cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

'𝗛𝗮𝗽𝗽𝗲𝗻𝗶𝗻𝗴🖤🫐'

‌ برایِ‌همیشه‌وجودِ‌‌توبهترین‌"اتفاق"خواهد‌بود💜🫂 --- محکوم‌به‌عشق‌ابدیت:تمام‌شده✨️ اتفاق:درحال‌تایپ... ناشناس: @RomirInHappeningBot 🤍🌿

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
898
مشترکین
-424 ساعت
-67 روز
+2630 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

مرسی از نظراتی که دادین شب خوش🫡💔
نمایش همه...
🌚 24
این پارت هم تقدیم نگاهتون💙 دیگه آخرای اتفاقه ها🫠 این اخرا حمایتتون رو دریغ نکنید🌸 کامنت ها بازه.. اینم ناشناس♡ @RomirInHappeningBot
نمایش همه...
33🌚 1
#Reyhane صبح با شنیدن صدای زنگ گوشی از خواب پریدم سریع سمتِ میز کنار تخت خم شدم و برداشتمش و بدون اینکه ببینم کیه جواب دادم _بله...سلام عشقم..خوبم،نه فدای سرت...جانم؟...چی؟جدی میگی؟...با...باشه باشه مرسی گفتی زهره...فدات شم خدافظ.. با هول و ولا از تخت پریدم پایین که باباها با ترس از خواب پریدن بابا.ا:چیشده ریحانه؟ _نتایج کنکور اعلام شده بعد شما تو همدیگه خوابین؟..وای خدایا.. سریع لپ‌تاپ بابا رهامو از روی میزش برداشتم و روی تخت نشستم روشنش که کردم بدون معطلی گوگل رو باز کردم و اسم سایت رو سرچ کردم دستام میلرزید و فشارم افتاده بود...استرس داشت جونمو ازم میگرفت.. بابا رهام این حالتم رو که تشخیص داد بغلم کرد و سرمو بوسید بابا:آروم باش قربونت برم..استرس نداشته باش بیخودی بابا... بعد از وارد کردن شناسه کاربری و کد ملی و رمز عبور سایت بالا اومد..صفحه رو پایین بردم تا نتیجه رو ببینم.. دستام یخ کرده بود و میلرزید.. با دیدنِ عددِ رتبه هینِ بلندی کشیدم و دستامو روی سرم گذاشتم _پشمام..پشمااااام... اونا هم با دیدنِ رتبه‌م با تعجب زدن زیر خنده.. بابا رهام انگار باورش نمیشد چیزی که میبینه رو و هی صفحه رو بالا و پایین میکرد بابا:شد؟همونی شد که میخواستی بچه؟آره دیگه..ایناها نوشته.. لپ‌تاپ رو برداشت و روی پای خودش گذاشت بابا:ریحانه هادیان..گروه رشته علوم تجربی..رتبه کشوری هفده...درسته دیگه.. دو رقمی شدی افتخارِ بابا.. دستامو روی صورتم پوشونده و ناگهان زدم زیر گریه توی بغل جفتشون فرو رفتم و شدتِ گریه‌هام بیشتر شد اونا اما میخندیدن و با ذوق منو به خودشون فشار میدادن..کمی بعد منو از خودشون جدا کردن و بعد از خاموش کردن لپ‌تاپ،بابا رهام مشغول مرتب‌کردن تخت شد و با من شوخی میکرد بابا:پاشو خانوم دکتر..پاشو زنگ بزن به مامان این خبرو بهش بده خوشحالش کن.. _کدومشون؟ بابا امیر سمتم اومد و بلندم کرد بابا:جفتشون عشقِ امیر...الهی تب کنم شاید پزشکم تو باشی دکتر.. با خنده مسخره‌ای نثارش کردم و سه‌تایی از اتاق خارج شدیم... --- "پانزده سال بعد...سالِ هزار و چهارصد و هفده..." ---
نمایش همه...
63🌚 1
#Amir تقهء آرومی به در اتاقش زدم و وارد شدم..درو بستم و سمتش چرخیدم روی تختش دراز کشیده بود و چیزی رو تند تند توی گوشی تایپ میکرد.. به دیوار پشت سرم تکیه دادم و همینجوری خیره خیره نگاهش میکردم..بعد چند ثانیه انگار کلافه شد و گوشی رو کنار دستش پرت کرد ریحانه:خب بیا بشین چرا اونجوری بِر و بِر منو نگاه میکنی؟! آروم سمتش قدم برداشتم و کنار دستش روی تخت نشستم _نزنی بکشیمون حالا بخاطر یه پنهون‌کاری.. با غضب سر جاش نشست ریحانه:خیلی روداری بخدا بابا..خجالت بکشین توروخدا خندیدم بهش و همینجوری بهش نگاه کردم ریحانه:میخندی؟ _هوم.. ریحانه:کوفت..بی‌ادب توی بغلم کشوندمش و محکم به خودم چسبوندمش..سرشو میبوسیدم و اون هیچ اعتراضی نمی‌کرد چند لحظه بعد ولش کردم و از جام پا شدم _پاشو بریم اونور بخوابیم.. خواست چیزی بگه که نزاشتم _پاشو دیگه بابات منتظره.. ایشی گفت و از جاش بلند شد..گوشیش رو برداشت و باهم از اتاق خارج شدیم وارد اتاق خودمون شدیم و ریحانه سریع گوشه تخت دراز کشید و پشتشو به رهام کرد.. رهام با خنده خم شد روش و گونه‌شو بوسید رهام:بابا فدای یکی یه‌دونش بشه؟ ریحانه:وظیفته.. خندهء سه‌تامون این‌بار بلند شد و ریحانه از موضع خودش پایین اومد کنارش دراز کشیدم که سریع خودشو توی بغلم انداختم‌‌...دستامو دورش حلقه کردم و سرشو بوسیدم رهام هم بهمون نزدیک شد و بعد از اینکه جفتمون رو بوسید،بغلمون کرد و چشماش رو بست.. --- نیم ساعتی گذشته بود و ریحانه عمیق خوابیده بود..رهام اما بیدار بود و با انگشتاش خط‌های فرضی رو دستم می‌کشید.. نگاهم به نگاهش که خورد اشاره زد سمتش برم..به آرومی ریحانه رو از خودم جدا کردم و اونطرفِ رهام لبهء تخت توی بغلش دراز کشیدم..توی چشماش خیره شدم و بعد بوسهء سبکی رو لباش زدم _دوست دارم.. دست آزادشو قاب صورتم کرد و لبامو پشت سر هم بوسید..بعد از لبام نوبت گردنم بود وقتی حسابی از بوسیدن خسته شد سرشو روی سرم گذاشت و دستاشو دورم سفت‌تر کرد رهام:میمیرم برات پسر.. سرمو توی گردنش بردم و نفس عمیقی از عطرِ خنکش کشیدم..چشمام رو بستم و دل سپردم به نوازشِ دستاش..
نمایش همه...
52🌚 1
#𝚙𝚊𝚛𝚝‌..‌.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌127
نمایش همه...
31
اعتراض که نمی‌کرد هیچ..بدتر همراهی میکرد..خوشش اومده بود..اینو از پای راستش وقتی دور کمرم پیچیده شد فهمیدم.. غرق بوسه بودیم که با صدای افتادنِ چیزی مانندِ کلید وحشت‌زده از هم جدا شدیم.. سرم رو بالا آوردم و نگاهم قفل شد توی نگاهِ متعجبِ ریحانه... با جیغی که زد دستپاچه از روی امیر بلند شدم که بلافاصله شوکه شده نشست تو جاش و برگشت سمت در و با دیدن ریحانه لبشو گاز گرفت و منو نگاه کرد ریحانه:وااااااای... با جیغش هردو دومرتبه برگشتیم سمتش که کیفش رو پرت کرد سمت مبل.. قبل از اینکه بخوره به امیر توی هوا قاپیدمش و پرتش کردم پایین.. ریحانه:ریدم تو مغزتوووون..تو روحتوووون..وای من چقدر خرم...وای خدا من چرا انقدر خرممممممممممم دستشو محکم کوبید رو پاش و ادامه داد کولی بازیش رو ریحانه:ای کیرم تو این زندگییییی..خدا بگم چیکارتون نکنه..خاک تو سر هَوَلتون کنن...منِ خررررر،منِ خاک بر سر اینجا دارم برا شما پر پر میزنممممم... همینجوری برای خودش جیغ جیغ میکرد و هرچی بلد بود بارمون میکرد.. مونده بودم برای بد دهنیش دعواش کنم یا بخندم به این جلز و ولزش که خدارو شکر امیر کارمو راحت کرد همین که چشمم بهش خورد با دیدن چهره رو به انفجار از خنده اش نتونستم در برابرش مقاومت کنم خنده ام شکست ریحانه:زهر ماااااااار میخندی؟آره دیگه...شما نخندی کی بخنده؟.. سمتمون اومد و دوباره با حرص جیغی کشید،کیفش رو از روی زمین چنگ زد و سمت در رفت ریحانه:برید گمشید بخدا دیگه اسمتونو نمیارم...میرم با عموم زندگی کنم شماهم انقدر بلولید تو هم تا بالاخره یه دختر دیگه تولید کنید امیر:نمیشه متأسفانه.. با خنده اشاره کردم چیزی نگه.. ریحانه:اصلا من چرا برم؟..پاشید پاشید گمشید از جلو چشمام خفه شید..کثافتا.. با حرص دستامونو کشید سمت در.. از شدت خنده فقط همراهش شدیم و تنها کاری که تونستم اون لحظه انجام بدم کش رفتن کلید یدک از روی کنسول پشت در بود.. همین که در رو پشت سرمون کوبید دومرتبه صدای با جیغ جیغ غر زدنش بلند شد. امیر:وای خدا...آخیش روی پله جلوی در نشست و به کنارش اشاره زد امیر:بیا بشین شوهر جونم..بیا راه پله‌ام صفای خودشو داره سرمو به نشونه تاسف تکون دادم و دمپایی پا کردم و کنارش رو پله جا گرفتم... _همه اینا تقصیر توعه آقای مقاره..حواست هست؟! چشاشو ریز کرد و سمتم چرخید امیر: به من چه؟! _صدبار گفتم کرم نریز..گوش میدی به من اصلا؟! انگار که کم آورده باشه فقط زبونشو برام در آورد و صاف سر جاش نشست.. چند دقیقه‌ای همونجوری نشسته بودیم که امیر خسته شد و شروع کرد به غر زدن.. امیر:پاشو در بزن بریم تو رهام..الان دیگه آروم شده...اصلا خودم میرم.. همین که بلند شد و خواست در بزنه دستشو گرفتم..کلید رو از جیبم بیرون کشیدم و بهش نشون دادم با قیافه پر از فحش بهم خیره شد و فکشو به هم فشرد امیر:بابا...تو خیلی گاوی! با خنده درو باز کردم و آروم وارد خونه شدیم سرکی کشیدم و با دیدنِ ریحانه توش آشپزخونه سلانه سلانه سمتش قدم برداشتم به گوشه‌ای خیره شده بود و فکر میکرد اونقدر توی فکر بود که متوجه حضور ما نشد کنارش ایستادم و خواستم دستمو روی شونه‌ش بزارم که صداش بلند شد ریحانه:کسی که نقشه کشید تلاش کرد شما دوباره به هم برسین من بودم بابا..خیلی ازت دلخورم که بهم نگفتی.. سرشو چرخوند سمتمون ریحانه:کم اذیت شدم من؟کنارتون نابود شدم وقتی میدیدم حالتونو..رواعه اینجوری باهام تا کنی؟ روی زانو مقابلش نشستم و دستشو گرفتم _فقط میخواستم تنبیهِت کنم..قصدم ناراحت کردنت نبود ریحانه:اینجوری میخواستی تنبیهم کنی؟با دروغ گفتن و فیلم‌بازی کردن؟پدرم در اومد تا بهم رسیدین بعد میگی میخواستم تنبیهت کنم؟خیلی نامردی بابا من پا به پای شما دوتا سوختم توی این چند ماه..میدونی چقدر منتظر بودم دوباره برگردین به هم؟چیزی که مشتاقش بودم،ذوقشو داشتم رو ازم گرفتی؟که چی بشه؟تلافی کنی؟!..مرسی خوب تلافی کردی واقعا.. و بعد از جاش پا شد و سمتِ اتاقش رفت امیر با ناراحتی بهم خیره شد امیر:گناه داره رهام‌.. سرمو پایین انداختم و موهامو چنگ زدم امیر:میرم باهاش حرف میزنم بعد میارمش تو اتاق پیش خودمون بخوابه..خب؟! سرمو به نشونه تایید تکون دادم و رفت..
نمایش همه...
48
#Roham "پنج روز بعد" با صدای‌ خیلی آرومی همونجور که موادِ ماکارونی رو هم میزدم،آواز میخوندم..سه شب پیش تصمیم گرفتیم بیایم کرج.. در حال حاظر جز من و امیر کسی خونه نبود ساعت نزدیکای نُه شب بود و ریحانه هنوز از کافه برنگشته بود با صدای امیر که با تلفن صحبت میکرد سرمو چرخوندم سمتش امیر:خب باشه بابایی..نه مواظب خودت باش اگرم خواستی بگو میام دنبالت خودم میبرمت پیشش... فهمیدم مخاطبش ریحانه‌ست امیر:باشه قشنگم..من بیشتر زندگیم...خدانگهدارت.. تماس رو به پایان رسوند و گوشیش رو روی اپن گذاشت و سمتم اومد با لبخند عمیقی سر تا پاشو از نظر گذروندم و در آخر خیره شدم به چشماش _رهام قربونت بره خوشتیپِ من.. خدانکنهء آرومی گفت و دستاشو دور گردنم گذاشت و سرشو روی شونه‌م.. کمرشو محکم گرفتم و زیر گوشش رو بوسیدم..گهواره‌وار خودشو توی بغلم تکون میداد امیر:اوم..رهام؟ _جان؟ امیر:هنوزم مثل قبل دوسم داری؟..یعنی،قبل اینکه جدا بشیم... عقب کشیدمش ولی از بغلم جداش نکردم موهاشو آروم از روی پیشونیش کنار زدم _بیشتر از قبل..شک نکن به احساسم،هیچوقت امیر قسم میخورم که چشماش همراهِ لباش خندید آروم لباشو بوسیدم و از خودم جداش کردم _بشین تا من اینو درست کنم امشب گشنه نخوابیم خندید و روی صندلی پشتِ میز نشست _ریحان چی میگفت؟ امیر:گفت یک ساعت دیگه کافه رو میبندم میرم پیش دوستم..امشب نمیاد خونه.. شیطون چرخیدم سمتش _یعنی امشب تنهاییم؟ خندید و بیشعوری نثارم کرد..با خنده سرمو تکون دادم و به بقیهء کار پرداختم.. "شام" ظرفا رو به کمکِ هم روی میزِ جلوی تلویزیون چیدیم و بعد از اینکه مطمئن شدیم همه چیز رو آوردیم روی کاناپه نشستیم..ولی چند ثانیه بعد امیر انگار جاش راحت نبود و روی زمین نشست خیره نگاهش میکردم..سنگینی نگاهمو که حس کرد برگشت سمتم امیر:بخدا اونجوری غذا نمی‌چسبه رهام..اصن آدم باید بشینه کف زمین دولُپی غذا بخوره..توعم بیا حال میده...بیا دستشو سمتم گرفت و اشاره کرد کنارش بشینم..با خنده بلند شدم و میز رو کمی هول دادم تا جامون تنگ نباشه و راحت بشه نشست.. روبه‌روش نشستم و منتظر بودم خودش غذا بکشه..نمیدونم چرا ولی عاشق این کار بود قابلمه رو از روی میز برداشت و کنار خودش گذاشت و درش رو برداشت امیر:وای ببین امیر چه کرده.. با چشمای ریز شده نگاهش کردم و منتظر بودم نگاهمو ببینه..ولی انگار خودش فهمید دارم نگاهش میکنم که خندید و کف‌گیر و بشقابم رو برداشت امیر:خب باشه تو درستش کردی حسودی نکن.. _عجب رویی داری تو امیر بخدا.. خندید و بشقابم رو جلوم گذاشت و مال خودشو پر کرد امیر:بخور دیگه..ولی بعد نظرتو بگو خیلی زحمت کشیدم آخه... آروم خندیدیم و شروع کردیم به خوردن --- _امیر ول کن اونارو بعدا میشوریم..بیا بشین کارت دارم.. چند لحظه بعد درحالی که دستاش رو با حوله خشک میکرد سمتم اومد و کنارم نشست توی بغلم کشیدمش و سرش رو بوسیدم _خسته نباشی پسرم..امروز حسابی اذیت شدی.. امیر:کاری نکردم‌ که.. اینو گفت و سرشو روی شونم گذاشت.. دقیقه‌ها همینجوری در سکوت گذشت و من پهلوش رو نوازش میکردم بعد از حدود نیم ساعت از جا پا شد و سمتِ آشپزخونه رفت امیر:رهام بزن شبکه ورزش یادم نبود امشب فوتباله‌‌.. کنترل رو برداشتم و طبق خواسته‌ش عمل کرد ده دقیقه از شروعِ بازی گذشته بود امیر با چنتا کاسه پر از تخمه و خوراکی کنارم نشست و همه رو بینمون گذاشت..ولی ظرف چیپس رو توی بغلش گذاشت و شروع کرد به خوردن یک دستش درگیر چیپس بود و دستِ دیگه‌ش از پشتِ شونه‌هام رد شده بود و روی لبهء کاناپه گذاشته بود وسطای بازی حس کردم انگشتاش داره پوست گردنم رو لمس میکنه..نگاهی بهش انداختم که در کمال ریلکسی چیپس می‌خورد و تخمه میشکست.. کمی گردنم رو کج کردم تا انگشتش به پوستم نخوره..ولی انگار متوجه بود چیکار میکنه،دوباره سرانگشتاش رو نزدیک گردنم آورد و آروم نوازش کرد نوچی گفتم و دستش رو پس زدم..میدونست بوی گردنم حساسم و داشت اذیتم میکرد؟! _نکن امیر..فوتبالتو نگاه کن با تعجب چرخید سمتم و خندهء فیکی روی لباش نشست امیر:وا..من که کاری نکردم رهام.. _تو که راستی میگی.. هومی گفت و حواسشو داد به بازی..هرچند ثانیه یکبار کارش رو تکرار میکرد تا اینکه دیگه طاقت نیاوردم و تموم ظرفا رو روی میز گذاشتم و دست امیر رو محکم از پشتم آوردم و هولش دادم روی کاناپه..روش خیمه زدم و خیره شدم تو چشماش _چرا کرم می‌ریزی عزیزم؟ خندید و اون دستش رو دور گردنم انداخت..سرمو به خودش نزدیکتر کرد و لباشو روی لبام کشید امیر:مال خودمی..دلم میخواد،حق اعتراض هم نداری.. چشمام رو بستم و لبامو روی لباش کوبیدم..با ولع میبوسیدمش و همراهیم میکرد..مابینِ بوسه دستش رو که گرفته بودم ول کردم و دور کمرش پیچیدم..از کاناپه فاصله‌ش دادم و لباش رو محکم‌تر بوسیدم..
نمایش همه...
49🌚 2
#𝚙𝚊𝚛𝚝‌..‌.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌126
نمایش همه...
31
پارت آماده‌ست.. هروقت شما اوکی بودین میزارمش...✨🙂
نمایش همه...
🌚 76 7💘 1
چهارشنبه🫴🏻✨
نمایش همه...
32
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.