجهت باید بگم از دو هفته پیش هیچی عوض نشده!... حتی مُصِر تر از قبل داره پیش میره!
واقعا فکر کردی تو ول کنی بری همه چی تموم میشه؟
لیلی از من پرسیده بود؟!... داشت از من میپرسید؟!
چی رو میخواست بدونه؟!
اینکه دنبالش میگردم یا نه؟!... مگه قرار بود نگردم؟
چشم صدفی داشت چی رو امتحان میکرد؟!
- اووووف آبجی... اوف!... درکت نمیکنم!... دیوونم کردی!... دیوونمون کردی! باشه از رادین میفرستم واست!
با چیزی که گفت نگاهم میخ شد به نیم رخش که داشت به عقب میچرخید! رادین؟!... رادین دیگه کدوم خری بود؟!
یکی به اسم رادین میتونسته بره پیش زنم!...
از جا و مکانش خبر داشت؟!...
حتی همین ساغری که با چشمهای وق کرده و دهنی که باز مونده، بهم خیره شد بود!... حتی همین بچهی مثلا زرنگ از جا و مکان زنم خبر داشت؟!
به وضوح دیدم که نگاهش رنگ باخت!...
دندونهام رو از شدت خشم روی هم سابیدم و نگاهِ غضبآلودی بهش انداختم!...
قفسهی سینهم با حرص بالا و پایین میشد!...
ساغر سکوت چند ثانیهایش رو با حالتِ دستپاچهای شکوند و همچنان که چشمهاش رو از نگاهِ غضبناکم نگرفته بود، شوکه شده لب زد
- من نمیدونم چی واسش بهتره!...
فکر نکنم تو هم بتونی واسش خوب و بعد تعیین کنی!
نمیدونم اون بیمعرفت چی گفت که ساغر با یه " باشه " به مکالمشون پایان داد!
موبایل رو از کنار گوشش پایین آورد و با ترسی که توی نگاهش مشهود بود با صدای لرزونی گفت
- فقط دوبار بهم زنگ زده!... اون هم به خاطر گلهاش!
هیچی بهم نمیگه... نمیدونم کجاس هیچی نمیدونم!
محکم پلک بستم تا تمامِ عصبانیتی که توی این یک ماه توی وجودم جمع شده بود رو سر این بچه خالی نکنم!
دم عمیقی گرفتم و از لای دندونهام غریدم
- رادین کیه؟!
سرش رو تکونی داد و با بیچارگی گفت
- پسر داییم... پسر دایی بزرگم تو مهمونی اونشب بودش!...
فقط یه فلش بک لازم بود تا یادم بیاد از کی حرف میزنه!... همون مردک اتو کشیدهای که با وجودِ من میخواست دست بندازه دورِ کمر زنم و باهاش برقصه!
حالی که الان داشتم قابل وصف نبود...
آتیش توی بند بند وجودم داشت شعله میکشید!
- ببین والا حق نداری فکر بدی کنی و....
- آدرسش ساغر... همین الان!...
https://t.me/+aMBAiMh8PSo3ZmQ8
کارشون از یه ازدواج قراردادی به عشق کشید. عشقی که رازهای نحس گذشته رو برملا میکنه و باعث میشه لیلی با تهدیدهای خانوادش والارو ترک کنه!...
اما آقای کیانی که قرار نیست بیخیالِ همسرش بشه😎
100
- بهم خبر دادن زنِ من اینجاست!... اومدم دنبالِ زنم!
صدای والا بود؟!
باور نمیشد این وقته شب اومده اینجا... بلند شدم در اتاق رو نیمه باز گذاشتم تا بشنوم چی میگن...!
عمو بهادر با لحن مهربونی گفت
- آره باباجان... زنت اینجاست... همین اتاق بالا...!
کجا برید دیر وقته... برو پیش زنت الان! صبح.....
حواس جمعیِ فرزاد که به کمکم اومد. حرف عمو رو قطع کرد و با احتیاط گفت
- بابا جان لیلی خوابه... الان که وقتِ اینکارا نیست!
- ساکت باش پسر... زنشه به من و تو چه!
فالگوش وایستادن فایدهای نداشت!
قبل از اینکه عمو بهادر ناخواسته واسم شب حجله بچینه باید دست به کار میشدم!
از اتاق رفتم بیرون و هول زده گفتم
- عه والا جان اومدی!...
سه جفت نگاه به صورتم خیره مونده بودن و اونی که عقبتر از بقیه بود حسابی برام خط و نشون کشید!
از دستش فرار کرده بودم و اینجا اصلا جای مناسبی برای بحثهای بیپایانه من و شوهرِ قراردادیم نبود!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم
- عزیزم... الان حاضر میشم بریم!...
همین که پشتم رو کردم با صداش قدمم روی هوا خشک شد!
- نه عزیزم! این وقته شب کجا بریم؟!... دیدی که عمو بهادرت گفت شب بمونیم بهتره!...
شیطنت از صداش میبارید. از اینکه اینجا بود قلبم به تپش افتاده بود...! با هربار زنِ من گفتنش قلبم رو به جنب و جوش مینداخت اما الان نه...!
الان شرایط برای انتقام گرفتنش حسابی جور شده بود!
فرزاد با تکون دادنِ سرش باهام همدردی کرد و با نگاهش بهم بفهموند که قطعا کارم تمومه!...
پلک روی هم گذاشتم تا بهش بفهمونم نگران نباشه!
راهی اتاق شدم و به محض بستنِ در دستم کشید شد!
با ضرب کمرم چسبید به دیوار و دستای والا از دو طرف حصار محکمی بود برای فرار نکردنم...!
با اینکه دلم رو تو این ازدواجِ صوری باخته بودم اما....
سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم اما استرس از صدای لرزونم بیداد میکرد..!
- چی..چیکار میخوای کنی؟! دیوونه شدی والا؟!
سرش رو چسبوند به پیشونیم و تو صورتم پچ زد
- تو دیوونم کردی گیسوکمندم! بیخبر از خونه زدی بیرونو موبایلتم خاموش کردی...
خودت دیوونم کردی چشم صدفی... پای کارِت بمون!
آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به کناری کج کردم.
اما بدتر شد... لباش رو چسبوند به گوشم و نفسهای داغش رو فوت کرد تو گردنم
- ولی خوب شد که در رفتی از دستم!... جای بهتری گیرت آوردم!... عمو بهادر جونت گوشتو داد دست گربه!
با هرم نفسهاش حالم دگرگون شده بود و این رو فهمیده بود که تیغهی دماغش رو از گردن تا صورتم بالا کشید و دقیقا کنج لبم پچ زد
- حالا دیگه هیچ راهِ فراری نداری خانومم!...
https://t.me/+97RHT7OswFY1YTY0
#پارت_ واقعی
لیلی ستوده تو یه مهمونی با والا کیانی دستگیر میشه و مجبور به ازدواج میشن!...
یه ازدواج قراردادی که باعث اینجاد یه عشق آتشین میشه!
اما این دوتا کفتر عاشق خبر از گذشتهی مشترکشون ندارن!... راز های نحسی که قراره برملا بشن و ......
1 726140
- والا؟!... تو..تو.. تو کی... کی برگشتی؟!
موهای خیسش مشکی تر از همیشه بود!...
صدف چشمهاش روشن تر از همیشه بود!...
گردنِ درازش زیبا تر از همیشه بود!...
دیگه خبری از اون حولهی سفید رنگِ بلندش نبود!... حولهی طوسیِ من رو دورش پیچیده بود که بدنش رو از بالا و پایین حسابی به نمایش گذاشته بود!
لبم رو گازی گرفتم و خواستم با تمامِ سختیش از پاهای خوش تراشش نگاه بگیرم اما تتوی روی مچ پاش اجازه نمیداد!...
- صبح اومدی؟!... اَ..الان اومدی؟!!
نفسی که به تنگ اومده بود رو بیرون فرستادم و زبونی روی لبم کشیدم... اشارهای به در بستهی اتاق کردم و با صدای گرفته و خشداری مردد پرسیدم
- تو دیشب تو اتاق من خواب بودی؟!
گازی که از لبش گرفت داشت افسارم رو به پارگی نزدیک میکرد!... اما من قبل از هر چیزی جواب میخواستم! تا بدونم تا چه حدی باید دنبال انتقام باشم!
دستش رو بالا آورد و کشید روی پیشونیش!
این دختر با اون تتوی عقابِ بیسر روی بازوش داشت مقاومت منو میسنجید؟!...
چطور ازم انتظار داشت با اون قطرههای آبی که روی پوستش دونه بسته، من ساکت بشینم؟!
- اوم... من... آره... دیشب اونجا بودم!...
عا... پکیج!... پکیج اتاقم مشکل داشت... درستش نکردی هنوز... باید براش یه فکری کرد....
چی داشت واسه خودش قصهی شنگول و منگول تعریف میکرد!
با اخم بهش خیره شدم. عصبانیت و دلتنگی اجازه نمیداد کلمهی مناسبی برای جملهسازی پیدا کنم!...
از کلافگی دستی به کمرم زدم. لبم رو تر کردم و گازی گرفتم. با حرص خفهای پرسیدم
- این ینی... تمامِ دیشب تا خودِ صبح و همین چند دقیقه قبل از حموم رفتنت توی اتاقِ من بودی؟!
گیج شده و با چشمهای نگرانش، به معنای مثبت سرش رو تکونی داد!...
برا اینکه بهش حمله نکنم و کارش رو نسازم، نگاهم رو ازش دزدیم و با حرص، کوتاه خندیدم!
- اونوقت الان ساعت چنده؟!...
با تعجب سرش رو تکونی داد و آروم گفت
- نمیدونم... قبل از دوش گرفتنم حوالی ساعت دوازده ظهر بود فکر کنم!... چطور؟!
با این حساب یعنی من چیزی نزدیک به هفت هشت ساعت رو از دست داده بودم؟!...
آه خدای من!... آه خدای من... آخه چطوری یه لقمهی چپش کنم که کمتر درد بکشه؟!...
سرم رو برگردوندم طرفش و بیاختیار دوباره از سر تا پاهای خوش تراشش رو از نظر گذروندم!...
چشمهام نقطه به نقطهی زیبایی هاش رو تماشا کرد و...
به خودم که اومدم، با قدمهای بلندی خودم رو بهش رسونده، دست توی موهای خیسش انداخته و لبهام رو توی یک میلیمتری لبش نگه داشته بودم!...
خیره توی صدفیهای گشاد شده و متعجبش با حرص نالدیم " میخوامت!... "
حتی بهش فرصت درک مسئله رو ندادم و لبهام رو محکم کوبیدم روی لبهای مرطوبش!...
عمیق ترین و دلتنگترین کامی که بود برای اولین بار از لبِ یه دختر میگرفتم!...
دختری که شده بود عشقم... دین و ایمونم!
کمرش رو محکم گرفتم که خودش رو بالا کشید و با کمکم پاهاش رو پیچید دورِ کمرم!...
مگه میشد دلتنگم نشده باشه؟!... مگه به عشقی که بهم داشت شک داشتم؟!... نداشتم!
باز شدنِ گرهی بیخودِ حولهی دورش رو وقتی فهمیدم که گوشش افتاد پایین و خط سینهش پیدا شد!
جفتمون به نفس نفس افتاده بودیم!...
خیره توی جادوی صدفیهاش نفسم فوت شد روی لبهاش و بیشتر به خودم فشارش دادم
- میخوامت لیلی!... به اندازهی تک تک ثانیهای هایی که ازت دور بودم دلم تنگ شده واست!...
دلمو باز کن لیلیِ من!... خشک شدم از دوریت!... سیرابم کن چشم صدفی!... واسه من شو...
انگشتهاش رو با نوازش توی موهام حرکت داد و خیره به نگاهِ پر از نیازم با بغض گفت
- منم میخوامت والا... باور کن منم تو حالِ خودتم، اما...
زیر لب با شک زمزمه کردم " اما چی؟!... "
گیج شده نگاهِ منتظرم رو بهش دوختم که ادامه داد
- باید... باید یه چیزی رو بهت بگم!....
یعنی قبلش باید بدونی!...
متوجه منظورش نمیشدم!... دستم رو دورش محکمتر کردم که کمی بالاتر کشیده شد!...
پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم و موهای خیسش تیشرتم رو نمدار کرد!...
توی فاصله میلیمتری چشمهامون پلک بست!...
نفسِ داغش پوست صورتم رو سوزوند و با دلهره گفت
- با... با یه... با یه دختر باکره طرف نیستی!...
من... من قبلا که...
https://t.me/+I7jU9I-7VdcwOGJk
دختره قبلا صیغهی یه پلیس بوده که دشمن شوهرش از آب در میاد و....
کارشون از یه ازدواج قراردادی به عشق کشید. عشقی که رازهای نحس گذشته رو برملا میکنه و باعث میشه لیلی با تهدیدهای خانوادش والارو ترک کنه!...
اما آقای کیانی که قرار نیست بیخیالِ همسرش بشه😎
1 938210
- همین جا جلوی خودم کمرتو بلرزون! دوس ندارم جلوی بقیه با این لباسای باز بدنتو تکون بدی!
- عه! شوهرِ صوری تو چرا غیرتی میشی؟ مگه نگفتی مسائلِ من هیچ ربطی بهت نداره!
مستانه خندید و دستشو به سمتم دراز کرد. مچش رو گرفتم بیطاقت کشیدمش تو بغلم. دستاشو دورِ گردنم حلقه کرد و نوک دماغشو مالید به دماغم
- سفید برفی جونت خوشش نمیاد اینجوری خودم میچسبونم بهت مگه نه؟! عشق اونی دیگه تو!...
تکون خوردناش کمتر شده بود و با نگاه خمارش بهم خیره موند - میدونستی من خبیث ترین دخترِ دنیام؟!
لیلیِ چشم آبیِ من شیطنتش گل کرده بود!... کسی که با تمامِ سختی های زندگیش خودش رو فدای من و مشکلاتم کرده بود چطور میتونست خبيث باشه؟!
تا خواستم معنی حرفش رو درک کنم چشماشو بست و لباشُ گذاشت روی لبام!... ناباور از کاری که کرده بود بی حرکت مونده بودم!
بعد از بوسهی عمیقی که روی لبام کاشت صورتش رو عقب کشید. انگار تازه متوجهی کارش بشه قدمی عقب رفت و با نگرانی دست روی لبش کشید
- غلط کردم!... والا من....!
نذاشتم حرفش رو کامل بزنه بازوش رو کشیدم و لباشو شکار کردم.
https://t.me/shahr_qarib
قرار بود فقط یه ازدواج قراردادی باشه...
اما نحسیِ زندگی جفتمون نزدیکمون کرد به همدیگه!...
مرهم درد شدیم برای هم...
عاشقم شد... بهش دل بستم...
همه چی خوب بود تا اینکه واقعیتهای تلخِ گذشته زندگی قشنگومون رو کن فیکون کرد.....
#پارت_واقعی ❌کپی ممنوع❌
1 86560
❌️ اطلاعیه ❌️
سلام دوستان شبتون بخیر.
به زودی رمان توی vip تموم میشه و قشنگایی که عضو هستن رمان رو کامل دریافت میکنن👍🏻
و عزیزانی که vip خریداری کردن لطفا یه نقطه بزارن پیوی ادمین🙏🏻
6 72570
Repost from وسوسه داغ
میخوام بهتون دو تا رمان معرفی کنم که توی تعطیلات عید نتونی بزاری زمین!😁التیام که نزدیک از۷۰۰پارتش اپ شده و یه عاشقانهی نفسگیر با چاشنی انتقام داره قبل از چاپ میتونی رایگان بخونیش🤗
از همین نویسنده رمان شاهدخت نزدیک۲۰۰پارت اپ شده که یه شاهکار جدیده کافیه چند تا پستش رو بخونی تا حسابی معتادش بشی شخصیت مردش حسابی کولاک میکنه. زود جوین شو تا لینکش باطل نشده❤️🔥
https://t.me/+Z_aOzWlASBBmNjg0
33800
Repost from N/a
- سگ ها ترس رو بو میکشن. اگه بفهمن ترسویی، تیکه پاره ات میکنن.
تنم لرز میگیرد و با بغض میگویم:
- من از سگ می ترسم، رئیس!
چشمش برق می زند. وحشت زده عقب میکشم و به سگ سیاه رنگی که قدش از قد من بلند تر است زل می زنم.
- از سگ می ترسی؟
پشیمان میشوم از ضعفی که نشان داده ام. با بی پناهی بند کیفم را چنگ می زنم و او سر سگش را نوازش می کند.
- فِرِدی من که ترس نداره، ببین چقدر زیباست.
تند می گویم:
- خیلی هم زشته. کجاش زیباست؟
سگش انگار میفهمد که با خشم پارس میکند و دندان هایش را تیز.
من جیغ میزنم و عماد بی پروا می خندد.
- دختر بد، پسر منو عصبی کردی. دلت میخواد تیکه پاره ات کنه؟
سگ پارس می کند. شانه هایم از ترس جمع میشوند. به سختی می گویم:
- میخوام برم.
- د نشد د! ما که هنوز حرف نزدیم، خانم مهندس رنگی رنگی.
اشاره می کند به موهای هفت رنگم. نگاهم از سگ کَنده نمی شود و در همان حال می گویم:
- تو شرکت هم میتونیم حرف بزنیم، طرحم... طرحم رو فردا ارائه میدم. برم؟
التماس گونه می گویم. سکوتش رضاست. با ذوق تا میخواهم دور شوم، تهدید می کند:
- قدم از قدم برداری، فِرِدی رو ول میکنم.
خون در رگ هایم یخ می بندد. نگاهش میکنم، جدی ست. ناباور و بغض کرده هجی میکنم:
- وا؟!....
- بیا... بیا عین یه دختر خوب برو داخل تا منم خوب بمونم.
- می خوام برم. لطفاً!
بدون کلامی، زنجیر را کمی شل می گیرد. فردی نزدیک تر میشود و من خشکم می زند.
- ولش میکنم. انگار توام بدت نمیاد.
بی اختیار می نالم:
- خیلی بیشعوری، عوضی.
یکهو یادم می افتد دارم با رئیسم حرف می زنم. هین میکشم و او این بار با تفریح می گوید:
- آخ آخ، دختر بدی شدی که بی ادب. ولش کنم؟ هان؟ ولش کنم؟
زنجیر را شل تر می کند. سگ پارس می کند، من جیغ میکشم و رئیس می خندد.
- جیغ نزن خانم کوچولو، جیغ بزنی بدتر جری اش می کنی خانم مهندس.
- میخوام برم. اصلا اخراجم کن، استفا میدم فقط برم. من برم.
تا می خواهد دهان باز کند، نمی دانم یکهو چطور زنجیر از دستش رها می شود. فردی به سمتم هجوم می آورد. بغضم می شکند و چشم بسته، از ته دل جیغ می کشم:
- عمـــــــــاد!
رئیسم را به اسم صدا می زنم از بی پناهی. منتظرم دریده شوم میان دندان های تیز فردی که توی آغوش گرمی فرو می روم.
- جون عماد! هیس... عزیزم دلم! مگه من مرده باشم که تو این طور بترسی!
آنقدر وحشت زده ام که مهم نیست چه کسی بغلم کرده. یقه اش را محکم می چسبم و هق می زنم.
- نا... نامرد... ترسیدم... خیلی... خیلی نرسیدم. از قصد ولش کردی که منو بچزونی مگه نه؟
باز هق می زنم و بیشتر به آغوشش می چسبم. حبس شدن نفسش را حس میکنم. کلافه و با رنج لب هایش را به سرم می چسباند. عمیق نفس میکشد و می گوید:
- نه، مگه خرم؟ از دستم ول شد، ببخشید... نمی خواستم ولش کنم، عذابم نده با اشکات.
نگاهم به فردی می افتد که نزدیک پایمان زانو زده. با وحشت جیغ میزنم و حلقه دستان عماد تنگ تر میشود.
- جان؟ جان من؟ جیغ نزن، جیغ نزن عزیز دل. الان میره، میگم میره.
- بگو بره.... بگو بره تو رو خدا... تو رو خدا بگو بره.
سرم را توی گردنش فرو می کنم. او فردی را مخاطب قرار می دهد:
- دلت گوشت می خواد پسر بابا؟ این خانم رنگی رنگی یه لا استخون بیشتر نیستا؟
با گریه اعتراض می کنم:
- من کجام استخونه؟ استخون نیستم. بی ادب، بی نزاکت اصلا تو به تن و بدن من چیکار داری؟
بی حرف نوازشم می کند و باز به فردی می گوید:
-به درد تو نمی خوره، این یه لا استخون رنگی رنگی مال باباست، برای تو گوشت می خریم. خوب؟
قلبم می ایستد. بهت زده چشم گرد میکنم و او ابراز علاقه کرد؟ واقعا؟
https://t.me/joinchat/SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/joinchat/SdHbVPCx7ywxNmI0
سالِـــــ❄️ـــــ بَـــــــــد
❁﷽❁ 📚 نویسنده ی رمان های : آن سالها گل آویز گلهای آفتابگردان اردی بهشت پروانه ام پارت گذاری منظم 😊 آیدا ! تو مثل یک خدا زیبایی !
54000