cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

دراماتيكها

با سلام و احترام ورود شما دوست نازنين 👋🌺❤️را تبريك عرض می كنیم . اميد است بتوانیم با مجموعه اى جذاب از متن ✍️ عكس🌆 موزيك🎶 گيف👁‍🗨 گوشه اي از خلوت شما را از آن خود نمایيم.👍🏼❤️🌺

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
788
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-37 روز
-930 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#پارت_228 شاهرخ پشت در ایستاده بود. سوالی نگاهش کردم. -بهارک و بیار اتاق من بخوابون. ابروهام از تعجب بالا پرید. -همین جا می خوابونمش. اخمی کرد. -دو روزه بهت رو دادم دوباره دور برت داشته؟ حرفی که زدم رو گوش کن زود باش. و رفت سمت اتاقش. نفسم رو کلافه بیرون دادم. بهارک و بغل کردم و سمت اتاق شاهرخ رفتم. وارد اتاق شدم. داشت لباس عوض می کرد. سریع پشت بهش کردم. -در زدن یادت ندادن؟ برو بچه رو روی تخت بخوابون. -اما آقا بهارک تا تو بغل نباشه نمی خوابه. -خودم میدونم. کلید به در اتاق انداخت. با قفل شدن در اتاق ترسیده نگاهش کردم. -چیه؟ نترس خوردنی نیستی. گوشه ی تخت به پشت دراز کشیدم و بهارک رو روی سینه ام گذاشتم. شاهرخ اومد سمت تخت و با فاصله ی کمی کنارم دراز کشید. با صدای آرومی شروع به خوندن لالایی برای بهارک شدم. شاهرخ  دستش و روی چشم هاش گذاشت. بوی عطرش تمام مشامم رو پر کرد. بهارک دست دراز کرد و تکه ای از موهام رو از زیر شالم به دست گرفت. ذهنم درگیر امیر حافظ بود. دلم می خواست الان کنارش بودم. با شل شدن دست بهارک فهمیدم خوابش برد. آروم روی تخت گذاشتمش و از تخت پایین اومدم. -کجا؟ ترسیده دستم و روی قلبم گذاشتم. -بهارک خوابید. تا صبح بیدار نمیشه. میرم اتاق خودم. -لازم نکرده، همین جا بخواب. با عجز نالیدم. -آقا خواهش می کنم. دستش و از روی چشم هاش برداشت. نگاهش رو تو تاریک روشن اتاق به چشم هام دوخت. -درم ببند. خوشحال سمت در اتاق رفتم و در و باز کردم. سریع از اتاق بیرون اومدم. کسی توی سالن نبود. در سالن رو باز کردم و ... 💚🤍❤️ @Dramaticha
نمایش همه...
#پارت_227 آقاجون برافروخت. -امیر حافظ تو خوب میدونی عشق و عاشقی تو این خاندان ممنوعه! ما یه بار عاشقی داشتیم بسه!! -اما من هیچ احساسی به هانیه ندارم! -رفتین توی زندگی احساس بهش پیدا می کنی. -من هر چی میگم شما یه چیز دیگه میگین! و از سالن زد بیرون. جو بدی به وجود اومده بود. همه سکوت کرده بودن. دلم هوایی برای نفس کشیدن می خواست. شاهرخ  بلند شد. -عمو فکر کنم دوره ی قاجار تموم شده باشه. الان جوون ها خودشون تصمیم می گیرن! -تا من زنده ام و بزرگ این خانواده، باید همه تابع حرف من باشن! شاهرخ سری تکون داد و سمت اتاقش رفت. امیر علی هم از سالن بیرون رفت. با رفتن بقیه دائی رو به آقاجون کرد. -چرا مجبورش می کنی هانیه رو بگیره؟ اون حق داره یه دختر بگیره نه هانیه رو... و سرش رو پایین انداخت. -تو کار من دخالت نکن! -اما آقاجون قرار بود نسترن با امیر حافظ ازدواج کنه. -حامد گفتم تو کار من دخالت نکن... من میدونم دارم چیکار می کنم؛ امیر حافظ بهترین گزینه برای هانیه است، هم فامیله و هم سر به زیر تر از بقیه و فهمیده. -چی بگم آقاجون؟ ... و بلند شد. دیگه نشستنم رو جایز ندونستم و بلند شدم. دلم می خواست دنبال امیر حافظ برم اما می ترسیدم. به ناچار وارد اتاق شدم اما با دیدن جو اتاق حالم بدتر شد. هانیه یه گوشه داشت گریه می کرد و نسترن یه گوشه. هدی و نسرین داشتن پچ پچ می کردن. سرگردون وسط اتاق ایستاده بودم که با صدای شاهرخ از پشت در سمت در چرخیدم و بازش کردم. 🍃🌸 💚🤍❤️ @Dramaticha
نمایش همه...
#پارت_226 امیر حافظ اومد کنارم. -خوبی؟ سری تکون دادم. -فکر کنم خوب باشم. بازوهام رو به آغوش گرفتم. -اِه، لاکاتو پاک کردی؟ برات لاک پاک کن آوردم. -آره. -چرا انقدر بد پاک کردی؟ -همینطوری! امیر حافظ دیگه چیزی نگفت. نمیدونست شاهرخ به زور باعث شد پاک کنم. چند روزی از اومدنمون میگذشت. همه توی سالن نشسته بودیم که آقاجون گفت: -حالا که مرجان هم اینجاست میخوام یه عروسی راه بندازیم. همه متعجب به آقاجون چشم دوخته بودن. خاله لبخندی زد. -حالا عروسی کی رو قراره برگزار کنیم؟ آقاجون دستی به عصاش کشید. -من و طلعت (خانم جون) تصمیم گرفتیم هانیه با ... مکثی کرد و نگاهش رو به امیر حافظ دوخت. -ما تصمیم گرفتیم امیر حافظ و هانیه با هم ازدواج کنن! لحظه ای حس کردم نفسم بند اومد. همه شوکه شده بودن. خاله رنگ از روش پرید. هانیه بلند شد و سمت اتاق رفت. اما چرا حال من بد شد؟! چرا دوست ندارم امیر حافظ مال کسی بشه؟ امیر حافظ بلند شد. -آقاجون بزرگ تر مائی و احترامت واجب، اما شما از من یا هانیه پرسیدین که این تصمیم رو برای ما گرفتین؟ -نیازی به پرسیدن نیست. فکر نکن چون پشت لبت سبز شده خودت میتونی هر تصمیمی بگیری! هانیه یه بار برای خودش تصمیم گرفت کافیه! صلاح شماست که با هم ازدواج کنید. نگاهم ناخواسته سمت نسترن کشیده شد. گوشه ی لبش رو به دندون گرفته بود و با اخم به آقاجون خیره بود. قلبم سنگین میزد. انگار داشتن بهترین جزء وجودم رو ازم می گرفتن. -اما شاید من یکی دیگه رو دوست داشته باشم! 💚🤍❤️ @Dramaticha
نمایش همه...
00:19
Video unavailableShow in Telegram
من عشق را با نام تو آغاز کرده ام... 💚🤍❤️ @Dramaticha
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
شهریست پرظریفان و از هر طرف نگاری یاران صلای عشق است گر می‌کنید کاری چشم فلک نبیند زین طرفه‌تر جوانی در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری هرگز که دیده باشد جسمی ز جان مرکب بر دامنش مبادا زین خاکیان غباری چون من شکسته‌ای را از پیش خود چه رانی کم غایت توقع بوسیست یا کناری می بی‌غش است دریاب وقتی خوش است بشتاب سال دگر که دارد امید نوبهاری در بوستان حریفان مانند لاله و گل هر یک گرفته جامی بر یاد روی یاری چون این گره گشایم وین راز چون نمایم دردی و سخت دردی کاری و صعب کاری هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی مشکل توان نشستن در این چنین دیاری درود ، در پنجشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۳ برایتان روزی پر از شادمانی خواهانیم گلم از خود رهیدن را بیاموز به سر منزل رسیدن را بیاموز مجالِ تنگ و راهی دور در پیش به پاهایت دویدن را بیاموز زمین بی عشق ،خاکی سرد و مرده ست به قلب خود تپیدن را بیاموز جهان جولانگهی همواره زیباست به چشمت خوب دیدن را بیاموز 💚🤍❤️ @Dramaticha
نمایش همه...
#پارت_225 -از وسایل دخترا برداشته. سرش و روی صورتم خم کرد. با تن صدای محکم و آروم لب زد. -یعنی تو لاک دخترها رو دزدیدی؟ -نه آقا! -بهتره برم بهشون بگم که حواسشون به بقیه ی وسایلاشون باشه تا تو ندزدی! -اما من دزد نیستم!! شاهرخ بی خیال شونه ای بالا داد و سمت در رفت. ترسیدم. -آقا خواهش می کنم. رو پاشنه ی پا چرخید. -باشه، بشین لاکا رو پاک کن. -الان؟ -آره همین الان. -با چی؟ -با چاقو. نگاه ملتمسم رو بهش دوختم. نگاهش رو ازم گرفت و روی صندلی نشست. -منتظرم ... چاقو تو بشقابه ... بهارک و کنارم گذاشتم و چاقوی میوه خوری رو برداشتم. به هر جون کندنی بود لاک ها رو پاک کردم. کمی بخاطر پاک کردن با چاقو کدر شدن. -می تونم برم؟ -بار آخرت باشه به وسایل دیگران دست می زنی. -اما من برنداشتم! -نمیدونم امیر حافظ تو توی دهاتی چی دیده!! بهارک و بغل کردم و از اتاق بیرون اومدم. مرجان با دیدنم پوزخندی زد. سمت آشپزخونه رفتم و غذای بهارک و دادم. خواستم بیام بیرون که مرجان تو چهارچوب در نمایان شد. -ببینم دختر جون تو انگار حالیت نیست! -منظورتون چیه؟ —یعنی تو منظور منو نمی فهمی؟ بهتره دور و بر شاهرخ  کمتر بپلکی ... -باید از شما اجازه بگیرم؟ دندون قروچه ای کرد. -حواست باشه یه کاری نکنم برای همیشه بیرونت کنه! شنیدم بدبخت بیچاره ام که هستی و جائی برای زندگی نداری. پوزخندی زدم. -شما هر کاری از دستت برمیاد انجام بده. و از کنارش رد شدم. قلبم تند می زد. هر بار که با مرجان برخورد داشتم حالم اینطوری می شد. هوا داشت تاریک می شد که امیر حافظ ... 💚🤍❤️ @Dramaticha
نمایش همه...
#پارت_224 -فهمیدم که نمیشه گذشته رو درست کرد. گذشته ی من مال گذشته است. وقتی مرجان منو نخواسته نمیگم سخت نیست، درد داره اما ناراحتی من یا خودکشی و افسردگیم باعث میشه چیزی تغییر کنه و مرجان دنبال دخترش بگرده؟ نه، چیزی تغییر نمیکنه. زانوهام رو توی بغلم جمع کردم. امیر حافظ لبخندی زد. -کاش همه مثل تو فکر می کردن. بلند شدم. -من برم ... الان بهارک بیدار میشه. امیر حافظ هم بلند شد. -راستی خودت به بهارک گفتی بهت مامان بگه؟ -نه، برای اولین بار وقتی من و مامان صدا کرد نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم. دلم برای بهارک می سوزه، اونم قربانی بزرگ ترهاش شده. امیر حافظ سری تکون داد. سمت سالن رفتیم. بهارک بیدار شده بود و صدای گریه اش از اتاق شاهرخ  می اومد. ترسیدم. در اتاق رو زدم و وارد شدم. بهارک روی زمین بود و شاهرخ رو به روی پنجره ایستاده بود. بهارک و بغل کردم. -خوش گذشت؟ -بله؟ چرخید و با اخم نگاهم کرد. -میگم دیدار یواشکیتون خوش گذشت؟ تو قراره بچه ی من و نگهداری یا بقیه رو ساپورت کنی؟ سرم و پایین انداختم. -فکر کردم بهارک دیر بیدار میشه. امیر حافظ کارم داشت. -آها یعنی کار اون از بچه ی من مهم تره؟ -نه آقا ... نمیدونستم چی بگم. سکوت کردم. اومد جلو و توی دو قدمیم ایستاد. -دفعه آخرت باشه بهارک و تنها میذاری و میری دنبال عشق بازی خودت! دستی به گوشه ی روسریم کشیدم. -بله آقا، اما ... مچ دستم اسیر دستش شد. -این چیه؟ -لاکه. پوزخندی زد. -اونو که دارم میبینم، کور نیستم. از کجا آوردی زدی؟ -امیر حافظ برام زد. ابروشو بالا داد. دست به سینه شد. -اون وقت اون از کجا آورده؟ 💚🤍❤️ @Dramaticha
نمایش همه...
#پارت_223 معلوم نیست با چادر نماز چقدر خوردنی میشی! حس کردم قلبم از جاش کنده شد. گونه هام گل انداخت. انگار تمام حس های خوب دنیا رو تو وجودم سرازیر کردن. نگاهم رو به دست امیر حافظ دوختم که با دقت داشت به ناخون هام لاک می زد. سر بلند کردم. نگاهم به صورت مردونه اش افتاد. این مرد عجیب مهربون بود. انگار از وجودش آرامش به آدم القا می شد. کارش تموم شد. لبخندی زد. -عالی شد! نگاهی به ناخونهای لاک خورده ام انداختم. واقعاً زیبا شده بودن. چشمکی زد. -کارم چه خوب شده ها !!! خندیدم. -عالی!! -میدونی گلاره؟ کمتر دختری پیدا میشه که مثل تو بزرگ شده باشن و انقدر محکم باشن. من روزانه خیلی مراجعه کننده دارم. دخترهایی که بخاطر یه شکست کوچیک خیلی کارها کردن. جامعه ی ما داره رو به افسردگی میره. همه خسته ان، همه بی حالن. دیگه خانواده ها برای هم وقت نمیذارن. نگاهم رو به لاک انگشتم دوختم. زمزمه کردم: -روز اولی که وارد مدرسه ی روستا شدم خانم معلم پرسید «کی هست که پدر یا مادر نداشته باشه؟» اون روز دلم نمی خواست که خانم بفهمه من نه پدر دارم نه مادر اما بچه ها با دست من رو نشون دادن. نتونستم تحمل کنم و گریان از کلاس زدم بیرون. تا خونه گریه می کردم و می گفتم «من بی بی رو دارم، مادرم میاد و من و با خودش میبره» وقتی وارد حیاط شدم بی بی با دیدنم هول کرد. قضیه رو براش تعریف کردم. عزیز اون روز بغلم کرد و خیلی باهام حرف زد. از همه جا و همه چیز. اون روز بهم گفت که مادرم هیچ وقت برنمی گرده و من باید قوی باشم. سخت بود هضم کردن حرف های بی بی! چند روز مدرسه نرفتم اما بالاخره رفتم. هر چی بزرگ تر شدم بیشتر ... 💚🤍❤️ @Dramaticha
نمایش همه...
00:33
Video unavailableShow in Telegram
#دکترهلاکویی چقدر زیبا میگه که: بهترین انتقام از کسی که تورو ترک کرده اینه که بعد از رفتنش؛ 🌸🍃 روز به روز خوشبخت تر، خوشحال تر و زیباتر زندگی کنی نه اینکه خودتو آزار بدی! خیلی از آدم‌ها حتی لیاقت ندارند که بهشون فکر کنی چه برسه به اینکه خودتو به آتیش بزنی، 🌸🍃 اینو یادت باشه اونی که رفتنیه میره...! 💚🤍❤️ @Dramaticha
نمایش همه...
00:03
Video unavailableShow in Telegram
🌸ظهرتون  شاد شاد 🌸برایتان  🌸یک دنیاشادی 🌸یک دشت آرامش 🌸یک دریاخوشبختی 🌸یک کوه سلامتی 🌸یک آسمان آرزوی زیباو 🌸یک  عمربا عزت ازپروردگار 🌸خواستارم 🌸ظهرتون کنار دلبر😍♥️ ‌💚🤍❤️ @Dramaticha
نمایش همه...