cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

✨قفس زرین✨

♥️• [بِ نامِ جانانَم] •♥ «خنده‌هات عمرِ دوباره‌یِ منه دلبر💕🍃» 🔗قفس زرین ❤ : انلاین فایل رمان های قبلی نویسنده فروشی✨️ 🤍|اَندازهِ تَمومِ دَردام دُوصِت دارَم|💜

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
472
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
-3830 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

در اخر این رمان میخوام‌از تمام کسانی که پیشم‌بودن ازم حمایت کردن تشکر کنم همه شما توی قلب من جا دارید امیدوارم من رو بخاطر بد قولی هام ببخشید .. زندگی من الان توی مرحله ایه که شاید دیگه نتونم چیز چیزی بنویسم بعد از قفس زرین و شاید این اخرین رمانم باشه 💚 میخوام بهتون بگم قدیمی هایی که از اول بودید توی قلب من‌جا دارید و دوستایی که جدید اضافه جدید امیدوارم از خوندن قفس زرین لذت برده باشید شاید یک روزی همینجا‌ استارت یک رمان دیگه رو زدم اما زمانش مشخص نیست ! در اخر باید بگم خیلی دوستون دارم برام دعا کنید و تا یک‌روز نامشخص خداحافظتون 🤍☀️
نمایش همه...
به پایان امد این دفتر حکایت همچنان باقیست🤌🏻🌱
نمایش همه...
#266part کف دست های خیسم ناگهان خشک شد . توقع هر چیزی داشتم بجز پیشنهاد ازدواج وسط کوچه و توی ماشین ! _ میدونم خیلی مزخرف شد اما من واقعا نمیتونستم صبر کنم لامصب تو نامزد من بودی میدونی وقتی یک تصمیمی دارم که براش شک دارم چقدر اذیت میشم تا انتخاب درست رو انجام بدم الان انتخاب درست من تویی شاپرک .. مکثی کرد و دوباره گفت : با من ازدواج میکنی ؟ چشمامو بستم و سرمو پایین انداختم . چی باید میگفتم بی توجه به سه سال گذشته و تمام درد هایی که کشیدم میگفتم بله و یا بخاطر تموم این سختی ها یک نه قاطع میدادم ؟ دل خودم چی میخواست ؟ با داغ شدن دستم متوجه شدم که دستم زیر دست امیر قرار گرفته ! _ پروانه با من ازدواج میکنی ؟ سرمو بلند کردم ، رو به رو ام هلال ماه میدرخشید لبخند زدم . شاید دلم همین رو میخواست ! همین درخشیدن توی تاریکی و شاید درخشش این دنیای تاریک باهم بودن ما دوتا بود ؟ با صدایی که میلرزید گفتم : بله باهات ازدواج میکنم اما ایندفعه تا ابد چون قرار نیست هیچ چیزی تورو از من بگیره پیچیدن بوی عطر سردش توی بینی ام زمانی اتفاق افتاد که بعد از مدت ها بغلم کرد . و این بهترین آغوشی بود که تا به حال درونش فرو رفته بودم ! در سینه‌ی هر که ذرّه‌ای دل باشد بی‌عشقِ تو زندگیش مُشکل باشد با زُلفِ چو زنجیر گِره بر گِرهت دیوانه کسی بُوَد که عاقل باشد پایان
نمایش همه...
#265part چند روزی میشد که از هیچکس خبری نداشتم . صبح میرفتم سر کار و شب برمیگشتم خونه ، متوجه این شده بودم که مامانم عین من کنجکاو شده اما چه کاری میتونستم بکنم ؟ ساعت نزدیک ده شب بود و مامان خواب بود من هم مثل همیشه مشغول چک کردن اخبار بودم که برام پیامکی ارسال شد . شماره اشنا بود چون حفظ بودم ! شماره امیر بود : سلام امیدوارم خواب نباشی من خیلی حرف برای گفتن بهت ندارم اما یک جمله هست که باید بهت بگم میشه اگه خواب نیستی بیای بیرون از خونه ؟ دوبار خوندم تا متوجه پیامش شدم . یعنی الان بیرون بود ؟ گوشیو روی میز پرتاب کردم و به سمت پنجره دویدم با کنار زدن پرده ماشین اش رو دیدم ، سرش روی فرمون بود و جلوی در ایستاده بود . بین رفتن و نرفتن دودل بودم بلاخره تصمیم خودم رو گرفتم و با سر کردن چادرم به سمت در رفتم با برداشتن کلید کلا از خونه خارج شدم . به سمت ماشین رفتم ، تیشرت مشکی تنش بود و موهاش بخاطر بیش از حد بلند شدن فر خورده بود . تقه ای به شیشه زدم که سرش رو بلند کرد ! سریع ریموت رو پیدا کرد و قفل درو باز کرد من هم متقابلا در ماشینو باز کردم و نشستم . _ سلام _ سلام همین ؟ یعنی صدام کرده بود که فقط بهم سلام کنه ؟ _ ممنون بخاطر اومدنت _ خواهش میکنم نگاهم به خونه ها بود که کسی بیرون نیاد و من رو توی ماشین ببینه ! _ خودت خوبی ؟ _ اره خوبم بعد از مکث کوچیکی گفتم : تو چطوری ؟ _ خوب نیستم از صراحت کلامش دست از دید زدن خونه ها برداشتم و سرمو به سمتش چرخوندم . راست میگفت چهره اش شبیه کسی نبود که حالش خوب باشه ! _ بنظرم شاپرک دیگه وقتشه کف دست هام عرق کرده بود ، از استرس هی دلم میخواست آب بخورم اما اینجا هیچ بطری آبی وجود نداشت . _ وقت چی ؟ _ اینکه من تصمیمی که گرفتم رو عملی کنم گیج شده بودم ، به چشمهاش خیره شدم و گفتم : متوجه حرفات نمیشم امیر نفس عمیقی کشید و گفت : پروانه میخوام ازت بپرسم که با من ازدواج میکنی ؟
نمایش همه...
#264part ضعف بدنیم انقدر زیاد بود که چشمام سیاه میرفت و امیر رو واضح نمیدیدم . _ یعنی چی ؟ _ تارا زنم بود اما هیچوقت زنم‌نشد خودت اینو بفهم‌دیگه کلافه بود ، میفهمیدم بزور جلوی خودش رو گرفته تا بلند صحبت نکنه و اروم باشه ! _ برو بیرون _ چی ؟ _ برو بیرون امیر حالم بده نگاهش نگران روم موند اما خم نشدم با تمام وجود بهش خیره شدم بلاخره تسلیم شد سرشو پایین انداخت و گفت : خوب شو و شکلاتی از جیب شلوارش روی میز گذاشت و بیرون رفت . چند دقیقه ایستاده به همون شکلات معمولی خیره شدم در اخر با برگشت نفسم شکلات رو برداشتم و توی جیبم گذاشتم ، اروم اروم به سمت پذیرایی قدم بر میداشتم .. با رسیدنم به سالن دیدم که تارا جلوی مادرم خم شده و دستشو گرفته . _ خاله حلالم کن زندگی دخترت رو خراب کرده اما خودمم خوشی ندیدم _ حلالت باشه دخترم میدونم توهم رنج کشیدی من ازت گله ای ندارم اگه اون اتفاقات نمیوفتاد شاید الان پروانه منم انقدر پیشرفت نمیکرد تو باعث شر شدی ولی خودت گناهتو فهمیدی همینم کافیه تارا اشکشو پاک کرد و گفت : ممنونتم خاله امیر هم مثل همیشه با مامان خداحافظی کرد ، حالاتارا جلوی من ایستاده بود . لبهامو باز کردم و هرچی توی دلم بود بیرون ریختم : تارا نمیگم میبخشمت چون واقعا هنوز انقدر ادم دل گنده ای نشدم که عامل بدبختیم رو ببخشم اما از خدا برات شر نمیخوام داری میری یک کشور دیگه تنها با یک بچه از خدا برات یک راه صاف و ساده میخوام که حداقل اونجا خوشبخت بشی لطفا زندگیتو ایندفعه از روی پایه بساز تارا لبخندی زدم و گفت : ازت ممنونم پروانه و اروم از کنارم عبور کرد . نفهمیده بودم که کی امیر از خونه بیرون رفت ، چند دقیقه از رفتنشون میگذشت . توی بغل مامان دراز کشیده بودم و به اینده فکر میکردم یعنی چه اتفاقی میوفتاد ؟ _ مامان بنظرت چی میشه ؟ _ بستگی داره پروانه تو میتونی از امیر کینه به دل بگیری و اونو هیچوقت به حریم خودت وارد نکنی ولی میتونی ببخشیش چون اون هم مثل تو بس گناهه و بزاری امیر همون جوری که تو زندگیت بود به زندگیت برگرده .. پس همه چیز این دفعه به من بستگی داشت ، ولی مگه امیر هم منو میخواست ؟
نمایش همه...
#263part تارا جلوی پاهام نشست و گفت : پروانه میشه منو ببخشی ؟ من دارم از ایران میرم بزرگترین ضربه رو به تو زدم میشه حلالم کنی تا بتونم راحت برم ؟ یعنی داشتن میرفتن ، امیر هم داشت میرفت ؟ _ دارید میرید ؟ _ پروانه من و امیر جدا شدیم ، من دارم میرم آلمان چندساعت دیگه پرواز دارم اما اومدم برای اخرین بار ازت حلالیت بخوام جدا شده بودن ؟ چنگی به فرش زدم و با بهت پرسیدم : جدا شدید ؟ تارا لبخندی غمگین زد و گفت : اره سه روزی میشه جدا شدیم نگاهم دوباره به بچه اشون افتاد نتونستم به زبون بیارم و فقط بهش خیره شدم انگار خودشم فهمید که چی‌میخوام بپرسم . _ پروانه این پسر من و امیر نیست ، من اینو به سرپرستی گرفتم و دارم با خودم به آلمان میبرمش ما برای همیشه زندگی امیر رو داریم ترک میکنیم من خیلی تلاش کردم امیر رو برای خودم نگه دار هرکاری که به ذهنم رسید انجام دادم اما نتونستم فکر و ذکر امیر تو بودی پروانه ! حالا منو حلال کن بعد از رفتن من هم امیر رو ببخش باور کن اون گناهی نداره اون واقعا مجبور بود .. امیر سه سال مجبور بود که من رو تحمل کنه من سه سال امیر رو زجر دادم که بلکه تورو فراموش کنه اما نشد یعنی در اصل نتونستم . پروانه امیر توی این چندسال هیچوقت به من دست درازی نکرد همیشه با اینکه زن رسمی اش بودم یک مرزی بینمون بود نمیگم همو نبوسیدم یا اصلا پیش هم‌نخوابیدیم نه اگه اینارو بگم دروغ گفتم اما اینو بدون تمام اینها بدون خواست و میل امیر بود . پروانه حالا همه چیزو فهمیدی ؟ نفهمیدم کی صورتم خیس از اشک شد ، نمیخواستم حرف هاشو باور کنم . یعنی امیر توی کل این مدت به فکر من بود ! اشک های بی صدام تبدیل به هق هق شد انقدر بلند که امیر وارد آشپزخونه شد .. خجالت میکشیدم سرم رو روی زانو هام گذاشتم و از ته دل جیغ کشیدم برای تمام این روز ها که صدام رو خفه کرده بودم جیغ کشیدم و اشک ریختم .. دست های ظریف تارا قبلا خیلی بدورم‌حلقه میزد برای همین سریع تشخیصشون دادم ، ادمی که زندگی من و چندین نفر دیگه رو بهم ریخته بود حالا تسلی بخش من شده بود . _ پروانه تروخدا اروم باش من اینارو بهت نگفتم که عصبیت کنم باور کن همه اینا راست بود من‌هیچ دروغی بهت نگفتم سرمو از روی زانوهام برداشتم و گفتم : میخوام با امیر تنها صحبت کنم تارا نگاهش تاریک شد سرشو تکون داد و بلند شد ، پسرش رو از امیر گرفت و از آشپزخونه بیرون رفت .. صدای زمزمه های مامان میومد که جویای حال پریشونم‌بود ! دستم رو به لبه کابینت گرفتم و بلند شدم . بخاطر گریه هام سکسکه ام گرفته بود ، امیر جلو اومد و رو به روم‌ایستاد نمیتونستم تعادلمو حفظ کنم .. _ حرفاش واقعی بود ؟ _ نمیدونم‌چی‌گفته همون پیراهن زرشکی اش تنش بود ، همون که من‌انقدر دوستش داشتم . انگشتر عقیقی که خودم براش خریدم توی انگشت اشاره دست چپش بود ، ریز جزئیات این مرد رو فهمیده بودم . _ راست گفت که توی این مدت طولانی تو بیخیال من نشدی و به تارا نزدیک نشدی ؟ _ بیخیالت نشدم درسته اما اینکه بگیم تارا برام یک غریبه بوده دروغ بود
نمایش همه...
#259part امیر نفسی عمیق کشید و گفت : اتاق حورا اماده است خانم محتشمی ما سعی میکنیم تا پسفردا خودمونو برسونیم تهران مطمعنم ایندفعه همه چیز حل میشه _ انشاالله خیره اقای شاهین پس میبینمتون _انشاالله با قطع کردن موبایل برای چند ثانیه چشم هاشو بست تا بتونه این حجم از خوشحالی رو درک کنه و بعد از گذشت این ثانیه ها چشماشو باز کرد .. نگاهی به تارا انداخت که تنها روی صندلی ای که خودش اونجا بود نشسته بود ! گاهی دلش برای تارا میسوخت برای اینکه انقدر راحت زندگیش رو خراب کرده بود اما مهر پروانه چیزی نبود که با طنازی های تارا از دل امیر بره بیرون . امیر با لبخندی سنگین به سمت تارا رفت ، هوای شب کمی خنک شده بود و برای بدن ظریف تارا این هوای خنک هم سرد بود .. کت سرمه ای اش رو دراورد و از پشت روی شونه های تارا انداخت ، تارا با ترس سرشو به عقب چرخوند با دیدن امیر لبخندی متقابل زد و گفت : دنبالت میگشتم که برقصیم نبودی امیر نخواست که دل زن اجباری اش توی این مهمونی که انقدر غریبه بود بشکنه برای همین گفت : ببخشید یک‌تماس فوری داشتم و بعد صندلی رو دور زد و جلوی تارا ایستاد . _ افتخار یک دور رقص رو به من میدی ؟ همزمان با بلند شدن تارا، باریش و آلما هم دوباره به سن رقص برگشتند . کم کم سن داشت از آشنا و غریبه پر میشد ، یک گوشه آلما و باریش و گوشه دیگه الهه و فرید حتی یک سمت دیگه عمر و زینب و چند زوج دیگری که از دوست های مشترک باریش و آلما بودند . تارا دستاشو دور گردن امیر انداخت و گفت : این اخرین رقصمون میشه احساس می‌کنم امیر انگشت شست اش رو که نوازش مانند روی کمر تارا میکشید رو متوقف کرد و گفت : چطور مگه ؟ _ برای اولین بار که باهات رقصیدم هیچکس کنارمون نبود فقط خودمون بودیم یک من عاشق و یک توی عصبی .. اون شب با تمام وجود توی نگاهت تنفر رو میخوندم اما امشب چشمات ارومه خیلی دلم میخواست این ارامش برای من همیشگی باشه اما نیست میدونم و اینم میدونم که اخرین روزهای با تو بودنمه . امیر نمیتونست لبخند بزنه و بگه میگذره چون نمیگذشت ، همونطور که عشق پروانه نرفت عشق تارا به امیر هم از بین نمیرفت . تنها کاری که تونست انجام بده این بود که محکم تارارو توی بغلش بگیره .. _ تارا سعی کن فراموشم کنی تارا اشک چشمشو سعی کرد پنهان کنه ، آلما توی بغل باریش تکون های ریزی میخورد .
نمایش همه...
#257part هر ساعتی که میگذشت استرس آلما بیشتر میشد و باریش هم کلافه تر میشد . از صبح هردوتاشون بیقرار بودند ، این حجم از خدمتکار تا حالا توی ویلا نیومده بود ، کم کم ساعت داشت به شش عصر نزدیک میشد آلما حاضر و اماده شده بود و توی اتاق نشسته بود طبق معمول تنها بود و همه مشغول رسیدگی به بیرون اتاق بودند اما باریش از صبح داشت کارهارو با عمر هماهنگ میکرد .. قرار بود همه چیز بی نقص باشه ، همه چیز اماده شده بود و بلاخره ساعت به پنج و پنجاه و پنج دقیقه رسید ! سوده و زینب مسئولیت همراهی آلما رو گرفته بودند ، باریش با همراه امیر و عمر پایین پله ها منتظر عروسش ایستاده بود . طبق برنامه آلما با دخترا از اتاق بیرون میومدن و پایین پله ها بهم میرسیدن و تازه اونجا وارد حیاط میشدن که مهمون ها بودند.. سوده بار دیگه نگاهی به آلما انداخت و گفت : استرس نداشته باش باشه ؟ بریم ؟ آلما نفسی عمیق کشید و گفت : بریم زینب در اتاق رو باز کرد و به ترتیب خارج شدن ، بدلیل مارپیچ بودن پله ها آلما دیدی به باریش نداشت . زینب و سوده دو طرف آلما ایستادند و با گرفتن دستش اون رو به پایین هدایت کردند . باریش با دست های عرق کرده دست گل تزئین شده اش رو هی چپ و راست کرد و برای هزارمین بار گفت : همه چیز خوبه ؟ پاپیونم که کج نیست ؟ عمر چشم غره ای به باریش رفت و گفت : محض رضای خدا ساکت شو باریش امیر لبخندی روی لبش نشست که صدای کفش های دخترا توی سالن خالی پیچید . الما هر قدم که به پایین میرفت یک تیکه از قلبش اتیش میگرفت ، باریش با دیدن آلما توی اون لباس و ارایش مبهوت شد .. شاید مثل بقیه شلوغش نکرده بود و خیلی ساده بود اما برای باریش اندازه یک سیندرلا زیبا شده بود . آلما با استرس جلوی باریش ایستاد ، توی دلش از جذابیت باریش لبخندی زد با اینکه ده ها بار دیگه توی کت و شلوار رسمی دیده بودش اما بقول ایرانی ها کت شلوار دامادی فرق داشت ! باریش دستشو دراز کرد و دسته گل رو به سمت آلما گرفت : این برای تو باید باشه بنظرم از گیجی و کلمات باریش بقیه خندیدن و آلما با ناز دستشو دراز کرد که دسته گل رو بگیره ولی باریش سریعتر خم شد و روی پشت دست اش بوسه ای عمیق زد .. با خوردن نور فلش تو صورتشون از خلسه زیبایی که داشتند بیرون اومدند !
نمایش همه...
#258part ساعت ها همراه هم رقصیده بودند و بعد از مراسم عقد بیشتر مراسم جوون پسند شده بود ، بزرگ های مجلس به داخل رفته بودند و باغ در اختیار جوون ها بود . یک میز مخصوص خانواده عروس بود که حالا سر میز فقط امیر نشسته بود و بقیه مشغول خوشگذرونی بودند ، با لرزش موبایل اش نگاهی به صفحه اش انداخت .. شماره از ایران بود و انقدر این چند ماه با این شماره در ارتباط بود که میدونست شماره پرورشگاهه ! سریع گوشیو جواب داد و به کور ترین نقطه باغ دوید . _ الو خانم محتشمی _ سلام اقای شاهین حالتون چطوره _ ممنون خوبم اتفاقی افتاده چیزی شده ؟ _ نه ببخشید بد موقع زنگ زدم دوتا خبر براتون داشتم که خیلی فوری بود و مجبور شدم باهاتون تماس بگیرم . امیر دل تو دلش نبود یعنی چه اتفاقی افتاده بود ! لب به اعتراض باز کرد : خانم محتشمی چیشده ؟ _ خب چون دوتا خبر دارم که یکیش خیلی خوبه و یکیش بده اول بگید کدومو بگم ؟ امیر خنده اش گرفت و گفت : خوبه رو بگید _ تبریک میگم اقای شاهین با درخواست شما موافقت شده شما بطور رسمی و قانونی پدر سپهر کوچولو شدید دنیا جلوی چشم امیر از حرکت ایستاد . یعنی بلاخره تلاش هاشون جواب داد ؟ _ جدی میگید ؟ _ معلومه اقای شاهین من واقعا بهتون تبریک میگم برای منم عجیب بود اما صبح خبرش رو برامون فرستادن و گفتن که میتونید اقدام کنید ولی یک مشکلی وجود داره .. امیر نفس هاش نامنظم شده بود ، سر خورد و کنار درخت نشست : چه مشکلی ؟ _ بازرس ها میخوان بیان قبل از تحویل گرفتن بچه خونه و اتاق شمارو برای اخرین بار ببینند و شما باید هرچه سریعتر برگردید ایران چون حداکثر تا سه روز دیگه باید اتاق بچه اماده باشه .
نمایش همه...
#260part باریش سرشو به دم گوش آلما خم کرد و گفت : خسته شدی قشنگترین عروس دنیا ؟ آلما پلکی‌زد و گفت : خیلی خسته شدم باریش دلم میخواد بریم خونه و فقط بخوابم باریش خنده ای کرد و گفت : حیف که شب پیش خودم نیستی وگرنه خواب حرومت بود . آلما لبخندی به شوخی باریش نزد و بجای لبخند به چشمای باریش خیره شد ، امشب چه چیزی توی نگاه این مرد تغییر کرده بود ؟ آلما با تموم شدن اهنگ از باریش جدا نشد . حالا همه مشغول تماشای این دو نفر بودند ، کی گفته بود عشق پیچیده است ؟ با خم شدن باریش و قرار گرفتن لب های این دونفر روی هم صدای جیغ زهرا به عنوان اولین نفر بلند شد .. کم کم بوسه اشون شدت گرفت و مهمون ها با تشویق اون هارو همراهی میکردند ، زوج های مجلس هیچکدوم عشقی به این پر تب و تابی نداشتند .. مفضل دست زهرا رو گرفت و برای دلگرمی دستشو فشار داد . امیر روی پیشونی تارا بوسه زد و عمر هم به زینب لبخند زد .. شاید نامزدی با حضور فیلمبردار های زیاد نبود و حتی مهمون های معروفی هم نداشت اما از نظر آلما و باریش بهترین مراسمی بود که میشد گرفت ! شاید تا همین جا بود سختی های این زوج .. باریش و آلمایی که شروع خوبی نداشتند اما پایانشون قشنگ بود . درسته تازه یک فصل جدید زندگیشون شروع شده بود ولی این دو نفر هیچوقت به زندگی قبلیشون بر نمیگشتند .. قصه عشق آلما و باریش شاید منحصر بفرد نبود اما هرجا که لازم بود آلما برای باریش جون خودش رو وسط گذاشت و باریش هم بدتر از اون برای آلما زندگیش رو به خطر انداخت .. اولین بوسه بعد از متاهلی تبدیل شد به یک زندگی جدید با اضافه شدن یک فرد جدید ..
نمایش همه...