298
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
نظرات 🦋✨
https://t.me/BiChatBot?start=sc-186178-yR2Xpk5
جواب ها ⚡️❄️
@nashenasnews
#Burned_face
#چهره_سوخته
#6
کیم مییونگ : ....
ماشین رو توی حیاط پارک کردم و با لبخندی مصنوعی و دسته گل راهی خونه شدم .
در رو که باز کردم جین لبخندی زد و گفت _ پدر مادر ، می یونگ برگشت
با دیدنشون ، تعظیم کردم و با لبخند گفتم _ سلام .. خیلی خوش اومدین .. خوشحالم که می بینمتون
توی دلم بهشون میخندیدم که حرفام رو باور میکردند !
مادر اومد سمتم و گفت _ سلام عزیز دلم
بغلم کرد ، منم مجبور شدم اخلاق سردمو کنار بزار و متقابلا این کار رو انجام بدم .
به سمت پدر قدم برداشتم گل رو بهش دادم _ بفرمائید
پدر : ممنونم دخترم .. خوبی بابا جان ؟
_ ممنونم
سر میز شام کنار جین نشسته بودم ؛ و چند باری گوشیش زنگ خورد و اسم ( جئون ) خودنمایی میکرد .
اما جین تماس هاشو رد میکرد .
که صدای آیفون به گوش رسید
_ من جواب میدم
جین : نه بشین خودم میرم
_ باشه
جین: بله ؟
+ ........
جین : الان میام
پدر : کیه پسرم؟
جین : یکی از دوستامه .. الان بر میگردم
جین همیشه عادت داشت دوستاش رو به خونه دعوت کنه . اما این بار زمانِ زیادی سپری شده بود و برنگشته بود .
از پشت پنجره به بیرون نگاهی گذرا انداختم .
کسی یقیه ی جین رو چنگ زده بود و گریه میکرد .
اما جین با خیالی آسوده فقط نگاهش میکرد .
خوب که نگاه کردم جئون جونگ کوک بود .
خیلی تعجب کردم ، اون و جین از کجا همو میشناختند ؟!
که دستی شونه ام رو نوازش کرد .
مادر : چیشده دخترم ؟
_ هیچی به اونا نگاه میکنم ... چرا دوستشو دعوت نمیکنه بیاد داخل ؟
مادر که جئون رو دید بهم ریخت و گفت _ بهتره که نیاد !
_ چرا ؟
مادر : مهم نیست .
_ شما اون اقا رو می شناسید؟
با پریشونی بیشتری گفت : نه .. تو اون رو میشناسی ؟
_ نه
مادر : بیا بریم شام بخویم سرد میشه
_ چشم
حالا میدونستم که همه خیلی چیزا رو ازم قایم کردن و از حافظه که از دست داده بودم سوء استفاده میکردن !
فقط فکر میکردم تنها کسی که باهام رو راست بود اون جیمین عوضی بود !
@FICTIONNEW
نظرات 🦋✨
https://t.me/BiChatBot?start=sc-186178-yR2Xpk5
جواب ها ⚡️❄️
@nashenasnews
#Burned_face
#چهره_سوخته
#5
کیم می یونگ : .....
سرم رو روی میز گذاشته بودم و فکرم درگیر بود . که صدای زنگ موبایل منو به خودم آورد.
اسم برادر جین خود نمایی میکرد .
با لحن آروم و خسته ای جواب دادم _ بله
جین : خوبی خواهر کوچولو؟
_ ممنونم
جین : زنگ زدم بگم هواپیما ی پدر و مادر تا دوساعت دیگه میشینه ... خوشحال میشن تو رو ببینن
_ مشکلی نیست ، خونه همو می بینیم.
جین : ولی اونا خوشحال میشن تک دخترشون برای استقبال بیاد فرودگاه .
حال مساعدی نداشتم.
میلی به دیدن اون زوج تقریبا میان سال نداشتم .
_ من خیلی خسته ام نمیتونم بیام ... خودت برو
جین: فهمیدم هیچ چیز راجب تو عوض نشده و همچنان لجبازی
_ خواهش میکنم جین . الان حوصله ی تشر شنیدن ندارم
جین : خیله خب حداقل شب زود برگرد
و تماس رو قطع کرد .
بعد کلی فکر کردن و بست نشینی توی دفترم متوجه شدم هوا تاریک شده !
از دفترم بیرون اومدم و با گفت جمله ی _ خسته نباشید میتونید برید
شرکت رو ترک کردم .
پشت رول نشستم و با بی حوصلگی رانندگی مو شروع کردم .
اون زوج یا بهتره بگم پدر و مادرم ؛ همیشه با من به مهربونی رفتار میکردن پس لازم می دونستم حالا که فرودگاه نرفتم حداقل با یک سبد گل بهشون خوش آمد بگم !
به سبد گل نگاهی انداختم ، زیبایش قلبی که از سنگ تشکیل شده بود رو نوازش کنه !
لحظات زیبام با زنگ موبایل گوش خراشم ، بهم خورد .
جیمین بود و جواب دادم _ بله
جیمین: شنیدم پدر و مادرت از آمریکا برگشتن
_ اره
جیمین : بهت تبریک میگم
_ تو خودت بهتر از هر کسی میدونی من علاقه ای به دیدن اونا ندارم
جیمین: اما اونا میخوان هر لحظه دختر نازشون رو ببینن
_ خب حرفت رو بگو
جیمین: پدر و مادرت باید هر لحظه سپاس گذار من باشن
_ چرا اون وقت ؟
جیمین : چون من دخترشون رو از مرگ نجات دادم
تلخندی زدم _ اها سپاس گذار باشن؟
جیمین: البته
_ دخترشون برای این کار تو ، تاوان زیادی پس داده ... پس لازم نیست ممنون باشن
جیمین: مثل اینکه می یونگِ من یکم عصبیه ... بره خونه مامانش بغلش کنه ، باباش نازشو بخره ، داداش قربون صدقه اش بره .. خوب میشه
_ به چرت گفتن علاقه ی خاصی داری ؟
جیمین: نه ولی به تو علاقه ی شدیدی دارم
از شنیدن حرفش که بیشتر از دقایق قبل اوقاتم رو تلخ کرده بود تماس رو قطع کردم !
@FICTIONNEW
نظرات 🦋✨
https://t.me/BiChatBot?start=sc-186178-yR2Xpk5
جواب ها ⚡️❄️
@nashenasnews
#Burned_face
#چهره_سوخته
#4
جئون جونگ کوک : .....
با تردید پالتوم رو پوشیدم ، و به تصویر نقش بستهی خودم ، توی آیینه چشم دوختم .
قلبم ، با نبض های نامنظم اش به نفس های من ادامه میداد !
لبم به سخن با خودم باز شد _ دیدی چی شد ؟ ... همه چی خراب شد ... مجبور بودی کسی که با تمام وجود دوسش داری رو همیشه از خودت برونی ... قبلا هر روز اون رو میدیدی ولی الان چی ؟ از یه سال بیشتر میگذره و تو خبری ازش نداری ... اره خبری از ( جین هه ) خودت نداری
سردی نفسم رو حس میکردم .
و هر ثانیه ی زندگی پر تلاطمم ؛ به فکر ( جین هه ) میگذشت .
پرونده ها رو برداشتم ؛ و باحال داغونم از خونه زدم بیرون .
امروز ، روز مهمی بود ؛ یک قرار داد مهم !
قدم های محکمم رو به سمت شرکتی ، که قرار بود باهاشون مذاکره کنم ؛ برداشتم .
مشتاقانه به سمت دفتر رئیس کل میرفتم ؛ میخواستم دوباره مییونگ رو ببینم ؛ تا خاطرات زیبای جین هه رو برام ، یادآوری کنه !
_ سلام
منشی : سلام بفرمائید
_ جئون هستم با خانم کیم قرار داشتم
منشی : بله بفرمائید داخل
به سمت در قدم برداشتم ، و خواستم در بزنم که صداش به گوشام خورد .
مییونگ : جیمین لازم نیست یه حرف رو صد بار تکرار کنی .... خیله خب فهمیدم
و دیگه چیزی نشنیدم . اسم ( جیمین ) منو به گذشته پرت کرد !
ولی الان وقتش نبود .
دستمو بالا آوردم و ضربه ای به در زدم .
مییونگ: بله
در رو باز کردم _ سلام
مییونگ : سلام آقای جئون بفرمائید داخل
زیر برگه مناقصه رو امضا زدم .
و حس شادابی در درونم جولان میداد !
نگاهم روی مییونگ ثابت مونده بود ؛ و حس خوشحالی درونی باعث میشد ، لبخند بزنم .
و مییونگ در جواب لبخند ملیحی بهم نشون داد ، و نگاهش رو ازم دزدید .
این مذاکره و قرارداد دو هدف برای من داشت !
یکی با دیدن مییونگ ، هر لحظه جای خالی جینهه برام پر میشد .
و دومی که خیلی مهم بود ..... !
پارک جیمین: ........
با انگشتام بازی میکردم ، و منتظر بودم مییونگ خبری ، که این همه منتظرش بودم ؛ رو بهم بده .
موبایلم زنگ خورد بی وقفه جواب دادم
_ بگو عزیزم
مییونگ : متاسفانه چیزی که این همه منتظرش بودی ، شکل گرفت و انجام شد .
با خیالی آسوده به صندلی تکیه دادم ، و پاهامو روی میز گذاشتم
_ حالا مونده دوتا چیز دیگه که من میخوامشون ... تو و اون جایگاه رویایی
مییونگ: به دومی میرسی ... ولی اولی نه ... بهت پیشنهاد میکنم حتی خوابش رو هم نبینی
_ وقتی توی واقعیت حسش کردی میبینی که هر کاری از پارک جیمین بعید نیست
مییونگ: خداحافظ پارک جیمین
کیم سوک جین : .....
پرونده های موکل ها رو بررسی میکردم ، و چیزی دست گیرم نمیشد
تموم فکر و ذکرم مییونگ بود !
میخواستم سر از کارش در بیارم .
که بند افکارم ، با ضربه ای که به در خورد پاره شد !
_ بفرمائید
در باز شد و قامت کسی نمایان شد ، که انتظارش رو نداشتم.
جونگ کوک : به به سلام آقای وکیل ... جناب کیم سوک جین
_ سلام ... اینجا چیکار داری؟
جونگ کوک : چه بد اخلاق ... تعارفم نمیکنی بشینم
تک خنده ای زدم _ بشین
جدی و جذاب بود ! دکمه ی کتش رو باز کرد ؛ و نشست .
جونگ کوک : مدت هاست دنبال یه جوابم ... یه جواب ساده !
_ خب
جونگ کوک : جین هه کجاست ؟ ... میخوام ببینمش
_ جین هه ؟
جونگ کوک : اره جین هه
_ نمیدونم کجاست
خنده های ریزش جاشو داد ، به باطنی داغون و عصبی و داد زد _ تو نمیدونی ؟ ... بسه ... انقدر دروغ نگو جین ... تو داداششی .... بعد نمیدونی کجاست
با آرامش لب زدم : اره نمیدونم
جونگ کوک : این قدر با آرامش حرف نزن ... بگو کجاست
_ : تا وقتی بود هی از خودت میروندیش الان چیشده یاد خواهر من افتادی ؟
کلافه داد زد _ جین هه کجاست ؟
_ : میخوای بدونی کجاست؟
جونگ کوک : اره بگو
سرمو خاروندم و با جدیت لب زدم _ بالای سرِ ما چیه ؟
جونگ کوک : سقفِ
_ نه کلا میگم
جونگ کوک : آسمون
_ اونجاست ... جینهه اونجاست
اشکای جمع شده ی توی چشماش بهم لذت میداد
جونگ کوک : یعنی ؟ ....
_ اره
با صدای لرزونش لب زد _ یعنی جینهه ... دیگه ... نفس نمی کشه ؟
_ اره ... چون خواهرم مرده
قطره های اشک از گوشه چشماش میچکید
خوشحال بودم
الان نوبت توعه آقای جئون که عذاب بکشی
@FICTIONNEW
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.