سقوط یک مرد Fateme ranjbar
فاطمه رنجبر 📚نویسنده رمان: حیف روزهای رفته 💥عشق از نوع ممنوعه 💥 مبتلا به عشق تو💥 زود گذشت،💥سلبریتی مغرور💥 بت شکسته 💥 عادلانه نیست 💥گرداب عشق💥دو خط موازی☀️بی صدا فریاد کن☀️صید دل لینک گروه:@grohghbvffjjnhgg
نمایش بیشتر2 429
مشترکین
-4924 ساعت
-3617 روز
-1 09530 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
پارت ۲۰۲
ماهان هم مثل خودش جواب داد:
- نه راه و تازه پیدا کردم از این به بعد من و زیاد اینورا میبینی.
- فکر کنم آخرین باری که دیدمت گفتم خوش ندارم دور و بر زن و زندگیم ببینمت.!؟
پوزخند زد و شانه بالا انداخت:
-نمیدونستم برای دیدن خواهرم باید اجازش و تو صادر کنی, چی میزنی انقدر توهمت بالاست؟
- مثل اینکه در جریان نیستی خواهر تو الان زن من و مادر بچهی منه و من این اجازه رو به تو و خانوادت نمیدم که وقت و بیوقت مزاحم مهوا شین و غذاب روح و جسمش شین.
- پس مثل اینکه تو خبر نداری، مهوا دلتنگ خانوادش شده اون به مامان زنگ زد گفت میخواد ما رو ببینه پس اونیکه داره عذاب میده تویی نه ما.
کیان با نگاه غمگینش به مهوا که مات و مبهوت به او زل زده بود نگاه کرد و گفت:
- آره مهوا؟ راست میگه؟
مهوا در سکوت فقط قطره اشکی از گوشه چشمش چکید.کیان عصبی تر از قبل غرید:
- چرا حرف نمیزنی این چی میگه؟
مهوا سعی میکرد نفس بکشد نفسش بالا نمیآمد، سرش را روی لبه مبل گذاشت و چشمانش را بست.
ظرفیتش تمام شده بود، دیگر بیشتر از این توان جنگیدن نداشت، حتی قدرت چرخواندن زبان در دهانش را هم نداشت.
ماهان منتظر به مهوا چشم دوخت، کیان کمی نگاهش کرد با تشویش و نگرانی نامش را خواند.
- مهوا؟
جوابی دریافت نکرد، عصبی و پر حرص به ماهان زل زد و گفت:
-وای به حالت اگه بلایی سر زن و بچهم بیاد شک نکن خودم خونت و میریزم.
کیان با دو سمت مهوا رفت بالای سرش ایستاد چند بار تکانش داد و نامش را خواند ولی جواب نداد ماهان مبهوت و وا رفته به آن دو نگاه کرد قدرت تکان خوردن نداشت.
👍 2
پارت ۲۰۱
با این حرف مهوا ماهان یک قدم عقب رفت و شانه بالا انداخت و با تاسف در چشمهایش خیره شد و آه سردی کشید و گفت:
- خواستم برادریم و ثابت کنم خودت نخواستی.
مهوا بغضش را فرو خورد و لبخند تلخی روی لبش نشست:
- هر وقت این حرف و زدی پشتش یه ضربه بزرگ از خودت خوردم تویی که ادعای برادر بودن داری.
- دارم بهت میگم یکبار بهم اعتماد کن فقط یکبار باهام بیا ببین موضوع از کجا آب میخوره.
دوباره سمت مبل رفت و بیحال روی آن نشست زیر دلش تیر میکشید با دردی که امانش را بریده بود آرام لب زد:
- الان وقتش نیست.
ماهان پشتش را به او کرد و سمت در رفت نیمی از راه را رفت ولی دوباره سمتش برگشت و گفت:
- شاید بعداً دیر بشه دیگه نبینیش.
فشردن دندانهایش به همدیگر از سرحد درد بود ولی سعی کرد از دید او پنهان شود که او متوجه حال او نشود.
- مهژین کجاست؟
- میای باهام ببینیش؟
کمی مکث کرد و تمام توانش را جمع کرد و گفت:
- امروز نمیتونم فردا...
هنوز حرفش تمام نشد که کیان از میانه جملهاش در را باز کرد و وارد خانه شد، ماهان با دیدن او رنگش پرید و دستش مشت شد و نگاهش سمت مهوا چرخید. از مهوا که دیگر چیزی نمانده بود رنگ به رو نداشت کیان لبخند تلخی روی لبش نشست و رو به ماهان گفت:
- به به برادر زن عزیزم خوش اومدی شما اینورا احیانا راه گم کردین؟
پارت ۲۰۰
پله ها را بالا رفت به محض نزدیک شدن به در، صدای گریه ی مهوا را شنید و لحن پر التماسش که از ماهان میخواست آنجا را ترک کند.
- برو ماهان تو رو خدا انقدر بهم امید الکی نده، من و کیان اینهمه گشتیم شکایت کردیم به جایی نرسید، الان اومدی ادعا میکنی دخترم و بهم بر میگردونی اونم تو همین چند روز!؟
حسی وادارش میکرد که با کمترین سر و صدا و بی هیچ جلب توجهای گوش بایستد و هیچ عکسالعملی نشان ندهد.
روی زانو نشست و از لای در نیمه باز سعی کرد ببیند، ماهان رو به روی مهوا ایستاده بود . عصبی و منزجر به ماهان زل زد و از طرفی گوشهایش را تیز کرد تا واضح بشنود. ماهان میان گریه های مهوا دست در موهایش کشید و کلافه به او تشر زد.
-الان این عر و اورت برای چیه؟ چرا انقدر از اون مردتیکه میترسی؟ مگه من غریبهم داداشتم،چیه میترسی با اینهمه سرمایهای که کنارش جمع کردی ولت کنه بره دنبال یکی دیگه.
مهوا روی مبل نشست و در خودش جمع شد .
با شنیدن حرفهای ماهان با تمسخر لبخند زد و سری از تاسف تکان داد.دستش روی دستگیره نشست تا در را باز کند که با صدای لرزان مهوا دستش را عقب کشید.
- لااقل میدونم چیزایی که کنارش به دست آوردم با زحمت خودش بود نه جیب باباش.
اره میترسم با دیدن تو زندگیم خراب شه الان هم برو تا کیان نیومد.
خندید و دستش را باز کرد و به دور اطرافش اشاره کرد و با لحن بد و توهین آمیزی گفت:
-خودت این ادا اطوارهات رو باور میکنی؟!بابا واقعا کوری به این میگی زندگی؟ تو لایق این زندگی هستی؟
مهوا با صدایی بالا رفته و شاکی داد زد:
-من خرم یا کورم به خودم ربط داره، اصلا میدونی اره من لیاقتم این زندگیه پر از عشق و آرامشِ نمیخوام با توهمات و چرندیاتت دوباره گند بزنی به زندگیم.
سرش را بالا آورد و پوزخند زد.
- باشه پس دیگه نگو ماهان بچهمو ازم گرفت امروز و یادت باشه خودت نخواستی بچهت و ببینی.
مهوا با خشم از جایش بلند شد و مقابل ماهان ایستاد.
-تو یه آدم احمق دروغگویی ،من هیچوقت بهت اعتماد نمیکنم یکبار با بازیت به زندگیم گند زدی ایندفعه گول بازیت و نمیخورم حالا برو بیرون.
ماهان از او رو برگرداند:
- تو یه بازندهای مهوا کل زندگیت و باختی مات شدی حذف شدی بخاطر چی!؟ به خاطر کسی که ارزشش رو نداشت
مهوا برای ایستادن دستش را به دسته مبل تکیه داد:
- من باختن و حذف شدن و به جون خریدم عوضش الان یه برندم میدونی چرا چون تو از زندگیم حذف شدی.
کلافه پوفی کشید و میدانست کم کم انفجار رخ میدهد.
- من بگم گه خوردم تمومش میکتی؟بابا غلط کردم تمومش کن، من الان میرم ولی مهژین و میارم ببینیش خوبه؟
مهوا عصبی خندید و ماهان مشت به کف دستش کوبید .
-زهرمار، ببند نیشت و نیشخند و پوزخند تحویلم نده یکبار بهم اهمیت بده من که دشمنت نیستم.
مهوا ناگهان سمت او هجوم برد یقه لباسش را گرفت با نفرت در چشمانش خیره شد.
- تو تمومش کن انقدر بازیم نده دیگه اینورا پیدات نشه فقط برو من هیچوقت بهت اعتماد نمیکنم.
👍 2
پارت ۱۹۹
آن روز کیانا و کمیل تا شب پیش آنها ماندند و مهوا و کیان وقت حرف زدن نداشتند. آخر شب هم مهوا آنقدر خسته و بیحال بود که سرش به بالشت نرسیده به خواب عمیقی فرو رفت. کیان هم فکرش را آزاد کرد و او هم آنشب را با آرامش خوابید.
....................
مثل همیشه صبح زودتر از مهوا از خواب بیدار شد، میز صبحانه را چید و چند لقمه کره و مربا خورد و از خانه بیرون رفت. ماشین را چند کوچه پایینتر پارک کرد و برگشت اول خواست به خانه برگردد و در انبار پنهان شود ولی احتمال داد شاید مهوا بیدار شده باشد.در همان کوچه وارد ساختمانی که نیمه کاره بود شد گوشه ساختمان روی تخته سنگی نشست و نگاهش را به در خانهاش دوخت. خودش هم نمیدانست میخواهد چه کند. درمانده و پریشان فقط به در خانه زل زد. لحظهها آنقدر کند میگذشت که او را عصبی میکرد. تقریبا یکساعت نشسته بود که با دیدن آن شخص و تکرار دوباره همچین صحنه ای برایش دور و بعید به نظر می رسید. فکر میکرد توهم زده، چشمانش را برای لحظهای کوتاه بست و آرام زیر لب با خود تکرار کرد:
««من آرومم قرار نیست اتفاقی بیفته.»»
او نگاه میکرد و در خانهاش به روی آن شخص باز شد و وارد خانه شد. دستش مشت شد گوشه لبش را به دندان گرفت و میجویید، به سختی از روی تخته سنگ بلند شد کمی این پا و آن پا کرد و سعی کرد خونسرد برخورد کند چند نفس عمیق کشید و آرام آرام سمت کوچه پایینی رفت با هر گامی که بر میداشت حرفها و قولهای مهوا در سرش نقش میگرفت، و با گامهای بعدی گذشته و اتفاقات تلخی که برایش رخ داده بود پر رنگ و پر رنگتر میشد. دیگر به ماشین رسیده بود سوار شد و در را محکم بست استارت زد یکبار دوبار سه بار و بار آخر با ناله روشن شد. پایش را روی گاز فشرد و حرکت کرد فقط دو کوچه بود ولی برای کیان انگار ساعتها طول کشید، درب خانه پارک کرد. از ماشین پیاده شد و بدون آنکه در را قفل کند سمت خانه قدم برداشت. آب دهانش را با صدا پایین داد و نگاهش را به کلیدی که در دست داشت دوخت.
کلید را آرام در قفل گذاشت و چرخواند چند نفس عمیق کشید و وارد حیاط شد در را پشت سرش آرام بست و کنار پله ایستاد به کفش مردانهی کنار پله زل زد و لبخند تلخی زد.
پارت ۱۹۸
در راه برگشت کیان برای مهوا بستنی خرید و مهوا نگاهی قدرشناسانه به او انداخت و گفت:
- من شک ندارم تو بهترین پدر دنیا میشی.
کیان ابرو بالا انداخت و از اینکه او را پدر خطاب کرد لبخند روی لبش نشست و ریتم قلبش تند شد.
- پدر شدن سخته، میترسم از پسش بر نیام چون مسئولیت سنگینیه ولی حس شیرینیه .
مهوا فکرش سمت دخترکش پر کشید قطره اشکی از گوشه چشمانش چکید.
- من سر مهژین همین حس تو رو داشتم. و ترسم به واقعیت تبدیل شد من مادر خوبی نبودم مسئولیت پذیر نبودم که اگه بودم الان دخترم پیش من بود نه اون مردتیکه دزد. دلم براش یه ذره شده، اصلا نمیدونم الان من و یادش میاد یا نه نمی دونم اگه یه روزی من و ببینه میشناسه اصلا من و به عنوان مادر قبول میکنه.
کیان نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- چرا نشناسه مگه بچه مادرش رو فراموش میکنه!
نیشخند زد و سرش را به شیشه تکیه داد.
- مگه چند سالش بود که من و یادش باشه.
هر دو سکوت کردند کام شیرین کیان تلخ شد دل دل میکرد سوالی که ذهنش را درگیر کرده بود را بپرسد ولی از اینکه به جواب نرسد یا به دروغ چیزهایی ببافد و تحویل دهد دیوانهاش میکرد و او را از مطرح کردن سوالش پشیمان میکرد. هر دو در سکوت به چیزهایی که در ذهنشان نقش میگرفت فکر میکردند تا رسیدن به مقصد هیچ کدام چیزی نگفتند.
..................
کیان خود را روی مبل انداخت و مهوا وارد اتاق شد تا لباسش را عوض کند کیان بلند گفت:
- شیرموز میخوری درست کنم؟
مهوا پیراهن بلند و گشادش را در آورد و رو به روی آینه ایستاد به برآمدگی شکمش نگاه کرد و دستش را نوازشوار روی آن کشید و با لبخند گفت:
- خوش اومدی پسر مامان تو تنها امید من و بابا کیانی دلم پر میزنه برای لحظهای که تو بغلم بگیرمت.
با صدای کیان از آینه فاصله گرفت و پیراهن عروسکی گشادش را پوشید و گفت:
- نه بستنی خوردم شیرموز نمیخورم الان میام چایی ....
هنوز حرفش تمام نشد که صدای زنگ در بلند شد.
کیان غرغر کنان بیرون رفت و مهوا کنجکاو و با دلشوره خود را به پنجره رساند کمی پرده را کنار کشید و با دقت به کیان که به در نزدیک شده بود زل زد. تا در باز شد مهوا چشمانش را بست و دستش را روی قلبش گذاشت حتی کودکش به این حال او عکسالعمل نشان داد.
آرام لای چشمانش را کمی باز کرد و با دیدن و کیانا و کمیل نفس راحتی کشید. و با عجله سمت اتاق رفت تا پیراهن بلندش را بپوشد.
کیانا وقتی وارد خانه شد بلند مهوا را مخاطب خود قرار داد و بلند گفت :
- هی عروس بدو بیا که سربلندمون کردی عروسی که پسرزا باشه باید سر تا پاش و طلا گرفت.
مهوا گوشه لبش را به دندان گرفت و شالش را سر کرد و با لبخند از اتاق بیرون آمد.
- علیک سلام باز تو شروع کردی؟ هی دختر پسر میکنه.
کیانا سمتش رفت و او را در آغوش کشید سورنا که کنار پای کیانا بود سر بلند کرد و رو به مهوا گفت:
- زندایی نی نیت هنو تو فره؟
مهوا که دلش ضعف رفته بود برای او خود را از آغوش کیانا جدا کرد و به سختی جلوی پای او زانو زد.
- زندایی دورت بگرده باز تو حرف دایی رو باور کردی.
لبهایش رو به پایین کش آمد و گفت:
- پس من درست گفتم تو بچه رو خوردی که شکمت گنده شده.
کیانا بلند خندید و مهوا سرخ شد کمیل و کیان هم میخندیدند مهوا آرام زیر لب به کمیل سلام کرد و خوش آمد گفت کیانا که دید او سرخ شد دستش را گرفت و سمت آشپزخانه برد. کیان سورنا را در آغوش گرفت و روی میل نشست در گوشش آرام چیزی میگفت که کمیل کیانا را صدا زد و گفت:
- کیانا بپر بیا باز این داداشت داره این بچه رو پر میکنه.
👍 1
پارت ۱۹۷
مهوا با شنیدن صدای کیان با ترس در اتاق دکتر را باز کرد و هر دو جلو در ایستادند دکتر رو به منشی گفت:
- چه خبره چی شده؟
دخترک ایستاد و با غضب به کیان نگاه کرد و گفت:
- این آقا شعور برخورد ندارن اینجا رو گذاشتن رو سرشون.
کیان سمت منشی برگشت و گفت:
- حیف که زنی وگرنه میدونستم چجوری شعور بهت نشون بدم.
تا خواست چیزی بگوید مهوا زیر دلش را گرفت و کمی خم شد کیان سمت مهوا رفت و آرام در گوشش چیزی گفت دکتر به منشی تشر زد:
- تمومش کن
منشی سرش را پایین انداخت و دکتر رو به کیان گفت:
- بفرمایید تو آقا کمک کنین خانمتون رو تخت دراز بکشه.
کیان مهوا را روی تخت خواباند و دکتر در اتاق را بست کیان کنار تخت ایستاد دست مهوا را در دست گرفت و لبخند زد.
- ایندفعه من مقصر نبودم گفتم بذاره بیام تو باهام بد حرف زد.
مهوا با چشمان نمدارش به او زل زد و سکوت کرد. دکتر زنی جا افتاده و خوش برخورد بود تیپ امروزی داشت کت و شلوار خوش دوخت که اندامش را کشیده و زیبا نشان میداد موهای هایلایت و بلندی که از زیر روسری بیرون ریخته بود چشم و ابروی مشکی و صورت کشیدهاش با گونه های برجسته زیباییش را دو چندان میکرد طوریکه چینهای ریز روی پیشانی و گوشه چشمش اصلا به چشم نمیآمد.
- خب آقای پدر پسرتون صحیح و سالم هستن خدا رو شکر همهچیز هم خوب بود.
کیان متعجب به مهوا خیره شد مهوا لبخند محوی زد و گفت:
- خدا به خیر کنه قراره یه کیان دیگه به جمع مون اضافه شه.
با اینکه دختر دوست داشت ولی با شنیدن سلامت و جنسیت بچه آرام شد برای ثانیهای کوتاه همه چیز را به فراموشی سپرد و فقط به آن لحظه و حس و حال خوبش فکر میکرد و خم شد گونهی مهوا را بوسید.
-از خدات هم باشه از من دوتا داشته باشی
پارت ۱۹۶
قلب کیان را مچاله کرده بودند، خورد شد، له شد، دیگر چیزی از او نماند. ماشین را جلوتر از مطب پارک کرد و پیاده شد. نگاهی به سر در مطب انداخت و بعد از خواندن نام دکتر نیشخند زد و بعد از چند نفس عمیق برای آرام گرفتن این همه تب و تاب و دل آشوبه و افکار در هم ،از بین آدم هایی که می رفتند و می آمدند آرام آرام قدم برداشت و وارد حیاط شد چند پله منتهی به در ورودی را بالا رفت پشت در ایستاد دستش را روی زنگ فشرد و بعد از چند ثانیه در باز شد با لبخندی که از سر اجبار روی لبش نشست وارد شد و زیر لب سلام کرد. چند نفری نشسته بودند لحظهای سر بلند کرد و چشم چرخواند مهوا را ندید و سمت میز منشی رفت:
-سلام خسته نباشید
منشی با ابروهای در هم گره خورده جواب سلامش را داد کیان از همان روز اول از او و رفتارش متنفر بود.
- سلام بفرمایید.
- ببخشید مهوا محبی الان اومدن ...
منشی با لحن طلبکارانهای که انگار جای او و دکتر عوض شده بود کلافه نگاهی گذرا به او انداخت و گفت:
- دیر اومدن ولی الان فرستادمشون داخل.
- من میتونم برم تو؟
- برای چی؟
کیان کلافه دستش را روی میز گذاشت و کمی سمتش خم شد. به چهره منشی میخورد بیست و چهار پنج سال باشد خیلی صورت معمولی داشت چشم و ابرو مشکی با صورت گرد و سبزه بینی کوچک و لبهای گوشتی که با رژ صورتی زیبا نشان میداد با قدی تفریبا یک و شصت و هشت یا شصت و هفت بود وزنش هم شاید به پنجاه یا چهل و هشت کیلو میخورد ولی به شدت عصبی و پرخاشگر بود.
- اگه بهتون بر نمیخوره بابای بچهم.
پوزخند زد و یک تای ابرویش را بالا برد.
- بابای بچهای!؟ خب باشه مبارکه بشین تا خانمت بیاد.
محکم به میز کوبید و با دندان قفل شده گفت:
- هماهنگ کن میخوام برم تو اصلا امروز حوصلهی تو و اداهات و ندارم.
- به جهنم حوصله نداری بزن به چاک
مردی که کنار همسرش نشسته بود به او که مثل باروت بود نزدیک شد و با لبخند او را مورد خطاب قرار داد و گفت:
- آروم باشید لطفا برای خانم خودتون اضطراب و کلافهگی خوب نیست شما یکم بشینید آروم که شدید تشریف ببرید تو.
کیان چشم غرهای برای منشی که با نفرت به او زل زده بود رفت.
- از قدیم گفتن خدا برف رو به اندازه بام میده برای امسال ایناست شانس آوردیم دکتر نیستی
👍 1
پارت ۱۹۵
اگر کمی دیگر کیان ادامه میداد قطعا مهوا دهان باز میکرد و همه چیز را میگفت، ولی انگار قسمت بر این بود چیزی به زبان نیاورد.
کیان آه سردی کشید و گفت:
- برم مطب دکترت؟
مهوا مکث کرد و نیم نگاهی به او که خونسرد رانندگی میکرد گفت:
- آره
با این که از ته دل دوست داشت واقعیت و هر چه که هست و نیست و چیزهایی که دید را از زبانش بشنود ولی سعی کرد خونسرد رفتار کند هم خونسرد هم آرام طوریکه از اینهمه آرام بودنش مهوا میترسید.
درب مطب ایستاد نگاهش را به مهوا دوخت و گفت:
- برو من اگه جا پارک پیدا کردم میام اگه نه که همینجا منتظرت میمونم.
مهوا مظلومانه بغض کرد و با سری کج شده پرسید:
- نمیای صدای قلبش و بشنوی!؟ تازه امروز جنسیتش مشخص میشه برات مهم نیست؟
اگر این اتفاقات نمیافتاد شاید الان کیان قبل مهوا در مطب دکتر نشسته بود، ولی انگار افکاری که در سرش بود چیزهای دیگر را حذف کرده بود حتی مهمترین اتفاقی که برایش لحظه شماری میکرد.
- میام ماشین و پارک کنم چشم.
- کیان من....
- عزیز دلم الان برو تا دیر نشده ده دقیقه هم دیر کردیم. اومدیم هر چقدر دلت خواست حرف میزنیم.
توانایی یک سانت جا به جا شدنِ را نداشت ولی به سختی در را باز کرد و قبل پیاده شدن سمت کیان برگشت:
- می دونی که خیلی دوست دارم!؟
کیان لبخند زد و خم شد پیشانیاش را بوسید:
- منم دوست دارم زندگیم آروم برو مواظب باش.
مهوا لبخند تلخی روی لبش نشست و سرش را به علامت مثبت تکان داد و پیاده شد.
پارت ۱۹۴
تمام طول مسیر را هر دو در سکوت به موسیقی پخش شده گوش سپردند. مهوا هر از چندگاهی نیم نگاهی به کیان که در فکر فرو رفته بود و با دستش پیشانیاش را ماساژ میداد میانداخت،دل دل میکرد همه چیز را بگوید ولی وقتی او را در خود میدید پشیمان میشد از عکسالعمل او میترسید مخصوصا الان که در حال رانندگی بود.برای اینکه سکوت را بشکند پرسید:
- سرت درد میکنه؟
کیان جسمش پیش او بود و فکرش جای دیگر سیر میکرد اصلا حرف او را نشنید. مهوا گنگ نگاهش کرد و نامش را خواند.
- کیان؟
دوباره توجهای نکرد و اینبار مهوا بلندتر از قبل نامش را خواند.
- کیاااان؟
کیان با اخم نیم نگاهی به او انداخت و بعد سرش را برگرداند حواسش را به رانندگی داد.
- چی شده؟
- من پرسیدم سرت درد میکنه؟
کیان گیج و گنگ با لبهایی که از سر ندانستن رو به پایین کش آمده بود شانه بالا انداخت:
- نه سرم چرا درد بگیره!
مهوا ابرو بالا انداخت و با طعنه گفت:
- فکرت درگیر بود اتفاقی افتاده؟
دوست داشت بگوید مشکلم به دست تو حل میشود ولی زبانش به سخن دیگری چرخید:
- نه امروز یکی از بچهها از زندگیش گفت سیستمم و بهم ریخت.
مهوا کنجکاوانه پرسید:
- چرا چی گفت مگه؟
برای او داستانی سر هم کرد و هر چیز به زبانش میامد بیان میکرد.
- از بدبختی جامعه از بیبندوباری دزدی خرج خونه و زندگی، مشکلات که کم نیست. این بدبختم مستاجره چشم رو هم میذاره ماه و سال میاد. نصف پولش برای اجاره و پول آب و برق و گاز و شارژ ساختمون میره بقیه هم هر چی موند که نمیمونه خرج خونه و سه تا بچهش میشه.
آه سردی کشید و با تندی گفت:
- این که از پس زندگیش بر نمیاومد چرا بچهدار شد!؟ اونم سه تا قد و نیم قد، اصلا به این فکر میکنن ایندهی اون بچه قراره چی بشه؟ اصلا فکر میکنن میتونن خواسته اون بچه رو برآورده کنن؟ چرا بعضیها حالیشون نمیشه تو کتشون نمیره که بابا وقتی نمیتونی یک سری وسیله هست برای جلوگیری. میتونن ازش استفاده کنن تا آیندهی اینهمه بچه به فنا نره.
کیان لبخند زد و آرام لب زد:
- خیلی چیزهای دیگه هم هست که باعث به فنا رفتن زندگی و آدمهای اطرافمون میشه.
دوباره سکوت سنگینی حکمفرما شد.
👍 2
پارت ۱۹۳
باید میخوابید هم فکرش هم جسم و روحش خسته بود توان مبارزه با چشمانی که به سختی باز مانده بود را نداشت.
صندلی را خواباند و چشمانش را بست، مطمئن بود امروز خبری از رفت و آمد مشکوک نیست. موبایلش را روی ساعت گذاشت و یکساعتی که زمان داشت را خوابید. با اینکه سر و صدای کوچه زیاد بود ولی آنقدر خسته بود که انگار هیچ صدایی را نمیشنید به خواب عمیقی فرو رفت،
اگر موبایلش زنگ نمیخورد بیشک خواب میماند. صدای موبایل را قطع کرد و دستی به چشمانش کشید هنوز کلافه بود و دلش میخواست بخوابد صندلی را به حالت قبل برگرداند دستی به موهایش کشید و پیاده شد لباسش را مرتب کرد و در ماشین را بست. هنوز اولین گام را بر نداشت که موبایلش زنگ خورد.با دیدن نام مهوا بی معطلی جواب داد.
- جانم؟
- کجایی؟
- جلو در
-بیام بیرون؟
- در و بزن من بیام یه آبی به دست و صورتم بزنم.
- باشه منم کیفم و بگیرم میام.
- آروم بیا عجله نکن هنوز وقت داریم.
- چششششم آقای پدر نگران.
- من همسر نگرانم، نه اون توله سگی که از الان بین ما فاصله انداخته
مهوا خندید و کیان گفت:
- ها خوشت اومده به خودم بد و بیراه میگم؟
- نه دور از جونت اولین بار بود از این الفاظ استفاده کردی خندم گرفت.
- نبینم یه وقت تو از این الفاظ به کار ببری کلاهمون میره تو هم، حالا برو وسیلههات و جمع کن بیا.
مهوا فقط میخندید و کیان بی حرف اضافهای گوشی را قطع کرد و در حیاط را باز کرد وارد حیاط شد با دو خود را به روشویی گوشهی حیاط رساند و آب سرد را باز کرد و چند بار مشت مشت آب به صورتش پاشید با همان دست خیسش موهایش را مرتب کرد و در آینه نگاهی به خود انداخت.
- بسه انقدر نگاه نکن به خودت خوبی، دلبر شدی
چشمکی زد و خندید:
- انقدر دلبر باشم که دل تو رو ببرم کافیه.
- دل من و که خیلی وقته بردی.
آرام از پلهها پایین آمد و روی پلهی دوم نشست کیان جلوی پاهایش زانو زد و کتونی مهوا را در دست گرفت بند کتونیاش را باز کرد و آرام پای او را بلند کرد کتونی را به سختی برای او پوشید مهوا خندید و گفت:
- میدونی زمانی که فارغ شم دلم برای چی تنگ میشه؟
کیان همانطور که کفش او را می پوشید لبخند زد و گفت:
- نمیذارم دلت برای این دوران تنگ شه من که گفتم تا آخر عمرم نوکرتم.
- از کجا میدونی میخوام چی بگم؟ فکر میکنی وقتی بچه بیاد دیگه وقتی برای خودمون داریم؟
- آدمی که عاشق زندگیش باشه ده تا بچه هم دورش باشه طوری مدیریت میکنه که علاوه بر اینکه خودش به ملکهش احترام بذاره به بچههاش هم یاد میده رفتار درست داشته باشن و احترام و دوست داشتن و عشق و یاد بگیرن. تو تا ابد ملکه این بنده حقیر میمونی و روی سر من جا داری.
مهوا خم شد دستش را لای موهای کیان گذاشت و سرش را بوسید.
- خدا کنه لیاقت اینهمه خوبی رو داشته باشم.
چنان غمگین حرفش را ادا کرد که کیان هم به عمق غم صدایش پی برد و در سکوت بند کتونیاش را بست و بلند شد با لبخند نگاهش کرد و گفت:
- همه چی درست میشه بهش فکر نکن.
انگار یک سطل آب سرد روی سر مهوا خالی کرده بودند میدانست او چیزی فهمیده و به روی او نمیآورد. مهوا هم از ترسش کلامی حرف نزد همگام با کیان قدم برداشت.