cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

مجموعه وروجا ‌Ⅰ پادشاه دیوانه Ⅰ مهین مقدسی فر

🔞🔞رمان مناسب دوستان زیر18سال نمی باشد🔞🔞 🔴با بنر واقعی وارد شدید🔴 پارتگذاری:هرصبح رمان شیطان پرایس ها دبیرستانی تخیلی اروتیک جادوگری خون آشامی پادشاه دیوانه تخیلی اروتیک بیگانه قبیله ای نویسنده و مترجم:مهین مقدسی فر https://t.me/+sB9uKzM7JIJlM2Nk

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
6 091
مشترکین
-1324 ساعت
+2227 روز
+7430 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from N/a
بچه تون سقط شده.تسلیت میگم. با ناباوری به پرستار نگاه کرد. انقدر محکم نزده بود.بود؟ با صدای گریه خواهرش به سمت او چرخید: _داداش چیکارش کردی؟اهش میگیره بخدا. اون کاری نکرده. عصبی بود.زمانی که فهمید دخترک با برادرش دررابطه است.دگر نفهمید چه کرد.زمانی که بادیگارد گفت برادرش در عمارت است. و دخترک اظهار بی اطلاعی کرد. غرید: _حقشه.زنیکه هرزه گوه میخوره منو رسوا عالم کنه.شما هم برین خونه.این بی پدر مادر صد تا جون داره. نیشخند زد: _نمیمیره که راحت شم. به یاد آورد.ان گونه که دخترک با لباس دکلته بلند به سمتش رفته و او به جای در اغوش گرفتنش فقط بر او کوبیده...بر بدن بلورینش.لگد زد.سیلی خواباند. مشت کوباند. انقدر کوبید و کوبید که خودش خسته شد.و بعد دیگر دخترک خوابیده بود.لاقل او اینگونه فکر میکرد. با شنیدن صدای گوشی آن را برداشته و با دیدن نام برادرش فک بر هم سابید. چه میخواست بگوید؟بگوید که به فرزندم کار نداشته باش؟هه...باید میدید او چه میگوید...تا او را هم له کند. اما با برقراری تماس...مرد: _داداش رویا برات تولد گرفت؟زنگم زده بود برم کمکش آخر سر رفتم خودتون دوتایی با اون کوچولو جشن بگیرین.حال کردی؟ اما شده گوشی از دستش سرخورد. خواست به سمت اتاق عزیزش برود که شنید: _فرار کرده...مریض اتاق ۲۱۹فرار کرده... و او رفته بود...رفته بود تا داغ خودش را به دل بگذارد. اما برمی گشت...برای انتقام.و آن روز دیر نبود... https://t.me/+lDShpmSVVxIwOGY0
نمایش همه...
Repost from N/a
00:06
Video unavailable
کیوان رادمهر! معروف‌ترین دنداپزشک ایرانی که آلمان می‌تونه به خودش ببینه... یه نخبه‌ی خشن و هات🔥 مردی که در قلبش رو به روی تمام زن‌های دور و برش بسته و...دخترا هلاک یه نگاه نفس‌برش هستن... امااااا از قضا این آقا دکتر خشن ما فقط برای یک نفر نرم می‌شه اونم یه دختر ریزه‌میزه‌ با چشم‌های کهرباییه که هر روز اونو به بهونه‌ی معاینه می‌کشونه مطبش و روی یونیت دندونپزشکیش می‌خوابونه...🫣 تا اینکه یه روز صدای نازدار پرنا باعث میشه که آقای دکترمون عنان از کف بده و...🙊🔥 https://t.me/+YUAsj9HaJ7w1MjE8 https://t.me/+YUAsj9HaJ7w1MjE8 #قلم_قوی توصیه‌ی ویژه♨️ ✅ پارتگذاری منظم و روزانه🌹
نمایش همه...
5.05 KB
Repost from N/a
نمی خوام اونو تو قفس حبس کنم، ولی مجبورم. نمی تونم ریسک کنم تا بره یا کسی دستش بهش برسه. اون به بخشی از وجودم رسیده که هیچ کس نتونسته و هر چقدرم که این منو به وحشت میندازه، نمی تونم بهش اجازه بدم بره . نمیخوام . اگه لازم باشه میکشمش ، نابودش می کنم و برخلاف میلش نگهش می دارم. اون تا مرگ مال منه. لبامو به موهاش میچسبونم و لب میزنم: «بخواب، من کابوس‌ها رو دور می‌کنم». "اجازه میدی برم؟" اگه منظورت آزاد شدن از تخته ، بله . ولی اگه بخوای ترکم کنی، هیچوقت. اگه روزی ازم دور شی، تو رو پیدا می کنم، شکارت میکنم و به اینجا برمیگردونت. روزی که اسمت رو تو اون قرارداد امضا کردی،  مال من شدی. هیچوقت نمیزارم ازم فرار کنی و هیچوقت ازم دور نمیشی.» اگه النا نباشه، منم نیستم و اینو الان متوجه شدم. https://t.me/+kMl7wOcQpPxhZjlk https://t.me/+kMl7wOcQpPxhZjlk https://t.me/+kMl7wOcQpPxhZjlk با یه نگاه شروع شد ، وسواسم ، میل و نیازم به داشتن النا رومرو شیرین و فوق‌العاده ساده لوح. مثل یه دزد تو تاریکی شب اومدم و اونو از قلعه محافظ شدش دزدیدم و تو قفسی طلا کاری شده خودم گذاشتم. هماهنگی انجام شده بود. پدرش میدونست که میام ، میدونست که قصد دارم اون رو مجبور به پرداختن بدهی کنم. امپراطوریش در حال نابودی بود. پولی نداشت ، هیچ چیز ارزشمندی برای من ، هیچ چیزی به جز اون... به همین دلیل موافقت کرد. دختر گرانقدر و باکرش در ازای بدهی پرداخت شده بود. فکر میکرد میخوام اونو بشکنم ، بکشمش ، نمی‌دونست واقعا چه برنامه ای براش دارم. همسر من میشد. بچه هامو به دنیا میاورد. به خواست من خم میشد. و من تموم تلاشم رو میکنم تا اون رو کنارم نگهدارم. ❌ توجه ❌ این یه رمان عاشقانه مافیایی تاریکه که حاوی مضامین بالغ ، خشونت و جنسی می‌باشد. 🔞 https://t.me/+kMl7wOcQpPxhZjlk https://t.me/+kMl7wOcQpPxhZjlk https://t.me/+kMl7wOcQpPxhZjlk
نمایش همه...
#پارت419 #فصل21 #شیطان_پرایس_ها #وروجا #نویسنده_مهین_مقدسی_فر و من فقط با درماندگی به دنبال راهی بودم که کاری کنم دیگر گریه نکند. "باید چیکار کنم؟" شانه بالا انداخت. "اصولا فقط گند میزنی...گمون نمیکنم کاری بتونی بکنی که اینو درست کنه...به جکسون نشونش دادم و گفت نمیتونه اون گوشی رو درست کنه" کمی فکر کردم و بعد زمزمه کردم. "تلفنشو بهم بده...شاید بشه عکساشو نجات داد...شاید حافظه داخلیش صدمه ندیده باشه" "اونو سوزوندی مگه نه؟" لبم را گزیدم و فقط سر تکان دادم. "فکر میکنی حافظش سالم مونده؟" شانه بالا انداختم. "امیدوارم مونده باشه...حداقل سعیمو میکنم" سر تکان داد. نمیتوانستم دیگر صدای گریه هایش را تحمل کنم پس ایستادم و صدای دکس را شنیدم. "قبل از اینکه بری توی اتاقت،اتاق منو مرتب کن و فردا تموم لباس ها و وسایلی که خراب کردی رو جایگزین میکنی..وگرنه برمیگردی خونه و میبینی چیزای مورد علاقت جلوی خونه توی آتیش میسوزه" فصل بیست و یک 《لجبازی》 وقتی از در بیرون رفتم تا با لکسی حرف بزنم دکستر را در ماشینش دیدم که کنار خیابان و دقیقا جلوی پای لکسی ایستاد . می توانستم صدایشان را بشنوم و صدای برادرم کاملا نگران بود. "حالت خوبه؟" "دکس...سلام ، خوبم" برای خرید فایل کامل و بدون سانسور شیطان پرایس ها به @NightAngel55 پیام بدید.
نمایش همه...
❤‍🔥 15 2
#پارت418 #فصل20 #شیطان_پرایس_ها #وروجا #نویسنده_مهین_مقدسی_فر حالا میفهمیدم چرا بخاطر گم کردن تلفنش در این حد وحشت کرده بود و من گند زده بودم. خدایا این به هیچ وجه جبران نمیشد. دستانش را برداشت و دوباره به همان صورت به من نگاه کرد. "البته که نمیدونستی....چون توجه نمیکنی...برات اهمیتی نداره...چون بجز نقشه های احمقانت چیزی برات مهم نیست....چون برای خواهرش قویه به این معنی نیست که واقعا قویه...اون دختر داره با زندگی میجنگه تا بتونه خواهرشو سرپا نگه داره و تو گند زدی به هر چیزی که ساخته...تو هر چیزی که داشتو ازش گرفتی و همه ی چیزی که برای سرپا موندن داشت چند تا عکس لعنتی بود...الان احساس خوبی داری؟از اول هم همینو می خواستی مگه نه؟که شکستنشو ببینی،که ببینی مثل تو ضعیفه...که بخاطر از دست دادن والدینش از پا در اومده..." دستش را به سمت او گرفت. "خیلی خب،بفرما ببین...واقعا با دیدنش چه حسی داری؟اینکه شکستنشو می بینی برات لذتبخشه دیمن؟" نه...این دردناک ترین چیزی بود که بعد از مرگ پدرم تحمل می کردم...شاید حتی گریه هایش به اندازه ی از دست دادن پدرم دردناک بود. چرا باید انقدر برایم مهم باشد که گریه هایش با من چنین کاری انجام دهد؟ لکسی نباید برایم مهم باشد مگر نه؟ او فقط یک عروسک بود... واقعا بود؟ یا خودم را فریب می دادم؟ احساساتی که به او داشتم خیلی وقت بود که پا را از حد فراتر گذاشته...شاید حتی از همان لحظه ی اولی که اورا دیدم.
نمایش همه...
❤‍🔥 23 4😡 3😢 1
00:03
Video unavailable
#پیوند_با_اژدها 🔥🔞 "اگه آروم نگیری لحظه ای که درونت باشم،دو نیم میشی!و باور کن من از تماشای همچین چیزی لذت میبرم" https://t.me/+NjHUzPTdmpdhYThk https://t.me/+NjHUzPTdmpdhYThk
نمایش همه...
0.35 KB
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.