cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

♣ماهِ سیاه²♣

در پس سیاهی و نومیدی زندگی، شاید ماهی روشن بود!🌗 هشتمین رقصِ قلمِ من🌙 - ماهِ سیاه🌑 #یگانه Unknown: @romani70 https://t.me/BChatBot?start=sc-416401-qeeXXVg

نمایش بیشتر
إيران394 318زبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
96
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

🌑ماهِ سیاه🌑 #پارت۹۳ برای چند ثانیه هردو به سکوت فرو رفتیم و فقط دود سیگارهامون بودن که باهم می‌رفتن به آسمون، سرش رو تکیه داده بود به دیوار و من‌هم تو همون حالت بودم امّا زیر چشمی نگاهش می‌کردم. سرش رو به چپ و راست تکون داد و شروع کرد به خندیدن و گفت:«دیگه خسته شدم از گریه، نمی‌زارم از این به بعد چشم‌هام جز برای شوق ببارن!» دست سمت چپم رو بلند کردم تا بزارم روی دستش امّا پشیمون شدم که گفت:«بزار، چرا می‌ترسی؟ مگه نمی‌خواستی دستم و بگیری؟ خب بگیر دیگه، دوستی و رفاقت به همیناشه، تو خوشی و خنده که همه هستن!» دستش رو گرفتم توی دستم و بغضم رو قورت دادم، پاهاش رو که دراز کرده بود کنار پاهام، آورد نزدیک‌تر و با خنده گفت:«من چقدر کوچولوام!» خندیدم و گفتم:«تقریباً همیشه خواسته یا ناخواسته بغضم و تبدیل به خنده کردی!» لبخندی زد و سکوت کرد، با تموم شدن سیگارش، پرتش کرد و به ساعتش نگاه کرد و گفت:«داره یک نصفه شب می‌شه، بارون نم‌نم می‌باره، میای پیاده بریم؟» - کدوم خونه؟ - هلیا گفت بریم اونجا! دستش رو از دستم جدا کرد و ایستاد، لباس‌هاش رو مرتّب کرد و دستش رو دراز کرد سمتم و کمک کرد ایستادم، کوله‌پشتیش رو انداخت و دوتا دست‌هاش رو داخل جیب‌های کتم که تنش بود قرار داد و باهم به سمت خونه‌ی هلیا و امیر حرکت کردیم. ایستاد و گفت:«لطفاً از جیب کوچولوی کیفم هنسفریم و بده!» حرفش رو عملی کردم که وصل کرد به گوشیش که داخل جیب کتم بود و هردو رو داخل گوش‌هاش قرار داد و دست‌هاش رو داخل جیب‌هاش، دستم رو بردم به سمت گوشی سمت راستش و داخل گوش سمت چپ خودم قرار دادم، با خنده نگاهم کرد و گفت:«این چیزا تو رماناام نیست، نصف شب یتزا خوردن کف خیابون زیر بارون، انداختن یه کت روی سرمون بخاطر بارون، با یه هنسفری آهنگ گوش دادن و قدم زدن زیر بارون!» با صدای بلند خندیدم و چشمکی زدم و به ادامه‌ی راه اشاره کردم و همونطور که می‌رفتیم گفتم:«سیگار کشیدن تو نم‌نم بارون!» @roman_yeganeh
نمایش همه...
🌑ماهِ سیاه🌑 #پارت۹۲ دوئید داخل زمین بزرگی که خالی بود از هر آدم و اشیائی و دست‌هاش رو باز کرد و چرخی زد و ننشست و تکیه داد به دیوار، با خنده رفتم به سمتش و ننشستم سمت راستش و گفتم:«مگه گشنت نبود؟» چشم‌هاش رو باز کرد و صاف ننشست و پاهاش رو جمع کرد و جعبه رو از دستم گرفت و خوراکی‌های داخلش رو خارج کرد و گذاشت روی زمین، سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد و گفت:«گوشیم و بده آهنگ می‌خوام بزارم، تا آهنگ می‌زارم اینا رو باز کن!» گوشی رو دادم و تا آهنگ رو گذاشت رعد و برقی زد و بارون نم‌نمی شروع به باریدن کرد، شروع کرد به خندیدن و گفت:«باور کنم همه فانتزیام دارن با شماها به واقعیت تبدیل می‌شن؟ پیتزا زیر بارون!» خندیدم و تکّه پیتزایی رو بردم به سمت دهنش و گفتم:«تازه این اوّل راهه!» خندید و گاز بزرگی ازش زد و گفت:«کتت و می‌دی بپوشم؟ داره بارون میاد!» به چشم‌هاش که مثل گربه‌ی شرک نگاهم می‌کردن خندیدم و گفتم:«می‌خواستم بعد این‌که این تیکه رو خوردی بدم، خودت زودتر گفتی!» تکّه پیتزایی که دستم بود رو گذاشتم داخل ظرفش و کتم رو از تنم درآوردم و خم شدم به سمتش و کمک کردم پوشید، فاصله‌ی صورتم با صورتش خیلی کم بود و گرمی نفس‌هاش رو حس می‌کردم. اومدم عقب و خیلی کوتاه نگاهش کردم و شروع کردیم به خوردن غذامون. به دور از تصوّرات و انتظارم، چشم‌هاش رو بسته بود و هم‌زمان که غذا می‌خورد، با آهنگ می‌خوند و می‌رقصید و قطرات بارون می‌نشستن روی صورتش و از ته دلش می‌خندید. با هر گازی که می‌زد نوک بینی و دور دهنش سُسی می‌شدن و باعث می‌شد بیشتر بخندم، هربار با دستمالی که دستم بود پاکشون می‌کردم و باز تکرار می‌شد. با تموم شدن غذا، خیره شد به بارون که شدّت بیشتری گرفت، شروع کرد به قهقهه زدن و کتم رو از تنش درآورد و اومد نزدیکم و زانوهاش رو چسبوند به زانوهام و کت رو روی سر هردومون قرار داد، صدای خنده‌هامون به آسمون می‌رسید و برق چشم‌های قهوه‌ای رنگش زیر کتی که هم‌نفس بودیم می‌تابید. با همون خنده‌های روی لب‌هام پرسیدم:«می‌تونی نفس بکشی؟» خندید و جواب داد:«نور آسمون و ماه و ستاره‌ها هستن، چشمات یجوری دارن برق می‌زنن که کلّی نور بخشیدن!» با اتمام حرفش دوباره با صدای بلند خندید و سرش رو کمی برد بیرون و گفت:«آخی، بارون کم شد، بیا بیرون.» کتم رو از روی سرمون بلند کرد و پوشید و تکیه داد به دیوار و گفت:«چقدر خندیدما!» کنارش تکیه دادم به دیوار و حرفش رو تایید کردم و پاکت سیگارم رو از جیب شلوارم خارج کردم، یکی در آوردم و گذاشتم گوشه‌ی لبم و با فندکم روشنش کردم، نیم نگاهی بهم انداخت و سیگار رو برداشت و گذاشت گوشه‌ی لب خودش و گفت:«برا خودت یکی دیگه روشن کن.» @roman_yeganeh
نمایش همه...
🌑ماهِ سیاه🌑 #پارت۹۱ با رسیدنمون به مقصد، شروع کردم به آروم صدا زدنش که ننشست و شروع کرد به خاروندن چشم‌هاش و پرسید:«اینجا دیگه کجاعه؟ چرا تو ماشینیم من و تو؟» صاف ننشستم و جواب دادم:«عزیزم اومدیم شام بخوریم دیگه، بعد اجرای ما!» هلیا باخنده جواب داد:«پیاده شید بچّه‌ها، بریم.» پیاده شدم و در سمت یگانه رو باز کردم که با مرتّب کردن شالش پیاده شد و در رو بستم، بلافاصله ماشین شروع به حرکت کرد و هلیا سرش رو از پنجره آورد بیرون و گفت:«خوش بگذره، نوش جونتون، بعد شام منتظرتونما!» یهو یگانه شروع کرد به خندیدن و برگشت سمتم و گفت:«من خیلی گشنمه، میای یا برم؟» سرم رو با خنده تکون دادم و گفتم:«بریم!» باهم وارد شدیم که یگانه با ذوق دوئید به سمت پیر مردی که فروشنده بود و با ذوق سلام کرد و گفت:«یدونه پیتزای خیلی بزرگ برامون درست می‌کنید لطفاً؟» دست به سینه شدم و با خنده خیره شدم بهش که فروشنده با خنده نگاهی به هردومون کرد و جواب داد:«معلومه که! تا بیست دقیقه دیگه آمادست!» با چشم‌هایی که می‌درخشیدن برگشت سمتم و اومد نزدیک‌تر و گفت:«رهام؟ می‌گم بریم پشت اینجا بخوریم؟ همون زمینه که خیلی بزرگه! آخه خیلی هوا خوبه.» - معلومه که میام خانم کوچولو، آماده شد می‌ریم اونجا می‌خوریم، خوبه؟ - عالیه! برگشت به سمت در مغازه و نفس عمیقی کشید و ننشست پشت یکی از میزها و دستش رو زیر صورتش قرار داد، رفتم کنارش و ننشستم مقابلش و گفتم:«فیلم امشب و نشونم می‌دی؟» - آخ خوب شد گفتی، آره‌آره، بیا ببینیم. صندلیش رو کشید سمتم و ننشست دقیقاً سمت راستم و فیلمی که از رقصیدنمون ضبط کرده بود رو گذاشت. محو فیلم بودم که با صدای آقای فروشنده به خودم اومدم که گفت:«گل دخترم سفارشتون آمادست! نوشیدنی چیا بزارم واستون؟» یگانه بلند شد و گوشیش رو گذاشت تو دستم و گفت:«تو ببین، من میام الآن.» کیفش رو از روی میز چنگ زد و رفت، فیلم تموم شده بود، گوشی رو خاموش کردم و دوباره خیره شدم بهش که داشت سفارش رو تحویل می‌گرفت و قدش به میز نمی‌رسید و روی پنجه‌هاش بود. خندیدم و بلند شدم که اومد سمتم و گفت:«بریم!» از صاحب مغازه تشکّر کردم که گفت:«می‌خواستم مغازه رو ببندم که شما اومدید، انقدر انرژی گرفتم ازتون که حالا با کلّی حال خوب می‌رم خونه!» هردومون باخنده تشکّر کردیم و از مغازه خارج شدیم، جعبه‌ی غذا رو داد دستم و کوله‌پشتی چرمش رو روی شونه‌هاش میزون کرد و جلوتر از من می‌دوئید به سمت همون زمینی که نشون کرده بود. @roman_yeganeh
نمایش همه...
🌑ماهِ سیاه🌑 #پارت۹۰ -رهام- نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم، اجرا مثل تمام اجراهای این سال‌ها بود، امّا با این تفاوت که کَسی که حس می‌کردم عاشقش شدم ننشسته بود مقابلم. طی اجرا چشم‌هام ثانیه‌ای ازش دور نمی‌شد و برق عجیبی توی چشم‌هام بود که تاحالا ندیده بودمشون؛ دردناک‌ترین بخش این بود که من عاشق بودم، امّا اون فقط من و برای خودش یه دوست معمولی می‌دونست و تمام حرف‌ها و کارهاش دوستانه بود، نه از روی عشق‌. *** چهارتایی سوار ماشین امیر شدیم، ننشستم صندلی عقب، پشت صندلی راننده و یگانه ننشست سمت راستم، وسط؛ هلیا آخرین نفر سوار شد و ننشست جلو کنار امیر و گفت:«آخیش!» خندیدم و گفتم:«ما اجرا کردیم، تو چرا می‌گی آخیش؟» - دوست دارم! یگانه با صدای بلند خندید و گفت:«عا، همین و می‌خواستی بشنوی؟ خوبت شد؟ دوست داره بگه آخیش!» با اتمام حرفش بیشتر خندید که سرم رو با خنده تکون دادم و به امیری که با خنده درحال رانندگی بود گفتم:«گشنمه برو شام بخوریم.» یگانه خمیازه‌ای کشید و گفت:«من خیلی خوابم میاد، برو دورترین رستوران که من بتونم بیشتر چرت بزنم.» هلیا به ساعتش نگاه کرد و گفت:«یچیزی بگم ذوق کنیم؟ الآن فقط اون فست فودی که خیلی باصفاعه بازه!» یگانه دور از انتظار هممون با خوش‌حالی داد زد:«ایول، برو بریم امیر.» دوباره خمیازه کشید و سرش رو گذاشت روی شونم و بلافاصله خوابش برد. با چشم‌هایی که گرد از تعجّب بودن نگاهش کردم و آروم سرم رو بلند کردم که با چشم‌های گرد و صورت متعجّب هلیا که برگشته بود سمتمون مواجه شدم، چشم‌هام رو چرخوندم به سمت آینه جلو که این‌بار با چشم‌های متعجّب امّا خندون امیر مواجه شدم. هلیا آروم خندید و ادای بشکن زدن در آورد که امیر با قهقهه‌های بی‌صدا زد از بازوی هلیا و گفت:«یگانه بفهمه پارمون می‌کنه.» خواستم چیزی بگم که یگانه سر و بدنش رو چرخوند سمتم و دستش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو گذاشت رو سینم. سرم رو بلند کردم و گفتم:«به ولله که من خوابم.» هلیا و امیر که از خنده‌های بی‌صدا قرمز بودن دست‌هاشون رو روی دهن‌هاشون گذاشتن و سعی می‌کردن آروم باشن. زیر لب "زهرمار"ی بهشون گفتم و دست سمت راستم رو آروم دور کمرش قرار دادم و دست سمت چپم رو روی دستش که روی شکمم بود. با آرامش خیره شدم به چشم‌ و ابروهای قشنگش که مثل نقّاشی بودن و تمام حرف‌هایی که واسش داشتم رو توی ذهنم برای بار هزارم مرور کردم، نفسم رو دادم بیرون و سرم رو تکیه دادم به صندلی و خیره شدم به مسیر. @roman_yeganeh
نمایش همه...
🌑ماهِ سیاه🌑 #پارت۸۹ -امیر- از داخل ساک لباس‌هام، لباس جدا کردم و رفتم به سمت رهام، ننشسته بود کنار یگانه روی صندلی مقابل شوفاژ و هلیا سشوار رو گرفته بود سمتشون تا گرم بشن، خندیدم و گفتم:«رهام تو پاشو بیا لباسات و عوض کنیم، بنده خدا یگانه لباساش خیسه آبه، اون و با سشوار خشک کنیم!» هلیا سرش رو با خنده تکون داد و با دست سمت چپش، دوتا دست‌های یگانه رو گرفت. دست رهام رو گرفتم و بلندش کردم و با خودم بردم داخل رخت‌کن و شروع کردم به باز کردن دکمه‌های پیرهن سفیدی که پوشیده بود، هم‌زمان می‌خندیدم و سرم رو تکون می‌دادم، سرم رو بلند کردم که با دیدن چهره‌ی آروم و متفکّرش بیشتر خندم گرفت. پیرهنش رو از تنش در آوردم و هودی قرمز رنگم رو کردم تنش که لب باز کرد و آروم اسمم رو صدا زد، جواب دادم:«جانم؟» ننشست روی زمین و همونطور که خیره بود به مقابلش گفت:«امیر؟ باهام رقصید!» مقابلش رو پاهام ننشستم تا لباس‌هام کثیف نشن و پرسیدم:«یعنی چی؟» همونطور شُکه، متعجّب و خیره جواب داد:«ماشین خراب شد، پیاده اومدیم، از یه خونه صدا آهنگ می‌اومد... باهام زیر بارون رقصید، خندید، آواز خوندیم، بدون هیچ چون و چرایی کتم و پوشید، می‌فهمی چی می‌گم اصلاً؟» شروع کردم به خندیدن و ایستادم و دستم رو دراز کردم به سمتش که دستم رو رد نکرد و کمک کردم ایستاد، شروع کردم به باز کردن کمربندش که با همون حالتی که داشت ادامه داد:«من امشب چطوری اجرا کنم؟» خندیدم و شلواری که روی ساعدم آویزون بود رو انداختم روی شونم و گفتم:«فعلاً این و از تنت دربیار، انقدر خیسه چسبیده!» کمک کردم لباس‌هاش رو کامل پوشید و آروم گونش رو بوسیدم و گفتم:«رهامم؟ داداشم؟ آروم باش، باشه؟ امشب بهترین اجرا می‌شه، قول می‌دم بهت!» در رو باز کردم و باهم از رخت‌کن خارج شدیم، بجز میکاپ آرتیست، هلیا و یگانه کَسی نبود، خواستم بپرسم که هلیا گفت:«بچّه‌ها رفتن رو صحنه، شما با آرامش آماده بشید!» دستم رو گذاشتم رو کمر رهام و گفتم:«بشین یه صفایی به موهات بده، من و هلیاام به یگانه کمک کنیم!» رفتم به سمت یگانه و هلیا، گفتم:«یگانه؟ می‌خوای باهم بریم لباس بگیری؟ پاساژ همینجاعه تقریباً!» - نه مرسی، تقریباً خشک شدن. لبخند زدم و گفتم:«موهات چه قشنگ‌تر شدن!» هلیا با لبخند دستش رو برد به سمت موهای یگانه و آروم نوازشش کرد و صورتش رو بوسید و گفت:«من و یگانه می‌ریم، شماام بیاید!» خم شدم صورتش رو بوسیدم و گفتم:«با بادیگاردا برید.» چشمکی برای تایید حرفم زد و باهم به سمت در حرکت کردن که یگانه چرخید سمت رهام و گفت:«کتت و گذاشتم روی صندلی، اون تیپ خیلی قشنگ و مردونه بود، امّا این تیپ اسپرتم خیلی بهت میاد، بازم ببخشید!» بدون شنیدن جوابی در رو باز کرد و از اتاق خارج شد، با خنده ننشستم روی صندلی و کت زرشکی رنگ رهام رو تا کردم و از آینه‌ای که مقابلش بود خیره شدم به صورت ماهش. @roman_yeganeh
نمایش همه...
Repost from N/a
فردا ساعت ۱۸ پارت جدید...🧨💥💣 از پارت‌های یکشنبه ۲۱ فروردین، چه اتّفاقاتی رخ خواهد داد، اوه‌اوه، منتظر باشید...!😉💣 حدس می‌زنید قراره چی بشه؟🤔👇🏻 https://t.me/BChatBot?start=sc-416401-qeeXXVg
نمایش همه...
Repost from N/a
یکی از چیزایی که در هر شرایطی آرومم می‌کنه و کلی حس خوب بهم می‌ده، نوشتنه! همونطور که خیلیاتون در جریانید دوباره مثل اسفند ماه، اما یکم شدیدتر امیکرون گرفتم متاسفانه، اما تا هرجایی که بتونم براتون پارت می‌نویسم و می‌زارم، ممنون می‌شم اگه حمایت کنید، هرطوری که می‌تونید!😉❤️ @roman_yeganeh
نمایش همه...
- با شما سه نفر یه رهامی‌ام که کَسی تو عمرش ندیده! ناشناساتون👇🏻 https://t.me/BChatBot?start=sc-416401-qeeXXVg منم اینجا جواب می‌دم👈🏻 @romani70
نمایش همه...
🌑ماهِ سیاه🌑 #پارت۸۸ با اتمام آهنگ، با صدای بلند خندید و چشم‌هاش رو باز کرد و همونطور که دستم رو گرفته بود ازم فاصله گرفت و اون‌یکی دستش رو هم باز کرد و نفس عمیقی کشید و گفت:«تو چقدر پایه‌ای رهام!» دستش رو از دستم جدا کرد و صاف ایستاد و نگاهم کرد که خندیدم و اشک‌هام رو پاک کردم و چند قدم بهش نزدیک‌تر شدم و همونطور که اشک‌هاش رو پاک می‌کردم گفتم:«با شما سه نفر یه رهامی‌ام که کَسی تو عمرش ندیده!» خندید و سرش رو تکون داد. کتم رو در آوردم و انداختم رو شونه‌هاش و گفتم:«بپوش!» بی‌هیچ حرفی پوشید که با دیدنش شروع کردم به خندیدن و گفتم:«کت متحرک و پادار!» شروع کرد به خندیدن و گفت:«ایوای، یه ساعت دیگه اجراعه، دیرمون شد.» - عجله نکن، کوله‌پشتیت و بردار بریم. رفت سمت کوله‌پشتیش و باخنده گفت:«دوربین هنوز روشنه!» خاموشش کرد و گوشی رو داخل جیب شلوارش قرار داد و کوله‌پشتیش رو برداشت که رفتم سمتش و همونطور که می‌خندیدم ازش گرفتم و گفتم:«تو دستات و بزار داخل جیبای کت که سردت نشه مریض نشی، کوله‌پشتیت دست من، میارمش.» سرش رو به نشانه‌ی قبولی تکون داد و باهم به راه افتادیم. *** نصف بیشتر مسیر رو توی سکوت طی کرده بودیم و فقط صدای بارون و گاهی رعد و برق بود که سکوت بینمون رو می‌شکست و سر تا پای هردومون خیس آب شده بود و موهامون ازشون آب می‌چکید. بالآخره شروع کرد به حرف زدن و گفت:«رهام؟ امّا الآن اینطوری خوب نیست از بین مردم که طرفداراتن رد بشی بری داخل، اونم همراه من!» - چرا؟ - کلاً خیس آبی. - خب داره بارون میاد! - کتت تن منه. - چون هوا سرده! - اون‌وقت من کی‌ام کنارت؟ کیفمم دستته؟ - دوستم! - یه جواب تو آستینت داری کلاً نه؟ - چون چند سال باتو زندگی کردم! - مسخره. شروع کردیم به خندیدن که به ساختمون نزدیک‌تر شدیم، بدون توجّه به حضور طرفدارها کنار همدیگه نزدیک شدیم که بادیگاردها با دیدنم اومدن سمتمون و کنارمون شروع به حرکت کردن، برای دور کردن یگانه از اون سر و صدا و وضعیت و استرسی که گرفته بود قدم‌هام رو تند کردم و زود وارد شدیم، با قدم‌های تندتری به سمت اتاقی که بقیه بودن حرکت کردیم و در رو با شتاب باز کردم و وارد شدیم که همه‌ی نگاه‌ها برگشت به سمتمون! امیر و هلیا با تعجّب دوئیدن سمتمون و هلیا پرسید:«یاخدا! شما چرا این وضعی‌اید؟» امیر با تعجّب بیشتری پرسید:«زیر دوش بودید؟» هلیا با نگرانی چند قدم نزدیک‌تر شد و گفت:«الآن مریض می‌شید که!» یگانه هیچ حرف و واکنشی جز شوکه نگاه کردن نداشت بین همکارهام و نگاه‌های متعجّب که امیر گفت:«بیاید بشینید جلو شوفاژ، هلیا سشوار و بردار بگیر اینا رو خشک کن من از لباسام بیارم برای رهام، نیم ساعت دیگه اجراعه.» @roman_yeganeh
نمایش همه...
🌑ماهِ سیاه🌑 #پارت۸۷ -چند روز بعد- با چک کردن تیپ و ظاهرم از خونه خارج شدم و سوار ماشین شدم و به سمت خونه‌ی یگانه حرکت کردم، ساعت چهار عصر بود و چون پاییز بود هوا داشت کم‌کم تاریک می‌شد. با رسیدنم دم در خونش، گوشیم رو برداشتم و شمارش رو گرفتم و گفتم:«بپر پایین بریم!» بعد از دو دقیقه در کوچه باز شد و یگانه از خونه خارج شد و اومد سمت ماشین و سوار شد و سلام کرد، با لبخند جواب سلامش رو دادم و به راه افتادم. قطرات بارون شروع کردن به باریدن که یگانه خندید و گفت:«یادته از مدرسه اومدنی بارون می‌بارید کنار خیابون ساندویچ خوردیم؟» با یادآوری خاطراتمون خندیدم و گفتم:«رو جدولا راه می‌رفتیم، کُتم تنت بود، ماشین خراب شده بود کلّ اون راه و پیاده برگشتیم.» طبق عادت دستش رو گذاشت روی دهنش و شروع کرد قهقهه زدن. با شنیدن صدای خنده‌هاش آرامش وجودم رو گرفت و خواستم چیزی بگم که ماشین خاموش شد، همونطور که می‌خندید گفت:«اوکیه، این‌دفعه‌ام پیاده می‌ریم.» خندیدم و از ماشین پیاده شدم و کاپوتش رو دادم بالا و چک کردم و بستم، در سمت یگانه رو باز کردم و گفتم:«آره، این‌دفعه‌ام خراب شد!» - اشکال نداره پیاده بریم، بارون داره میاد. - نه، مریض می‌شی، با آژانس می‌ریم. پیاده شد و همونطور که کولش رو می‌نداخت پشتش گفت:«سوسول بازی درنیار بابا، ماشین و قفل کن بیا، خوش‌بختانه جای مناسبی خاموش شد، بمونه همینجا فردا حلش می‌کنیم.» جلوتر راه افتاد که با خنده سرم رو تکون دادم و در ماشین رو قفل کردم و با قدم‌های بزرگ خودم رو رسوندم بهش و گفتم:«بریم!» با لبخند نفس‌های عمیق می‌کشید و از صدا و بوی بارون لذّت می‌برد و منم از یواشکی تماشا کردنش لذّت می‌بردم. بی‌هوا ایستاد و اومد مقابلم و با چشم‌هایی که ذوق می‌کردن پرسید:«صدای آهنگی که از یکی از خونه‌ها میاد و می‌شنوی؟» - آره! - یادته تو عروسی هلیااینا رقصیدیم، گفتی بیا باهم تانگوام برقصیم گفتم الآن نه؟ - آره! - الآن بگم باشه، قبول می‌کنی؟ شروع کردم به قهقهه زدن و پرسیدم:«مطمئنی خانم کوچولو؟ تو تاریکی شب؟ وسط کوچه؟ زیر بارون؟ با صدای آهنگی که از خونه مردم میاد؟» خندید و با ذوق سرش رو تکون داد و جواب داد:«آره، اوّلین رقص تانگوم و با رفیق صمیمیم انجام می‌دم!» همونطور که با اشتیاق به حرف‌ زدنش نگاه می‌کردم جواب دادم:«قبوله!» با خوش‌حالی پرید هوا و رفت سمت دیوار و کوله‌پشتیش رو درآورد و تکیه داد بهش و گوشیش رو از جیبش خارج کرد و گذاشت روی کیفش و دوربینش رو روشن کرد و اومد سمتم و گفت:«شروع کنیم؟» - با کمال میل پرنسس! خندید و دست سمت چپش رو روی شونم قرار داد و دست سمت راستش رو قفل دست سمت چپم کرد، با لرزشی که به جون دست‌هام افتاده بود دست سمت راستم رو روی کمرش قرار دادم و شروع کردیم به رقصیدن. چشم‌هاش رو با خنده بسته بود و به خوبی همراهی می‌کرد، به دور از انتظار لب از هم گشود و شروع کرد به خوندن با آهنگ. باورم نمی‌شد همچین صدای قشنگی داشته باشه، لب‌هام رو تر کردم و از فرصت استفاده کردم و منم همراهیش کردم. صدای آواز خوندن و خنده‌هامون با رعد و برق و بارون ترکیب زیبایی شده بود که کوچه رو فرا گرفته بود. با هر رعد و برقی که می‌زد ناخودآگاه دستم رو می‌فشرد و با صدای بلندتری می‌خندیدیم و می‌خوندیم. قطرات بارون به طرز قشنگی روی گونه‌هاش می‌نشستن و صورت خندونش با چشم‌های بستش نقاشی‌ای بودن که تا به ابد فراموش نمی‌کردم. اشک‌هام با بارون ترکیب شده بودن و می‌ریختن و خیره نگاهش می‌کردم، چشم‌هاش رو باز کرد که هم‌زمان گریه می‌کرد و می‌خندید، دستش رو بلند کرد و چرخید و با صدایی که از ته دلش بود فریاد می‌زد و می‌خوند و ترقیبم می‌کرد تا ادامه بدم. دوباره دستم رو بلند کردم و همونطور که قهقهه می‌زد چرخید و این‌بار روی دست سمت راستم فرود اومد و فاصلمون خیلی کمتر شد. همونطور که روی دستم بود سرش رو آویزون کرد و با خنده گفت:«من همون یگانه‌ی سابقما!» خندید و از روی دستم بلند شد و دوباره به حالت قبل برگشت و به چشم‌هام که مثل چشم‌های خودش می‌باریدن نگاه کرد و دوباره چشم‌هاش رو بست و به آهنگ خوندن ادامه داد، لب‌هام رو تر کردم و صدام رو صاف کردم و بازم همراهیش کردم، هم توی گریه کردن، هم با فریاد آواز خوندن، هم توی خندیدن و هم رقصیدن. @roman_yeganeh
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.