پـنـاهگــاهِ طــوفـــان
شیطان در گوشم زمزمه کرد: آنقدر قوی نیستی که در این طوفان دوام بیاوری... امروز من در گوش شیطان زمزمه کردم: "من خود طوفانم" به قلم: مــحـ🖋ـدثــه رمـضــانـے کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع
نمایش بیشتر5 867
مشترکین
-124 ساعت
+147 روز
-4230 روز
توزیع زمان ارسال
در حال بارگیری داده...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.تجزیه و تحلیل انتشار
پست ها | بازدید ها | به اشتراک گذاشته شده | ديناميک بازديد ها |
01 _مگه یادم میره که هر شب با اون داداش عوضیتر از خودت مست میکردین و پشت در اتاقم تا خود صبح داد میزدین که درو باز کن تا از وجودت سیر بشیم؟🔞🔞🔞
چشمانش لبالب از اشک است:
_پشیمونم دردت به سرم، من دوستت دارم روژیا...
همش یه اشتباه بود، یه ندونم کاری احمقانه... منو ببخش و بذار با داشتنت همه چیز رو جبران کنم.
اشکهایم را محکم از روی صورت پاک میکنم طوری که رد دستم روی پوست نازکم به حای میماند:
_اون شبا که تا صبح تنم توی اتاق میلرزید که نیای سراغم و بیعفتم کنی باید به فکر الان هم میبودی...
تازه یادت افتاده من بیگناهم امیرحامی؟
چقدر بهت گفتم من تو مرگ مادرت دست نداشتم و تو فقط با رفع نیازهای شبونت عذابم دادی...
قدم جلو میگذارد:
_ازم بگذر روژیا...
عقب میروم و خود را به لبه تراس میرسانم:
_واسه این حرفا دیره، دیگه نمیخوام دستت به تنم بخوره!🔞
یه قدم دیگه برداری حسرت دیدنمو تا قیامت به دلت میذارم و خودمو پرت میکنم پایین!
ترسیده لب میزند:
_نرو عقب زندگیم، باشه... باشه هرچی تو بگی!
ولی پاهای لرزانم امان نمیدهد و همین که تلاش برای فاصله از لبه تراس میکنم ناگهان زیر پاهایم خالی میشود و...
Link
https://t.me/+RJJIkNRG3BI1NmFk
امیرحامی و برادر دوقلوش هرشب دخترکی که فکر میکنن مسبب مرگ مادرشونه عذاب میدن اما وقتی دست سرنوشت عشق رو تو قلب امیرحامی میذاره و متوجه میشه روژیا بیگناه هستش میره که بدستش بیاره...
اما برای اینکار دیر شده❌💯❌💯❌💯 | 54 | 0 | Loading... |
02 این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️🖤
کینه دل
https://t.me/+RJJIkNRG3BI1NmFk
❤️
جامانده
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
🎀
بی گناه
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🕊
روایت های عاشقانه
https://t.me/+wOEbmzMd5INiYjRk
🧊
کافه دارچین
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
☕️
قاب سوخته
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🔮
منشورعشق
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎼
فودوشین
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎾
کلبه رمان های عاشقانه
https://t.me/+4R6qpgXBinUxOTg0
📚
سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🍷
آشوب
https://t.me/+JA_ztMH7bANkMWRk
💝
وصله ناجور دل
https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk
☕️
سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🌰
پناهگاه طوفان
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🍕
لوتی اماجذاب
https://t.me/joinchat/VT1nRkXbjMJlNTRk
🎷
منتهی به خیابان عشق
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎲
سنجاقک آبی
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🧩
یک روز به شیدایی
https://t.me/+zifHrlN32FIyYTVk
💔
آناشه
https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk
🎭
روزهای سفید
https://t.me/joinchat/PA6bpIR_NkQ1MjI0
🦋
شب های پاریس ماه نداشت
https://t.me/+znZrAk1TDUZhNzk0
🌜
ماهرو
https://t.me/+wBeUk_vb119hNjc0
🍒
شاهزاده یخ زده
https://t.me/+KtcFzv-ZFeAxODQ0
🧀
ازطهرانتاتهران
https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0
🍍
گود من
https://t.me/+6kO-xJZMHKpjODc8
🧛
عاشق بی گناه
https://t.me/+ZX0tzSCYlTQyNmZk
💄
جاری خواهم ماند
https://t.me/+iltXh72SRbs4NDI8
🐙
بیا عشق را معنا کنیم
https://t.me/+OCmbm9KmMnBkMTFk
🐠
جدال دو عین
https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
🤡
دختر حاج مراد
https://t.me/+h-rcA9H3poQ3ZDQ0
✨
ماه عمارت
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg
🍀
لیرا
https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0
🦊
ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
🥝
سبوی شکسته
https://t.me/+9YhXOZ1bfwg0NzI8
👀
طعمه هوس
https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8
☂
سرنوشت ما
https://t.me/+LUgE9CRE6MhkNDlk
🥃
مضطر
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
☃️
فراموشی دریا
https://t.me/+jHupb8WZil8yMzhk
🌊
لمس تنهایی ماه
https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs
🌙
تاب رخ او
https://t.me/+1IDAUcrDvvBhNGQ0
🌒
سی سالگی
https://t.me/+GkymMdrhpaAxNTE0
🎯
قرار نبود عاشق شیم
https://t.me/+m3ELnbYGyV8xMTlk
💝
خواب
https://t.me/+hG88MA7KVnY2ZWM0
💀
جوخه یتقلا
https://t.me/+n342BLRGbCYwM2Fk
🧶
چشم های آهیل
https://t.me/+EQ36tGfAf380M2M0
👀
برزخ عشق
https://t.me/+Oe0BXmaR0L83NGU0
🐦🔥
شهربند گرگ سیاه
https://t.me/+Ijr5wTMZt0AzMDFk
☠
آرامش یک طوفان
https://t.me/+FrTtEfbimrY4NjRk
🐝
امیر سپهبد
https://t.me/+6yJS8TJ_aeA4Njhk
🐦🔥
اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🪐
رمانسرای ایرانی
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
✨
رمان های آنلاین
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
🧶
جال
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
👓
طلا
https://t.me/+kC7FObK-LxphMWY0
💄
منفصل
https://t.me/+jBtyLurwbX9mODM0
🌈
به تودچارگشته ام
https://t.me/+d0Klnq7MLTgxNDZk
🌻
به جهنم خواهم رفت
https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk
🐾
وکیل تسخیری
https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🌸
دلیبال
https://t.me/+Z44uQuiyJCIxODFk
🐚
فگار
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
👽
کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🪵
دیافراگم
https://t.me/+B2CA8Os4wWwwN2Y0
🌹
عروسک آرزو
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
💝
شبی در پروجا
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🌵
گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🍂
دل بیجان
https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0
🐝
راز مبهم
https://t.me/+-47jRFH3qFJmYTVk
⭕️
اختران
https://t.me/+jnB5gd1qIkU0OTI0
✨
ردپای آرامش
https://t.me/+cpWz_omXlDE5NjY0
🪴
عشق محبوس شده
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
🩵 | 14 | 0 | Loading... |
03 خاص ترین روز زندگیم،داخل سالن ارایشگاه فهمیدم باردارم...
داخل سرویس بودم و بیبی چکی که خط پر رنگ Tرو بهم نشون میداد،استرس رو به جونم وارد کرده بود..
هیچ وقت فکر نمیکردم تو همچین روزی،بفهمم بچه ی حامی تو شکممه،شبی که قرار بود خیلی قشنگ باشه
و حالا با وجود تست مثبتی که تو دستم بود،شاهانه میشد..درونم ذوقی بی سابقه به وجود اومده بود..
طولی نکشید که به خودم اومدم و با زدن آبی به دست و صورتم،از سرویس بیرون اومدم..
میکاپ آرتیست،لبخندی به روم زد و گفت:
-روژیا جون وقت شماست،بیا اینجا...
هول شده،این دست اون دست کردم و جواب دادم:
-عزیزم میشه من یکم دیگه بیام خدمت شما باشم،الان باید یه تماس اظطراری بگیرم
چشم روی هم گزاشت و جواب داد:
-باشه عزیزم هرطور شما راحتی،پس من به عروس بعدیم میرسم تاوقتی شما حاضر میشی
نفس عمیقی کشیدم و برای بار بیستم،با حامی تماس گرفتم و فقط با صدای اپراطور که میگفت (دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد) رو به رو میشدم...
در دام استرس و اضطراب بودم که گوشیم زنگ خورد و با خوشحالی که حامیه،صفحه رو نگاه کردم و با افتادن اسم آریا روی گوشی،بادم خوابید و ناچارا جواب دادم:
-بله آریا،هیچ معلوم هست داداشت کجاست؟؟چندین بار باهاش تماس گرفتم،جواب نمیده داره دیر میشه ما کی باید به باغ برسیم؟؟
با صدا ای لرزان و نفسی کند زمزمه کرد:
-حامی رفته روژیا،باید برگردی خونه،آماده نشو....
❌❌❌🔥🔥🔥
چقدر دردناکه
https://t.me/+RJJIkNRG3BI1NmFk | 103 | 1 | Loading... |
04 این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️🖤
کینه دل
https://t.me/+RJJIkNRG3BI1NmFk
❤️
جامانده
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
🎀
بی گناه
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🕊
روایت های عاشقانه
https://t.me/+wOEbmzMd5INiYjRk
🧊
کافه دارچین
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
☕️
قاب سوخته
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🔮
منشورعشق
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎼
فودوشین
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎾
کلبه رمان های عاشقانه
https://t.me/+4R6qpgXBinUxOTg0
📚
سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🍷
آشوب
https://t.me/+JA_ztMH7bANkMWRk
💝
وصله ناجور دل
https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk
☕️
سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🌰
پناهگاه طوفان
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🍕
لوتی اماجذاب
https://t.me/joinchat/VT1nRkXbjMJlNTRk
🎷
منتهی به خیابان عشق
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎲
سنجاقک آبی
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🧩
یک روز به شیدایی
https://t.me/+zifHrlN32FIyYTVk
💔
آناشه
https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk
🎭
روزهای سفید
https://t.me/joinchat/PA6bpIR_NkQ1MjI0
🦋
شب های پاریس ماه نداشت
https://t.me/+znZrAk1TDUZhNzk0
🌜
ماهرو
https://t.me/+wBeUk_vb119hNjc0
🍒
شاهزاده یخ زده
https://t.me/+KtcFzv-ZFeAxODQ0
🧀
ازطهرانتاتهران
https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0
🍍
گود من
https://t.me/+6kO-xJZMHKpjODc8
🧛
عاشق بی گناه
https://t.me/+ZX0tzSCYlTQyNmZk
💄
جاری خواهم ماند
https://t.me/+iltXh72SRbs4NDI8
🐙
بیا عشق را معنا کنیم
https://t.me/+OCmbm9KmMnBkMTFk
🐠
جدال دو عین
https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
🤡
دختر حاج مراد
https://t.me/+h-rcA9H3poQ3ZDQ0
✨
ماه عمارت
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg
🍀
لیرا
https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0
🦊
ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
🥝
سبوی شکسته
https://t.me/+9YhXOZ1bfwg0NzI8
👀
طعمه هوس
https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8
☂
سرنوشت ما
https://t.me/+LUgE9CRE6MhkNDlk
🥃
مضطر
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
☃️
فراموشی دریا
https://t.me/+jHupb8WZil8yMzhk
🌊
لمس تنهایی ماه
https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs
🌙
تاب رخ او
https://t.me/+1IDAUcrDvvBhNGQ0
🌒
سی سالگی
https://t.me/+GkymMdrhpaAxNTE0
🎯
قرار نبود عاشق شیم
https://t.me/+m3ELnbYGyV8xMTlk
💝
خواب
https://t.me/+hG88MA7KVnY2ZWM0
💀
جوخه یتقلا
https://t.me/+n342BLRGbCYwM2Fk
🧶
چشم های آهیل
https://t.me/+EQ36tGfAf380M2M0
👀
برزخ عشق
https://t.me/+Oe0BXmaR0L83NGU0
🐦🔥
شهربند گرگ سیاه
https://t.me/+Ijr5wTMZt0AzMDFk
☠
آرامش یک طوفان
https://t.me/+FrTtEfbimrY4NjRk
🐝
امیر سپهبد
https://t.me/+6yJS8TJ_aeA4Njhk
🐦🔥
اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🪐
رمانسرای ایرانی
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
✨
رمان های آنلاین
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
🧶
جال
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
👓
طلا
https://t.me/+kC7FObK-LxphMWY0
💄
منفصل
https://t.me/+jBtyLurwbX9mODM0
🌈
به تودچارگشته ام
https://t.me/+d0Klnq7MLTgxNDZk
🌻
به جهنم خواهم رفت
https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk
🐾
وکیل تسخیری
https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🌸
دلیبال
https://t.me/+Z44uQuiyJCIxODFk
🐚
فگار
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
👽
کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🪵
دیافراگم
https://t.me/+B2CA8Os4wWwwN2Y0
🌹
عروسک آرزو
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
💝
شبی در پروجا
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🌵
گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🍂
دل بیجان
https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0
🐝
راز مبهم
https://t.me/+-47jRFH3qFJmYTVk
⭕️
اختران
https://t.me/+jnB5gd1qIkU0OTI0
✨
ردپای آرامش
https://t.me/+cpWz_omXlDE5NjY0
🪴
عشق محبوس شده
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
🩵 | 62 | 0 | Loading... |
05 بچه بودیم کسی نگفته بود میشود با یک کلمه دلت هُری بریزد.
نگفته بود نگاه پسری پیات بدود چه آشوبی به دلت میاندازد.
وای از بزرگترهایی که ما را مال هم میخواندند و من بیصبرانه منتظر بزرگ شدن بودم تا خانم هاتف شوم و مادرم کاچی درست کند و مادرش شب زفاف کَل بکشد؛هنور هفده سالم تمام نشدهبود که یک شب داد و فریاد زنان با خشم به سینهاش کوبید و گفت:
-نمیخوامش مگه زوره..!بابا مگه قدیمه...الان پسرا خودشون زن زندگیشونو انتخاب میکنن !
همسایه بودیم؛صدای دعوا خانهشان را پر کرده بود مدتی،تا اینکه وقتی همهچی آرام شد مادرش با شرم و ناراحتی خبر نامزدیش را داد و خیلی زود بساط ازدواجش با دوس دخترش برپا شد و دل منخُون.
چندسال بعد وقتی خبر جدایش رسید من داشتم عروس میشدم اما اون لعنتی با مالکیت بلند جلو همه گفت "من دست خوردهاشم " و منو رسوا کرد🔞....
https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
توصیهی ویژه نویسنده❌ | 61 | 0 | Loading... |
06 -گفتم نه بگو خلاصم کن...نمیتونم بهت دست بزنم...نمیخوامت لاکردار
لباس عروسم در دستم مشت میشود و بغض در گلویم سنگ میشود.از بچگی به نام هم بودیم.
از همان بچگی دلم گره خورده بود به سیاهی چشمان پسرهمسایه حالا همان خواستن تاوان شدهبود نخواستن شوهرم...
با پاشنهی کفش روی زمین ضرب میگیرد:
-نه امشب نه شبهای دیگهام خبری نیست...من دلم جای دیگهاست نغمه...بهت گفته بودم من شوهر بشو نیستم....!
بغضم نمه نمه آب میشود و اشک روی صورتم جاری میشود.
-این جوری نگو هامون...من دوستت دارم...بخدا اون قدر که...
تا بخوام جملهام را کامل کنم دستش را چنان در آینه میکوبد که از دستهایش خون جاری میشود.داد میزند:
-ولی من دوستت ندارم...ازت بدم میاد...از همون بچگی...از مهربونیات...از خود شیرینیهات...
دست دراز میکنم:
-دست داره خون میاد...
دستش را پس میزند و با کینه و نفرت میغرد:
-به درک....
همان لحظه گوشیش زنگ میخورد.دست داخل جیبش می برد و گوشیاش را بیرون میآورد.
با لبخند محوی زیر نگاهم جواب میدهد:
-سلام عزیزدلم...چطوری ؟
قلبم می شکند و نفس در سینهام حبس میشود.خودش بود.همان دختر موبلوند که دلش را برده بود و چقدر جنگید تا خانوادهاش با خواسته دلش موافقت کنند اما نشد...
زیرچشمی نگاهم میکند.دستم میلرزد ولی قلبم بیشتر وقتی میگوید:
-امشب بیام پیشت...؟!
نه نمیتوانست این قدر بیرحم باشد؛تازه عروسش را این شب لعنتی ول کند ولی بود.
گوشیش را داخل جیبش سُر داد.
آب دهانم را سخت قورت دادم و جان کندم.
-کجا میری ؟!
-پیش زنم...!
لعنتی...لعنت به زبانش...! دامن لباسم را بالا گرفتم و لب گزیدم.
-زنت منم هامون...!
با دست به تخت سینهام کوبید جوری که به زمبن افتادم.روی تنم خیمه زد و دستش دور گلویم حلقه شد.جوری که راه نفسم را بست.با خشم خروشید:
-تو زنم نیستی...!تو مایه عذابمی...!بمیر لعنتی...!
فشار دستانش بیشتر شد و چشمانش را چنان با کینه و نفرت به صورتم دوخته بود که مطمین شدم واقعا قصد جانم را دارد.نفسهابم به شمارش افتاده بود.حس کردم با مرگ فاصلهای ندارم که دستی محکم تنش را عقب داد.
با چشمان نیمهباز نگاهش کردم.
خودش بود.چشمهای سیاهش غرق در خون بود.
صدای مردانهاش میلرزید که رو به برادرش تشر زد:
-خجالت بکش تو مردی آخه...زنته بیغیرت...!
از دست هامون خون میچکید ولی اهمیتی نداد.قسم خوردهبود آبرویم را ببرد.
-نمیخوامش مگه زوره...؟!بابا من عُقم میاد بهش دست بزنم...!
چشم بستم.کاش میمردم جلوی او این طور آبرویم نمیرفت.صدای نفس های عصبیش را میشنیدم و کمی بعد با صدایی خشدارش گرفته گفت :
-طلاقش بده تا مال من شه...!
چشم باز کردم.باورم نمیشد روزی دلش را بدجور بخاطر خواستن هامون شکسته بودم حالا باز هم مرا میخواست.
هامون از کوره در رفت یقهاش را گرفت و غرید:
-زن دادشته لامصب...ناموسته...!
نفس های تند و عصبیش را بیرون داد و دست خونی هامون را از یقهاش جدا کرد.
-یه جو مردونگی سرت میشه زنتو شب عروسی ول نکن که بری پیش دوس دخترت....خواستن زن داداش نمیشناسه...
و چه کسی میدانست بازی روزگار یک روز دوبرادر عاشق را مقابل من جوری قرار میدهد که تاوانش دست خورده شدن من باشد🔞...
❌❌❌
https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8 | 225 | 1 | Loading... |
07 بهترین رمان های عاشقانه اینجاست❤️🔥
🩵 وقتی شوهرمو با دوستم برهنه روی تخت دیدم درحالیکه حامله بودم...
💜عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...
🩷بخاطر دخترونگی نداشته ام مجبور شدم پیشنهادازدواج مردی رو قبول کنم که اصلا نمی شناختمش
🩵برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و
❤️شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم رفت
🤎 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...
💜لینک رمان های آنلاین اینجاست
💛ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه
💙گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه
💚مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...
🧡شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت
❤️عاشقانهای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی
🩵شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه
💜برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ...
❤️دوست داشتنش ساده نیست
🩶دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...
🧡دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...
🩷مربی بدنسازی پایین شهر و دختر پولدار پرنازوعشوه
💙لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!
🩷صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقهاش در ترکیه زندگی میکند...
🤎دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بیرحم میشود
💜عاشقانه ی سرگرد اینترپل و یه قاتل
🩵دختری که سه ازدواج ناموفق داره
🧡برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...
❤️اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم
🩷صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم
🤍پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی
💜عشق تا بینهایت
💚پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...
💛صدف دختری که بعد مرگ عموش اسیر پسر عمومذهبیش میشه
🩷عشق عجین شده خون و باروت
💙عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی
🩶عروس خونآشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه
💜عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی
🩵اون مرد دیوانهوار عاشق یه دختر شده ولی نمیدونه اون دختر نزدیکش شده که....
❤️رابطه دو زوج کاملا متقاوت از هم
💚مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..
💛ازدواج اجباری با قاتل زنم.
🤍آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.
🧡شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره
💙مجبور شدم معشوقه اون قاچاقچی باشم
💛عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی
🩷عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند...
🩵وقتی که یک دختر عاشق میشود
🤎من واقعیتم که دردهای بیاغراق زندگی، روی دوشم سوارند!
💙شوهرم مرد اما مجبورشدم به عقد برادرشوهرم دربیاد
❤️مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد
🖤همخونه بودی دختری زبان دراز و لجباز با پسری بی اعصاب و زخم خورده که پی انتقام
🩷ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته
🩵بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام
💜دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه...
🩶انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک
🤍پسرخاله ام بهم تجاوز کرد
🩵عشقم بهم خیانت کرد
🩶هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون
💙رابطهای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز
💛بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم میخواست که...
❤️دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...
🧡مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود
🩵 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم!
❤️عاشق پسر خونده ی پدر گمشدم شدم که با نقشه اومده بود تو زندگیم | 79 | 0 | Loading... |
08 Media files | 204 | 0 | Loading... |
09 _ اسم دلآرا رو بیاری شیرم رو حرومت میکنم.
_ اونوقت چرا؟
بازهم ننه سوزنش به من و دلآرای بینوا گیر کرده بود.
_ دختری که با تو بشینه تو کارگاه، تخته برش بزنه، میز پیچ کنه، میتونه مادر نوههای من بشه؟
سعی کردم با خنده تمامش کنم.
_ عوضش سرویسخواب نوهتو خودش درست میکنه.
خوابش را باید میدیدم. دلآرا کجا من کجا؟
هنوز حرص ننه خالی نشده بود.
_ فکر کردی نمیبینم، مدام سرِ بیروسری جلوی تو میچرخه؟ قروقمیش میاد؟
از ادایی که برای دلآرا درآورد خندهام گرفت.
_ نگو، مادر من! اون که همش لچک سرشه.
خودم مجبورش کرده بودم روسری سر کنند، نمیخواستم خاک روی موهایش بنشیند.
_ من دیپلمردّی رو چه به دلآرا! درسخوندهست، باسواد، مربی یوگاست.
_ اگه اینهمه کمالات داره، پس چرا چسبیده به تو و کارگاهت؟
_ اگه میبینی اومده باهام کار کنه از سر ناچاریه. نمیخواد از خونه بیرون بره و چشمش به این کیانمهر نامرد بیفته.
هنوز هم دلآرا دوستش داشت، با آن همه بلایی که کیانمهر سرش آورد، دستبند یادگاری او را از دستش درنمیآورد.
ننه ولکن قضیه نبود.
_ معلوم نیست با پسر حاجعنایت چه بندی آب داده که چپیده ور دل تو توی کارگاه. که آویزون تو شه.
دلآرا از دست کیان به من پناه آورده بود.
_ نگو گیسگلاب!
_ دهنم رو ببندم، پسرم بره یه زن بیایمون بگیره، خدا رو خوش میاد؟
سجاده را پهن کرد.
_ فؤاد قربون سجادهت بره، خدا قهرش میاد.
چشمغره رفت ولی کوتاه نیامد.
_ دختر برات پیدا کردم عین پنجهٔ آفتاب، یه تار موش رو نامحرم ندیده.
_ چی میگی واس خودت، ننه؟
دستی به گلویش گرفت و خواهش کرد:
_ فؤاد، من از دار دنیا فقط تو رو دارم.
وقتی مظلوم میشد دهانم را میبست. سکوتم را دید و ادامه داد:
_ من دیروز با زن حاج ضمیریان حرف زدم، دربارهٔ دخترش.
کجا میرفتم وقتی دلم جای دیگری گیر بود.
_ تو برو خواستگاری منم، میام.
فهمید سربهسرش میگذارم، تسبیحش را محکم سمتم پرت کرد.
قبل از اینکه در را باز کنم و نیشم با دیدن دلآرا پشت در بسته شود...
سرهمی آبی کار پوشیده بود، موهای فر دور سرش ریخته و از لچک بیرون زده بودند.
_ دل...دلی... تو از کی اینجایی؟
چشمهای قرمزش... فؤاد بمیرد...
سرش را پایین انداخت.
دستش وقتی دریل را سمتم گرفت میلرزید.
_ اومدم بگم دیگه نمیام کارگاه... کیان... کیان زنگ زده... میخواد باهام صحبت کنه...
https://t.me/+Lcx6HjR28P42OWE0
https://t.me/+Lcx6HjR28P42OWE0
تا حالا دختر کابینتساز دیدید؟
من دلآرا، اولین دختری شدم که پابهپای فؤاد با تخته و چوب کار میکردم.
چرا؟ چون یه مرد قوی و بانفوذ اجازه نمیداد هیچجا کار پیدا کنم.
عشق قدیمی من، کیانمهر سپهسالار... هر جا که برای کار رفتم باعث شد سهسوت اخراج شم.
اما یه نفر تو کابینتسازی بهم کار داد: فؤاد....
سرش درد میکرد برای دعوا... لات نبود، لوتی بود.
نه از کیان میترسید، نه از عاقبت کمک به من...
تا اینکه..
https://t.me/+Lcx6HjR28P42OWE0 | 139 | 0 | Loading... |
10 -فتبارک الله و و احسن الخالقین خدا چی ساخته، ماشالا تنت عین برف می مونه مادر..از بس که سفید و قشنگه.
مرام با شنیدن حرف های حاج خانم چای در گلویش می پرد و سخت به سرفه می افتد که خنده ام را می خورم و یقه تاپ را بالا تر می کشم....
مامان پری بی خیال روبه من ادامه می دهد...
- قربونه اون چشمای سبزت برم من.. حیف تو نیست با این بر و رویی که داری انقدر خواستگاراتو رد می کنی...؟!
خدا نکنه ای می گویم که مجدد نگاهش را به اخم های پسرش می دهد و روبه من غر می زند:
- این پسر منو می بینی.. یه وقتا فکر می کنم قبل از اینکه بدنیا بیاد خدا سلیقه و چشاشو ازش گرفته.. از بس که کج سلیقست و با دخترای پروتزی می گرده..
با حرفش مرام استکان را روی میز هُل می دهد و با چشمان گشاد شده می نالد:- چی می گی مامان..؟
لب هایم را از زور خنده تقریبا می جَوَم
که مامان پری حق به جانب پشت چشم برای پسرش نازک می کند :
- مگه دروغ میگم..؟ اینایی که تو میری باهاشون خاک برسری می کنی.. هیچ کدوم جنس اصل نیستن.. ولی نگاه کن ماشالا دخترم هیکلش همش مال خودشه و طبیعیه...
سپس روبه من می پرسد:- طبیعیه دیگه مامان جان..؟
در حالی که هم از خنده و هم از شدت خجالت تقریبا گر گرفته ام روبه پری خانم که تازه همسر پدرم شده... سر تکان میدهم..که چشمانش برق میزند و روبه مرام چشم و ابرو می آید..
- دیدی گفتم..بچم کاملا نشراله.
مرام پوکر فیس مادرش را نگاه می کند:- اون نچراله..حاج خانوم..
خنده های ریز ریزم ادامه پیدا می کند که پهلویم نامحسوس زیر دست مرام فشرده می شود و مامان پری با صدای زنگ موبایلش از جا بلند می شود...
- حالا هرچی من دیگه رفتم.. جهان پایین منتظرمه... شب خونه فامیل دعوتیم..
نگاه متاسفی به مرام می اندازد و می گوید:- اینو گفتم تا ببینم میتونی امشب این دخترو عروس من کنی یا بازم از این عرضه ها نداری که نداری...
https://t.me/+tBDSaW5ekIRlNjE8
https://t.me/+tBDSaW5ekIRlNjE8
https://t.me/+tBDSaW5ekIRlNjE8
با صدای بسته شدن در مرام خونسرد مشغول باز کردن دکمه لباس هایش می شود...
از یاد آوری آخرین روز با هم بودنمان.. پر شیطنت می خندم که می گوید:- آره بخند... وقتی همین روزا تبدیل به شوهر شدم و جای سالم برات نذاشتم گریتم می بینیم...
- خیلی بیشعوری.. اگر به مامانت نگفتم پسرش خیلی وقته حجله عروسشو گرفته..و خانومش کرده..
با یک حرکت پیراهنش را در می آورد و سینه پهن و بی عیب و نقصش مقابل نگاهم قرار می گیرد..
- بگو عزیزم چون نه تنها مامانم... بلکه بزودی همه میفهمن تو مال منی و خیلی وقته همه وجودت به نامم شده... مکثی کرد و خیره به چشمانم ادامه می دهد :
-جااان اونجوری نگاه نکن.. میمیرم برات..
ضربان قلبم از قربان صدقه غلیظ و چشم های گرمش تند می شود که به سمتم خیز برمیدارد ووو
https://t.me/+tBDSaW5ekIRlNjE8
https://t.me/+tBDSaW5ekIRlNjE8
https://t.me/+tBDSaW5ekIRlNjE8 | 171 | 0 | Loading... |
11 من ملودیام...
نوه زیادی شیطون و لوند خانواده، یه پام شبا تو #پارتیه اونیکی روزا تو #روضه‼️
بخاطر سرکشیهام حاجبابام منو دست دادستان معروف و معتمد شهر سیدصدرا طباطبایی سپرد تا شاید درست بشم اما...
با دلبری ذاتیم کاری کردم که سید منو پنهونی عقد کنه و با اولین رابطه ازش حامله بشم😍🔥
خبر نداشتم که اون نامزد داره و بخاطر آبروش منو رها میکنه...
من ملودی... نشکستم درس خوندم و وکیل پرآوازهای شدم که حالا بعد چندسال مجبورم با سیدصدرا پدر #دوقلوهام روبرو بشم😱‼️
https://t.me/+mGV_4oFSCFc4NTk0
https://t.me/+mGV_4oFSCFc4NTk0
وای از وقتی که سید بفهمه از #عشقگمشدهاش بچهداره اونم دوتا💔
دو رمان کامل در یک کانال😍
من دلیارم یک خبر نگار شیطون و پر دردسر که توی مهمونی به فوتبالیست معروف و مرموز تیم ملی نزدیک شدم تا ازش گزارش تهیه کنم، اما فیلم ما کنار هم تو فضای مجازی پخش شد و میران مجبور شد عقدم کنه تا آبروش رو حفظ کنه.
اما هیچ علاقهی بینمون نبود تا اینکه میران شب قبل رفتنش به تیم فوتبال دبی کاری کرد که باردار بشم.
اون منو ترک کرد در حالي که مادر دو قلوهاش بودم آبروم جلوی خانوادم رفت و خیلی شکستم فکر میکردم هرگز برنگرده.
اما اون بعد پنج سال برگشت در حالی که من یک خبرنگار موفق شدم و قراره با میرانی که پدر بچه هام مواجه بشم.
وای دختره بعد پنج سال خیلی جذاب شده و دیگه اون دختر ساده نیست 😱😱😱
- مامان من چجوری رفتم تو شکم تو؟
دلنیا با همان لهجه بچگونه و مظلوم ازم پرسید سرم تو گوشی بود بی حوصله گفتم:
- یه لک لک بزرگ و دراز اومد تو رو گذاشت تو شکم مامانی
تازه فهمیدم چه گندی زدم... سرم رو بلند کردم که دیدم آقا میران، پدر دلنیا داره با چشمای گرد شده و یه لبخند معنی دار نگاهم کنه.
میخواستم پا شم از اتاق برم بیرون که دلنیا دختر میران گفت: مامان میشه دوباره به لک لک بگی تو شیکمت برای من داداش بذاره؟
میران دست دلنیا رو گرفت و گفت: برو پیش مامان بزرگ تا مامانت و آقا لک لک باهم صحبت کنن.
با رفتن دلنیا میران پشت در را قفل کرد.👇
https://t.me/+mGV_4oFSCFc4NTk0 | 115 | 0 | Loading... |
12 هفت ساله از روی ناچاری صیغه ی مردی هستم که چیزی از عشق و علاقه نمیدونه...سرد، مغرور و کم حرف و جدی.
با این حال مردم عاشقشن برای یک لحظه دیدنش حاضرن هر کاری بکنن.
اون یک فرد معمولی نیست...هنرپیشه ی معروف ایرانی که تا به حال تو هیچ مصاحبه ای شرکت نکرده و هیچ حاشیه ای براش پیش نیومده.
داستان از اونجا شروع میشه که عکس های خصوصی ما از روی عمد توسط یک آدم پخش میشه و این خبر مثل بمب منفجر میشه.
میخوام از زندگیش برم تا همه چی به صورت شایعه بمونه...هرچی نباشه اون ناجی روز های سخت من و تنها عشق زندگیمی.
امااا...وقتی می خوام ترکش کنم اون روی دیگشو می بینم...رویی که برام غیرقبل باوره.
تازه میفهمم که پشت نقاب هنرپیشگیش چه آدم قدرتمندی وجود داره که هیچکس نمیتونه حریفش بشه...
اون یه...
https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 | 210 | 0 | Loading... |
13 #پناهگاه_طوفان
#پارت_ششصد_پنجاه_سه
نگاه از گلدون مقابلم گرفتم و به جایی حوالی کفش هام روی نقش و نگار موزائیک های قدیمی خیره شدم.
+همه جا سیاهه هیچی رنگی نیست. همه گلدون ها خشک شدن. هیچ آهنگی پخش نمیشه.
_تو کجایی؟
+توی اتاقم پشت لپتاپ خاموش نشستم و دارم نگاهش می کنم.
نگاهم به سمتش چرخید.
_من کجام؟
نگاهش در سکوت توی صورتم چرخید و لبخند محوی زد و شایدم من توهم زدم.
+تو توی آشپزخونه خونه ام، درحالی که یک پیرهن سفید بلند پوشیدی و موهاتو دورت ریختی، داری زیر لب آهنگ می خونی برام شیرموز درست می کنی. تو همون نوری هستی که توی خونه تاریک من داره همه جارو روشن میکنه. همون رنگی هستی که همه سیاهی هارو می پوشونه. تنها کسی که می تونه نگاه من از تاریکی لپتاپ بگیره تویی.
مات شده نگاهم میخ نگاه مردی شده بود که من نور زندگی اش می دونست و من داشتم روزگارش سیاه می کردم.
جلو اومدن سرش هم نتونست نگاه مات من از نگاهش بگیره و زمانی چشم هام روی هم افتاد که لب هاش روی لب هام نشست و آروم بوسید و با مکث سر عقب برد.
+تو همون کرم شب تاب توی سیاهی جنگلی پناه.
لبخند تلخی زدم و نگاه پایین انداختم. من اره برقی ام یاشار. کاش هیچ وقت پا تو جنگلت نمیگذاشتم کاش حداقل منو اینجوری نمک گیر جنگلت نمی کردی.
من چجوری قطع کنم ساقه ات؟
+نگاه کن منو.
آروم سر بلند کردم و نگاهم که میل عجیبی به باریدن داشت به چشماش دوختم.
+چشمای من به تاریکی عادت داشت ولی تو نور راه رفتن یک لذت دیگه ای داره. اصلا آدم وقتی به نور می رسه دیگه نمی تونه توی تاریکی قدم از قدم برداره.
چی میگفتم من؟ منه زبون دراز لال شده بودم. لال شده بودم جلوی احساسات یک مرد سنگدل و جنایت کار.
لال شده بودم و کاش می شد همین جا همه چیو استپ کنم و پا به فرار میگذاشتم و دور می شدم از همه چیز و همه کس.
بی حرف در سکوت مطلق دست جلو بردم و بدون اینکه بدونم دارم چیکار می کنم یا اصلا هدفی داشته باشم، گل داخل دستم و پشت گوشش گذاشتم و مرتبش کردم و با نگاهی کلی لبخندی زدم.
_صبح میشه این شب باز میشه این در صبر داشته باش...
با باز شدن در و اومدن علی بابا نگاهم از نگاهش گرفتم و کمی خودم عقب کشیدم. علی بابا به همراه سینی بزرگی به ستمون اومد و سینی روی تخت گذاشت.
+بفرما اینم ته چین علی بابا.
_دستتون درد نکنه.
+نوش جونت دخترم.
نگاه علی بابا به سمت یاشار چرخید و با دیدن گل کنار گوشش اول خیره نگاهش کرد و بعد لب هاش به خنده کش اومد و سری به تاسف تکون داد.
+ز عشق آغاز کن، تا نقش گردون را بگردانی
+که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش
علی بابا بعد خوندن این شعر دستی روی شونه یاشار گذاشت و سری برام تکون داد، چرخید و رفت و من با خنده سینی وسطمون کشیدم و بعد از ریختن دوغ توی لیوان های سفالی آبی رنگ قاشقم برداشتم و کمی از غذا خوردم.
_چه خوبه.
+ابرو نذاشتی واسه ما.
بلند شدن صدای خنده ام که سعی داشتم خفه اش کنم کاملا غیرارادی بود و نگاهم تا نگاه شاکی یاشار بالا اومد.
هنوز گل کنار گوشش بود و همین باعث اوج گرفتن خنده ام شد. | 368 | 7 | Loading... |
14 این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️🖤
آنتیموان
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
❤️
جامانده
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
🎀
بی گناه
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🕊
روایت های عاشقانه
https://t.me/+wOEbmzMd5INiYjRk
🧊
کافه دارچین
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
☕️
قاب سوخته
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🔮
منشورعشق
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎼
فودوشین
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎾
کلبه رمان های عاشقانه
https://t.me/+4R6qpgXBinUxOTg0
📚
سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🍷
آشوب
https://t.me/+JA_ztMH7bANkMWRk
💝
وصله ناجور دل
https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk
☕️
سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🌰
پناهگاه طوفان
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🍕
لوتی اماجذاب
https://t.me/joinchat/VT1nRkXbjMJlNTRk
🎷
منتهی به خیابان عشق
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎲
سنجاقک آبی
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🧩
یک روز به شیدایی
https://t.me/+zifHrlN32FIyYTVk
💔
آناشه
https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk
🎭
روزهای سفید
https://t.me/joinchat/PA6bpIR_NkQ1MjI0
🦋
شب های پاریس ماه نداشت
https://t.me/+znZrAk1TDUZhNzk0
🌜
ماهرو
https://t.me/+wBeUk_vb119hNjc0
🍒
شاهزاده یخ زده
https://t.me/+KtcFzv-ZFeAxODQ0
🧀
ازطهرانتاتهران
https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0
🍍
گود من
https://t.me/+6kO-xJZMHKpjODc8
🧛
عاشق بی گناه
https://t.me/+ZX0tzSCYlTQyNmZk
💄
جاری خواهم ماند
https://t.me/+iltXh72SRbs4NDI8
🐙
بیا عشق را معنا کنیم
https://t.me/+OCmbm9KmMnBkMTFk
🐠
جدال دو عین
https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
🤡
دختر حاج مراد
https://t.me/+h-rcA9H3poQ3ZDQ0
✨
ماه عمارت
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg
🍀
لیرا
https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0
🦊
ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
🥝
سبوی شکسته
https://t.me/+9YhXOZ1bfwg0NzI8
👀
طعمه هوس
https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8
☂
سرنوشت ما
https://t.me/+LUgE9CRE6MhkNDlk
🥃
مضطر
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
☃️
فراموشی دریا
https://t.me/+jHupb8WZil8yMzhk
🌊
لمس تنهایی ماه
https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs
🌙
تاب رخ او
https://t.me/+1IDAUcrDvvBhNGQ0
🌒
سی سالگی
https://t.me/+GkymMdrhpaAxNTE0
🎯
قرار نبود عاشق شیم
https://t.me/+m3ELnbYGyV8xMTlk
💝
خواب
https://t.me/+hG88MA7KVnY2ZWM0
💀
جوخه یتقلا
https://t.me/+n342BLRGbCYwM2Fk
🧶
چشم های آهیل
https://t.me/+EQ36tGfAf380M2M0
👀
برزخ عشق
https://t.me/+Oe0BXmaR0L83NGU0
🐦🔥
شهربند گرگ سیاه
https://t.me/+Ijr5wTMZt0AzMDFk
☠
آرامش یک طوفان
https://t.me/+FrTtEfbimrY4NjRk
🐝
امیر سپهبد
https://t.me/+6yJS8TJ_aeA4Njhk
🐦🔥
اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🪐
رمانسرای ایرانی
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
✨
رمان های آنلاین
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
🧶
جال
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
👓
طلا
https://t.me/+kC7FObK-LxphMWY0
💄
منفصل
https://t.me/+jBtyLurwbX9mODM0
🌈
به تودچارگشته ام
https://t.me/+d0Klnq7MLTgxNDZk
🌻
به جهنم خواهم رفت
https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk
🐾
وکیل تسخیری
https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🌸
دلیبال
https://t.me/+Z44uQuiyJCIxODFk
🐚
فگار
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
👽
کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🪵
دیافراگم
https://t.me/+B2CA8Os4wWwwN2Y0
🌹
عروسک آرزو
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
💝
شبی در پروجا
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🌵
گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🍂
دل بیجان
https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0
🐝
راز مبهم
https://t.me/+-47jRFH3qFJmYTVk
⭕️
اختران
https://t.me/+jnB5gd1qIkU0OTI0
✨
ردپای آرامش
https://t.me/+cpWz_omXlDE5NjY0
🪴
عشق محبوس شده
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
🩵 | 17 | 1 | Loading... |
15 -وای که چه سگیه! مرتیکه گلدونو پرت کرده طرف دکتر صحرایی!
متعجب به پرستارا که پچپچ میکردن خیره شدم. ناصری موهای بلوند شدشو زیر مقنعش برد و با لبای ژل زدهاش نالید:
- سگ گفتی و تمام....به دک و پزشو محافظاش نگاه نکن؛ خیلی از خود راضیه... همه رو نوکر خودش میدونه...میرم آمپولشو یه جوری میزنم دیگه... ولی خیلی سگِ جذابیه لعنتی!
ریز ریز خندیدند و من خیره شدم به اتاق خصوصی که جلوش یه محافظ ایستاده بود. شونهای بالا انداختم و خواستم برم که استادم از کنارم رد شد و گفت:
- اسرا شریف بیا دنبالم ببینم!
سلامی دادم و پشت سرش راه افتادم و گفتم:
- کجا میریم استاد؟!
- فردا یه پیوند قلب داریم میخوام سر عمل باشی...الان هم میریم به بیمارمون سر بزنیم، همه چی حاضره؟!
سمت اتاق خصوصی رفت و چشمای من بود که گرد شده بود. محافظ که کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به مرد جوونی که روی تخت دراز کش افتاده بود و پر اخم به سقف خیره بود افتاد.
موهایِ قهوهای سوختهاش نامرتب تو صورتش افتاده بود و فکِ استخونی و عضلاتی که ورزشکار بودنش رو نشون میداد!
حتی برنگشت که بهمون نگاه کنه. با اخم توپید:
- تو این خراب شده کسی در زدن بلد نیست؟
دکتر سلیمانی ابرویی بالا انداخت:
- نیومده گرد و خاک راه انداختی پسر، اینجا که دفتر کارت نیست!
مرد با شنیدن صدای دکتر سلیمانی سرشو بالا آورد. کجخندی زد و گفت:
- فکر کردم باز باید یه مشت پرستار مزاحمو تحمل کنم دکتر!
اخمی روی صورتم نشست. مگه پرستارا آدم نبودن؟ غرشی از درد کرد و با دندونهایی که روی هم فشار میداد گفت: که یه وزوزهاشم یا خودتون آوردین!
استاد با ملایمت گوشی رو از دور گردنش باز کرد و گفت: شاگرد بنده هستن، دکتر شریف!
استاد پرونده رو به سمتم گرفت و با اشارهای بهم فهموند خودم باید معاینهاش کنم.
اون مرد آروم لب زد:
- زنده میمونم؟!
ناخواسته گفتم:
- اگه این قدر با دیگران بد اخلاقی نکنید و بنده های دیگهٔ خدارو کوچیک نشمرید شاید!
یهو چشمام از حرفی که زدم گرد شد و نگاهم رو با خجالت به استاد که با خنده نگاهم میکرد دادم.
مرد با خیرگی و جدیتِ تمام گفت:
- پس با این حساب برو دعا کن زنده بمونم که اگه بمیرم تو رو هم با خودم میکشم زیرخاک، خانوم اَنترن!
انترن نگفت بلکه قشنگ بهم گفت ان! صدای خندهٔ دکتر تو اتاق پیچید و من و اون با خشم بهم نگاه میکردیم. نمیدونم چرا نمیخواستم کوتاه بیام!
- حاضرم بمیرم ولی خلق خدا رو از دست یکی مثل تو راحت کنم!
چرا حواسم نبود بیماره؟! به یک بار اخماش باز شد و نیشخندی تو صورتم زد!
- الان تو قسم خوردی آدمارو نجات بدی از مرگ دیگه؟!
به استاد که این بار با لبخند نگاهم میکرد خیره شدم. دکتر سلیمانی به آرومی گفت:
- این خانوم دکتر ما دلش نمیاد مورچه بمیره آدم که جای خودش رو داره پسر. بعدشم این چه سوالیه... یعنی چی زنده میمونم یا نه؟
این بار نفس عمیقی کشید و ملایمتر از قبل گفت:
- برایِ منی که زنده بودن اهمیتی نداره این سوال خیلی مهمه دکتر!
- من به بابات قول دادم سالم از اون اتاق بیای بیرون؛ نگران نباش!
نیشخندش پررنگتر شد:
- قولِ بیجایی بود!
دستش رو روی قلبش فشرد و با چهره ی درهم روی تخت دراز کشید. ناخواسته دلم براش سوخت:
- به خانوادتون فکر کنید. انقدر ناامید بودن خوب نیست، اونا نگرانتونن!
خیره به سقف بی حس لب زد:
- خانوادهای ندارم!
- خب پس دوستاتون، اونا هم حتما نگرانن!
نگاهِ عمیقش رو بهم داد و خشک پچ زد:
- همهاشون مردن!
متعجب به استاد خیره شدم که لبخندی زد و اشاره کرد ادامه بدم:
- عه خب به خاطر...به خاطر من!
یعنی...یعنی برای این که گفتی اگه بمیری منو هم میکشی زیرخاک...برای این که من نمیرم زنده بمون چون من زندگیمو خیلی خیلی دوست دارم!
با نیشخند رو به دکتر سلیمانی کرد و گفت:
- خر فرضم کردی دکتر؟! بهت گفتم که ورود روانشناس به این اتاق قدغنه!
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
صدای پر از دردش باعث شد خودمو بهش برسونم. زیرلب تاله میکرد و قلبِ من باهاش مچاله میشد!
لبخندی زدم و خوشحال از عمل موفقش گفتم:
- دیدی زندهای!
گیج از داروی بیهوشی چشم باز کرد و زیرلب پچ زد:
- نمیخوام بمیرم من میخوام...میخوام اون دختره؛ اون...همون وزوزو بیاد!
لبخند محوی روی لبای خشکش نشست و خمار بهم خیره شد:
- میخوام زنده بمونم عا...عاشق شم! | 32 | 0 | Loading... |
16 - میگن مافیا شیشه است!
- نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد!
سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم:
- کیو میگین بچه ها؟
نگاهشون روم نشست:
- مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟
خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن:
- خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم!
خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم:
- اول ببینید زنده میمونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست!
از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه!
در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم!
موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود!
لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد:
- تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟
اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم:
- اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه!
نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟
- من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب!
اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم:
- طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و...
حرفمو قطع کرد.
- جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره!
نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه...
- دیوونه ای؟
اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه!
نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت:
- انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟
لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم!
لبخند کجی زد و گفت:
- حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟
از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم:
- روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم!
لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی!
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 | 72 | 0 | Loading... |
17 این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️🖤
آنتیموان
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
❤️
جامانده
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
🎀
بی گناه
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🕊
روایت های عاشقانه
https://t.me/+wOEbmzMd5INiYjRk
🧊
کافه دارچین
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
☕️
قاب سوخته
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🔮
منشورعشق
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎼
فودوشین
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎾
کلبه رمان های عاشقانه
https://t.me/+4R6qpgXBinUxOTg0
📚
سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🍷
آشوب
https://t.me/+JA_ztMH7bANkMWRk
💝
وصله ناجور دل
https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk
☕️
سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🌰
پناهگاه طوفان
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🍕
لوتی اماجذاب
https://t.me/joinchat/VT1nRkXbjMJlNTRk
🎷
منتهی به خیابان عشق
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎲
سنجاقک آبی
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🧩
یک روز به شیدایی
https://t.me/+zifHrlN32FIyYTVk
💔
آناشه
https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk
🎭
روزهای سفید
https://t.me/joinchat/PA6bpIR_NkQ1MjI0
🦋
شب های پاریس ماه نداشت
https://t.me/+znZrAk1TDUZhNzk0
🌜
ماهرو
https://t.me/+wBeUk_vb119hNjc0
🍒
شاهزاده یخ زده
https://t.me/+KtcFzv-ZFeAxODQ0
🧀
ازطهرانتاتهران
https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0
🍍
گود من
https://t.me/+6kO-xJZMHKpjODc8
🧛
عاشق بی گناه
https://t.me/+ZX0tzSCYlTQyNmZk
💄
جاری خواهم ماند
https://t.me/+iltXh72SRbs4NDI8
🐙
بیا عشق را معنا کنیم
https://t.me/+OCmbm9KmMnBkMTFk
🐠
جدال دو عین
https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
🤡
دختر حاج مراد
https://t.me/+h-rcA9H3poQ3ZDQ0
✨
ماه عمارت
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg
🍀
لیرا
https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0
🦊
ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
🥝
سبوی شکسته
https://t.me/+9YhXOZ1bfwg0NzI8
👀
طعمه هوس
https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8
☂
سرنوشت ما
https://t.me/+LUgE9CRE6MhkNDlk
🥃
مضطر
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
☃️
فراموشی دریا
https://t.me/+jHupb8WZil8yMzhk
🌊
لمس تنهایی ماه
https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs
🌙
تاب رخ او
https://t.me/+1IDAUcrDvvBhNGQ0
🌒
سی سالگی
https://t.me/+GkymMdrhpaAxNTE0
🎯
قرار نبود عاشق شیم
https://t.me/+m3ELnbYGyV8xMTlk
💝
خواب
https://t.me/+hG88MA7KVnY2ZWM0
💀
جوخه یتقلا
https://t.me/+n342BLRGbCYwM2Fk
🧶
چشم های آهیل
https://t.me/+EQ36tGfAf380M2M0
👀
برزخ عشق
https://t.me/+Oe0BXmaR0L83NGU0
🐦🔥
شهربند گرگ سیاه
https://t.me/+Ijr5wTMZt0AzMDFk
☠
آرامش یک طوفان
https://t.me/+FrTtEfbimrY4NjRk
🐝
امیر سپهبد
https://t.me/+6yJS8TJ_aeA4Njhk
🐦🔥
اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🪐
رمانسرای ایرانی
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
✨
رمان های آنلاین
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
🧶
جال
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
👓
طلا
https://t.me/+kC7FObK-LxphMWY0
💄
منفصل
https://t.me/+jBtyLurwbX9mODM0
🌈
به تودچارگشته ام
https://t.me/+d0Klnq7MLTgxNDZk
🌻
به جهنم خواهم رفت
https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk
🐾
وکیل تسخیری
https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🌸
دلیبال
https://t.me/+Z44uQuiyJCIxODFk
🐚
فگار
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
👽
کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🪵
دیافراگم
https://t.me/+B2CA8Os4wWwwN2Y0
🌹
عروسک آرزو
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
💝
شبی در پروجا
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🌵
گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🍂
دل بیجان
https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0
🐝
راز مبهم
https://t.me/+-47jRFH3qFJmYTVk
⭕️
اختران
https://t.me/+jnB5gd1qIkU0OTI0
✨
ردپای آرامش
https://t.me/+cpWz_omXlDE5NjY0
🪴
عشق محبوس شده
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
🩵 | 33 | 1 | Loading... |
18 -وای که چه سگیه! مرتیکه گلدونو پرت کرده طرف دکتر صحرایی!
متعجب به پرستارا که پچپچ میکردن خیره شدم. ناصری موهای بلوند شدشو زیر مقنعش برد و با لبای ژل زدهاش نالید:
- سگ گفتی و تمام....به دک و پزشو محافظاش نگاه نکن؛ خیلی از خود راضیه... همه رو نوکر خودش میدونه...میرم آمپولشو یه جوری میزنم دیگه... ولی خیلی سگِ جذابیه لعنتی!
ریز ریز خندیدند و من خیره شدم به اتاق خصوصی که جلوش یه محافظ ایستاده بود. شونهای بالا انداختم و خواستم برم که استادم از کنارم رد شد و گفت:
- اسرا شریف بیا دنبالم ببینم!
سلامی دادم و پشت سرش راه افتادم و گفتم:
- کجا میریم استاد؟!
- فردا یه پیوند قلب داریم میخوام سر عمل باشی...الان هم میریم به بیمارمون سر بزنیم، همه چی حاضره؟!
سمت اتاق خصوصی رفت و چشمای من بود که گرد شده بود. محافظ که کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به مرد جوونی که روی تخت دراز کش افتاده بود و پر اخم به سقف خیره بود افتاد.
موهایِ قهوهای سوختهاش نامرتب تو صورتش افتاده بود و فکِ استخونی و عضلاتی که ورزشکار بودنش رو نشون میداد!
حتی برنگشت که بهمون نگاه کنه. با اخم توپید:
- تو این خراب شده کسی در زدن بلد نیست؟
دکتر سلیمانی ابرویی بالا انداخت:
- نیومده گرد و خاک راه انداختی پسر، اینجا که دفتر کارت نیست!
مرد با شنیدن صدای دکتر سلیمانی سرشو بالا آورد. کجخندی زد و گفت:
- فکر کردم باز باید یه مشت پرستار مزاحمو تحمل کنم دکتر!
اخمی روی صورتم نشست. مگه پرستارا آدم نبودن؟ غرشی از درد کرد و با دندونهایی که روی هم فشار میداد گفت: که یه وزوزهاشم یا خودتون آوردین!
استاد با ملایمت گوشی رو از دور گردنش باز کرد و گفت: شاگرد بنده هستن، دکتر شریف!
استاد پرونده رو به سمتم گرفت و با اشارهای بهم فهموند خودم باید معاینهاش کنم.
اون مرد آروم لب زد:
- زنده میمونم؟!
ناخواسته گفتم:
- اگه این قدر با دیگران بد اخلاقی نکنید و بنده های دیگهٔ خدارو کوچیک نشمرید شاید!
یهو چشمام از حرفی که زدم گرد شد و نگاهم رو با خجالت به استاد که با خنده نگاهم میکرد دادم.
مرد با خیرگی و جدیتِ تمام گفت:
- پس با این حساب برو دعا کن زنده بمونم که اگه بمیرم تو رو هم با خودم میکشم زیرخاک، خانوم اَنترن!
انترن نگفت بلکه قشنگ بهم گفت ان! صدای خندهٔ دکتر تو اتاق پیچید و من و اون با خشم بهم نگاه میکردیم. نمیدونم چرا نمیخواستم کوتاه بیام!
- حاضرم بمیرم ولی خلق خدا رو از دست یکی مثل تو راحت کنم!
چرا حواسم نبود بیماره؟! به یک بار اخماش باز شد و نیشخندی تو صورتم زد!
- الان تو قسم خوردی آدمارو نجات بدی از مرگ دیگه؟!
به استاد که این بار با لبخند نگاهم میکرد خیره شدم. دکتر سلیمانی به آرومی گفت:
- این خانوم دکتر ما دلش نمیاد مورچه بمیره آدم که جای خودش رو داره پسر. بعدشم این چه سوالیه... یعنی چی زنده میمونم یا نه؟
این بار نفس عمیقی کشید و ملایمتر از قبل گفت:
- برایِ منی که زنده بودن اهمیتی نداره این سوال خیلی مهمه دکتر!
- من به بابات قول دادم سالم از اون اتاق بیای بیرون؛ نگران نباش!
نیشخندش پررنگتر شد:
- قولِ بیجایی بود!
دستش رو روی قلبش فشرد و با چهره ی درهم روی تخت دراز کشید. ناخواسته دلم براش سوخت:
- به خانوادتون فکر کنید. انقدر ناامید بودن خوب نیست، اونا نگرانتونن!
خیره به سقف بی حس لب زد:
- خانوادهای ندارم!
- خب پس دوستاتون، اونا هم حتما نگرانن!
نگاهِ عمیقش رو بهم داد و خشک پچ زد:
- همهاشون مردن!
متعجب به استاد خیره شدم که لبخندی زد و اشاره کرد ادامه بدم:
- عه خب به خاطر...به خاطر من!
یعنی...یعنی برای این که گفتی اگه بمیری منو هم میکشی زیرخاک...برای این که من نمیرم زنده بمون چون من زندگیمو خیلی خیلی دوست دارم!
با نیشخند رو به دکتر سلیمانی کرد و گفت:
- خر فرضم کردی دکتر؟! بهت گفتم که ورود روانشناس به این اتاق قدغنه!
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
صدای پر از دردش باعث شد خودمو بهش برسونم. زیرلب تاله میکرد و قلبِ من باهاش مچاله میشد!
لبخندی زدم و خوشحال از عمل موفقش گفتم:
- دیدی زندهای!
گیج از داروی بیهوشی چشم باز کرد و زیرلب پچ زد:
- نمیخوام بمیرم من میخوام...میخوام اون دختره؛ اون...همون وزوزو بیاد!
لبخند محوی روی لبای خشکش نشست و خمار بهم خیره شد:
- میخوام زنده بمونم عا...عاشق شم! | 110 | 1 | Loading... |
19 این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️🖤
آنتیموان
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
❤️
جامانده
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
🎀
بی گناه
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🕊
روایت های عاشقانه
https://t.me/+wOEbmzMd5INiYjRk
🧊
کافه دارچین
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
☕️
قاب سوخته
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🔮
منشورعشق
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎼
فودوشین
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎾
کلبه رمان های عاشقانه
https://t.me/+4R6qpgXBinUxOTg0
📚
سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🍷
آشوب
https://t.me/+JA_ztMH7bANkMWRk
💝
وصله ناجور دل
https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk
☕️
سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🌰
پناهگاه طوفان
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🍕
لوتی اماجذاب
https://t.me/joinchat/VT1nRkXbjMJlNTRk
🎷
منتهی به خیابان عشق
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎲
سنجاقک آبی
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🧩
یک روز به شیدایی
https://t.me/+zifHrlN32FIyYTVk
💔
آناشه
https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk
🎭
روزهای سفید
https://t.me/joinchat/PA6bpIR_NkQ1MjI0
🦋
شب های پاریس ماه نداشت
https://t.me/+znZrAk1TDUZhNzk0
🌜
ماهرو
https://t.me/+wBeUk_vb119hNjc0
🍒
شاهزاده یخ زده
https://t.me/+KtcFzv-ZFeAxODQ0
🧀
ازطهرانتاتهران
https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0
🍍
گود من
https://t.me/+6kO-xJZMHKpjODc8
🧛
عاشق بی گناه
https://t.me/+ZX0tzSCYlTQyNmZk
💄
جاری خواهم ماند
https://t.me/+iltXh72SRbs4NDI8
🐙
بیا عشق را معنا کنیم
https://t.me/+OCmbm9KmMnBkMTFk
🐠
جدال دو عین
https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
🤡
دختر حاج مراد
https://t.me/+h-rcA9H3poQ3ZDQ0
✨
ماه عمارت
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg
🍀
لیرا
https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0
🦊
ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
🥝
سبوی شکسته
https://t.me/+9YhXOZ1bfwg0NzI8
👀
طعمه هوس
https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8
☂
سرنوشت ما
https://t.me/+LUgE9CRE6MhkNDlk
🥃
مضطر
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
☃️
فراموشی دریا
https://t.me/+jHupb8WZil8yMzhk
🌊
لمس تنهایی ماه
https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs
🌙
تاب رخ او
https://t.me/+1IDAUcrDvvBhNGQ0
🌒
سی سالگی
https://t.me/+GkymMdrhpaAxNTE0
🎯
قرار نبود عاشق شیم
https://t.me/+m3ELnbYGyV8xMTlk
💝
خواب
https://t.me/+hG88MA7KVnY2ZWM0
💀
جوخه یتقلا
https://t.me/+n342BLRGbCYwM2Fk
🧶
چشم های آهیل
https://t.me/+EQ36tGfAf380M2M0
👀
برزخ عشق
https://t.me/+Oe0BXmaR0L83NGU0
🐦🔥
شهربند گرگ سیاه
https://t.me/+Ijr5wTMZt0AzMDFk
☠
آرامش یک طوفان
https://t.me/+FrTtEfbimrY4NjRk
🐝
امیر سپهبد
https://t.me/+6yJS8TJ_aeA4Njhk
🐦🔥
اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🪐
رمانسرای ایرانی
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
✨
رمان های آنلاین
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
🧶
جال
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
👓
طلا
https://t.me/+kC7FObK-LxphMWY0
💄
منفصل
https://t.me/+jBtyLurwbX9mODM0
🌈
به تودچارگشته ام
https://t.me/+d0Klnq7MLTgxNDZk
🌻
به جهنم خواهم رفت
https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk
🐾
وکیل تسخیری
https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🌸
دلیبال
https://t.me/+Z44uQuiyJCIxODFk
🐚
فگار
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
👽
کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🪵
دیافراگم
https://t.me/+B2CA8Os4wWwwN2Y0
🌹
عروسک آرزو
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
💝
شبی در پروجا
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🌵
گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🍂
دل بیجان
https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0
🐝
راز مبهم
https://t.me/+-47jRFH3qFJmYTVk
⭕️
اختران
https://t.me/+jnB5gd1qIkU0OTI0
✨
ردپای آرامش
https://t.me/+cpWz_omXlDE5NjY0
🪴
عشق محبوس شده
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
🩵 | 94 | 0 | Loading... |
20 -قناری ،دلت درد میکنه...چرا دستت رو شکمته؟
با حضور یکباره ی مرد پشت سرش ترسیده از جا پرید،به حدی غرق افکارش شده بود که حتی آمدن شاهو را نفهمیده بود...
مرد که از واکنش دخترک خنده اش گرفته بود،نیشخند تخسی زده و بی هوا یک دستش را دور شانه های دخترک پیچیده و بدنش را یک طرفه به سینه اش تکیه داد:
-چی شد قناری ترسیدی؟
راضی از تفاوت قد شان،خم شده،بوسه ای ملایم روی موهای طلایی دخترک کاشته و درحالی که لب هایش از عمد به لاله ی گوشش کشیده میشد ،با شیطنت گفت:
-باز که داری میلرزی...!نترس من که گربه نیستم بخورمت...!
بی آنکه به دخترک امان دهد ،لاله ی گوشش را با دندان گزیده و پچ زد:
-کی می دونه شایدم خوردم...!
به خود امده از انچه که مردک بی حیا زیر گوشش زمزمه کرده چشمانش گرد شد...گویی بالاخزه موتورش راه افتاده باشد برای آنکه شاهو را از خود فاصله دهد با آرنج بی هوا درون شکمش کوبیده و با حرص غرید:
-نه بابا میترسم رو دل کنی یه وقت
شاهو بی آنکه از رو برود این بار دستش را دور کمر دخترک چموشش حلقه کرده و همانطور که چانه اش را روی شانه اش میگذاشت مردانه خندید:
-هنرای جدید رو میکنی خانومی...زن های مردم از هر انگشت شون یه هنر می باره بعد زن ما علاوه بر زبون ۴۴ متریش تازه کاشف به عمل اومد که دست به زنم داره ...؟
بوس و ماچ نخواستیم بگو ببینم شام چی داریم ؟
با آنکه دل کوچکش قنج میرفت از آنکه مرد مغرورش پس از دوسال ازدواج صوری بالاخره اورا زن خود می نامید،ناراحتی اش را از دیر برگشتن مرد فراموش کرد ...
اما برای ناز کردن هم که شده خود را از تک و تا نیانداخته و سعی کرد از حصار دستان مرد خارج شود.
-رو تو برم ساعت ۱ شب اومدی خونه،شام هم میخوای ؟
مهمون هرکسی که بودی تا این موقع شب میگفتی بهت شام هم بده...!
-ای بابا پس بگو قناریم از اینکه تنها بوده ناراحت شده
بی آنکه اجازه واکنش به دخترک عاشق پیشه بدهد خم شده بوسه ای گرم بر گریبانش زد.
خواست بیشتر پیش برود اما ص ای زنگ گوشی اش که از خانه می امد مانعش شد
لعنتی بر خروس بی محل فرستاده و مجبورا دخترک را رها کرد:
-عزیزم من برم ببینم کی زنگ میزنه..بعد هم یه دوش کوچیک بگیرم ،تو هم بی زحمت اون قرمه سبزی تو گرم کن که بوش کل ساختمون و برداشته ...
بی آنکه لبخند از روی لبش پاک شود از ته دل خدا را برای سروسامان گرفتن زندگی اش شکر کرده و پس از چیدن میز برای صدا کردن شوهرش رفت...
لباس های مردانه و کثیف را که روی,پاف تخت انداخته بود برداشته و خواست به طرف حمام برود که هشدار خالی شدن باطری تلفن به گوشش خورد.
تلفن شاهو را از روی میز برداشته و روی پایه شارژر وایرلس قرار داد که صفحه ی گوشی روشن شده و نوتیفیکیشن پیامکش رای صفحه آمد
"شاهو عزیزم ممنونم بابت شب بیاد ماندنی که برام درست کردی...بعد از مدت ها این بهترین تولدی بود که داشتم و حضورت شد بهترین هدیه تولد سی و دو سالگیم،بمونی برام...
با اینکه رفتی ولی هنوز میتونم حست کنم!!!
راستی پیراهن تو نشور میخوام خاطره امشب و تو هم تا آخر عمر یادت نره!
دوست دار تو هورا "
وا مانده از چیزی که خوانده بود لحظه ای شوکه حتی نمی دانست باید چه کار کند..
عقلش میگفت چه چیزی خوانده است اما قبل زبان نفهمش قبول نمیکرد
انگار میخواست هر جور که شده مرد نامردش را تبرئه کند پیراهن طوسی رنگ را با دستانی لرزان بالا آورده شروع به برسی کرد
چیزی پیدا نکرد شاید هم چشمان خیس و تار شده ی لعنتی اش کور شده بودند
با حرص دستی به چشمانش کشید و طولی نکشید که چشمش به رد کمرنگ برق لب قرمز روی قسمت سینه ی پیراهن افتاد
انگار باز هم نخواهد باور کند بی اختیار پیراهن را به طرف بینی.اش برد...
نفس کشیدنش همانا و بلند شدن هق هق خفه اش همانا ...
لعنتی بوی شراب انگور میداد..بوی عطر استاد عظیمی ...هورا عشق اول و ناکام شوهرش را ...
شاهو بی خبر از همه جا صندلی را کنار کشیده و همانطور که پشت میز می نشست با خوش سرو زبانی گفت :
-به به ،ببین دیلا خانوم چه کرده...همین کارا رو میکنی من دو کیلو اضافه کردم دیگه ...
بدون آنکه پاسخی دهد تنها غذا خوردن بی تکلف مرد را نگاه کرد
انقدر نگاه کرد تا آخرین لقمه را درون دهانش گذاشته و مشغول جویدن شد.
-هفته دیگه تاریخ قرار داد چهارساله مون تموم میشه ...
شاهو که حسابی ذهنش خسته بود گیج لقمه اش را قورت داده و گفت:
-قرارداد؟
نگاه سردش را به چشمان خوش رنگ مرد دوخته و بی هیچ انعطافی آرام لب زد
- به جهانگیری پیام دادم کار های دادگاه و بکنه
دیگه لازم نیست به این ازدواج صوری ادامه بدیم همین الان هم به اندازه کافی ازت استفاده کردم...
https://t.me/+rDh9Nzdl1WY2ZDE0 | 283 | 0 | Loading... |
21
نویسنده_صحبت_میکند😍
♨️دیگه لازم نیست برای رمان های حق عضویتی هزینه پرداخت کنید❌
ما #ادمینا تونستیم بالاخره امروز با #گرفتن_هزینه_حق_عضویت_رایگان لیست رمان های حق عضویتی رو برای برای مخاطبان عزیزمون آماده کنیم♨️
ولی توجه داشته باشید فقط #امشب_میتونید_فرصت_عضویت_رایگان_ این رمانها رو بگیرید⁉️
❌❌❌
🌹۴/۳/۱۴۰۳🌹
رمان حق عضویتی یک❣
https://t.me/+U8OVmHYdb-s0ODBk
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی دو❣
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی سه❣
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی چهار❣
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی پنج❣
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی شش❣
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی هفت❣
https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی هشت❣
https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی نه❣
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی ده❣
https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی یازده❣
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی دوازده❣
https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی سیزده❣
https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی چهارده❣
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی پانزده❣
https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی شانزده❣
https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی هفده❣
https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی هجده❣
https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی نوزده❣
https://t.me/+-OlTPDBklSoxN2Vk
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی بیست❣
https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی بیستویک❣
https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی بیستودو❣
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی بیستوسه❣
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی بیستوچهار❣
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی بیستوپنج❣
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی بیستوشش❣
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی بیستوهفت❣
https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی بیستوهشت❣
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی بیستونه❣
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی سی❣
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی سیویک❣
https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی سیودو❣
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی سیوسه❣
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی سیوچهار❣
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی سیوپنج❣
https://t.me/+U8OVmHYdb-s0ODBk
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی سیوشش❣
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی سیوهفت❣
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
🎊🔑🧸
رمان حق عضویتی سیوهشت❣
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
🎊🔑🧸
لیست بیسانسور❌❌❌
حق عضویتی❌❌❌
امشبو❌❌❌
از دست ندید❌❌ | 191 | 0 | Loading... |
22 Media files | 204 | 0 | Loading... |
23 _ بچه ام داره میمیره نفس نمیکشه یکی کمک کنه
با گریه وسط بیمارستان مینالد و درکسری از ثانیه دور تخت طفلش از پزشک و پرستار پرمیشود
خیره به لبان کبود دخترک دو ساله اش هق میزند
ماسک اکسیژن بیشتر از نصف صورت طفلش را پر کرده بود و او بازهم به زور نفس میکشد
_یه کاری کنید..خواهش میکنم
با اشاره پزشک یکی از پرستار ها با عجله به سمتش رفته سعی دارد او را از اتاق بیرون کند
_لطفاً بیرون منتظر باشید
با گریه سر تکان میدهد:
_برای چی؟بزارید بمونم..قول میدم گریه نکنم
پرستار متاثر به دخترک زیبا روی مقابلش زل میزند اصلاً به آن هیکل ظریف نمیخورد که با هجده سال سن مادر یک کودک دوساله باشد
_لطفاً هرچه سریع تر این دارو رو تهیه کنید
نایابه ولی میتونید از داروخانه نزدیک بیمارستان خریداریش کنید عجله کنید
قطره اشکی از چشمانش میچکد
دیگر هیچ پولی برایش نمانده بود
هرچه داشت را تا به حال هزینه کرده بود با این حال امیدوار لب میزند
_دخترم خوب میشه مگه نه
پرستار با فشردن شانه اش پلک میزند
سپس به داخل اتاق برگشته؛در را پشت سرش میبندد
ماهک سراسیمه عقب گرد میکند
نفهمید چگونه وارد داروخانه شد فقط زمانی به خود آمد که مقابل حسابدار ایستاده بود و نگاهش روی قیمت دارو خشک شده بود
برای پیدا کردن پول تمام کیفش را زیر و رو کرده
چشمانش به اشک مینشیند
هرچه داشت و نداشت در این مدت برای بیماری کودکش خرج کرده بود و حالا
_خانوم..صدام و میشنوید؟لطفاً عجله کنید
_ببخشید ولی درحال حاضر من این مقدار پول ندارم
_شرمنده منم نمیتونم دارو رو بهتون بدم
با گریه لب میگزد
جان دخترکش به آن دارو بسته بود
ناخودآگاه نگاهش روی حلقه ی ظریف وتک نگینش ثابت میشود
اولین و آخرین یادگار ازعشق بی سرانجامش
دلش نمی آمد آن را بفروشدو برای نجات جان دخترکش مجبور بود
حلقه را از انگشتش بیرون میکشدو مقابل زن قرار میدهد
_این تنها چیزیه که برام مونده
لطفاً به جای پول قبولش کنید
زن خیره به حلقه ی ظریف زیبا دل میسوزاند
_ولی باید از رئیس بپرسم یه چند لحظه
رو به یکی از تکنسین ها میکند
_جناب آریا تو اتاقشونن؟
مرد درحالیکه سخت مشغول پیدا کردن دارویی بود نیشخندی میزندو همزمان با گفتن جمله اش قلب دخترک فرو میریزد
_سام آریا؟
انگار خوابی دخترامروز نیومده اصلاً
رنگ از رخ دخترک میپرد ودرست شنیده بود؟گفته بود سام آریا؟
مردی که عاشقش بود و
پدر دخترش؟
_خانوم
با صدای زن به خود آمده مبهوت میپرسد
_گفتید اسم رئیستون س..سام..
هرچه کردنتوانست نامش را کامل به زبان براند زن لبخند میزند
_سام آریا
بله ایشون دوسالی میشه که این داروخانه و بیمارستان کنارش رو تاسیس کردن
دنیا روی سرش آوار میشود
لرزان حلقه اش را چنگ میزندو به قصد خروج هراسان عقب گرد میکند که همان لحظه به شدت به سینه ی ستبر مردانه ای برخورد میکند
حلقه از دستش رها شده مقابل پای مرد می افتدو پیش از آنکه بتواند تعادلش را حفظ کند دستی دور کمرش حلقه میشود
نفس زنان از عطر آشنایی که در مشامش میپیچد چشم میبنددو سر به زیر فاصله میگرد
به دنبال انگشترش روی زمین چشم میچرخاند و زیر لب نجوا میکند
_میبخشیدحواسم نبود..من..
سرش را بالا میگیرد و لال میشود
قلبش شروع به تپیدن میکند
نگاهش روی مرد آشنای پیش رویش که خیره به حلقه ی جلوی پایش زل زده بود ثابت میشود
سام روی دو زانو مینشیند
حلقه ظریف را از روی زمين برمیداردو
با دیدن نگین صورتی رنگش نفسش بند می آید
چه کسی بودکه نداند این حلقه را خودش برای دخترک چشم زمردی خریده بود
چون دخترکش عاشق رنگ صورتی بود و
او عاشق رنگ چشمان او
دختری که همه ی دنیایش بود وفرزندش را باردار بودو درست روز عروسیشان ناپدید شده بود
روی پا می ایستد و چشمانش محو او میشود
_خانوم یه چند لحظه
صندوقدار است که نفس زنان کنارشان می ایستد
_جناب آریا اینجایید
نسخه را بالا میگیرد
_نسخه دخترتون و جاگذاشتیدخانوم
ماهک لرزان برای گرفتن نسخه دست دراز میکندکه سام پیش دستی کرده نسخه را میگیردو ذهنش پر میشود از جمله ی زن
دخترش؟
نگاهش را به برگه میدوزد و با دیدن اسم ثبت شده روی آن نفسش میرود
زیرلب نجوامیکند
_ماهور آریا
خاطرات در ذهنش نقش میبندد
《میخوام اسم دخترمون ماهور باشه عروسک 》
دستش را بند سینه اش میکندو ناباور سر بلند میکند
_دخترِ..مـ..منه؟
ماهک به گریه می افتد
ترسیده و لرزان گامی به عقب برمیدارد
ازخشم مرد وحشت داشت
باید از آنجا میرفت
برمیگردد،به قدم هایش سرعت میدهدو همینکه میخواهد از در خارج شود دستی ساعدش را چنگ زده بلافاصله در آغوش گرمی فرو میرود
میان گریه تقلا میکند تا از آغوشش رها شودو سام نفس زنان زیر گوشش میغرد
_فکرکردی میتونی یه بار دیگه از دستم فرار کنی و دخترم و ازم بگیری؟
خشم صدایش دخترک رابه لرزه درمیآوردو
او پوزخند میزند
_دیگه وقتش رسیده که تاوان پس بدی
https://t.me/+Mx1iRRyHkC9kYWFk
https://t.me/+Mx1iRRyHkC9kYWFk | 134 | 1 | Loading... |
24 من میعادم..
یه جوون به قول بابا یه لاقبا که هنوز باورش نشده دقیقا چه بر سرش آمده!
بعد از مدت ها زیر آب ماندن، آمده بودم روی سطح آب.
گوش هایم کیپِ کیپ بود و نفسم هنوز جا داشت برای قبراق شدن.دیگر نه سیگار دوای درد می شد نه آرامبخش ها.
همه ی واگویه های این چند روز پشت پلک هایم صف کشیدند.
نگرانش بودم؟ بیشتر شبیه دلتنگی بود.
هم معنی بودند باهم؟
اصلا از کجا چنین حسی پا گرفت؟
خاطرات کنار هم سپری کرده را که کنار هم چیده ام، دلم می خواهد تک تک موهایم را از ریشه بکنم.
خاک بر سرم کنن که اگر واقعا به من حسی داشته باشد!
آن دختر عاقلی که من می شناسم عقل سلیمش اجازه ی چنین جسارتی را به خودش نمی دهد.
قحطی مرد برایش آمده که دل ببندد به منِ......
#عاشقانه_ای_دلچسب
#پیشنهاد_ویژه
https://t.me/+g8cZku5e6b0xMzc0 | 114 | 0 | Loading... |
25 عه... تخت اقا رو با دستشویی اشتباه گرفتی تخـ*م حروم؟!
باید به پای بچه 16 ساله هم پوشک میبستیم؟!
با صدای عصبی اکرم چشمان بیحالش هول کرده باز شد
_اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟!
لالی... عقلتم پوکه؟!
حتما باید اینجارو نجس میکردی حرومزاده؟!
دخترک وحشت زده سر بلند کرد
با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردیاش پر شد
خودش را...خیس کرده بود؟
دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد
حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و...
بدنش لرز گرفت
این حال دست خودش نبود
_کرری؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم
تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد
_پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 سالهی کر و لال نگه داریم... هررری
از درد ناله کرد
بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد
اکرم با دیدن بیحالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریدهاش عصبی لگدی به بدنش کوبید
_دارم داد میزنم... بازم نمیشنوی؟! پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی
نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینهی همان اقایی که میگوید میگذاشت
مرد کنار گوشش پچ زده بود دخترک 16 ساله شیشهی عمر ایلیاست و این یعنی
نمیکشتش؟!
اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بیپناه منقبض شد
گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید
_ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده.. هم تورو میکشه هم منو
ببیـــن... حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن
لرز تن دخترک بیشتر شد
بازهم ان غدهی لعنتی نترکید
_چیکار میکنی اکرم؟
صدای شوکه مریم خانوم از پشتشان آمد و اکرم بیتوجه موهای دخترک را سمت باغ کشید
مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد
_یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه...کر نیست
اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفتهی مروارید را محکم کف باغ انداخت
دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی
چطور ایلیاخان همهی شان را کشته بود اِلا این دختر؟!
_آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همهی کس و کارش و جلوش کشته
همهی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز
گلوی دخترک از بغض تیر کشید
کاش همان مرد که همه آقا صدایش میکردند، بود
آقا یا ایلیا خان
برخلاف رفتارش با بقیه
با او خیلی مهربان بود
مریم با ترحم لب زد
_ولش کن اکرم... وسواسات و رو این بچه پیاده نکن... مریضه خدا قهرش میاد... ببین داره میلرزه... چند روزه هیچی نتونسته بخوره... آقا خودشـ.....هیع
اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد
قلبش تیر کشید
بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش میکرد
_بمونه...اما خودم این توله گربهی خیابونی و تمیز می کنم تا همهجا بوی طویله نده
مریم خواست لب باز کند که اکرم بیحوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت
سر خدمتکار بود
_اگر نمیخوای گورتو از اینجا گم کنی لال شو
مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد
اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بیپناه در خودش جمع شد
مرد دروغ گفته بود که دیگر نمیگذارد کسی آزارش دهد
همهی شان اذیتش میکردند
اکرم روبه خدمتکار ها غرید
_بیاین لباساش و در بیارین... معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم... میره رو تخت اقا هم میخوابه
سمتش امدند
دست و پایش را به زور گرفتند
از شدت تحقیر ها آن غده در گلویش بزرگ تر شد
باغ پر از بادیگارد بود
جلوی چشم همهی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
اکرم بیتوجه به لرز تن هیستریکش، بدنش را وارسی کرد
_خوبه
نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید
دختر با وحشت سر بالا اورد
همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟!
یکی از خدمتکارها بلند شد
_الان خانوم
بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد
هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینهی مرد میچسبید و تکان نمیخورد
صدای جیغشان...
هقی از گلویش بیرون آمد
خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت
خون از لب و بینیاش بیرون ریخت و اکرم تشر زد
_کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم
رام باش تا اون روی منو نبینی
تنها با چشمان خیس نگاهش کرد
آستینش را بالا زدند که چشمان بیحالش روی سرخی آهن ماند
نفسش در سینه گره خورد
_محکم نگهش دارین
بدنش جنون وار لرزید
همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد
_حس میکنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0 | 176 | 0 | Loading... |
26 _تا کی میخواستی بچهام رو ازم مخفی کنی ها؟؟؟میخواستین کی بهم بگین مامان؟!
چمدانها را پشت در خانه پایین آوردم؛ انگشتم را بر روی شاسی آیفون فشردم. بعد از خستگی پرواز و دلتنگی چهار ساله؛ فقط دیدن مامان میتوانست حالم را خوب کند.
بار دیگر دستم را به سمت آیفون بردم که در با صدای آرامی باز شد؛ دختر بچه شیرینی پشت در ایستاد و و لحن نمکیاش گفت:
_با کی کار دارید؟
دلم با دیدنش سخت به جوشش در می آید بر روی پنجه میشینم:
_سلام خوشگل خانوم اسم شما چیه؟
نگاهی به داخل حیاط انداخت:
_ اسم من رازِ
_چه اسم خوشگلی، درست مثل خودت. بزرگترت خونهس.
سرش را به آرامی تکان داد:
_مامان بزرگ هست.
تا آن لحظه احساس میکردم، نوه یکی از همسایهها یا چه میدانم دوستهای مامان است. اما باشنیدن حرفهای دخترک بدنم یخ زد. سعی در انکار شنیدههایم داشتم.
_اسم مامان بزرگت چیه ؟
_ اشم مامان بزرگم، مامان زرین تاجِ
دنیا برایم تیر و تار شد مگر مادر من بچه ای دیگری غیر از من داشت ؟
صدای آشنایی به گوش می رسد...
_راز ؟ کی بود مامان ؟
قامت پر مهر مادرم که در چارچوب قرار گرفت همه جا را سکوت فرا گرفت....
°.°.°.°.°.°.°.°.
_شربتت رو بخور پسرم.
نگاهم را از لیوان مقابل به صورت مضطرب مامان دادم.
کلافگی از تک تک حرکاتش پیدا بود:
_مزاحم شدم مثل اینکه.
هول زده گفت:
_ این چه حرفیه میزنی مامان جان.
سردی کلامم دسته خودم نبود:
_معلومه از دیدم هیچ خوشحال نشدی.
نگاهش را دزدید و به سمت آشپزخانه رفت.
_توام چه حرفایی میزنی میثاق .
نگاهم بر روی دختر بچه شیرین ثابت ماند.
صدایم را بلندکردم که به گوش مامان برسد و بهانهای برای نشنیدن نداشته باشد:
_دختره پرواست ؟! این چه سوالیه میپرسم بعد منو اون مگه بچه ای دیگه ایم داری ؟
مامان با ظرف آجیل بیرون آمد، نگاهی به دخترک انداخت مات او بود.
_کی ازدواج کرده؟
رنگ از رخ مامان پرید.اما جوابی نداد
_اسمش چیه؟!
بازم سکوت. خودم را جلو کشیدم:
_در حق دختر خوندهات مادری کردی. در حق پسر خودت چیکار کردی مامان؟!
نگاهش را تیز به چشمم داد برق اشک رو تو نگاهش میشد دید. از سکوتش کلافه شدم روبه هایلین کردم:
_بابات کجاست؟
_یه جای دور، رفته مسافرت اما برمیگرده.
_اسم بابات چیه؟
مامان مداخله کرد:
_بچه رو نترسون.
سوالم را بار دیگر تکرار کردم.
_ اسم بابات چیه بچه جون ؟
_میثاق
قلبم از حرکت باز ایستاد. روبه مامان کردم:
_دختر منه؟! آره مامان . این دختر من و پرواست ؟؟؟؟
مامان بی صدا اشک میریخت:
_تا کی میخواستین بچهام رو ازم مخفی کنید ها؟ میخواستی کی بهم بگی یه دختر دارم؟!
چه بی شرفی ازم دیدید که جگر گوشمو ازم مخفی کردین؟؟؟
با باز شدن در و پیچیدن عطر آشنایی در فضا برمیگردم و ...
_ مامان ما اومدیم آراز رو امروز زودتر از مهد آوردم ... تخم جن معلوم نیست به کی رفته امروز تو مهد باز زده سر یکی رو شکسته !
بدون اینکه سر بلند کند مشغول در آوردن کفش های پسر بچه ای میشود که با پدرش مو نمیزند
_ صاف وایسا بچه .... نمیگه ماکه پدر بالا سرمون نیست این مادر بدبختمونُ انقدر اذیت نکنیم آخه من ...
اما سر که بلند میکند ، با دیدن مرد مقابلش نفسش بند می آید و ...👇❌😱
https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0
https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0
پارت واقعی خود رمانِ کپی ممنوع ❌❌
محشره رمانش با همون پارتای اولش غوغا کرده💥🍓
محدودیت سنی رعایت شود 🔞💦 | 203 | 2 | Loading... |
27 داشتم عروسک بازی میکردم وقتی توی خونۀ بابا بزرگم هلهله کشیدن و بهم گفتن، نشون شده پسر عموم شدم!
پسر عمویی که قرار بود برای درس خوندن بره فرنگ.
تمام سالایی که نبود من سعی کردم به پسر عموم وفادار بمونم اما اون مرد چشم سیاه لعنتی شب و روز برام نذاشته بود!
اونقدر گل اورد و همه جا پشت سرم اومد، اونقدر پیش چشم همه و بی هوا مراقبم بود که بهش دل بستم!
من نامزد یکی دیگه بودم، ولی عاشق اون مرد بالا بلند چشم سیاه شده بودم! کسی که با یه نگاه میتونست ذوبم کنه.
بر خلاف مخالفت های همه باهاش فرار کردم ولی توی شب عروسیمون، یه اتفاق وحشتناک برام افتاد❗
اون جای نوازش و بوسه، با لگد و کمربند ازم استقبال کرد!
من اون شب فهمیدم اون مرد چشم سیاه مرموز، منو عاشق خودش کرده تا فقط بتونه... 😭🔥😱
https://t.me/+wB2pNYyELRE3ZGE0 | 340 | 1 | Loading... |
28 هنوز عضویت رمان های vipرو نگرفتید😒؟
نمیدونی کسایی که جمعهها تو خونهان چه رمان هایی میخونن😐؟
نمیدونید که این لیست همون رمان های توصیه ویژهاس🫣 فرصت عضویت فقط امروز رایگانه و ما بخاطر اصرار خیلیهاتون تا ساعت ۲۲ لیست دوباره تمدید کردیم🤭😍
بشتابید🏃♀🏃♀ و از دست ندید لطفا ❌ | 338 | 0 | Loading... |
29 سوپرایز ویژه نویسنده 🎁
رمانهایی که درعرض یک ماه غوغا وچند هزار مخاطب رو به خودش جذب کرد...😍
این رمانها بعداز اتمام میره برای چاپ🤷🏻♀️👇
بی سانسور خواندنشونو از دست ندید ❌❌ ❌
🌹 4/3/1403🌹
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+-OlTPDBklSoxN2Vk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
🎁
رمان های #بیسانسور و ممنوعهی بالا رو از دست ندید😉♨️
دارای محدودیت جدی سنی🔞❌لطفا از دست ندید
🎉🎉🎉🎉🎉
🎉🎉🎉🎉
🎉🎉 | 390 | 0 | Loading... |
30 قبل از این که دایی به من برسد از روی مبل بلند شدم و کمی عقب رفتم و به دایی که همچنان به سمتم می آمد خیره شدم.
با هر قدمی که دایی به سمتم من برمی داشت من یک قدم عقب رفتم تا پشتم به دیوار رسید. دیگر راه گریزی نداشتم.
نالیدم:
- دایی...........
- دایی و زهرمار .
صدای فریادش چنان بلند بود که آذین را به گریه انداخت. چشم بستم. حالا که کار به اینجا رسید بود، باید تمامش می کردم. به خاطر خودم، به خاطر آذین و به خاطر آرش. باید همین امروز همه چیز را تمام می کردم.
- دایی من تصمیم و گرفتم دیگه نمی خوام با آرش زندگی کنم. شما هم نمی تونید منصرفم کنید.
یک طرف صورتم سوخت و گردنم با صدای بدی به سمت عقب چرخید. همه از جایشان بلند شدند. حاج احمد جلو آمد و دست روی بازوی دایی گذاشت.
- آقا رضا این چه کاریه؟ با کتک زدن که چیزی درست نمی شه. باید ببینیم مشکل سحر خانم چیه که رفته این کار رو کرده...........
- مشکلش چیه؟ هیچ مشکلی نداره حاجی، فقط می خواد ما رو بی آبرو کنه. می دونی چرا؟ چون مثل مادرش خرابه. چون خون اون هرزه تو رگه هاشه.
آتش گرفتم. چرا همیشه من را با مادرم مقایسه می کردند. چرا مطمئن بودند که من جا پای مادرم می گذارم. چون خون آن زن در رگ های من بود. خون چه کسی در رگ های مادرم بود. عزیز؟ آقا جان؟ مگر همان خون در رگ های دایی و خاله ها نبود. پس چرا آنها مثل مادرم نشدند؟ چرا من باید حتماً مثل مادرم می شدم.
صاف ایستادم و برای اولین بار حرف دلم را به زبان آوردم.
- خون تو رگ های مادر من همون خونی که تو رگ های شماست. پس هر چی مادرم هست شما هم هستید.
دایی به سمتم یورش برد. زن دایی توی صورتش زد. حاج احمد دایی را گرفت و به عقب کشید. صدای گریه آذین بلندتر شد. آرش از جایش تکان نخورد.
- حروم زاده.
با بهت به خاله زهرا که با تنفر نگاهم می کرد، خیره شدم. چرا من را حرامزاده خوانده بود؟
https://t.me/+gld2nS4gq7lmOTRk
https://t.me/+gld2nS4gq7lmOTRk
وقتی حرف طلاق از همسرم که پسرخاله ام بود زدم مرا حرام زاده خواندند!
آن هم به جرم مادرم! به جرم پدری که هیچکس او را ندیده بود!
من اما فقط یک عاشق بودم!
عاشقی که می خواستم با طلاق قلب همسرم را برای خودم کنم اما او.... | 54 | 0 | Loading... |
31 سوپرایز ویژه نویسنده 🎁
رمانهایی که درعرض یک ماه غوغا وچند هزار مخاطب رو به خودش جذب کرد...😍
این رمانها بعداز اتمام میره برای چاپ🤷🏻♀️👇
بی سانسور خواندنشونو از دست ندید ❌❌ ❌
🌹 4/3/1403🌹
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+-OlTPDBklSoxN2Vk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
🎁
رمان های #بیسانسور و ممنوعهی بالا رو از دست ندید😉♨️
دارای محدودیت جدی سنی🔞❌لطفا از دست ندید
🎉🎉🎉🎉🎉
🎉🎉🎉🎉
🎉🎉 | 65 | 1 | Loading... |
32 دوست صمیمی و شوهرش و باهم دیگه تو خونه خالی...😱🔞🔞
تاکسی سر کوچه ایستاد، سرگرم بیرون آوردن پول از کیف
گفتم:
-لطفا بپیچید داخل کوچه
- نمیشه خانم !! چه قیامتیه ؟؟ کسی مرده؟
سرم را بالا گرفتم:
جلوی ساختمان ما جمعیت زیادی جمع شده بودند
ماشین پلیس و آمبولانس هم بود.
وحشت کردم. در ماشین را باز کرده پیاده شدم.
-آبجی ، کرایه ما چی شد پس ؟؟
هل کرده چند تراول مچاله را به سمتش انداخته و دویدم داخل کوچه
دلشوره و اضطرابی که از صبح در جانم ریخته بود بی دلیل نبود .
مریم خانم همسایه روبرویی با دیدنم شروع به پچ پچ کرد
زنی چادری به سمتم آمد ، گیتی بود
چهار پنج ماه پیش جلویم را گرفته و گفته بود رستان را هنگام ورد به خانه ی مهتا و کیارش دیده است.
سینه سپر کردم و از آبروی همسر و دوستم دفاع کرده بودم.
حالا دیگر قدم هایم یاری نمی کرد
میخکوب شده ایستاده و صدای جیغ های گوشخراش زنی را می شنیدم
مردی فریاد زد:
- خلوت کن آقا، برید کنار
پلیس بود که مردم را متفرق می کرد
من در مرکز دایره ای رو به درب ورودی ساختمان ایستاده و چشمانم تنها مردی را می دید که بر دستانش دست بند زده بودند
و لباس سفید رنگش آغشته به خون بود.
سرش را لحظه ای بالا اورد و من صورت سرخش را دیدم.
کیارش بود، دوست صمیمی رستان ، همان که از برادر نزدیک تر بود ،شوهر مهتا
نگاهش به من افتاد:
-ریرا
لب زد:
شر یه بی ناموس رو از سرت کم کردم.
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
سرباز سرش را خم کرده و داخل ماشین نشاندش
پشت سرش مامورخانمی ،دست مهتا را گرفته می کشید، لباسهایش پاره و موهای پریشانش صورتش را پوشانده بود
مهتا یک بند جیغ می زد
انگار دچار جنون شده باشد
مرا که دید
ایستاد
ناگهان شبیه دیوانگان شروع به خنده کرد
بعد دستهایش را به طرفم گرفته و رو به جمعیت گفت:
می دونید رستان دوستش نداشت، ازش متنفر بود.
من رو دوست داشت
قدمی به سمتم برداشت همه هاج و واج نگاهش می کردند
مامور زن سعی داشت کنترلش کند
جیغ زد
می خوام یه چیزی بهش بگم
خیره به چشمان مبهوت و ترسیده ام جیغ کشید:
نیما پسر رستانِ
فروریختم ، انگار از بلندی سقوط کرده و مرده باشم
کلمات از ذهنم می گریختند
چه می گفت؟؟
دیوانه بود؟!!!
کیارش می غرید و ناسزا می گفت
از داخل ساختمان برانکاردی را می آوردند
رویش را کشیده بودند
پارچه ی سفید خونین بود
بی اختیار دست رو شکمم گذاشتم
مهتا چه گفته بود؟؟
رستان از من متنفر بوده؟؟
مگر رستان نمی گفت عاشق این است که از وجود من دختری داشته باشد؟؟
تلو تلو خوران خودم را به برانکارد رساندم
بی لحظه ای تردید پارچه را کشیدم
رستان مرده بود؟؟؟؟.
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy | 67 | 0 | Loading... |
33 سلام عزیزایدلم به مناسبت روز تولد ادمین برای شما لیست رمان های چاپی ۱۴۰۳که اواخر فروردین قرارداد چاپشون بسته شده💯رو آماده کردیم میدونید که اگر چاپ بشن صحنههای جذاب و بی سانسورشون حدف میشه🥹 پس عضویت بگیرید و بیسانسور خوندشونو از دست ندید❌
کافیه برای عضویت فقط لینک شون رو لمس کنید😍👇
فقط تا امروز فرصت باقیست....‼️
تاریخ عضویت رمان های چاپی:🎉 4/3/1403🎉
اولین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
📚✏️
دومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
📚✏️
سومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
📚✏️
چهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
📚✏️
پنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
📚✏️
ششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
📚✏️
هفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk
📚✏️
هشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0
📚✏️
نهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
📚✏️
دهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0
📚✏️
یازدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
📚✏️
دوازدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G
📚✏️
سیزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0
📚✏️
چهاردهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
📚✏️
پانزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA
📚✏️
شانزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+6Qi1_54DUlJmZjJk
📚✏️
هفدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg
📚✏️
هجدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+Hf1dlSXg-z4wM2Q0
📚✏️
نوزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk
📚✏️
بیستمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+-OlTPDBklSoxN2Vk
📚✏️
بیستویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0
📚✏️
بیستودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+vEQPt5l1jHc5YTZk
📚✏️
بیستوسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg
📚✏️
بیستوچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+A5I9fr3VTYxkOTQ0
📚✏️
بیستوپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
📚✏️
بیستوششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
📚✏️
بیستوهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
📚✏️
بیستوهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
📚✏️
بیستونهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
📚✏️
سیومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk
📚✏️
سیویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
📚✏️
سیودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
📚✏️
سیوسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
📚✏️
سیوچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0
📚✏️
سیوپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
📚✏️
سیوششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
📚✏️
سیوهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
📚✏️
سیوهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
📚✏️
سیونهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
📚✏️
چهلمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
📚✏️
چهلویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
📚✏️
❗️دوستان لطفا این لیست پخش نشه چون تعداد فورواردها زیاد شده❌❌ | 56 | 0 | Loading... |
34 نصفه شب بود و من تنها جلوی در خونه ی پسر عموم بودم!
کوچه خیلی تاریک بود و پرنده هم پر نمیزد، شاید به غیرتش بر خورد و اجازه داد برم خونش و باهاش حرف بزنم ، خواستم جلو برم و زنگدرو بزنم اما ماشین مدل بالایی داخل کوچه پیچید و جلوی در خونه هامون پارک کرد.
دختری که خیلی به خودش رسیده بود و عطر لانکورش که منم مدهوش خودش کرد از ماشین پیاده شد و من ماتم برد! دوست دخترش بود؟
زنگ در خونرو زد و صدای هامون از اون ور افاف اومد:
-اومدی بیبی.. بیا ..بیا بالا که سرم داره میترکه !
با عشوه خندید:-باز کن بیام خوبت کنم.
و در باز شد و من نمیدونستم چیکار کنم مردی که دوستش داشتم جلو چشمام قرار بود با یه دختر دیگه شب و سر کنه؟
دختر داشت داخل میرفت که یک لحظه نفهمیدم چی شد که جلو رفتم و بلند گفتم:
- وایسا بینم خانوم کجا تشریف میبری؟
با تعجب سمتم برگشت: - شما؟!
پر اخم غریدم:
-من نامزد هامونم ،شما؟
جا خورد، از بالا تا پایین نگاه کرد که حرصی تر ادامه دادم:
-بیا برو بیرون از خونه ی نامزد لطفا..
ابرو انداخت بالا:
- از کی تا حالا هامون با دخترای پاپتی بر خورده که من خبر ندارم ؟
حرصی جلو رفتم و اصلا به این فکر نمیکردم که این کار چه نتیجه ای میتونه داشته باش برام:
_ پاپتی تویی که نشستی زیر پای مرد زن دار و نقشه کشیدی واسش !
اخماش پیچید توهم به یک باره بهم حمله کرد و موهامو کشید صدای جیغم بلند شد اما منم موهاشو کشیدم و حالا اونم جیغ میزد صدا جیغ و داد تو حیاط پیچیده بود.
و هامون بود که حیرون بدو وارد حیاط شد و با تعجب و بهت منو از اون زنیکه جدا کرد و داد زد:
_کیمیا این جا چیکار میکنی؟
همین کافی بود که اون دختر لوس خودش رو تو آغوش هامون بندازه و هق هق، زرتی گریه کنه و هامون هم دستاشو دورش حلقه کنه.
همین کار باعث شد من مات تصویر روبه روم لال بشمو دختره گفت:
- میگه نامزدته ، آره ؟
-چــــــــــــی؟!
ساکت و با بغض فقط نگاهشون میکردم که دختر با همین حرف شیر شد:
- گفت نامزدت دختره ی غربتی بی همه چیز !
هامون چشم غره ای به من رفت و کلافه روبه دختر گفت:
- تو برو تو تا من تکلیفمو با این بچه روشن کنم !
قلبم داشت خورد میشد و دوست داشتم بغض منم بشکنه اما غرورم به اندازه ی کافی شکسته بود . به من گفت بچه !
همین که دختره رفت تو هامون بد توپید:
-دختره ی احمق واس چی این ساعت از شب از خونه زدی بیرون ،عمو خبر داره؟
به خونش اشاره ای کردم:
-دوست دخترت چرا خونه ننه باباش نیست منم به همون دلیل!
جا خورد و اخماش بد پیچید توهم:
-تو خیلی بیجا میکنی خیلی غلط میکنی !
جوابشو ندادم و با صدای لرزون گفتم:
-تو چی؟ تو بیجا نمیکنی مثل آدمای هول دختر میاری خونت تا شبو باش سر کنی؟
بدش میومد کسی تو کاراش دخالت کنه و به یک باره سمتم اومد مچ دستمو محکم گرفت جوری که جیغم هوا رفت و اون بدون حرف کشوندم سمت خروجی که نالیدم:
-هامون واستا تنها اومدم کسی باهام نیست آیی دستم واستا... میترسم من شب واستا
اما پرتم کرد از خونش بیرون و در حیاطو محکم به روم بست و با صدای بلندی گفت:
-دختره آویزوون!
و من اشکام و هق هقم دیگه شکست و جیغ زدم:
-من آویزون نیستم من فقط دوست داشتم
اما دیگه ندارم هامون میشنوی دیگه دوست ندارم!
https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
مهسا سمتم اومد تا بغلم کنه که تشری بهش رفتم و گفتم :-جمع کن خودتو بابا، گفتم امشب حال و حوصله ندارم ، واسه چی اومدی ؟
_وا چته باز پاچه میگیری!خودت گفتی بیا نقش دوست دخترمو بازی کن تا شر دخترعموت کنده شه !
سپس به حالت قهر کیفشو برداشت و رفت ، نگران به ساعت نگاه کردم، دوازده و نیم بود چه غلطی کرده بودم من؟
یه دختر هجده ساله تو محله ای که خیلی زیادی خلوت بود چیکار میکرد؟!
از جام پاشدم و بدو سمت کوچه رفتم و به امید این که با ماشین اومده باشه دنبال پرایدی گشتم اما پیدا نکردم و به یک باره از ته کوچه صدای ضعیف جیغ دختری اومد!
کوچه ما بنبست بود و...؟؟
ترسیده بدو سمت ته کوچه رفتم و هوار زدم:
- کیمیا؟!! کیمیا؟
و به ته کوچه که رسیدم پسریو دیدم که از ترس پا به فرار گذاشت و قبل این که زیر مشت و لگد بگیرمش نگاهم به دختری خورد که بی جون و ترسیده روی زمین خاکی افتاده بود و نه فقط نه:
- کیمیا
بدو سمتش رفتم و لباساش تنش بود اما از ترس جون نداشت و بغلش کردم و هوار زدم:
-بگو کاری نکرد بگو کاری نکرد یالا بگو
هق هقی کرد و فقط زمزمه کرد:-درد دارم درد
بدنم یخ بست وضعیتشو چک کردم و اما لباسش تنش بود و نالید: - پهلوم ..پهلوم هامون .
هقی زد و به خاطر تاریکی هوا چیزی نمیدیدم و دستمو روی پهلوش کشیدم که صدای جیغش بلند شد و دستم خیس شد!
خون بود؟
چاقو بهش زده بود؟!
https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8 | 233 | 1 | Loading... |
35 بهترین رمان های عاشقانه اینجاست❤️🔥
🩵 وقتی شوهرمو با دوستم برهنه روی تخت دیدم درحالیکه حامله بودم...
💜عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...
🩷بخاطر دخترونگی نداشته ام مجبور شدم پیشنهادازدواج مردی رو قبول کنم که اصلا نمی شناختمش
🩵برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و
❤️شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم رفت
🤎 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...
💜لینک رمان های آنلاین اینجاست
💛ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه
💙گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه
💚مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...
🧡شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت
❤️عاشقانهای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی
🩵شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه
💜برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ...
❤️دوست داشتنش ساده نیست
🩶دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...
🧡دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...
🩷مربی بدنسازی پایین شهر و دختر پولدار پرنازوعشوه
💙لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!
🩷صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقهاش در ترکیه زندگی میکند...
🤎دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بیرحم میشود
💜عاشقانه ی سرگرد اینترپل و یه قاتل
🩵دختری که سه ازدواج ناموفق داره
🧡برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...
❤️اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم
🩷صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم
🤍پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی
💜عشق تا بینهایت
💚پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...
💛صدف دختری که بعد مرگ عموش اسیر پسر عمومذهبیش میشه
🩷عشق عجین شده خون و باروت
💙عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی
🩶عروس خونآشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه
💜عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی
🩵اون مرد دیوانهوار عاشق یه دختر شده ولی نمیدونه اون دختر نزدیکش شده که....
❤️رابطه دو زوج کاملا متقاوت از هم
💚مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..
💛ازدواج اجباری با قاتل زنم.
🤍آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.
🧡شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره
💙مجبور شدم معشوقه اون قاچاقچی باشم
💛عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی
🩷عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند...
🩵وقتی که یک دختر عاشق میشود
🤎من واقعیتم که دردهای بیاغراق زندگی، روی دوشم سوارند!
💙شوهرم مرد اما مجبورشدم به عقد برادرشوهرم دربیاد
❤️مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد
🖤همخونه بودی دختری زبان دراز و لجباز با پسری بی اعصاب و زخم خورده که پی انتقام
🩷ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته
🩵بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام
💜دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه...
🩶انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک
🤍پسرخاله ام بهم تجاوز کرد
🩵عشقم بهم خیانت کرد
🩶هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون
💙رابطهای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز
💛بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم میخواست که...
❤️دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...
🧡مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود
🩵 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم!
❤️عاشق پسر خونده ی پدر گمشدم شدم که با نقشه اومده بود تو زندگیم | 109 | 0 | Loading... |
36 Media files | 111 | 0 | Loading... |
37 شوهرش ازش می خواد بهش کمک کنه که به عشقش برسه😭💔
- می خوای باهاش ازدواج کنی؟
با لحن سردی جوابم را داد:
- می دونی که دوستش دارم.
می دانستم. خوب می دانستم!
تمام روزهایی که غم از دست دادن نازنین خانه نشینش کرده بود را خوب به خاطرداشتم.
- برای همین می خوای من و طلاق بدی؟
- باید از هم جدا بشیم!
- آرش ما بچه داریم...!
آرامش و مهربانی از صدایش رخت بربست.
- من هیچ وقت بچه نمی خواستم!
راست می گفت بچه نمی خواست... این را وقتی فهمیدم که خبر بارداریم را به او دادم!
وقتی با فریاد از من خواست تا سقطش کنم. ولی من دخترکم را سقط نکردم...!
آب دهانم را قورت دادم. نهایت خفت بود، ولی باید تلاشم را می کردم.
- باشه، باهاش ازدواج کن ولی من و طلاق نده. من قول می دم کاری به زندگیت نداشته باشم. همین که هر چند روز یه بار به من و آذین سر بزنی برامون کافیه.
- نمی شه. نازنین قبول نمی کنه. اولین شرطش برای ازدواج با من جدایی از توئه.
بغضم را قورت دادم و گفتم:
- آرش من نمی.........
میان حرفم پرید:
- ببین سحر تو معنی عشق رو می فهمی. تو می دونی آدم عاشق برای رسیدن به معشوقش هر کاری می کنه. پس این کار رو برام بکن. عشقی رو که این همه سال ازش دم می زدی رو ثابت کن. کمکم کن بی دردسر به نازنین برسم.
https://t.me/+Unm3PTQFqaU5ZTNk
https://t.me/+Unm3PTQFqaU5ZTNk | 91 | 1 | Loading... |
38 -تونل ریزش کرده مهندس...بیچاره شدیم... خانوم مهندس مونده زیر آوار!
چند ساعت قبل
-هرجور شده کَلَک اون دختره رو بِکَن اویس ؛ نباید بعد اون مأموریت، پاش به شهر برسه!
نگاهی به اطراف انداخت و کلافه صدایش را پایین آورد:
-انتقال اون سهام کار توئه تینا. قبل از رسیدن من انجامش میدی
زن پشت خط پر از حرص بود و شاید بوهای بدی از رابطه ی دروغین نامزدش با دخترِ بهمنخان به مشامش میرسید
-چیه؟دلت برای دختر دشمنت میسوزه؟
حسادت زنانه میتوانست خطرناک ترین حس دنیا باشد
داشت روی مغز اویس میرفت
-چرند نگو
-یادت رفته بهمن چطور با سرنوشتمون بازی کرده؟
فکش فشرده شد و با تیپا ضربه ای به اولین شئ سر راهش زد
-از من میخوای دختره رو بکشم؟
رد دادی انگار ...قاتلم مگه؟
صدای پوزخند زهردار تینا علامت خطر بود
زن ها باهوش بودند
میدانستند پای یک مرد کِی و چه زمانی میلغزد
-اویس...اویس...اویس اگر بفهمم با اون دختره ی پاپتی ریختی رو هم قید همه چیو میزنم و طرح رو میفروشم به عربا
چشمانش روی هم افتاد
نفس هایش سنگین شد
چگونه دختری که بیش از دو ماه حتی برای یک بازی ، در آغوش خود خواباند را سر به نیست میکرد؟
-اویس؟
این بار صدای تینا پر از ترس بود
اویس نباید گزک دست این زن میداد
-تا شب حلش میکنم
از همینجا میتوانست قدم برداشتن های وفا را به طرف خود ببیند
باید قطع میکرد
-اویس
نکنه عاشق دختر بهمن شدی؟ها؟
چیزی از سینه اش فرو ریخت
هاه...عشق؟
عاشق دختر بهمنخان شود؟
مزخرف بود
اویس خونشان را میریخت و دست آخر به خورد خودشان میداد
-کم مزخرف بباف تینا
داره میاد باید قطع کنم
وفا از دور برایش لبخند زد و موهایش را که عقب فرستاد قلب سیاه مرد به تپش افتاد
-اویس قطع نکن....گوووش کن به من...قبل از طلوع فردا کلک اون تخ*م حروم بهمن رو میکَنی.یادت نره کل زحمتای چندین و چند ساله ت دست منه
-صبحتون بخیر خوشتیپ خان
اویس گوشی را قطع کرد و صدای جیغ های تینا خاموش شد.
قلبش تندتر تپید وقتی دست های ظریف دخترک دور گردنش حلقه شد:
-تو اتاق ندیدمت ، دلم برات تنگ شد آقا غوله. با کی حرف میزدی؟
-با زن اولم! حرفیه؟
میزد به در مسخره بازی و دخترک معصوم نمیدانست آن یک واقعیت بزرگ است
خندید و سیب گلوی مرد تکان خورد
-بچه پر رو
وفا چانه ی زاویه دار و زبر اویس را بوسید و مرد با نفسی که از گرمای تن این دختر داشت دستخوش تغییر میشد , نگاهی به اطراف انداخت
-هی هی هی
دست قدرتمندش را دور کمر دخترک قفل کرده و در کسری از ثانیه او را به دیوارک پشت سرشان چسباند
-نمیبینی چقدر نره خر ریخته اینجا؟
وفا ریز خندید و تنش بیشتر به آجرهای خام فشرده شد
او دختر دشمن بود
باید حذف میشد
اویس اجازه نمیداد حقش پایمال شود
-حواسم بود. بعدم...میخوام برم سر پروژه. اومدم خداحافظی!
خون اویس از جریان می افتاد کمکم
از خداحافظی ته جمله اش خوشش نمی آمد، اما به بهای دختر بهمن بودنش قرار بود امروز بمیرد
در آن تونل
-بعدش قراره باهات درمورد یه موضوع مهم حرف بزنم.خیلی مهم!
سیب گلوی اویس دوباره تکان خورد
هیچ حرف مهمی با این دختر نداشت
او فقط یک مهره بود و امروز هم موعد پاک شدنش فرا رسیده بود
-الان بگو
اصلا هم کنجکاو نبود
اصلا هم نمیخواست جلوی رفتنش را بگیرد
اما وفا دیرش شده بود و شاید خودش میخواست به کام مرگ برود
-نوچ
روی پنجه ی پاهایش بلند شد
عاشق اویس شده بود
این مرد مانند یک کوه پشتش بود و همیشه از او مراقبت میکرد
یک بوسه ی کوتاه روی لبانش زد و درون اویس را به تلاطم انداخت
-سوپرایزه. الان نه!
هنوز قدمی نرفته بود که باز هم کمرش قفل شده و اینبار لب هایش اسیر بوسه های خشونت بار مرد شد
شاید برای آخرین بار بود
نفسش بند رفت
نمیدانست این همه حرص اویس از کجا آب میخورد
نمیدانست و چیزی گلوی مَرد را می آزرد
باید این کار را میکرد
در یک قدمی حقش بود و باید یک نفر قربانی میشد در راه حقش
وفا داشت خفه میشد که اویس دست از لب های کوچکش کشید
-وای...دیرم... شد
حالا اویس مانده بود و جای خالی دختری که با چشمان براق به طرف چاه میرفت
چاهی که اویس برایش کنده بود
-آقا ، بسته ی خانم فرهنگ رو کجا بذارم؟
با شنیدن صدای کارگری که نزدیکش شده بود نگاه خشک شده به ردپاهای دخترک را گرفت و به او داد
-بده من!
کارگر آن را در دستان اویس گذاشت و مرد به مارک داروخانه نگاه دوخت
ابروهایش در هم رفت و فورا در پاکت را باز کرد
baby check?
چیزی از سینه اش فرو ریخت
چند دقیقه میشد که وفا به طرف چاه رفته بود؟
-مهندس...مهندس کجایید؟
پاکت پلاستیکی از دستش روی زمین خاکی افتاد
لب هایش خشک شد و قلبش نتپید
مرد هراسان بالاخره به اویس رسید و دست روی سر خودش گذاشت
-تونل ریزش کرده مهندس... بدبخت شدیم... خانم مهندس مونده زیر آوار
❌❌❌❌❌
https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 | 82 | 0 | Loading... |
39 - مــــــن زنت نیستممممممم روانییی!
صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن.
خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمهی دورمون!
همه به من خیره نگاه میکردن و انگار میگفتند فاتحت را خواندی...!
نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت!
و منو کشوند سمت پله ها و غرید:
_هیچ کی بالا نمیاد!
و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، میخواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟!
اگه با اون قد و هیکلش منو میزد چیزی از من میموند؟ قطعا نه!
و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود:
_ولمکن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو میکشه!
خودمو عقب میکشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذرهای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت…
و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نردهی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش!
کلافه سمتم برگشت و غرید:
_ولش کن!
عصبانیت و خشم از سر و صورتش میریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم.
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتمکرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد:
_چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد میکشی؟؟؟
موش شده بودم:
_ببخشید…
چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم:
_منو نزن…
اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمربندشو باز کرد جیغ زدم:
_نزن! میخوای بزنی؟!!!
از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت:
_سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!!
❌❌❌❌❌❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
🌌پنهـان تـرین نیمـهی شهــر🌌
⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️
بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶
❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 | 118 | 1 | Loading... |
40 بیبی نگران سر از سجاده برداشت و رو به نبات که پشت پنجره نشسته و در گوشیاش چیزی تایپ میکرد پرسید:
-امیررضام نیومد؟
چشمان درشت نبات به طرفش چرخید:
-نه.
آشوب در دل بیبی افتاد اما به روی خودش نیاورد و از جا بلند شد:
-انشالله که خیره.
نبات دلواپس به پیام محدثه خیره بود
(امتحان فردا رو خوندی؟ وای این استاده چقدر گیره)
که همان وقت پیامی از سمت سهیل دوست امیررضا روی صفحهی گوشی نقش بست:
(سلام ببخشید این وقت شب مزاحم شدم، شما از امیررضا خبر دارین؟)
نفس در سینهی نبات گره خورد. یعنی چه؟ کجا بود که عالم و آدم دنبالش بودند؟
دستپاچه بلند شد و در حالی که تند به طرف حیاط میرفت، شمارهی پسرعموی بدعنقش را گرفت. اما امیرضا جواب نداد.
با استرس طول حیاط را پیمود و سه بار دیگر هم تماس گرفت.
در آخرین دقایق و در اوج ناامیدی صدای کشدار امیررضا قلبش را تکان داد:
-جاااااااانم؟
صدای کشدار و سکسکهها برای پی بردن به مستیاش کافی بود.
نبات شوکه و ترسیده گفت:
-خوبین؟
امیررضا میان خنده بریده، بریده گفت:
-چیشده یاد ما افتادی خانم دکتر؟ دلت تنگ شده؟ اونموقع که تو بغلِ اون پسر جوجه فوکلی میخندیدی یادم نبودی!
نبات گیج و ترسیده تکرار کرد:
-امیررضا چته؟ کدوم پسر؟
امیررضا انگار در عالم دیگری بود که هذیان گونه گفت:
-بعد عمری دلم برای یکی رفته که نگامم نمیکنه. حقم داره. قلبم که یکی در میون میزنه، ازش ده سالم که بزرگترم. عین خودشم دکتری نمیخونم که. از کل خاندانمم طرد شدم. حق داره دیگه!
دوباره خندید:
- کار خدا رو میبینی؟ یا زنگ نمیزنه یا وقتی زنگ میزنه که قراره بیشتر گوه بزنم به تصوراتش.
نبات مستاصل و لرزان نامش را صدا کرد:
-امیررضا؟! مستی؟
-چه خوبه صدام میکنی ها! انگار که اینجا کنارمی. تو بغلمی. پیشونیت چسبیده به پیشونیم. تنت چسبیده به سینهام و...
مستی هوشیاریاش را زایل کرده بود و نمیفهمید چه میگوید. نبات پلک فشرد و زیر لب زمزمه کرد: " مسته نمیفهمه. حساس نشو. حساس نشو خر خدا."
_کجایی؟ خونه خودتی؟
امیررضا کشدار جواب داد:
_جااااان! میخوای بیای خونهام؟! نمیترسی بخورمت؟
از حرص و استرس به جان پوست لبش افتاد.
سردرگم پلک بست:
-چقدر خوردی اینجوری شدی؟ حواست به قلبت هست اصلا؟ بچهای مگه؟ نمیدونی برای قلبت ضرر داره اون کوفتی؟
امیررضا سکوت کرد و آرامتر از دقایقی قبل لب زد:
_قولمو شکستم. قول داده بودم سیگار نکشم ولی نشد! قلب میخوام چیکار وقتی واس یکی دیگه میزنه و اون به چپش گرفته ما رو؟
درمانده وسط ایوان ایستاد و عصبانی نالید:
_زنگ میزنم سهیل بیاد پیشت. فقط لطفا دیگه نخور، خب؟ به فکر قلبت باش.
خندهی تلخش گوش نبات را پر کرد. پر از خشم غرید:
-دل لامصبم تورو میخواد هنوز نفهمیدی خانم دکتر؟!
نبات درمانده سکوت کرد که امیررضا پرسید:
_میای؟!
ثانیهها بینشان سکوت برقرار شد و سپس صدای خندهی تلخ امیررضا بلند شد:
_نمیای پس!
پسرک دوباره خندید و اینبار خفهتر نالید:
- البت کار درستی میکنی خانم دکتر! برو بگیر بخواب... گور بابای امیر رضا و دل...
نبات به میان حرفش پرید:
_میام.
https://t.me/+EoCElP7tGXM3MmVk
https://t.me/+EoCElP7tGXM3MmVk
https://t.me/+EoCElP7tGXM3MmVk
https://t.me/+EoCElP7tGXM3MmVk | 175 | 0 | Loading... |
Repost from N/a
_مگه یادم میره که هر شب با اون داداش عوضیتر از خودت مست میکردین و پشت در اتاقم تا خود صبح داد میزدین که درو باز کن تا از وجودت سیر بشیم؟🔞🔞🔞
چشمانش لبالب از اشک است:
_پشیمونم دردت به سرم، من دوستت دارم روژیا...
همش یه اشتباه بود، یه ندونم کاری احمقانه... منو ببخش و بذار با داشتنت همه چیز رو جبران کنم.
اشکهایم را محکم از روی صورت پاک میکنم طوری که رد دستم روی پوست نازکم به حای میماند:
_اون شبا که تا صبح تنم توی اتاق میلرزید که نیای سراغم و بیعفتم کنی باید به فکر الان هم میبودی...
تازه یادت افتاده من بیگناهم امیرحامی؟
چقدر بهت گفتم من تو مرگ مادرت دست نداشتم و تو فقط با رفع نیازهای شبونت عذابم دادی...
قدم جلو میگذارد:
_ازم بگذر روژیا...
عقب میروم و خود را به لبه تراس میرسانم:
_واسه این حرفا دیره، دیگه نمیخوام دستت به تنم بخوره!🔞
یه قدم دیگه برداری حسرت دیدنمو تا قیامت به دلت میذارم و خودمو پرت میکنم پایین!
ترسیده لب میزند:
_نرو عقب زندگیم، باشه... باشه هرچی تو بگی!
ولی پاهای لرزانم امان نمیدهد و همین که تلاش برای فاصله از لبه تراس میکنم ناگهان زیر پاهایم خالی میشود و...
Link
https://t.me/+RJJIkNRG3BI1NmFk
امیرحامی و برادر دوقلوش هرشب دخترکی که فکر میکنن مسبب مرگ مادرشونه عذاب میدن اما وقتی دست سرنوشت عشق رو تو قلب امیرحامی میذاره و متوجه میشه روژیا بیگناه هستش میره که بدستش بیاره...
اما برای اینکار دیر شده❌💯❌💯❌💯
5400
Repost from N/a
این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️🖤
کینه دل
https://t.me/+RJJIkNRG3BI1NmFk
❤️
جامانده
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
🎀
بی گناه
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🕊
روایت های عاشقانه
https://t.me/+wOEbmzMd5INiYjRk
🧊
کافه دارچین
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
☕️
قاب سوخته
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🔮
منشورعشق
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎼
فودوشین
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎾
کلبه رمان های عاشقانه
https://t.me/+4R6qpgXBinUxOTg0
📚
سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🍷
آشوب
https://t.me/+JA_ztMH7bANkMWRk
💝
وصله ناجور دل
https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk
☕️
سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🌰
پناهگاه طوفان
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🍕
لوتی اماجذاب
https://t.me/joinchat/VT1nRkXbjMJlNTRk
🎷
منتهی به خیابان عشق
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎲
سنجاقک آبی
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🧩
یک روز به شیدایی
https://t.me/+zifHrlN32FIyYTVk
💔
آناشه
https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk
🎭
روزهای سفید
https://t.me/joinchat/PA6bpIR_NkQ1MjI0
🦋
شب های پاریس ماه نداشت
https://t.me/+znZrAk1TDUZhNzk0
🌜
ماهرو
https://t.me/+wBeUk_vb119hNjc0
🍒
شاهزاده یخ زده
https://t.me/+KtcFzv-ZFeAxODQ0
🧀
ازطهرانتاتهران
https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0
🍍
گود من
https://t.me/+6kO-xJZMHKpjODc8
🧛
عاشق بی گناه
https://t.me/+ZX0tzSCYlTQyNmZk
💄
جاری خواهم ماند
https://t.me/+iltXh72SRbs4NDI8
🐙
بیا عشق را معنا کنیم
https://t.me/+OCmbm9KmMnBkMTFk
🐠
جدال دو عین
https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
🤡
دختر حاج مراد
https://t.me/+h-rcA9H3poQ3ZDQ0
✨
ماه عمارت
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg
🍀
لیرا
https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0
🦊
ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
🥝
سبوی شکسته
https://t.me/+9YhXOZ1bfwg0NzI8
👀
طعمه هوس
https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8
☂
سرنوشت ما
https://t.me/+LUgE9CRE6MhkNDlk
🥃
مضطر
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
☃️
فراموشی دریا
https://t.me/+jHupb8WZil8yMzhk
🌊
لمس تنهایی ماه
https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs
🌙
تاب رخ او
https://t.me/+1IDAUcrDvvBhNGQ0
🌒
سی سالگی
https://t.me/+GkymMdrhpaAxNTE0
🎯
قرار نبود عاشق شیم
https://t.me/+m3ELnbYGyV8xMTlk
💝
خواب
https://t.me/+hG88MA7KVnY2ZWM0
💀
جوخه یتقلا
https://t.me/+n342BLRGbCYwM2Fk
🧶
چشم های آهیل
https://t.me/+EQ36tGfAf380M2M0
👀
برزخ عشق
https://t.me/+Oe0BXmaR0L83NGU0
🐦🔥
شهربند گرگ سیاه
https://t.me/+Ijr5wTMZt0AzMDFk
☠
آرامش یک طوفان
https://t.me/+FrTtEfbimrY4NjRk
🐝
امیر سپهبد
https://t.me/+6yJS8TJ_aeA4Njhk
🐦🔥
اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🪐
رمانسرای ایرانی
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
✨
رمان های آنلاین
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
🧶
جال
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
👓
طلا
https://t.me/+kC7FObK-LxphMWY0
💄
منفصل
https://t.me/+jBtyLurwbX9mODM0
🌈
به تودچارگشته ام
https://t.me/+d0Klnq7MLTgxNDZk
🌻
به جهنم خواهم رفت
https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk
🐾
وکیل تسخیری
https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🌸
دلیبال
https://t.me/+Z44uQuiyJCIxODFk
🐚
فگار
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
👽
کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🪵
دیافراگم
https://t.me/+B2CA8Os4wWwwN2Y0
🌹
عروسک آرزو
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
💝
شبی در پروجا
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🌵
گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🍂
دل بیجان
https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0
🐝
راز مبهم
https://t.me/+-47jRFH3qFJmYTVk
⭕️
اختران
https://t.me/+jnB5gd1qIkU0OTI0
✨
ردپای آرامش
https://t.me/+cpWz_omXlDE5NjY0
🪴
عشق محبوس شده
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
🩵
1400
Repost from N/a
خاص ترین روز زندگیم،داخل سالن ارایشگاه فهمیدم باردارم...
داخل سرویس بودم و بیبی چکی که خط پر رنگ Tرو بهم نشون میداد،استرس رو به جونم وارد کرده بود..
هیچ وقت فکر نمیکردم تو همچین روزی،بفهمم بچه ی حامی تو شکممه،شبی که قرار بود خیلی قشنگ باشه
و حالا با وجود تست مثبتی که تو دستم بود،شاهانه میشد..درونم ذوقی بی سابقه به وجود اومده بود..
طولی نکشید که به خودم اومدم و با زدن آبی به دست و صورتم،از سرویس بیرون اومدم..
میکاپ آرتیست،لبخندی به روم زد و گفت:
-روژیا جون وقت شماست،بیا اینجا...
هول شده،این دست اون دست کردم و جواب دادم:
-عزیزم میشه من یکم دیگه بیام خدمت شما باشم،الان باید یه تماس اظطراری بگیرم
چشم روی هم گزاشت و جواب داد:
-باشه عزیزم هرطور شما راحتی،پس من به عروس بعدیم میرسم تاوقتی شما حاضر میشی
نفس عمیقی کشیدم و برای بار بیستم،با حامی تماس گرفتم و فقط با صدای اپراطور که میگفت (دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد) رو به رو میشدم...
در دام استرس و اضطراب بودم که گوشیم زنگ خورد و با خوشحالی که حامیه،صفحه رو نگاه کردم و با افتادن اسم آریا روی گوشی،بادم خوابید و ناچارا جواب دادم:
-بله آریا،هیچ معلوم هست داداشت کجاست؟؟چندین بار باهاش تماس گرفتم،جواب نمیده داره دیر میشه ما کی باید به باغ برسیم؟؟
با صدا ای لرزان و نفسی کند زمزمه کرد:
-حامی رفته روژیا،باید برگردی خونه،آماده نشو....
❌❌❌🔥🔥🔥
چقدر دردناکه
https://t.me/+RJJIkNRG3BI1NmFk
10310
Repost from N/a
این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️🖤
کینه دل
https://t.me/+RJJIkNRG3BI1NmFk
❤️
جامانده
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
🎀
بی گناه
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🕊
روایت های عاشقانه
https://t.me/+wOEbmzMd5INiYjRk
🧊
کافه دارچین
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
☕️
قاب سوخته
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🔮
منشورعشق
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎼
فودوشین
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎾
کلبه رمان های عاشقانه
https://t.me/+4R6qpgXBinUxOTg0
📚
سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🍷
آشوب
https://t.me/+JA_ztMH7bANkMWRk
💝
وصله ناجور دل
https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk
☕️
سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🌰
پناهگاه طوفان
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🍕
لوتی اماجذاب
https://t.me/joinchat/VT1nRkXbjMJlNTRk
🎷
منتهی به خیابان عشق
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎲
سنجاقک آبی
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🧩
یک روز به شیدایی
https://t.me/+zifHrlN32FIyYTVk
💔
آناشه
https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk
🎭
روزهای سفید
https://t.me/joinchat/PA6bpIR_NkQ1MjI0
🦋
شب های پاریس ماه نداشت
https://t.me/+znZrAk1TDUZhNzk0
🌜
ماهرو
https://t.me/+wBeUk_vb119hNjc0
🍒
شاهزاده یخ زده
https://t.me/+KtcFzv-ZFeAxODQ0
🧀
ازطهرانتاتهران
https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0
🍍
گود من
https://t.me/+6kO-xJZMHKpjODc8
🧛
عاشق بی گناه
https://t.me/+ZX0tzSCYlTQyNmZk
💄
جاری خواهم ماند
https://t.me/+iltXh72SRbs4NDI8
🐙
بیا عشق را معنا کنیم
https://t.me/+OCmbm9KmMnBkMTFk
🐠
جدال دو عین
https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
🤡
دختر حاج مراد
https://t.me/+h-rcA9H3poQ3ZDQ0
✨
ماه عمارت
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg
🍀
لیرا
https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0
🦊
ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
🥝
سبوی شکسته
https://t.me/+9YhXOZ1bfwg0NzI8
👀
طعمه هوس
https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8
☂
سرنوشت ما
https://t.me/+LUgE9CRE6MhkNDlk
🥃
مضطر
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
☃️
فراموشی دریا
https://t.me/+jHupb8WZil8yMzhk
🌊
لمس تنهایی ماه
https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs
🌙
تاب رخ او
https://t.me/+1IDAUcrDvvBhNGQ0
🌒
سی سالگی
https://t.me/+GkymMdrhpaAxNTE0
🎯
قرار نبود عاشق شیم
https://t.me/+m3ELnbYGyV8xMTlk
💝
خواب
https://t.me/+hG88MA7KVnY2ZWM0
💀
جوخه یتقلا
https://t.me/+n342BLRGbCYwM2Fk
🧶
چشم های آهیل
https://t.me/+EQ36tGfAf380M2M0
👀
برزخ عشق
https://t.me/+Oe0BXmaR0L83NGU0
🐦🔥
شهربند گرگ سیاه
https://t.me/+Ijr5wTMZt0AzMDFk
☠
آرامش یک طوفان
https://t.me/+FrTtEfbimrY4NjRk
🐝
امیر سپهبد
https://t.me/+6yJS8TJ_aeA4Njhk
🐦🔥
اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🪐
رمانسرای ایرانی
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
✨
رمان های آنلاین
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
🧶
جال
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
👓
طلا
https://t.me/+kC7FObK-LxphMWY0
💄
منفصل
https://t.me/+jBtyLurwbX9mODM0
🌈
به تودچارگشته ام
https://t.me/+d0Klnq7MLTgxNDZk
🌻
به جهنم خواهم رفت
https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk
🐾
وکیل تسخیری
https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🌸
دلیبال
https://t.me/+Z44uQuiyJCIxODFk
🐚
فگار
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
👽
کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🪵
دیافراگم
https://t.me/+B2CA8Os4wWwwN2Y0
🌹
عروسک آرزو
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
💝
شبی در پروجا
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🌵
گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🍂
دل بیجان
https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0
🐝
راز مبهم
https://t.me/+-47jRFH3qFJmYTVk
⭕️
اختران
https://t.me/+jnB5gd1qIkU0OTI0
✨
ردپای آرامش
https://t.me/+cpWz_omXlDE5NjY0
🪴
عشق محبوس شده
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
🩵
6200
بچه بودیم کسی نگفته بود میشود با یک کلمه دلت هُری بریزد.
نگفته بود نگاه پسری پیات بدود چه آشوبی به دلت میاندازد.
وای از بزرگترهایی که ما را مال هم میخواندند و من بیصبرانه منتظر بزرگ شدن بودم تا خانم هاتف شوم و مادرم کاچی درست کند و مادرش شب زفاف کَل بکشد؛هنور هفده سالم تمام نشدهبود که یک شب داد و فریاد زنان با خشم به سینهاش کوبید و گفت:
-نمیخوامش مگه زوره..!بابا مگه قدیمه...الان پسرا خودشون زن زندگیشونو انتخاب میکنن !
همسایه بودیم؛صدای دعوا خانهشان را پر کرده بود مدتی،تا اینکه وقتی همهچی آرام شد مادرش با شرم و ناراحتی خبر نامزدیش را داد و خیلی زود بساط ازدواجش با دوس دخترش برپا شد و دل منخُون.
چندسال بعد وقتی خبر جدایش رسید من داشتم عروس میشدم اما اون لعنتی با مالکیت بلند جلو همه گفت "من دست خوردهاشم " و منو رسوا کرد🔞....
https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
توصیهی ویژه نویسنده❌
6100
Repost from N/a
-گفتم نه بگو خلاصم کن...نمیتونم بهت دست بزنم...نمیخوامت لاکردار
لباس عروسم در دستم مشت میشود و بغض در گلویم سنگ میشود.از بچگی به نام هم بودیم.
از همان بچگی دلم گره خورده بود به سیاهی چشمان پسرهمسایه حالا همان خواستن تاوان شدهبود نخواستن شوهرم...
با پاشنهی کفش روی زمین ضرب میگیرد:
-نه امشب نه شبهای دیگهام خبری نیست...من دلم جای دیگهاست نغمه...بهت گفته بودم من شوهر بشو نیستم....!
بغضم نمه نمه آب میشود و اشک روی صورتم جاری میشود.
-این جوری نگو هامون...من دوستت دارم...بخدا اون قدر که...
تا بخوام جملهام را کامل کنم دستش را چنان در آینه میکوبد که از دستهایش خون جاری میشود.داد میزند:
-ولی من دوستت ندارم...ازت بدم میاد...از همون بچگی...از مهربونیات...از خود شیرینیهات...
دست دراز میکنم:
-دست داره خون میاد...
دستش را پس میزند و با کینه و نفرت میغرد:
-به درک....
همان لحظه گوشیش زنگ میخورد.دست داخل جیبش می برد و گوشیاش را بیرون میآورد.
با لبخند محوی زیر نگاهم جواب میدهد:
-سلام عزیزدلم...چطوری ؟
قلبم می شکند و نفس در سینهام حبس میشود.خودش بود.همان دختر موبلوند که دلش را برده بود و چقدر جنگید تا خانوادهاش با خواسته دلش موافقت کنند اما نشد...
زیرچشمی نگاهم میکند.دستم میلرزد ولی قلبم بیشتر وقتی میگوید:
-امشب بیام پیشت...؟!
نه نمیتوانست این قدر بیرحم باشد؛تازه عروسش را این شب لعنتی ول کند ولی بود.
گوشیش را داخل جیبش سُر داد.
آب دهانم را سخت قورت دادم و جان کندم.
-کجا میری ؟!
-پیش زنم...!
لعنتی...لعنت به زبانش...! دامن لباسم را بالا گرفتم و لب گزیدم.
-زنت منم هامون...!
با دست به تخت سینهام کوبید جوری که به زمبن افتادم.روی تنم خیمه زد و دستش دور گلویم حلقه شد.جوری که راه نفسم را بست.با خشم خروشید:
-تو زنم نیستی...!تو مایه عذابمی...!بمیر لعنتی...!
فشار دستانش بیشتر شد و چشمانش را چنان با کینه و نفرت به صورتم دوخته بود که مطمین شدم واقعا قصد جانم را دارد.نفسهابم به شمارش افتاده بود.حس کردم با مرگ فاصلهای ندارم که دستی محکم تنش را عقب داد.
با چشمان نیمهباز نگاهش کردم.
خودش بود.چشمهای سیاهش غرق در خون بود.
صدای مردانهاش میلرزید که رو به برادرش تشر زد:
-خجالت بکش تو مردی آخه...زنته بیغیرت...!
از دست هامون خون میچکید ولی اهمیتی نداد.قسم خوردهبود آبرویم را ببرد.
-نمیخوامش مگه زوره...؟!بابا من عُقم میاد بهش دست بزنم...!
چشم بستم.کاش میمردم جلوی او این طور آبرویم نمیرفت.صدای نفس های عصبیش را میشنیدم و کمی بعد با صدایی خشدارش گرفته گفت :
-طلاقش بده تا مال من شه...!
چشم باز کردم.باورم نمیشد روزی دلش را بدجور بخاطر خواستن هامون شکسته بودم حالا باز هم مرا میخواست.
هامون از کوره در رفت یقهاش را گرفت و غرید:
-زن دادشته لامصب...ناموسته...!
نفس های تند و عصبیش را بیرون داد و دست خونی هامون را از یقهاش جدا کرد.
-یه جو مردونگی سرت میشه زنتو شب عروسی ول نکن که بری پیش دوس دخترت....خواستن زن داداش نمیشناسه...
و چه کسی میدانست بازی روزگار یک روز دوبرادر عاشق را مقابل من جوری قرار میدهد که تاوانش دست خورده شدن من باشد🔞...
❌❌❌
https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
👍 1
22510
Repost from N/a
بهترین رمان های عاشقانه اینجاست❤️🔥
🩵 وقتی شوهرمو با دوستم برهنه روی تخت دیدم درحالیکه حامله بودم...
💜عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...
🩷بخاطر دخترونگی نداشته ام مجبور شدم پیشنهادازدواج مردی رو قبول کنم که اصلا نمی شناختمش
🩵برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و
❤️شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم رفت
🤎 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...
💜لینک رمان های آنلاین اینجاست
💛ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه
💙گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه
💚مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...
🧡شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت
❤️عاشقانهای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی
🩵شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه
💜برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ...
❤️دوست داشتنش ساده نیست
🩶دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...
🧡دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...
🩷مربی بدنسازی پایین شهر و دختر پولدار پرنازوعشوه
💙لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!
🩷صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقهاش در ترکیه زندگی میکند...
🤎دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بیرحم میشود
💜عاشقانه ی سرگرد اینترپل و یه قاتل
🩵دختری که سه ازدواج ناموفق داره
🧡برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...
❤️اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم
🩷صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم
🤍پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی
💜عشق تا بینهایت
💚پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...
💛صدف دختری که بعد مرگ عموش اسیر پسر عمومذهبیش میشه
🩷عشق عجین شده خون و باروت
💙عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی
🩶عروس خونآشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه
💜عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی
🩵اون مرد دیوانهوار عاشق یه دختر شده ولی نمیدونه اون دختر نزدیکش شده که....
❤️رابطه دو زوج کاملا متقاوت از هم
💚مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..
💛ازدواج اجباری با قاتل زنم.
🤍آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.
🧡شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره
💙مجبور شدم معشوقه اون قاچاقچی باشم
💛عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی
🩷عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند...
🩵وقتی که یک دختر عاشق میشود
🤎من واقعیتم که دردهای بیاغراق زندگی، روی دوشم سوارند!
💙شوهرم مرد اما مجبورشدم به عقد برادرشوهرم دربیاد
❤️مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد
🖤همخونه بودی دختری زبان دراز و لجباز با پسری بی اعصاب و زخم خورده که پی انتقام
🩷ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته
🩵بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام
💜دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه...
🩶انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک
🤍پسرخاله ام بهم تجاوز کرد
🩵عشقم بهم خیانت کرد
🩶هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون
💙رابطهای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز
💛بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم میخواست که...
❤️دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...
🧡مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود
🩵 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم!
❤️عاشق پسر خونده ی پدر گمشدم شدم که با نقشه اومده بود تو زندگیم
7900
Repost from N/a
_ اسم دلآرا رو بیاری شیرم رو حرومت میکنم.
_ اونوقت چرا؟
بازهم ننه سوزنش به من و دلآرای بینوا گیر کرده بود.
_ دختری که با تو بشینه تو کارگاه، تخته برش بزنه، میز پیچ کنه، میتونه مادر نوههای من بشه؟
سعی کردم با خنده تمامش کنم.
_ عوضش سرویسخواب نوهتو خودش درست میکنه.
خوابش را باید میدیدم. دلآرا کجا من کجا؟
هنوز حرص ننه خالی نشده بود.
_ فکر کردی نمیبینم، مدام سرِ بیروسری جلوی تو میچرخه؟ قروقمیش میاد؟
از ادایی که برای دلآرا درآورد خندهام گرفت.
_ نگو، مادر من! اون که همش لچک سرشه.
خودم مجبورش کرده بودم روسری سر کنند، نمیخواستم خاک روی موهایش بنشیند.
_ من دیپلمردّی رو چه به دلآرا! درسخوندهست، باسواد، مربی یوگاست.
_ اگه اینهمه کمالات داره، پس چرا چسبیده به تو و کارگاهت؟
_ اگه میبینی اومده باهام کار کنه از سر ناچاریه. نمیخواد از خونه بیرون بره و چشمش به این کیانمهر نامرد بیفته.
هنوز هم دلآرا دوستش داشت، با آن همه بلایی که کیانمهر سرش آورد، دستبند یادگاری او را از دستش درنمیآورد.
ننه ولکن قضیه نبود.
_ معلوم نیست با پسر حاجعنایت چه بندی آب داده که چپیده ور دل تو توی کارگاه. که آویزون تو شه.
دلآرا از دست کیان به من پناه آورده بود.
_ نگو گیسگلاب!
_ دهنم رو ببندم، پسرم بره یه زن بیایمون بگیره، خدا رو خوش میاد؟
سجاده را پهن کرد.
_ فؤاد قربون سجادهت بره، خدا قهرش میاد.
چشمغره رفت ولی کوتاه نیامد.
_ دختر برات پیدا کردم عین پنجهٔ آفتاب، یه تار موش رو نامحرم ندیده.
_ چی میگی واس خودت، ننه؟
دستی به گلویش گرفت و خواهش کرد:
_ فؤاد، من از دار دنیا فقط تو رو دارم.
وقتی مظلوم میشد دهانم را میبست. سکوتم را دید و ادامه داد:
_ من دیروز با زن حاج ضمیریان حرف زدم، دربارهٔ دخترش.
کجا میرفتم وقتی دلم جای دیگری گیر بود.
_ تو برو خواستگاری منم، میام.
فهمید سربهسرش میگذارم، تسبیحش را محکم سمتم پرت کرد.
قبل از اینکه در را باز کنم و نیشم با دیدن دلآرا پشت در بسته شود...
سرهمی آبی کار پوشیده بود، موهای فر دور سرش ریخته و از لچک بیرون زده بودند.
_ دل...دلی... تو از کی اینجایی؟
چشمهای قرمزش... فؤاد بمیرد...
سرش را پایین انداخت.
دستش وقتی دریل را سمتم گرفت میلرزید.
_ اومدم بگم دیگه نمیام کارگاه... کیان... کیان زنگ زده... میخواد باهام صحبت کنه...
https://t.me/+Lcx6HjR28P42OWE0
https://t.me/+Lcx6HjR28P42OWE0
تا حالا دختر کابینتساز دیدید؟
من دلآرا، اولین دختری شدم که پابهپای فؤاد با تخته و چوب کار میکردم.
چرا؟ چون یه مرد قوی و بانفوذ اجازه نمیداد هیچجا کار پیدا کنم.
عشق قدیمی من، کیانمهر سپهسالار... هر جا که برای کار رفتم باعث شد سهسوت اخراج شم.
اما یه نفر تو کابینتسازی بهم کار داد: فؤاد....
سرش درد میکرد برای دعوا... لات نبود، لوتی بود.
نه از کیان میترسید، نه از عاقبت کمک به من...
تا اینکه..
https://t.me/+Lcx6HjR28P42OWE0
13900
Repost from N/a
-فتبارک الله و و احسن الخالقین خدا چی ساخته، ماشالا تنت عین برف می مونه مادر..از بس که سفید و قشنگه.
مرام با شنیدن حرف های حاج خانم چای در گلویش می پرد و سخت به سرفه می افتد که خنده ام را می خورم و یقه تاپ را بالا تر می کشم....
مامان پری بی خیال روبه من ادامه می دهد...
- قربونه اون چشمای سبزت برم من.. حیف تو نیست با این بر و رویی که داری انقدر خواستگاراتو رد می کنی...؟!
خدا نکنه ای می گویم که مجدد نگاهش را به اخم های پسرش می دهد و روبه من غر می زند:
- این پسر منو می بینی.. یه وقتا فکر می کنم قبل از اینکه بدنیا بیاد خدا سلیقه و چشاشو ازش گرفته.. از بس که کج سلیقست و با دخترای پروتزی می گرده..
با حرفش مرام استکان را روی میز هُل می دهد و با چشمان گشاد شده می نالد:- چی می گی مامان..؟
لب هایم را از زور خنده تقریبا می جَوَم
که مامان پری حق به جانب پشت چشم برای پسرش نازک می کند :
- مگه دروغ میگم..؟ اینایی که تو میری باهاشون خاک برسری می کنی.. هیچ کدوم جنس اصل نیستن.. ولی نگاه کن ماشالا دخترم هیکلش همش مال خودشه و طبیعیه...
سپس روبه من می پرسد:- طبیعیه دیگه مامان جان..؟
در حالی که هم از خنده و هم از شدت خجالت تقریبا گر گرفته ام روبه پری خانم که تازه همسر پدرم شده... سر تکان میدهم..که چشمانش برق میزند و روبه مرام چشم و ابرو می آید..
- دیدی گفتم..بچم کاملا نشراله.
مرام پوکر فیس مادرش را نگاه می کند:- اون نچراله..حاج خانوم..
خنده های ریز ریزم ادامه پیدا می کند که پهلویم نامحسوس زیر دست مرام فشرده می شود و مامان پری با صدای زنگ موبایلش از جا بلند می شود...
- حالا هرچی من دیگه رفتم.. جهان پایین منتظرمه... شب خونه فامیل دعوتیم..
نگاه متاسفی به مرام می اندازد و می گوید:- اینو گفتم تا ببینم میتونی امشب این دخترو عروس من کنی یا بازم از این عرضه ها نداری که نداری...
https://t.me/+tBDSaW5ekIRlNjE8
https://t.me/+tBDSaW5ekIRlNjE8
https://t.me/+tBDSaW5ekIRlNjE8
با صدای بسته شدن در مرام خونسرد مشغول باز کردن دکمه لباس هایش می شود...
از یاد آوری آخرین روز با هم بودنمان.. پر شیطنت می خندم که می گوید:- آره بخند... وقتی همین روزا تبدیل به شوهر شدم و جای سالم برات نذاشتم گریتم می بینیم...
- خیلی بیشعوری.. اگر به مامانت نگفتم پسرش خیلی وقته حجله عروسشو گرفته..و خانومش کرده..
با یک حرکت پیراهنش را در می آورد و سینه پهن و بی عیب و نقصش مقابل نگاهم قرار می گیرد..
- بگو عزیزم چون نه تنها مامانم... بلکه بزودی همه میفهمن تو مال منی و خیلی وقته همه وجودت به نامم شده... مکثی کرد و خیره به چشمانم ادامه می دهد :
-جااان اونجوری نگاه نکن.. میمیرم برات..
ضربان قلبم از قربان صدقه غلیظ و چشم های گرمش تند می شود که به سمتم خیز برمیدارد ووو
https://t.me/+tBDSaW5ekIRlNjE8
https://t.me/+tBDSaW5ekIRlNjE8
https://t.me/+tBDSaW5ekIRlNjE8
17100