cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

مجموعه وروجا ‌Ⅰ پادشاه دیوانه Ⅰ مهین مقدسی فر

🔞🔞رمان مناسب دوستان زیر18سال نمی باشد🔞🔞 🔴با بنر واقعی وارد شدید🔴 پارتگذاری:هرصبح رمان شیطان پرایس ها دبیرستانی تخیلی اروتیک جادوگری خون آشامی پادشاه دیوانه تخیلی اروتیک بیگانه قبیله ای نویسنده و مترجم:مهین مقدسی فر https://t.me/+sB9uKzM7JIJlM2Nk

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
6 012
مشترکین
+4924 ساعت
+167 روز
-12630 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#پیوند_با_اژدها ❌پارت واقعی رمان❌😈🔥🔞 #پارت37 در حال رانندگی،از مه وارد جهانی می شه که تنها زن اون سیاره هست و همگی سعی در تصاحبش دارن در این تاریکی نمیتوانستم ببینم ولی سایه های غول پیکری به من نزدیک میشدند. "اون یه زنه؟خدایان..." مردی که مرا دزدیده بود گفت: "من پیداش کردم...مال منه..." میتوانستم سایه کسی را ببینم که نزدیک میشد.. بطور ناگهانی دستی جلو آمد و باقیمانده ی لباسم را از بدنم جدا کرد. جیغ کشیدم و با دستانم سینه هایم را پوشاندم. "ولم کنین...ولم کنین میخوام برم خونه..." بلافاصله صدای خرناس ها و زوزه هایی شنیدم. کسی فریاد زد: "دستاشو از روی سینه هاش بردار...خدایان اونا واقعا زیبان..." قرار بود توسط مردمان غول پیکری مورد تجاوز گروهی قرار بگیرم؟ صدای خشنی غرید: "اونو به خونه میبرم مال منه..." کسی نعره کشید. "نه...مال منه" کورکورانه عقب رفتم. "هر کی پیروز بشه دختره واسه اونه!" سردم بود...و داشتم از ترس زهره ترک میشدم. تقریبا لال شده بودم و به سختی میتوانستم نفس بکشم. صدای محکمی را شنیدم وناله ی یکی از آنها بلند شد. وبعد از صدای زدو خوردشان را میشنیدم. صدای شکستن...برخورد ها..ضربه ها و ناله ها. کسانی نعره میکشیدند. و هرکسی هر بار یک جمله میگفت. "اون زن مال منه..." صدای مردی از کنارم آمد. "میتونم هر جایی از بدنتو بلیسم؟" دستم را به سمتش پرت کردم و سعی کردم او را دور کنم و شروع به جیغ کشیدن کردم. جیغ میکشیدم چون سردم بود...چون وحشت زده بودم و میخواستم فقط بیدار شوم. صدای جیغ هایم ابدا باعث قطع شدن جنگشان نشد. وقتی ساکت شدم که گلوی خشکم سوخت و همان لحظه یکی از مرد ها گفت: "کس دیگه ای هم میخواد بمیره؟" هیچ صدایی نیامد. و مرد به کسانی که نمیدیدم دستور داد: "حواستون بهشون باشه...نمیتونم تا رسیدن به خونه صبر کنم...بعد از من شما میتونین داشته باشینش...یکی یکی...نمیخوام بمیره..." کورکورانه عقب بکشم. وقتی به چیزی سخت برخورد کردم برنگشتم. مرد تقریبا جلویم بود و قبل از اینکه چیزی بگوید دستش سینه هایم را لمس کرد. "خدایان...اون سینه ها مثل نقاشی هاییه که دیدم...اونا واقعا زیبان..." تا به حال سینه ای ندیده بود؟ مرا روی زمین انداخت و پاهایم را باز کرد. بدون وقفه شروع به جیغ کشیدن کردم. "ولم کن...ولم کن...ولم کن..." تمام مدت به همان زبان بیگانه حرف میزدند...من نیز همینطور. "نگران نباش...نمیزارم صدمه ببینی...تمام سعیمو میکنم تا نمیری...برادرای کوچیکم میخوان داشته باشنت...پس سعی کن آروم بگیری!" فشاری بین ران هایم حس کردم و از چیزی که داشت سعی میکرد واردم شود...نمیتوانستم درک کنم که دقیقا چه چیزی در حال وارد شدن در درون من است. این خیلی خیلی بزرگ بود. بزرگ تر از اینکه متعلق به یک انسان باشد. "اگه آروم نگیری لحظه ای که درونت باشم،دو نیم میشی!و باور کن من از تماشای همچین چیزی لذت میبرم" کسی التماس کرد: "میخوام سینه هاشو بچشم...دستاتو از سر راهم دور کن" و دستان بیشتری روی بدنم حرکت کرد.... #اژدها #بیگانه #اروتیک #عاشقانه #پری_دریایی https://t.me/+NjHUzPTdmpdhYThk https://t.me/+NjHUzPTdmpdhYThk
نمایش همه...

😍 2🔥 1
Photo unavailable
امپراتوری سیاره اوالیا ( #پیوند_با_اژدها ) در کانال تلگرام👇👇👇 https://t.me/+tN5zHF6U8sY4MTI0 https://t.me/+tN5zHF6U8sY4MTI0
نمایش همه...
🤩 9👏 1😍 1
#پارت۷۹ #فصل۹ #پادشاه_دیوانه #مجموعه_پادشاهان_قبائل_داکار در عوض،از تخت پایین رفتم و شلوار را برداشتم و شروع به پوشیدن کردم. آن را بالا کشیدم و تا جای ممکن بند دور کمرم را محکم کردم. همه در حالی که از حرارت نگاهش آگاه بودم. وقتی نوبت به عوض کردن نیام رسید،چرخیدم،ابتدا نیام قبلی را از سرم در آوردم و روی زمین انداختم....احمقانه بود وقتی که قبلا بدنم را برهنه دیده درخواست داشتن حریم خصوصی کنم. با اینحال وقتی صدای جیرجیر صندلی وقتی که برمیخواست را شنیدم بدنم منقبض شد. در حالی که نیام تمیز در دستم بود،نزدیک تر شد. سپس حس کردم که موهایم را ازپشتم کنار زد و سر انگشتانش بالای شانه ام رفت. درحالی که پایین گردنم را نوازش میکرد با غافلگیری لرزیدم و خشکم زد. تقریبا فراموش کردم که آن اینجاست. نشان بردگی! قرتون ها برده هایشان را با سه خط ردیفی افقی علامت گذاری میکردند. همه ی برده هایشان نشانه گذاری شده بودند حتی برده های قرتون. دستش پایین روی ستون فقراتم رفت تا وقتی که برداشته شد. در مورد نشان بردگی چیزی نگفت،فقط غرید. "لباس پوشیدنتو تموم کن" لحنش،تند و ...خشمگین بود. برای خرید فایل کامل و بدون سانسور #پادشاه_دیوانه به @NightAngel55 پیام بدید.
نمایش همه...
❤‍🔥 35🔥 4 3
#پارت۷۸ #فصل۹ #پادشاه_دیوانه #مجموعه_پادشاهان_قبائل_داکار نفس عمیق دیگری کشیدم که ربطی به آسودگی خیال نداشت. او با قیمتی به من کمک میکرد. چیزی که شب قبل آزادانه به او پیشنهاد کردم،هرچند حالا،ابتدای صبح و نشسته روی تخت،نمیدانستم چه چیزی باعث شده بود چنین پیشنهادی بدهم. ناامیدی همه ی ما را احمق میکند. تصمیم گرفتم عواقب معامله ام با او را برای حالا نادیده بگیرم. در عوض از او پرسیدم. "تو با دوتیکار حرف زدی؟به لوزا چیزی که میخوادو میده؟" لب هایش به هم فشرده شد،به جلو خم شد تا وقتی که آرنج هایش روی ران هایش قرار گرفت. موهایش حالا بازشده،روی شانه اش بود و دو طرف صورتش را قاب میگرفت. "لیسی....اون با شرایط موافقت میکنه" آسودگی درونم جاری شد....درخشان وروشن. این بهترین خبری بود که برای مدت ها....یا تا بحال شنیده ام. "به محض اینکه لباس بپوشی میریم،سفرمون طولانی و سخته،امیدوارم بدونی چطور با پیروکی سواری کنی" آب دهانم را قورت دادم به خوبی میدانست که قبلا هرگز سوار نشده ام پس تصمیم گرفتم چیزی نگویم.
نمایش همه...
🙊 23❤‍🔥 11 5
#پارت78 #فصل9 #پادشاه_دیوانه #مجموعه_پادشاهان_قبائل_داکار رنگ سرخ در آسمان کشیده شده،هرچند همچنان تاریک بود. نه فقط این،متوجه شدم که در تخت هستم...که زیر بدنم نرم و خزدار بود. من گوشه ی اتاق،روی زمین در خودم گوله شده بودم و باید همانجا بیهوش شده باشم. ولی این بدان معنی بود که مرا به اینجا آورده و خز را تا چانه ام کشیده. تمام مدت درحال تماشایم بود؟ "منو به سیاهچال برنگردوندی" درحالی که روی صندلی به جلو خم شد،تماشا کردم که بدنش منقبض شد،از روی زمین بسته ای را برداشت و روی تخت پرت کرد. دیدم که لباس است. شلوار کلفت و یک نیام سنگین،شبیه همین که پوشیده بودم. پوتین و یک شنل خز این بسته را تکمیل میکرد. با حیرت او را بررسی کردم. "ممکنه برات بزرگ باشن ولی اینا کوچیکترین چیزی بودن که تونستم پیدا کنم" لحنش خشن بود....انگار عادت به توضیح هیچ چیزی نداشت. "این...این یعنی چی؟" "کمک میکنم تا سنگ قلبو پیدا کنی" نفسم بند آمد. "کمکم میکنی؟" "چطور میتونم اینکارو نکنم وقتی همچین پیشنهاد وسوسه انگیزی بهم دادی؟"
نمایش همه...
❤‍🔥 33 10
#پارت414 #فصل20 #شیطان_پرایس_ها #وروجا #نویسنده_مهین_مقدسی_فر تقریبا با هم به خانه رسیدیم و به خانه ی لکسی نگاه کردیم. میتوانستیم او را در اتاق ببینیم. در نشیمن نشسته بود. زانوهایش را در آغوش گرفته و سرش را روی ران هایش پنهان کرده بود. میدانستم گریه میکرد چون پشتش تکان میخورد. ولی ناگهان سرش را بالا آورد(انگار حس کرده بود که کسی تماشایش میکند) و چشمانش به ما افتاد... بسرعت حرکت کرد...کمی از دیدمان پنهان ماند و بعد دیدم که پارچه هایی با خودش آورد و در حالی که میتوانستم اشک هایش را ببینم آنها را روی شیشه ها میزد. شاید بیشتر از یک ساعت آنجا ایستاده بودیم و او را تماشا میکردیم که یکی یکی شیشه ها را میپوشاند و در همان حال گریه میکرد و گاهی جیغ میکشید و دیدم که چند چیز را شکاند. کاملا کنترلش را از دست داده بود....نمیدانستم در تلفنش چه چیزی داشت... ولی کاملا معلوم بود که چقدر برایش اهمیت دارد. بعد از اینکه تمام شیشه ها را پوشاند دیدم که دیمیتری تلفنش را بیرون آورد. صفحه اش را لمس کرد و بعد کنار گوشش گذاشت. بعد از چند ثانیه در تلفنش زمزمه کرد. "هی دکس...میتونی بیای خونه؟گمونم حال لکسی خوب نیست...." دندان هایم را به هم فشار دادم. حال لکسی به دکس ربطی نداشت. به دکس لعنتی نه! "آره...تمام شیشه هارو پوشوند...و ...داره گریه میکنه...جیغ میزد و به دیمن فحش میداد و ...چند تا چیزو شکوند..." دیدم که چشمان دیمیتری کمی گشاد شد. "اوه...واقعا؟....میشه برشون گردوند؟" باز هم کمی مکث کرد و گفت. "لطفا تمام تلاشتو بکن...اون اصلا حالش...." برای خرید فایل کامل و بدون سانسور شیطان پرایس ها به @NightAngel55 پیام بدید.
نمایش همه...
😢 68 10❤‍🔥 7
#پارت413 #فصل20 #شیطان_پرایس_ها #وروجا #نویسنده_مهین_مقدسی_فر سرش را ناامیدانه تکان داد. "و مطمئنم بوسه ی شب قبل چیزی نبوده...برو و از دکستر بپرس...امکان نداره اون لکسی رو ببوسه" من دیده بودم. با چشمان خودم دیدم که دستانش روی سینه ی برادرم قرار گرفت و دکستر او را بوسید. تقریبا جان کندم تا به مهمانی برگردم و به برادرم صدمه نزنم. جادویم به من فشار میاورد تا او را بکشم...شیطان درونم به من التماس می کرد تا به هردویشان صدمه بزنم. در عوض با چند نفر دیگر دعوا کردم و همان شب با دو دختر دیگر سکس داشتم. روز بعد ابدا دکس را ندیدم ولی مطمئنم امشب از دیدن اتاقش هیجان زده نخواهد شد . "من بهش گفتم دختر من باشه و قبول نکرد" دیمیتریوس غر زد. "دقیقا چرا باید همچین کاری کنه؟ تقریبا از وقتی که اونو دیدی مشغول آزار دادن اون بودی...فکر میکنی چرا باید بخواد دوست دخترت باشه؟" تصحیح کردم. "نخواستم دوست دخترم باشه...خواستم دخترم باشه" چند ثانیه با گیجی به من نگاه کرد و وقتی متوجه حرفم شد چشمانش گشاد شد . "تو هیچ عقلی توی سرت داری؟" منتظر جوابم نشد سرش را دوباره با ناامیدی و ناباوری تکان داد و بسرعت بیرون رفت. بدنبالش رفتم و سوار ماشینم شدم.
نمایش همه...
🤯 51 8❤‍🔥 5😡 1
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.