cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

انــــــتــــــقـــــال یافــــت!

﷽ رمان #حاجی_شیطون_و_دختر_پررو و رمان: #نامهربون_من ✡ ژانر: #طنز #کلکلی #عاشقانه #صحنه🚫 رمانی که هیچ جایی نخوندی و به هیچ وجه تکراری نیست❌❌

نمایش بیشتر
کشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
279
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

بچه ها ادامه رمان داخل این کاناله لطفا جویین بشید که بتونید بخونید https://t.me/joinchat/AAAAAFDnkbVCyVN1SL-Kgw
نمایش همه...
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #پارت_55 تلفنم زنگ خورد بیرون آوردم اهورا بود! ای بابا باز کَنِه شده بود. ببخشیدی به نیما گفتم اما نیما حواسش نبود دور که شدم تماس رو وصل کردم و با صدای دخترونه ای گفتم : -الو ای بابا تو ول کن نیستی ها چیه؟ چته؟ با صدای عصبی گفت : -من چمه یا تو چته؟ فکر نمی‌کردم انقدر بی مسئولیت باشی خواهرت مریضه اما تو فکر خوشگذرونیتی؟ نمی‌شناسمت گلناز عوض شدی خیلیم عوض شدی منظورش رو اصلا نمی‌فهمیدم اما با شنیدن اینکه گلنوش مریضه سست شدم با صدای تحلیل رفته‌ای گفتم : -چی میگی تو؟ گلنوش که سالمه! داری سر به سرم می‌زاری؟ با صدای عصبی تری گفت : -هه خانوم تازه یادش افتاده بپرسه! زنگ بزن از دوستش بپرس چشه! تا حالا فهمیدی بی حاله فهمیدی رنگش زرده؟ فهمیدی بعضی وقتا غش میکنه تو مدرسه؟ فهمیدی سرد میشه؟ صداش تو گوشم اکو می‌شد غش کرده؟ آره دیدم سرده دیدم یخ می‌کنه دیدم بی حاله اما هیچ وقت نگفت غش میکنه! ضعف داشتم با شنیدن این حرفا ضعفم دو برابر شد با زانو روی زمین افتادم زانوم زخمی شده بود اما مهم نبود مهم این بود خواهرم خوب باشه! از بچه ها دور شده بودم ضعفم با فکرام بیشتر و بیشتر شد دستم رو روی شکمم گذاشتم نمی‌دونم چی باعث شد بیهوش بشم! با سیلی زدنای یکی تو صورتم چشمامو باز کردم صدای آران بود که مدام ازم می‌پرسید خوبی؟ واقعا خوبم؟ این خوب بودنا تو زندگی من نیست! هر چی بود همه‌اش بدبختی بود زدم زیر گریه چرا همیشه باید بدی ها رو بیاره به من؟ آران سعی می‌کرد آرومم کنه مگه میشه حال عزیزت بد باشه و تو خوب باشی؟ توی آغوش آران بودم اسم گوشیم رو زمزمه کردم که گفت : -دزدیدن ازت باید خداروشکر کنی فکر می‌کردن پسری وگرنه تو رو هم می‌بردن... به هق هق گفتم : -گوشیتو میدی؟ بی هیچ حرفی رمز گوشیش رو وارد کرد و بهم داد با دستای لرزون شماره گلنوش رو گرفتم با الو گفتن یکی دیگه یخ زدم! -الو گلنوش کجاست خانوم -الو سلام وای باورم نمیشه تویی دیگه بی معرفت شدی ما رو یادت نیست -نمی‌شناسم شما رو! -حدیثه هستم دیگه -آهان، حدیثه گلنوش کجاست؟ -رفته دستشویی البته با اجازه مامانت بیرون آوردیمش -مینا اونجاست؟ گوشی رو میدی بهش -اوکی از من خدافظ بعد از چند ثانیه مینا جواب داد -الو جانم گلناز خوبی؟ بی توجه به حرفاش گفتم : -مینا گلنوش توی مدرسه غش میکنه؟ ضعف داره؟ مریضیش چیه؟ چرا بهم نگفتی؟ با صدای ناراحتی گفت : -ببخشید خواستم بگم گلنوش گفت نگو چیز مهمی نیست! بخدا باور کن می‌خواستم بگم تمام تنم یخ زد یعنی درسته؟ -اهورا از کجا خبر داره؟ اونو از کجا می‌شناختی؟ -اهورا؟ نمی‌شناسم فکر کنم همون مرد جلو خونتون رو میگی آخه امروز ظهر دم خونتون بود گلنوش حالش زیاد خوب نبود منم تا دم در خونتون همراهش رفتم یه مردی اونجا بود تا دید رنگ گلی زرده نبض شو اینا رو گرفت ازش چند سوال پرسید گلنوش خداحافظی کرد و رفت اومدم برم مرده پرسید چه مریضی داره گفتم نمی‌دونم... بی‌حال گفتم : -خدافظ گوشی رو قطع کردم ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨
نمایش همه...
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #پارت_56 آران آروم گفت : -پاشو داره بارون می‌باره بچه هام رفتن دیدم از هوش رفتی به بچه ها گفتم کاری برات پیش اومده و باید تا یه جایی بریم -ممنون اما من می‌خوام برگردم! -الان آخه؟ بیا بریم من خودم همه چیز رو درست می‌کنم! -قول میدی، قول میدی جا نزنی قول میدی خواهرمو خوب کنی!؟ -آره قول میدم خواهرتو خوب کنم حله؟ بریم؟ قطرات بارون به صورتمون می‌خورد سری تکون دادم که سریع بلند شد و دست منو کشید از روی شن ها بلند شدم -بارون داره شدید تر می‌شه مطمئنم الان بارون شدید تر می‌شه پس مجبوریم تا ماشین بدوییم سرم رو تکون دادم که دستم رو توی دستش گرفت و با سه شماره شروع کردیم به دوییدن احتمالش درست در اومد هنوز نرسیده بودیم که بارون شدت گرفت تا رسیدن به ماشین موش آب‌کشیده شدیم استارت و زد و شماره ای گرفت -الو سلام کجایین شما؟ -.... شهر بازی رو کنسل کن تو این بارون شهربازی به چه درد می‌خوره برید مرکز خرید برای هممون چتر بخر من و عرفان می‌ریم آلاشت شما هم بیاید زودی -..... -اوکی یادت نره برای من و عرفان هم چتر بخرید. خداحافظی کوتاهی کرد و تماس رو قطع کرد با سرعت زیادی گاز میداد میترسیدم یه اتفاق بیافته کمر بندم رو بستم توی پیج سرعتش رو پایین آورد مسیر 2 ساعته رو 1 ساعته رسیدیم ماشین رو گوشه ای پارک کرد! هیچ کدوممون تا اومدن بچه ها حرفی نمی‌زدیم تنها چیزی که شنیده میشد صدای نفس هامون و صدای آهنگ بود و بس...! بی توجه به جو گفتم : -عاشق شدی؟ یکی از ابروهاشو با تعجب بالا فرستاد و گفت : -بی شک نه! من از عشق متنفرم! -قلبت چی میگه؟ کمی به طرفم چرخید : -حرفات چه معنی میده گلناز؟ -سوالمو با سوال جواب نده لطفا! کلافه دست لا به لای موهاش کشید و عصبی گفت : -قلبمم چیزی نمیگه مردی که قول داده به خودش عاشق نشه هیچ وقتم عاشق نمیشه -عاشقی همین نزدیکیای تمام آدماس یهو فردا روزی به خودت میای می‌بینی قلبت با دیدنش تند میزنه، با دیدنش تمام غصه ها و خستگی هات از بین میره، جلوش شیطون میشی، همه کار میکنی تا بخنده! اما... اما اگه نباشه دنیا رو نابود میکنی تا پیداش کنی! می‌دونی بدبخت ترین آدما اونایی هستن که بخاطر عشقشون تمام دنیا رو نابود کردن اما می‌بینن طرف با یکی دیگه خوشه اونجاست که آرزوی مرگ میکنی اونجاست که زنده زنده میمیری! -چرا اینا رو میگی؟ دلیل قانع کننده ای بیار! دستام رو توی هم گره زدم و گفتم : -آدما گاهی نیاز دارن همه چیز رو بگن حتی چرت و پرت آدما زاده شدن برای درد کشیدن و امتحان شدن ولی بعضی ها آفریده شدن تا درد ها رو گوش بدن حتی چرت و پرتا رو... با دیدن ماشین بچه ها ساکت شدیم! اما دلم آروم نشده بود با خودم نمیدونم چند چندم خیلی مسخرس نه؟! نیما با دو تا چتر و یه چتر بالا سرش به طرف ماشین اومد دو تقه به شیشه طرف من زد تا شیشه رو آران پایین کشید هر دو چتر رو داد دستم و گفت زود باشین همه اون‌طرف هستن ! و رفت یه چتر رو گرفتم سمت آران گرفت و تشکری کرد من زود تر از اون بیرون پریدم و چتر رو باز کردم اون هم بعد از چند ثانیه بیرون اومد و ماشین رو قفل کرد ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨
نمایش همه...
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #پارت_54 داشتم با مامان حرف میزدم که در اتاق باز شد اومدم گوشی رو قطع کنم با دیدن آران بحثم رو با مامان قطع نکردم! بعد از مکالمه‌ام با مامان گوشیم رو توی جیب شلوارم انداختم و از بالکن خارج شدم همین که بیرون اومدم آران آماده کنار در اتاق بود گفت : -آماده شو 5 دقیقه دیگه باید پایین باشیم تا 2 یا 3 شب هم برنمی‌گردیم چیزی لازم داری همراه خودت بیار باز کار دستمون ندی! بیرون رفت حداقل یکی شعورش رسید بیرون بره تا لباس عوض کنم! لباس هام رو عوض کردم و بیرون رفتم شب برمیگشتیم دیگه نیاز نبود وسایل بهداشتیم رو همراه خودم ببرم! این دفعه آرام با من و آران اومد رها و رامین و نیما با هم اومدن هیچ‌کس توی ماشین حرف نمی‌زد موزیک بی کلامی در حال پخش بود اما آرام فلش رو در آورد و فلش خودش رو زد و روی آهنگ غمگینی استپ کرد آران با شنیدن آهنگ اخماش توی هم رفت ~^~^~^~^~^ این گریه ها یعنی شروع ماجرا ما چشم رقیبان خورده بر دار و ندار من دوش شما تنها دلیل انتظار من دیوانگی دیگر نمی‌آید به کار من عاشق شدم عاشق چرا از دور می‌بینم تو را وای از این درد دوری ماندم در آغوش غمم در دل تو جا ماندی فقط اما هنوز غرق غروری شهرزاده نامهربان قلم مرا شکستی تیر گذشته از کمان دُردانه که هستی؟ آرام داشت همراه آهنگ گریه می‌کرد آران زد کنار زنگ زد به کسی با شنیدن اسمش فهمیدم نیماس -نیما کجایین؟! -..... -برگردین دیدین که کجا کنار زدم بیاید عرفان رو با خودتون ببرین -..... -نه نیما نه! برگردین ممنون قطع کرد! برگشت طرف من و گفت : -شرمنده عرفان پیاده شو بچه ها میان دنبالت بدون حرف در ماشین رو باز کردم و گفتم : -دشمنت شرمنده در رو که بستم آران با سرعت از کنارم گذشت! آهنگه به دلم نشسته بود سریع نتم رو روشن کردم و توی سرچ گوگل زدم "شهرزاده نامهربان قلب مرا شکستی تیر گذشته از کمان دردانه که هستی" آهنگش از رضا بهرام بود به نام هیچ دانلودش کردم با صدای بوقی دست از گشتن تو گوگل برداشتم در عقب رو باز کردم همین که در رو بستم رامین گفت : -چی شده؟ دعواتون شد؟ چرا وسط خیابون پیادت کرد؟ -آرام آهنگ غمگینی گذاشت و همراهش گریه کرد آران هم عصبی شد و گفت پیاده شد نمی‌دونم قراره چی بشه بینشون نیما با غم گفت : -حتما باز سرش داد میزنه و در آخر یه سیلی! با کلافگی نگاهشو به بیرون دوخت رامین و رها هم سرشون رو تکون دادن بعد از مدتی به دریا رسیدیم همه پیاده شدیم اولین بار بود دریا رو از نزدیک می‌دیدم چقدر ذوق داشتم دلم میخواست از خوشحالی بپرم تو آب و کلی جیغ بکشم آفتاب در حال غروب کردن بود یه منظره فوق العاده رو ایجاد کرده بود رها توی آب رفت و کلی باز کرد با رامین اما نیما روی شن ها نشسته بود کنارش نشستم! نمیدونم چقدر گذشته بود آران و آرام اومدن معلوم بود دعوای حسابی داشتن رها با دیدن آرام برای اینکه جو رو عوض کنه بیرون اومد و دست آرام رو گرفت و مثل بچه ها لی لی کنار به طرف دریا رفت رها هم کشیده می‌شد دنبالش ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨
نمایش همه...
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #پارت_53 -یه چیزی گفتم شوخی بود تو باورش نکن آروم تک خنده‌ای کردم و گفتم : -گوشام دراز نیست دمم ندارم صدامم عر عر نیست داداش مبارکت باشه! سریع گفت : -نه نه من... پریدم بین حرفش و گفتم : -اوکی نمی‌گم به کسی خیالت راحت پشت بند حرفم چشمکی زدم و شروع کردم به خوردن خورشت سبزی! نیما هم شروع کرد به خوردن بعد از ناهار به جز رها و آرام همه از آشپزخونه بیرون اومدیم و به قول رامین تمام ظرف ها رو برای دخترا جا گذاشتیم! آران به طرف اتاق رفت بخوابه اصلا امروز نخوابیده بود. اگه 2 ساعت خوابیده بود که من بیدار شدم و... منم خسته بودم دلم هم درد می‌کرد به سمت آشپزخونه رفتم یه لیوان آب برداشتم و به طرف اتاق رفتم آران لباس هاش رو عوض کرده بود و رو تخت خواب بود مسکنی خوردم به طرف حموم رفتم رو تختی رو شستم و لباس هامم همین طور طرف بالکن اتاق رفتم و لباس ها و رو تختی رو پهن کردن تا خشک بشن به طرف تخت رفتم و روش دراز کشیدم پتو رو تا گردنم بالا آوردم نمی‌دونم چی شد که خوابم برد با سر و صدای بچه ها بیدار شدم خمیازه ای کشیدم و بلند شدم از کمد یه دونه پد بهداشتی تمیز برداشتم و به سمت دستشویی رفتم بعد از تعویضش کثیفه رو انداختم توی توی سطل زباله ای که گوشه دستشویی بود به سمت بالکن حرکت کردم و لباس ها رو اوردم چون اتو نداشتم مجبور شدم رو تختی رو همونجوری روی تخت پهن کنم بعد از انجام کارهام از اتاق بیرون رفتم بچه ها داشتن بحث می‌کردن با هم بلند گفتم : -سلام چیزی شده؟ نیما گفت : سلام عرفان نه چیزی نشده که فقط نمی‌دونیم اول کجا بریم نظر خاصی نداشتم چون واقعا هیچ وقت نیومده بودم شمال پس تصمیم گرفتم چیزی نگم رها رو به من گفت : -چایی می‌خوری برات بریزم؟ سری تکون دادم، بلند شد با یه لیوان چایی برگشت و روی میز گذاشت -ممنون رها با فروتنی گفت : -خواهش به بحث بچه ها گوش می‌دادم که رها بلند گفت : -خب خب نظر بر این شد که اول بریم دریا بعد بریم شهر بازی بعد بدیم آلاشت بعدم رستوران به ساعت نگاهی کردم 5 بعد از ظهر بود باید یه زنگ به مامان بزنم حتما ! چاییم رو برداشتم با قندی خوردم داد پسرا در اومد با شهر بازی مخالفت کردن اما آران گفت : -آلاشت؟ رها میدونی چقدر راهه حداقل 1 ساعت یا 2 ساعت تو راهیم رها با خوشحالی گفت : -اما خیلی قشنگه به زمانش می‌ارزه آران سری تکون داد لیوان خالی از چاییم رو روی میز گذاشتم "با اجازه‌ای" گفتم داخل اتاق شدم گوشیم رو از روی میز برداشتم به طرف بالکن رفتم به گوشی گلنوش زنگ زدم! صدای ارومش به گوشم خورد : -سلام گلناز چقدر دیر زنگ زدی مامان خیلی نگرانت شد! -سلام عزیزم شرمنده تا رسیدیم یادم رفت بعد از ناهار هم خواب رفتم شرمنده گلم خوبی؟ مامان چطوره؟ -اشکال نداره آبجی، آره خوبم مامان هم خوبه نگرانت بود فقط می‌خوای گوشی رو بهش بدم؟ -اگه می‌شه بده گلنوش جونم! با خنده گفت : -خیلی خب بابا خر شدم صبر کن آروم خندیدم ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨
نمایش همه...
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #پارت_52 یهو از خواب پرید و با چشمای قرمز شده بهم نگاه کرد و گفت : -چی گفتی الان؟ تحمل نداشتم! دردم داشت شروع می‌شد زدم زیر گریه بلند شد و گفت: -خیلی خب گریه نکن ببینم تو واقعا چیزی همراه نداری یا داری کمه؟ سری تکون دادم و با گریه گفتم : -نه نمی‌دونستم هیچی ندارم حتی مسکن! -الان که نمی‌تونم بیرون برم نمی‌تونی تا شب صبر کنی؟ سرم دو به معنای نه تکون دادم -ای بابا بسه گریه نکن یکی میاد همه چی رو می‌فهمه ها آروم با دستم اشکامو پاک کردم از اتاق بیرون رفت همچنان ایستاده بودم می‌ترسیدم بشینم کثیف بشه جایی که نشسته بودم! بعد از چند دقیقه ای اومد! توی دستش یه لیوان آب بود و قرص چیزی نگفتم که خودش به حرف اومد -بیا این قرص رو بخور تا دردت کم بشه بچه ها خوابن امیدوارم تا اومدم بیدار نباشن! کسی اومد چیزی گفت بگو "نمی‌دونم کجا رفت" اگه بیدار شدن قبلش بهم پیام بده وسایلتو قایم کنم! اوکی؟ باشه آرومی گفتم. لباس های بیرونش رو برداشت و داخل حموم رفت بعد از تعویض لباس هاش بیرون اومد و سوئیچ ماشینش رو برداشت و با گفتن حواست باشه بیرون رفت قرص و لیوان آبی که روی میز توالت گذاشته بود رو برداشتم و خوردم دلم رو گرفته بودم و قدم های کوتاه برمی‌داشتم نمیدونم چقدر تو اتاق گشتم که در زده شد با هول دستم رو برداشتم از روی پهلوهام برداشتم -بله؟ در باز شد آران داخل اومد با دیدن آران نفسم رو بیرون دادم -بیا فقط زود بیا بیرون رها بیداره داشت ناهار درست می‌کرد! سری تکون دادم پلاستیک رو روی صندلی میز توالت گذاشت و با همون لباس ها بیرون رفت! سریع پلاستیک رو برداشتم و یه دست لباس تمیز برداشتم به سمت حموم رفتم بعد از تعویض لباس هام بیرون اومدم پلاستیکِ وسایلم رو توی کمد گذاشتم و با خیال راحت به سمت بیرون رفتم بچه ها همه بیدار شده بودن نیم ساعتی کنار نیما که در حال دیدن فیلم بود نشستم با صدای رها به خودمون اومدیم -بیایو ناهار اگه نیاید از ناهار خبری نیست نیما زد روی شونم و گفت : -داداش بپر بریم که خانوم لج کنه دیگه بهمون غذا نمیده منم همراهش بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم صندلی کنار آران خالی بود کنارش نشستم "یعنی همه چی دست به دست هم داده بودن که همیشه من کنار آران بشینم" ناهار رو در سکوت خوردیم به آرام نگاه کردم خیلی شبیه آران بود مثل آران چال گونه داشت اما من متنفر بودم از چال گونه چیه هی زرت و زرت می‌خندی گونت فرو میره تو نیما زد به پام و آروم کنار کوشم گفت : -هو دو ساعته به چی زل زدی نگاتم برنمیداری صاحب داره ها! نگاهی بهش کردم و گفتم : -عه نکنه صاحبش تویی؟ -نه ولی به زودی صاحبش می‌شم با حرفش لبخندی روی صورتم نمایان شد و کم کم داشت لبخندم به خنده تبدیل می‌شد تازه فهمید چه گافی داده اومد جمعش کنه برای همین گفت : ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨
نمایش همه...
#حاجی_شیطون ❤️ #part_50 مخلوطی از حرص و عصبانیت وجودمو پر کرد دندون قروچه‌ای کردم و از بین دندونای کلید شده‌ام گفتم: ♀️بمـیــیییر سپی ، نمیخوام صداتو بشنوم با حالت دلخوری ازش دور شدم به تاکسی زرد رنگی دست تکون دادم و سوارشدم سپیده هاج و واج همون جا ایست کرده بود و تا دور شدنم نگاه میکرد ... آخیششش دلم خنک شد حالا یکم وجدان درد بگیر سپی خانوم تا حالت جا بیاد وسط دیدار من و سپند جانم پارازیت نندازی. کنار پارک نزدیک خونمون پیاده شدم و روی نیمکت آهنی سبز رنگ نشستم همیشه دیدن بازی بچه ها به طرز عجیبی آرومم می‌کرد!! بچه ها رو دوست داشتم چون خودم دوران بچگی پر هیجان و زیبایی رو سپری کردم. خیره شدم به دو دختر بچه ملوس رو به روم یکیشون میگفت : ♀️عروسکمو بده چرا بدون اجازه از روی تاب برش داشتی اون یکی میگفت : ♀️کی گفته مال توئه روی تاب بود برش داشتم الان شده برای من به جر و بحثشون خندم گرفت بلند شدم و سمتشون رفتم با فیگور مودبانه‌ای گفتم : ♀️سلام خوشگل خانوما چطورین؟ دوتاشون با هم گفتن "سلام خاله شما خوبید؟" ♀️منم خوبم پرنسسا چرا دعوا می‌کردید؟ یکی که موهاشو خرگوشی بسته بود گفت : ♀️خاله عروسک منو از تاب برداشته میگه مال تو نیست رو به اونی که موهاشو دم اسبی بسته بود گفتم : ♀️آره خاله؟ راست میگه دوستت؟ با لحن حق به جانبی جواب داد: ♀️نه خاله روی تاب بود دیدم کسی نیست منم برداشتم لبخندی زدم: ♀️اوووم اول اسماتون رو میگید دخترا؟ دختر مو خرگوشی گفت : ♀️سمانه به اون یکی نگاه کردم ♀️منم لاله باهاشون دست دادم : ♀️اسم منم شوکاست میتونید خاله شوکا صدام کنید خب بچه ها بگین ببینم ماماناتون کجاس؟؟ همزمان جواب دادن: ♀️روی صندلی نشستن ابرویی بالا انداختم: ♀️ماماناتون با هم دوستن؟ لاله جواب داد : ♀️آره دستی رو سرش کشیدم: ♀️لاله خاله ای نباید بدون اجازه عروسک سمانه رو بر میداشتی شما که ماماناتون دوستن باهم! از ماماناتون یادبگیرید و دوست باشید با هم ، الانم برید عروسکو بذارید رو تاب و هر کدومتون به نوبت یه تابو بدین اینطوری هم عروسک مال دوتاتونه هم دوستید با هم! هر دوشون شاد شدن و سمت تاب رفتن که گوشیم زنگ خورد از کیفم درش آوردم شماره ناشناسی زنگ زده بود!!!! #ینی_کی_میتونه_باشه؟؟؟ #حاجی؟؟؟یا... اینم تو #پارت_بعدی مشخص میشه...😜 دوستون دارم هوارتاااا نظر یادتون نره لینک ناشناس ارتباطی من داخل بیو هست❤️❤️❤️
نمایش همه...
#حاجی_شیطون_و_دختر_پررو ❤️ #پارت_۴۹ #part_49 با دیدن سیاوش اخم کوچیکی بین ابروانش جا خوش کرد حضورش رو نادیده گرفت حین نشستن روی صندلی رو به روم خطاب به من گفت: ♀️فکر میکردم تنهایی تا خواستم جواب بدم سیاوش رو به سپیده نیشخندی زد : ♂️سلام دخترخاله جان احوال شریف؟مشتاق دیدار بانو سپیده بی اهمیت جوابشو داد: ♀️علیک سلام همچنین پسرخاله جان بعد رو به من ادامه داد: ♀️نگفتی؟ اینم واسه من چه پیگیر شده باید شکرگزار خدا باشه که موقعیت مخ زدن سیاوشو جورکرده !! دستمو گذاشتم زیر چونم و گفتم: ♀️تنها بودم که بر حسب اتفاق با مستر طالبی رو دیدم انگار سیاوشم فهمیده بود آدم بشو نیستم و گیر نداد ، خب واسه من همون طالبیه حالا میخواد هزاربارم بگه طالب پورم ولی در عوض پیگیر سپیده شد و بازم مخاطب قرارش داد: ♂️چخبرا دخترخاله جان؟خاله و دخترخاله سارا خوبن؟ اوه دست رو نقطه ضعف سپیده گذاشت الانه که منفجر بشهههه خدایا خودت بخیر بگذرون سپیده کوه آتشفشانی شد خواست جواب بده که خدا با ما یار بود و پسری خوشتیپ مامانی به دادمون رسید ♂️سلام عذر میخوام دیر کردم جان؟ این پسر کی بود؟با ما کار داشت؟ سیاوش با رویی گشاده بلند شد و با اون پسر جذاب دست داد: ♂️درود بر مهندسمون ، سپند جان خوش اومدی سپیده دستمو گرفت و با عصبانیتی غیر قابل انتظار گفت: ♀️بیا بریم دیر شده نهههه من میخوام بمونم تازه سپند جان جیگر اومده کجا برم آخه لعنتی؟ با لبایی آویزون به ناچار بلند شدم و از طالبی خداحافظی کردم و با سپیده راهی شدم حین دور شدن صدای سپندو شنیدم که گفت: ♂️انگار پا قدمم بد بوده سیاوش جان خانوم توپشون پر بود دست بچشو گرفت رفت!!! بچه؟؟منظورش من بودم؟؟؟کصافططط این چه وضعشه؟از در کافه زدیم بیرون که سپیده پقی زد زیر خنده انگشت اشارشو سمتم گرفت و بین خنده‌هاش بریده بریده گفت: ♀️به تو..گفت بچه...دیدی شوکو؟؟شدی بچه... منم للـــه تو... شدم ای جان ای جان 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ❌براساس #ماده23قانون‌حمایت‌حقوق‌مؤلفان "هر شخصی" #تمام یا #قسمتی‌از‌اثر دیگری را که مورد حمایت این قانون است #به‌‌نام‌خود و یا حتی #به‌نام‌پدیدآورنده #بدون‌اجازه‌او یا عالماً عامداً #به‌نام‌شخص‌دیگری غیر از خود پدیدآورنده، #نشر یا #پخش یا #عرضه کند به #حبس‌تأدیبی از #شش‌ماه تا #سه‌سال محکوم خواهد شد.❌ ❌هرگونه کپی‌برداری از این اثر پیگرد قانونی دارد.❌ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 #49
نمایش همه...
پارت 47 (قبلی)👇 https://t.me/leihan_roman/151 #حاجی_شیطون_و_دختر_پررو ❤️ #پارت_۴۸ #part_48 خانواده چه واژه قشنگی! خانواده یعنی پدر ، مادر ، خواهر ، برادر اعضایی که در کنار هم خانواده میشن تو غم ها و خوشی ها باهم شریکن و اتفاقات بد و خوب زندگی رو با همدیگه تقسیم میکنند که مبادا فشار یا هیجان یکی از اعضا زیادتر باشه ، بله خانواده یعنی زنجیر وصل شده به گردن. نه خانواده‌ تار و مار شده‌ای مثه ما !! پدرم ، مادرم ، برادر به خارج رفته‌ام و در آخر من ، که هرکدوم دنیای جداگانه‌ای رو تشکیل دادیم و از غم و شادی همدیگه بی خبریم... غرق در افکارم بودم که با صدای پسری به خودم اومدم سرمو بالا آوردم و از تعجب قفل کردم!! ♂️چه حُسن تصادفی خانوم شوکا!! این اینجا چیکار میکنه؟؟؟خدایا من اعصاب خودمو ندارم اونوقت طالبی شوت کردی سمتم؟اینه رسمش؟ لبخند اجباری زدم و جواب دادم: ♀️عه آقای طالبی شما اینجا چیکار میکنین؟ قیافش رفت تو هم و لبخند ظاهری زد : ♂️طالب پور هستم خانوم شوکا ولی شما سیاوش صدام بزنین میتونم چندلحظه ای رو در جوار شما باشم؟ تظاهری به ساعتم نگاهی انداختم تا متوجه بشه که ور دلم کنگر نخوره و لنگر بندازه : ♀️ بفرمایید چنددقیقه ای رو کنارتون هستم آقای طالب پور انگار متوجه منظورم شد که گفت : ♂️ظاهرا منتظر کسی هستین منم یه ربعی هست که منتظر دوست قدیمیم هستم تا شخص موردنظرمون بیاد باهم آشنایی بیشتری داشته باشیم خانوم شوکا صندلی رو کنار کشید و نشست کوفت و خانوم شوکا میمیری مزاحم خلوت مردم نشی؟خوبه دید تو فکرما...!!!! و بازم اون لبخند کوفته اجباری روی لبم اومد و گفتم: ♀️بعله خیلی هم خوب و زیر لب زمزمه کردم: ♀️سپیده کجای خبر مرگت سیاوش سوالی نگاهم کرد و پرسید: ♂️چیزی گفتین خانوم... حرفش تموم نشده بود که سپیده از راه رسید هیچوقت مثه امروز از دیدن سپیده خوشحال نشده بودم 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ❌براساس #ماده23قانون‌حمایت‌حقوق‌مؤلفان "هر شخصی" #تمام یا #قسمتی‌از‌اثر دیگری را که مورد حمایت این قانون است #به‌‌نام‌خود و یا حتی #به‌نام‌پدیدآورنده #بدون‌اجازه‌او یا عالماً عامداً #به‌نام‌شخص‌دیگری غیر از خود پدیدآورنده، #نشر یا #پخش یا #عرضه کند به #حبس‌تأدیبی از #شش‌ماه تا #سه‌سال محکوم خواهد شد.❌ ❌هرگونه کپی‌برداری از این اثر پیگرد قانونی دارد.❌ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 #48
نمایش همه...
https://t.me/joinchat/AAAAAFDnkbWvWzGlTk4o8w رمان حاجی شیطون و نامهربون من در چنل بالا☝
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.