cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

•《رمان🌱طوری》•

آرشیو کامل رمان و کتاب #عاشقانه #مذهبی کانال ما در روبیکا👇👇 https://rubika.ir/roman_tori

نمایش بیشتر
کشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
241
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

• #نجواے_آیہ_ھا • قسمت: #صد_و_نهم • بہ قلم: محیاشوشترے •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• دست بی‌جان بی‌بی را از روی دستم برداشت و زیر ملحفه‌اش برد. ملحفه را تا روی گردن بی‌بی بالا کشید و بالشش را صاف کرد: - فراموشی داره... شما ها رو یادش نمی‌اد. به سمتم چرخید و نگاهش را به چشمانم گره زد: - بعد نشستین بالا سرش گریه و زاری می‌کنین؟! نمی‌گین پیرزن تازه بهوش اومده نیاز به استراحت داره؟! دوباره حالش بد شه چی؟! دست عاطفه آرام روی دستم نشست. حلقه‌ی اشک در چشمانم ثابت ماند. لب زدم: - فراموشی...؟ - بله آقا فراموشی! حالا هم بفرمایین بیرون وقت ملاقات تموم شده. نجوا که همان‌جا دم در ایستاده بود، به مادرش اشاره کرد که برود بیرون. جلوتر آمد و آرام گفت: - می‌خوای فردا هم بیایم...؟ لحظه‌ی کوتاهی پلک‌هایم را بهم رساندم و قطره‌ی سرد اشکم پایین افتاد. سریع با پشت دستم صورت خیسم را خشک کردم: - می‌ایم... فعلا بیا بریم... همه با هم از اتاق بیرون آمدیم. اما هنوز نیمی از قلبم همان‌جا مانده بود. همان‌جا کنار تخت و کنج آغوش گرم بی‌بی. - اشکال نداره... پرستاره هم راست می‌گفت؛ نباید اینطوری با بی‌بی حرف می‌زدیم. رضوانه با "اوهوم"ای از ته گلو، حرف عاطفه را تایید کرد. آقاجون که آرام آرام راه می‌رفت و مثل همیشه نمی‌شد چیزی از چهره‌اش خواند؛ گفت: - مهگل... دیگه منُ یادش نمی‌اد...؟! عارف دستش را دور شانه‌های او حلقه کرد و پیشانی چین دارش را بوسید: - چرا یادش نیاد؟! یکم که بگذره همه‌چیز می‌شه مثل قبل. و شاید آنجا نقطه‌ی امیدم، ته قلبم رنگ نور گرفت. • • • رضوانه سینی چای را جلوی مهدی گرفت: - بفرمایین. مهدی، دسته‌ی استکان را بین انگشتانش فشرد و تن شیشه‌ای آن را از سینی جدا کرد: - دست‌‍تون درد نکنه. رضوانه تبسمی کرد و سینی را به طرف من گرفت. استکان را برداشتم و درحالی که آن را روی زمین، کنار قندان می‌گذاشتم، گفتم: - ممنون زن‌داداش. - نوش جان. از اتاق بیرون رفت و در را آرام بست. رو به مهدی گفتم: - شرمنده این مدت واقعا نمی‌تونستم بهت سر بزنم. •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ←کپےممنوع→ •| https://rubika.ir/nila_nistam|
نمایش همه...
• #نجواے_آیہ_ھا • قسمت: #صد_و_هشتم • بہ قلم: محیاشوشترے •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• زیرلب گفتم: - خدایا به امید تو...! چند قدم جلوتر رفتم؛ صدای بغض‌آلود عاطفه سکوت اتاق را شکست: - سلام! بی‌بی خوبی؟! می‌دونی این چند وقت من مردم و زنده شدم...؟! آرام سرم را بلند کردم؛ عارف جلویم را گرفته بود، نمی‌توانستم بی‌بی را ببینم. عاطفه که سمت راست تخت بود، چشمان خیسش را به من دوخت. آب دهانم را فرو دادم و چند قدم جلوتر رفتم. روی شانه‌ی عارف زدم: - بیا کنار. عارف بدون اینکه نگاهم کند، خودش را کنار کشید. نگاهم به صورت رنگ پریده و بی‌روح بی‌بی که افتاد، جان از تنم رفت...! با چشمان نیمه باز نگاهم می‌کرد و اشک‌های زلالش از گوشه‌ی چشمانش تا زیر روسری‌اش، امتداد پیدا می‌کرد. دست بی‌جانش را آرام از دست عاطفه بیرون کشید و به سمت من گرفت. آنقدر شرمنده بودم که حتی رمقی برای یک قدم جلوتر رفتن نداشتم...! قدم بلندی برداشتم و کنار عاطفه ایستادم: - سلام بی‌بی... لحظه‌ای منتظر به چشمانش نگاه کردم، دیگر طاقت نداشتم باز هم همان نگاه مهربان را تحمل کنم و سر به زیر انداختم: - بی‌بی شرمندم... خیلی شرمندم... بغض ته گلویم نشست. چشمانم را روی هم فشردم. نفسم در سینه مانده بود و بغضم را هوا را بر گلویم بسته بود. صدای عارف در گوشم پیچید: - بی‌بی؟ نمی‌خوای حرف بزنی باهامون؟ صدای لرزید: - بی‌بی ما خیلی منتظرت بودیما! نمی‌خوای یه چیزی بگی؟ دست سرد کسی را روی دستم احساس کردم، چشمانم را باز کردم و از میان هاله‌ی اشک؛ دست بی‌بی را روی دست خودم دیدم. قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم پایین چکید: - بی‌بی شرمنده‌م نکن... تو رو به خاک بابام شرمنده‌م نکن بی‌بی... خودم می‌دونم چیکار کردم... خودم می‌دونم... نگاه بی‌حسش را به چهره‌ام دوخت. - بی‌بی اینجوری نگاهم نکن... حالم بده بدترش می‌کنی... بی‌بی بزن تو صورتم ولی اینجوری ساکت نباش...! با پشت دست اشکم را پس زدم: - منُ ببخش بی‌بی... با صدای باز شدن در اتاق، سرم را بلند کردم. پرستاری با چهره‌ای بر افروخته و قدی نسبتا کوتاه، با قدم‌های بلندی خودش را به من رساند. •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ←کپےممنوع→ •| https://rubika.ir/nila_nistam|
نمایش همه...
• #نجواے_آیہ_ھا • قسمت: #صد_و_هفتم • بہ قلم: محیاشوشترے •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• بلند گفتم: - خب دیگه، بریم...! • • • - کدوم اتاقه؟! - همین یکی. با صدای عاطفه به طرف اتاق سمت راست راهرو، سر چرخاندم. بوی تلخ الکل و بتادین در فضای بیمارستان، زیر بینی‌ام هجوم برد. پرستاری با عجله از کنارم رد شد، با عصبانیت خطاب به کسی گفت: - آقا کجا داری می‌ری باز؟! مگه بهت نگفته بودم از رو تختت بلند نشو! به عقب چرخیدم؛ پیرمردی با پای لنگان و کمری خم، به‌سوی ته راهرو قدم بر می‌داشت. به روبه‌رو خیره شدم؛ دستان مشت شده‌ام را باز کردم و دم عمیقی گرفتم. بازدمم را آرام بیرون دادم و به قدم‌هایم سرعت دادم. به اتاق که رسیدم، مردد نگاهی به پشت سرم انداختم، عاطفه با ذکرهایی که زیرلب می‌گفت، نزدیک می‌آمد. پوست لبم را از دندان‌هایم رها کردم و دوباره به سمت در برگشتم. با چه رویی وارد می‌شدم؟! دستی پشت گردنم کشیدم و منتظر ماندم بقیه هم بیایند. نمی‌دانم این راه چرا انقدر طولانی شده بود! - می‌ذارن همه با هم بریم؟! به سمت رضوانه چرخیدم؛ عارف رو به او جواب داد: - آره می‌ذارن. عاطفه چادرش را جلوتر کشید و بازوی آقاجون را محکم‌تر گرفت: - بریم؟! عارف نگاهم کرد و دست رضوانه را گرفت: - بریم. دستم که به دستگیره‌ی سرد و فلزی در خورد، تردید و دودلی بیشتر به وجودم چنگ انداخت. دستگیره را پایین دادم و در را آرام باز کردم. دست عاطفه از پشت روی شانه‌ام نشست: - بذار اول آقاجون بره... خودم را عقب کشیدم و آب دهانم را فرو دادم. آقاجون آرام آرام وارد اتاق شد، پس از آن عاطفه و در آخر هم عارف و رضوانه. به نجوا نگاه کردم: - تو نمی‌ری؟ مادرش لبخند بی‌جانی زد و گفت: - اول شما بفرما. نمی‌شه که اول ما بریم. یقه‌ی پیراهنم را صاف کردم و آرام قدم برداشتم: - درسته... با اجازه. •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ←کپےممنوع→ •| https://rubika.ir/nila_nistam|
نمایش همه...
• #نجواے_آیہ_ھا • قسمت: #صد_و_ششم • بہ قلم: محیاشوشترے •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• سرم را بالا گرفتم تا اشک‌هایم بیش از این نریزند. آن لحظه چیزی به جز "خدایا شکرت" از زبانم جاری نشد...! صدایم در نمی‌آمد و فقط می‌توانستم پشت سر هم لب بزنم: - خدایا شکرت... شکرت... صورتم را با دستانم پوشاندم و خنده و هق هقم در هم آمیخته شد. قلبم آرام گرفته بود، اشک‌هایم تا زیر گردنم کشیده می‌شدند. صدای پدرام و آلاله در گوشم می‌پیچید که ابراز خوشحالی می‌کردند. دست کسی روی بازویم نشست: - عماد... عزیزم می‌خوای تو هم بری بیمارستان؟ هوم؟! دستم را از روی صورتم برداشتم و با پشت دست، اشک‌هایم را پس زدم: - آره معلومه... نجوا با هم می‌ریم. بی‌بی باید ببینتت. پدرام در ماشین را بست و قدمی به سمت ما برداشت: - آره دیگه من می‌برمتون. نجوا، لبخند کمرنگی روی صورتش نشست. دستم را بین دستان گرمش فشرد. با صدای عاطفه هر دو به سمتش برگشتیم: - نیلوفر خانوم شمام می‌خواین بیاین؟! بی‌بی ما رو دور هم ببینه حالش خیلی بهتر می‌شه! خانم زمانی نگاهی به نجوا انداخت. انگار منتظر این بود، که نجوا بگوید او هم بیاید. نجوا لبخند عمیقی روی لب نشاند: - مامان شما هم بیا! به قول عاطفه، بی‌بی سر حال می‌شه. عارف جلوتر آمد: - چرا معطلین؟! بریم دیگه! رضوانه در حالی که زیر بازوی آقاجون را گرفته بود و آرام آرام از پله‌ها پایین می‌آمد، لبخند محوی رو لب نشاند: - سلام! لبخند زدم: - سلام... خوبی زن داداش؟! نجوا هم سلام گرمی تحویل داد. نگاهم سمت آقاجون کشیده شد، رنگ به رخ نداشت و از نگاهش چیزی نمی‌شد فهمید. پیراهنی سفید و جلیقه‌ای بافت، به رنگ خاکستری به تن داشت. قدم‌های آرامی بر می‌داشت؛ جلوتر رفتم و قبل از اینکه از پله‌ها پایین بیاید، دستش را گرفتم. لبخند زدم: - سلام آقاجون خوبی...؟! تک سرفه‌ای کرد و آب دهانش را قورت داد: - سلام... الحمدلله، خوبم. به رضوانه اشاره کردم که زیر بازویش را رها کند: - شما زحمت نکش... من می‌برمش. دستش را فشردم و خودم آهسته از پله‌ها به پایین هدایتش کردم: - ما بی‌بی رو از صلواتای شما داریم! بدون اینکه سرش را بلند کند، لبخند محوی زد: - خدا بی‌بی رو برگردوند... همه‌ش لطف خدا بود. - درسته. رد اشک‌هایم روی صورتم می‌سوخت. سرم را بلند کردم؛ نگاهم را روی تک تک‌‍شان دوختم. خیلی وقت بود، هیچ‌‍کدام از ما، رنگ خنده‌ی واقعی را بر خود ندیده بودیم! •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ←کپےممنوع→ •| https://rubika.ir/nila_nistam|
نمایش همه...

• #نجواے_آیہ_ھا • قسمت: #صد_و_پنجم • بہ قلم: محیاشوشترے •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• لبخندی گوشه‌ی لبم نشست. - دست کم گرفتمت... به عباسم گفتما...! گفتم این پسره زن بگیر نیست. ولی دیدم دوستش داری؛ اونم خیلی... خیلی زیاد! - می‌شه یه سوال بپرسم...؟ - در مورد نجوا؟ - اوهوم... می‌دونم سوال خوبی نیست؛ ولی شما احساس می‌کنی نجوا با سجاد خوشبخت به نظر می‌رسید؟ مکث کرد. اصلا دلم نمی‌خواست بگوید: «آره!» و از استرس پوست لبم را می‌جویدم. - خب راستش... فقط خوب بلد بود نقش بازی کنه...! - یعنی چی؟ - یعنی به ظاهر خوشبخت به نظر می‌رسیدن. به ظاهر گاهی عزیزم صداش می‌زد و به ظاهر کنارش خوشحال بود... ولی کاری که سجاد کرد...! واقعا نمی‌فهمم چرا اصلا راضی به این ازدواج شدم. اون مرد بی وجدانُ هنوز نشناخته بودم. با حرف‌های اولش؛ انگار قلبم را از جا کندند. رویم را از او گرفتم و به روبه‌رو خیره شدم. آلاله خواب بود و سرش کج، روی شانه‌اش افتاده بود. پدرام هم انگار اصلا صدای ما را نمی‌شنید و حواسش سمت رادیو بود. هاله‌ای نور، روی صورت نجوا افتاده بود و نمای چهره‌اش را زیباتر می‌کرد. چشمان معصومش بسته بودند، سجاد چطور توانسته بود این چشم‌ها را اشک آلود کند؟! لب گزیدم و سرم را به شیشه تکیه دادم. چشمانم را بستم و زیر لب زمزمه کردم: - این نیز بگذرد... • • • دسته‌ی ساک را بین انگشتانم فشردم و دوباره با کف دست به دروازه کوبیدم. صدای قدم‌های کسی را شنیدم؛ دروازه باز شد. عاطفه با چشمان سرخ و اشک آلود پشت در بود: - سلام داداش... لحظه‌ای ماتم برد. به چهره‌اش خیره شدم. ساک از دستم رها شد، چند قدم جلوتر رفتم: - عاطفه...؟ چی شده...؟ چند ثانیه نگاهم کرد؛ با بغض نگاهم کرد...! ضربان قلبم بالا رفته بود و فقط چشم به دهانش داشتم ببینم چه می‌خواهد بگوید. لبش را گزید، نگاهش را به آسمان دوخت و چند بار پلک زد تا اشک‌هایش نریزند. شانه‌هایش را گرفتم: - عاطفه آجی... خوبی؟! چی شده خب بگو بهم! خودش را در آغوشم انداخت؛ تنم یخ کرده بود! شانه‌هایش را تکان دادم: - عاطفه چی شده؟! - بی‌بی... - عاطفه درست حرف بزن توروخدا! عارف در حالی که داشت یقه‌ی کت‌اش را صاف می‌کرد؛ از پله‌ها تندی پایین آمد و لبخند بزرگی زد: - بی‌بی برگشته... همین الان تلفن کردن گفتن بی‌بی بهوش اومده... صدای "خداروشکر" گفتن بقیه و قهقه‌ام همراه اشک‌هایم، در هم آمیخت...! اشک‌هایم پی در پی پایین می‌ریختند و لبم را به دندان گرفتم تا صدای خنده‌ام بلند نشود... او برگشته بود...؟! باورم نمی‌شد... اصلا باورم نمی‌شد...! •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ←کپےممنوع→ •| https://rubika.ir/nila_nistam|
نمایش همه...
• #نجواے_آیہ_ھا • قسمت: #صد_و_چهارم • بہ قلم: محیاشوشترے •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• از آینه نگاهش کردم؛ لبخند محوی، لب‌های صورتی رنگش را در آغوش کشید. به طرفم چرخید، چادر را از دستم گرفت و روی سرش انداخت. کیفش را از روی میز کنارش، برداشت و روی دوشش جای داد: - بریم. زودتر از من، از در بیرون رفت. پشت سرش راه افتادم؛ از اتاق که بیرون زدم، دلم تنگ شد...! دل تنگ این خانه! خانه‌ای که وقتی واردش شدم؛ چیزهایی خودشان را در مغزم گنجاندند که نمی‌توانستم باورشان کنم. اما حالا؛ حالا داشتم می‌رفتم. قدم آخر را برداشتم، نفس عمیقی کشیدم و در را پشت سرم بستم. آلاله از پایین پله‌ها، داد زد: - اینم کلید! کلید با صدای "جرینگ"ای جلوی پای نجوا افتاد. نجوا که خم شده بود و کفش‌هایش را می‌پوشید؛ کلید را به دستم داد. کلید را در قفل چرخاندم و آن در، برای همیشه قفل شد. نجوا زودتر از من پایین رفت و من هم بعد او... • • • - کی می‌رسیم؟ نگاهی به آسمان که روی آبی‌اش به من لبخند می‌زد، انداختم: - حدودا یک ساعت دیگه. سکوت کرد، به سمتش چرخیدم؛ دوباره آرام پلک‌هایش را روی هم گذاشته بود و سرش روی شانه‌ام بود. لبخند محوی روی لبم نشست. به مادرش نگاه کردم، سرش را به شیشه تکیه داده بود و نگاهش را به بیرون دوخته بود. آرام گفتم: - شما... خوبی؟ آرام پلک زد، قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید: - نجوا منُ می‌بخشه...؟ - برای چی؟ به سمتم چرخید، لبخند محزونی زد: - این مدت کنارش نبودم... بچه‌م چی کشیده...! لبخند تلخی زدم: - خب، درسته حالش خوب نبود... اما شما نباید اینطوری فکر کنی، تقصیری هم نداری. اون الان بیشتر از هر وقت دیگه‌ای از اینکه مادرش کنارشه خوشحاله...! نگاهش را به چشمانم دوخت، چشمانش همان چشمان نافذ نجوا بود؛ ولی نگاهش مادرانه...! - هیچوقت فکر نمی‌کردم بتونی دخترمُ مال خودت کنی... خنده‌ی کوتاه و بی‌صدایی کرد و چند چین ظریف گوشه‌ی چشمانش افتاد: - هنوزم باورم نمی‌شه... ببینم پسرم تو خودتی...؟! همون پسر جوونی که اومدی به من و پدر نجوا گفتی؛ من خاطر دخترتونُ خیلی می‌خوام...؟! •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ←کپےممنوع→ •| https://rubika.ir/nila_nistam|
نمایش همه...
• #نجواے_آیہ_ھا • قسمت: #صد_و_سوم • بہ قلم: محیاشوشترے •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• - متاسفانه انقدر برام مهمی که به کارای احمقانه‌‍تم اعتماد دارم! جمله‌اش زهر نداشت، ته دلم قرص شد! به سمت تیر چراغ برق راه افتادیم. سوز هوا، پاهایم را به لرز وادار می‌کرد. هر لحظه کسی در مغزم می‌گفت در این سرما دوام نمی‌آوریم. ولی خوشبختانه ندای قلبم چیز دیگری را زمزمه می‌کرد. بیست دقیقه که از راه رفتنمان گذشت، نفسم بند آمد. روی دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم: - لعنت به امشب! سرم را به دیوار پشت سرم تکیه دادم و زیر لب گفتم: - بشینید... امشب تا ما رو از پا نندازه صبح نمی‌شه. صدای چرخ‌های ماشینی، جلوی پاهایم متوقف شد. چشم گشودم، نور چراغ‌های ماشین چشمانم را زد. دستم را جلوی چشم‌هایم گرفتم. صورتم در هم جمع شد. - پسره‌ی بی عقل اینجا چیکار می‌کنی؟! اصلا می‌دونی چقدر دنبالت گشتم؟! پدرام، از ماشین پیاده شد و روبه‌رویم زانو زد، شانه‌هایم را بین دستانش فشرد: - یه جا عقل تو کله‌ت نداری! کدوم گوری بودی؟! اصلا می‌دونی اینجا کجاست؟! یه روز تمام کدوم جهنم دره‌ای بودی؟! اصلا می‌فهمی چقد دنبالت گشتم؟! محکم و عصبی در آغوشم کشید و سرم را به سینه‌اش چسباند: - نفهمِ خر! خنده‌ام گرفت، ولی لب گزیدم. صدای آلاله از داخل ماشین بلند شد: - نجوا جان عزیزم... بیا تو ماشین. نجوا نگاه گذرایی به من انداخت و بازوی مادرش را گرفت. با قدم‌های کوتاهی به سمت ماشین راه افتاد. پدرام خودش را از من جدا کرد: - بلند شو بریم. دستم را به زمین زدم و بلند شدم. پاهای خسته‌ام را وادار به حرکت کردم و پشت سر پدرام، راه افتادم... • • • - الو... سلام، ممنون عزیزم تو خوبی... بقیه خوبن؟... آره الان راه میفتیم... نگاه گذرایی به من انداخت: - یه لحظه گوشی... لب زد: - زود باش عزیزم! آقا پدرام پایین منتظره. زیپ ساک را کشیدم: - تموم شد. بریم. نفس عمیقی کشید؛ دوباره به مکالمه‌اش ادامع داد: - آره وسایلمون رو جمع کردیم... باشه عزیزم شما هم مواظب خودتون باشین، حواست به رضوانه و آقاجونم باشه... خداحافظ عزیزم. دسته‌ی ساک را بلند کردم و با دست دیگرم چادر نجوا را از روی جا لباسی، برداشتم. آن را روی ساق دستم سوار کردم و به سمت نجوا که جلوی آینه، روسری سیاه رنگش را صاف می‌کرد حرکت کردم: - بفرما چادرت. •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ←کپےممنوع→ •| https://rubika.ir/nila_nistam|
نمایش همه...

🔴 نمره منفی به اینستاگرام با توجه به حذف عکس و فیلم‌های حاج قاسم سلیمانی توسط اینستاگرام ، ما هم با دادن نمره پایین به این اپلیکیشن در پلی استور که نتیجه‌اش کاهش ارزش سهام این شرکت است ، از اینستاگرام انتقام میگریم بسم الله ... همین الان برید در صفحه اینستاگرام در پلی استور و کمترین نمره رو بدید https://play.google.com/store/apps/details?id=com.instagram.android
نمایش همه...
#ریحانه_ی_من•|🪴|• ࢪیحانھ دختࢪ؁ مقید و مذهبۍ ڪھ بخاطࢪ فوت پدࢪ و مادࢪش ، قࢪیب بھ یڪساݪ با داداشش با هم توۍ خونھ پدࢪیشون زندگۍ میڪنن... و حالا بعد یڪساݪ ، خواهࢪا و بࢪادࢪ دیگھ اش تصمیم میگیࢪن تقسیم ارث ڪنن... https://t.me/joinchat/T2y50IwJmsFq8Mgz رمان به قسمتهای پایانی نزدیک شده قبل از پاک شدن از کانال بخونین👍 🐾🌳🐾🌳🐾🌳🐾🌳🐾🌳🐾🌳🐾
نمایش همه...
『قَلـْم❁|✍️𝑮ⓗ𝒂𝒍𝒂𝒎』

ࢪماݩ📒🌸ࢪیحانھ‌ۍمݩ🌸ࢪوزهاے چهاࢪشنبه و پنجشنبه {نویسنده: ز.قائمے} ❌ڪپے بھ هر شڪلے ممنو؏❌ ☎️[تبادلاتموݩ]↯ ツ @tabadolat200🌈

علیرام سرشو پایین انداخت _عموی من حق پدری به گردن من داشته نمیخوام ،ولی باور کردنش سخته ! آناهید پوزخندی زد _برای باور کردنش بهتره از حاج خانم بپرسید ایشون در جریان هستن  که همیشه خودشون به حاجی میگفتن میتونن تجدید فراش کنن .. _باور پذیری من درباره تجدید فراش عموخدا بیامرز نیست! آناهید از توی آینه بهش زل زد علیرام در ماشین باز کرد یک لااله‌الااللهی گفت .بعد بدون اینکه آناهید نگاه کنه گفت _نمیتونم باور کنم شما انتخاب عموی من باشید... آناهید پوزخندی زد _وقتی دل گیر کنه عابد و زاهد نمیشناسه ! https://t.me/joinchat/P0WbJCbcoVmeog-b علیرام از ماشین پیاده شد _بعضی وقت‌ها باید افسار دل رو کشید .. _من عاشق عموتون بودم اون همه زندگی‌من بود اگه از شما کمک خواستم بخاطر اینه که همه زندگی من دست مادرتونه.من شما روقاضی گذاشتم اگه به اندازه همون عابد و زاهد بودنتون عدل هم داشته باشید . علیرام نگاه زیر چشمی کرد _باشید تا با حاج خانم صحبت کنم صداتون میکنم و وارد خونه باغ شد . آناهید از حرص لگدی به سپر ماشین زد و زیر لب گفت _یک بلایی سرت بیارم که یادت بره عابد و زاهدی ! https://t.me/joinchat/P0WbJCbcoVmeog-b
نمایش همه...