cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

حانیه عابدی

اینستاگرام👇 http://instagram.com/hanieabedii

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 057
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-27 روز
-2130 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

اومدم یه نگاه کردم به کارهای چند هفته ی اخیر که واقعا سرم شلوغ بود و دوتا مراسم مهم پیش روم بود.انگار زیاد نتونسته بودم کارهام پیش ببرم و به بهانه ی اتفاقات مهم زندگیم تقریبا روتین زندگیم رو کنسل کرده بودم.این هفته تصمیم گرفتم‌متفاوت عمل کنم.از اینکه چوب بالای سرم باشه تا بتونم رو خودم کنترل داشته باشم متنفرم ولی به طرز بدی کنترل خودم رو از دست دادم،چه تو برنامه ریزی چه تو حساب و کتاب و خرج های اضافی... تصمیم دارم برای موفق عمل کردن این جا یه یادداشت به جا بذارم و به خودم قول بدم تا آخر هفته حتما پارت گذاری منظمی انجام بدم که برای قدم اول و شروع کوتاه و مناسب باشه،اینجوری خودم رو از اون ور موظف به نوشتن می‌کنم و این جوری میشه دوتا روتین منظم😄 من قبلا خیلی منظم و مقید بودم اما الان بهانه تراش شدم و این به نظرتون عجیب نیست که مغز برای انجام ندادن کارها هزار و یکی بهونه می‌آره که در نهایت خودش رو گول بزنه؟این که از مغزمون کمک می‌گیریم که مغزمون رو گول بزنیم خیلی دیوونه کنندس😁🤦🏻‍♀
نمایش همه...
😁 3😐 2
این وسط از این معرفی دراگون هم غافل نشید❤️ هنوز هم می‌تونید دراگون رو با تخفیف سفارش بدید🦋
نمایش همه...
👍 2
به نظرتون آنیل می‌خواد چی کار کنه؟
نمایش همه...
پارت های امشب❤️
نمایش همه...
1
#بت_۴۶۶ اذیتم می کنی ولی من هنوز شبیه احمق ها دوست دارم و نمی دونم چرا!و از این ندونستن ها حالم بهم می خوره آوید!بگو بهم...بهم بگو هستم یا نه،منو می خوای یا نه!طی هر شرایطی می تونم روت حساب کنم یا نه؟ چشمانش را فشرد و تصمیم گرفت مقابل خودش قد علم کند! نمی توانست قولی بدهد که نتواند از پسش بربیاید! -نه...متاسفم صبا ولی نه!دیگه نمی خوام باهات بازی کنم!من...این حسی که نسبت بهت دارم رو‌می شناسم! من عذاب وجدان دارم،عشق نیست...دلخوشت نمی کنم به چیزی که ته نداره!می تونی رو کمکم حساب کنی ولی عشق نه! صبا چند ثانیه در چشمانش خیره ماند،چانه اش لرزید ولی چشم بست و به سمتش خم شد.آوید سرش را عقب کشید و گفت: -نه صبا!دیگه نمی خوام باهات بازی کنم،گفتم که!چی کار می کنی؟ -ولی من می خوام! لب هایش اسیر دختر دیوانه ی مقابلش شد. -می فهمی داری چی کار می کنی؟ خودش را نزدیک تر کرد و زمزمه کرد. -می فهمم! .........
نمایش همه...
7
#بت_۴۶۵ از ته دل برای کدوم کارت؟برای اون شب تو خونه که منو به جای زنت دیدی و فقط به خودت فکر کردی یا برای بعدش که بهت گفتم برای اون شب نسبت به من مسئولی و بردی وسط بیابون ولم کردی؟ واسه کدوم ببخشمت آوید؟ حرفی برای گفتن نداشت درست!ولی ماست مالی کردن اشتباهاتش را خوب بلد بود. -ببخشید گفتن،برای کارهایی که کردم درستش می کنه یا باید بیشتر تلاش کنم؟ صبا دستش را بیرون کشید و گفت: -زحمتت می شه!خسته می شی... آوید باری دیگر دستش را چسبید و گفت: -باید چی کار کنم؟چی می خوای...؟ صبا چند لحظه خیره شد به جز جز اعضای صورتش و گفت: _همین سردرگمی من رو از پا در می آره آوید!من کی ام؟کیه تو؟چی ام؟تو کی هستی؟چی من؟ما باهم رابطه ای داریم؟یا تو بازیگر محبوب منی؟من تو زندگی تو جایی دارم یا فقط وقتی از زنت قهر می کنی من رو جایگیزینش می کنی؟ توپ را در زمین صبا انداخت. -دوست داری چی باشی؟ درمانده گفت: -اذیتم می کنی ولی این چه مرگیه که می خوام تو زندگیم باشی؟تو قد تمام چیزهایی که تا حالا اذیتم کرده
نمایش همه...
6
#بت_۴۶۴ آوید زندگی اش پر شده بود از اشتباهات ریز و درشت که آن لحظه انجام دادنشان را درست می دید ولی چند لحظه بعد که می ایستاد و به کرده هایش نگاه می کرد،می فهمید چه کرده! صبا درست در همان نقطه از زندگی اش بود که هر لحظه که کنار می ایستاد و به کارهایش نسبت به او فکر می کرد،می فهمید هر قدمش را اشتباه برداشته! حالاهم،همین بود.الان فکر می کرد پناه دادن صبا بهترین کار ممکن است ولی مطمئن بود بعدا از این کارهم پشیمان می شود! هر وقت آنیل ناراحتش می کرد بی اراده راهش را به سمت صبا کج می کرد.ترجیح داد در نزند تا صبا مجبور نباشد بلند شود.کلید را آهسته در قفل چرخاند و وارد خانه شد.صبا روی مبل خوابیده بود و داشت تلویزیون می دید.با دیدن آوید،از جایش بلند شد و با نگاهی نچندان دوستانه گفت: -تو کی اومدی؟ -همین الان! بهت یاد ندادن در بزنی؟ -خواستم بلند نشی... صبا نگاهی به چشمانش انداخت و سریع چشم دزدید.پتو را از روئ خودش کنار زد و گفت: -مگه فلجم؟اصلا برای چی دم به دقیقه راهت رو کج می کنی سمت من؟ از جایش بلند شد و داشت به سمت آشپزخانه می رفت ولی آوید دستش را گرفت و به سمت خودش کشید. -چی کار می کنی آوید؟ به چشمان قهوه ای اش خیره شد و گفت: -می خوام از ته دلت منو ببخشی! صبا پوزخند زد و سعی داشت فاصله اش را از او دور کند.
نمایش همه...
6
خب بریم پارت☺️
نمایش همه...
2👍 1