cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

باقلوای پرماجرا_محیا داودی

نویسنده:محیا داودی کپی ممنوع❌ رمان در دست چاپ: #توآغازمنی رمانهای فایل شده: #استادخاص #دلبر1و2 #ازپارتی_تاپایگاه #سقوط_عاشقانه

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
11 354
مشترکین
-624 ساعت
-817 روز
-35430 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from N/a
جشنواره ویژه اکسکوینو فقط تا 22 اسفند ماه 🤩 با ثبت نام در سایت و احرار هویت 150,000 شیبا (180,000 تومان) دریافت کنید❗️ و با دعوت از دوستان خود تا 200,000 شیبا به عنوان پاداش دریافت کنید❗️ 🔻برترین صرافی ایرانی در زمینه فارکس 🔻 دارای شش سال سابقه + تاییدیه رسمی از سازمان فتا 🔻امکان برداشت ریالی به صورت کارت به کارت / شیا 🔻فرصت رو از دست ندید و با ثبت نام در سایت از این جشنواره فوق العاده بهره ببرید لینک ثبت نام https://panel.excoino.com 🔴 فرصت محدود تا 22 اسفند ماه
نمایش همه...
👍 7👎 7🤬 7 1
جشنواره ویژه اکسکوینو فقط تا 22 اسفند ماه 🤩 با ثبت نام در سایت و احرار هویت 150,000 شیبا (180,000 تومان) دریافت کنید❗️ و با دعوت از دوستان خود تا 200,000 شیبا به عنوان پاداش دریافت کنید❗️ 🔻برترین صرافی ایرانی در زمینه فارکس 🔻 دارای شش سال سابقه + تاییدیه رسمی از سازمان فتا 🔻امکان برداشت ریالی به صورت کارت به کارت / شیا 🔻فرصت رو از دست ندید و با ثبت نام در سایت از این جشنواره فوق العاده بهره ببرید لینک ثبت نام https://panel.excoino.com 🔴 فرصت محدود تا 22 اسفند ماه
نمایش همه...
🌙 #باقلوای_پرماجرا #پارت_338 صبحم و با صدای ماهور شروع کردم… نمیدونم ساعت چند بود اما داشت با گوشی حرف میزد که یه چشمم و باز کردم و نق زدم: _ببند دهنتو بزار بخوابم با قیافه ترکیده سر چرخوند به سمتم و خطاب به مخاطب پشت گوشی که گویا مامانش بود گفت: _میام مامان،یه کم بخوابم پامیشم میام، خانواده مارالم هنوز برنگشتن وقتی فهمیدم مامانش پشت خطه دیگه سکوت کردم و سعی کردم بخوابم که چشم بستم و دوباره داشت خوابم میبرد که صدای ماهور و شنیدم: _مارال خوابی؟ با چشمهای بسته و صدای گرفته جواب دادم: _اگه بزاری صدای ماهور هم گرفته از خواب بود: _میزارم فقط یه سوال بپرسم بعدش بخوابیم، من که خوابم برد اریک دیگه پیام نداد؟ تو همون حال نوچی گفتم: _اون از جشنواره گفت منم گفتم احتمالا میرم اونم گفت باشه و شب بخیر گفتیم،دیگه چرا پیام بده؟ جواب داد: _نمیدونم گفتم شاید خبر تازه ای شده باشه و من بی خبر باشم داشتم میمردم از بی خوابی اما خندیدم و چشم باز کردم: _فضولی بد دردیه نه؟ دوتایی کف اتاق و کنار هم خوابیده بودیم و حالا نگاهمون بهم بود که “زهرمار”ی نثارم کرد: _من فقط به فکرت بودم، گفتم یه وقت خریت نکرده باشی بگی بخاطر آقامون نمیام جشنواره خنده هام خاموش شد: _ولی اگه رفتنم امیرعلی و ناراحت کنه چی؟ خمیازه ای کشید و گفت: _اتفاقا به نظرم ذوق زده اش هم میکنه، تو فقط با بابا اینات حرف بزن کارای رفتنت و انجام بده مطمئن باش وقتی برسی اونور و بری دیدن امیرعلی اون از این سوپرایزت حسابی خوشحال میشه، من مطمئنم اونم حسابی دلتنگته گفت و قبل از اینکه فرصت جواب دادن بهم بده چشم بست: _خب دیگه بخوابیم، دیگه هیچی نگو! پرروییش متعجبم کرد: _خودت سر حرفو باز کردی خودتم میگی دیگه هیچی نگو؟ پررو تر از این حرفها بود که گفت: _آره چون اون چیزی که باید میفهمیدم و فهمیدم و الان فقط میخوام یکی دوساعتی بخوابم، توهم به پاریس و اون جشنواره فکر کن دوباره غرق شو تو رویا که خوابت ببره نفسی سر دادم، از دیشب و بعد از با خبر شدن از اون جشنواره یه حال بودم… خوشحال بودم، دلم میخواست برم و تصمیمم رو هم گرفته بودم، من به این جشنواره میرفتم و همین امروز هم با بابا راجع بهش حرف میزدم که تو فکر فرو رفتم… تو فکرهای شیرین و ماهور درست میگفت، غرق شدم تو فکرهای قشنگم و بی اینکه چیزی به ماهور بگم در عرض چند دقیقه دوباره خوابم برد… 🌙
نمایش همه...
👍 72 20🤬 10😱 9👎 3🤩 2
🌙 #باقلوای_پرماجرا #پارت_337 هنوز خوابم نبرده بود. نصف شب بود،ماهور فیلم میدید و بین من و امیرعلی هم پیامهایی رد و‌بدل میشد. کمی از آشوب فکرم و پریشونی دلم کم شده بود و درست و حسابی و بدون سرسنگینی با امیرعلی حرف میزدم. میخواستم بهش اعتماد کنم، نمیخواستم حالا که فرسخ ها از هم دور بودیم ناراحتی بینمون باشه… میخواستم اعتماد کنم بخاطر هردومون، بخاطر این عشق… شب بخیر که گفتیم و حرفهامون خاتمه پیدا کرد میخواستم گوشی و کنار بزارم و برم سراغ فیلم دیدن اما درست قبل از خاموش کردن صفحه گوشیم پیامی از سمت اریک توجهم و به خودش جلب کرد و من رفتم تو صفحه چتش، بعد از پیامی که براش فرستادم دیگه هیچ پیامی از سمتش دریافت نکرده بودم و حالا اون یه پیام تازه برام داشت، پیامی که با چشمهام خوندمش “راستی به زودی اینجا یه جشنواره قنادی برگزار میشه، یه جشن بزرگ و‌فوق العاده با بهترین قنادهای سراسر دنیا و تو میتونی تو این جشنواره حضور داشته باشی، اگه بخوای من تورو دعوت میکنم” فکرم درگیر شد، یه جشنواره قنادی اون هم تو پاریس میتونست فوق العاده باشه،میتونست رویایی باشه و من اقلا دلم میخواست تو این جشنواره شرکت کنم که نفس عمیقی کشیدم و همین باعث شد که ماهور وسط فیلم دیدنش رو کنه به سمتم: _چیه باز؟ نکنه داری با امیرعلی دعوا میکنی؟ نوچی گفتم: _نه بابا چه دعوایی؟ اریک دوباره پیام داده نیمخیز شد: _خب؟ چی میگه؟ شونه بالا انداختم: _میگه قراره یه جشنواره قنادی تو پاریس برگزار بشه و من میتونم توش شرکت کنم چشمهاش گرد شد: _یه جشنواره قنادی تو فرانسه،چقدر رویاییه! سر تکون دادم: _و چقدر دلم میخواد برم نشست و جواب داد: _خب برو چپ چپ نگاهش کردم: _اصلا حواست هست که امیرعلی اصلا دوست نداره من و اریک بهم نزدیک بشیم؟ خیلی ریلکس جواب داد: _خب تو که نمیری با اریک کارت و شروع کنی و مدام کنارهم باشید که آقا امیرعلی دلخور بشه، میخوای بری جشنواره و نهایتا چند روز اونجایی، اصلا فکر کن… با رفتنت حتی میتونی امیرعلی و سوپرایز کنی و در واقع این جشنواره یه بهونه خوب میشه واسه دیدن امیرعلی بیشتر از قبل تو فکر فرو رفتم… هم دلتنگ بودم و هم مسئله صبح هنوز فراموشم نشده بود… کمرنگ شده بود اما فراموش نه! دلم میخواست برم، اول از سر دلتنگی… بعد برای حرف زدن با امیرعلی و فهمیدن ماجرایی که صبح ازش میگفت و هنوز نمیدونستم چیه و سوما برای شرکت تو جشنواره… مگه منی که عاشق قنادی بودم و با عشق کیک و شیرینی درست میکردم چیزی بیشتر از یه جشنواره تو پاریس میتونست خوشحالم کنه؟ برای دختری مثل من که عاشق قنادی بود این بهت ین فرصت بود… سفری بود که بهم اضافه میکرد… به داشته هام و به همه چیزم اضافه میکرد و ماهوز همچین بد هم نمیگفت، قرار نبود بااین سفر برم ور دل اریک و امیرعلی و ناراحت کنم، من میتونستم از این سفر نهایت استفاده رو ببرم بدون اینکه امیرعلی و ناراحت کنم، من حتی میتونستم بی خبر برم و غافلگیرش کنم…! 🌙
نمایش همه...
54👍 22🤩 4🤬 3👎 2
🌙 #باقلوای_پرماجرا #پارت_336 دوتایی خیمه زده بودیم رو گوشی و داشتیم پیام اریک و برای صدمین بار میخوندیم که این بار ماهور زیر لب خوندش: “سلام مارال،هنوز هم تصمیمت عوض نشده؟ نمیخوای بیای پاریس؟ اینجا زندگی فوق العاده ای در انتظارته…” با دست هولش دادم عقب: _بسه چند بار میخونی؟ عقب کشید و از روی مبل بلند شد: _لامصب پیامش بدجوری وسوسه انگیزه، نمیخوای بری؟ نوچی گفتم: _امیرعلی اصلا از اریک خوشش نمیاد و دوست نداره بهم نزدیک شه شونه بالا انداخت: _ولی اگه پای آینده و موفقیتت وسط باشه چی؟ اصلا اگه بری این دوری از امیرعلی هم به پایان میرسه و‌ دوتاتون میتونید این دوماه و اندی که باقی مونده تاامیرعلی کارش تموم شه رو باهم بگذرونید سر بالا انداختم: _این چیزی نیست که امیرعلی باهاش موافق باشه پوفی کشید: _پس به این اریک بخت برگشته که به هر دری میزنه تورو ببره فرانسه چی میخوای بگی؟ با تاخیر جواب دادم: _خب میگم نه… حرفم و رد کرد: _نگو نه بگو هنوز تصمیمی نگرفتم با تعجب گفتم: _چرا؟ من نمیخوام ناراحتش کنم وقتی قصد رفتن ندارم سر کج کرد: _نمیدونم به نظرم ناامیدش نکن، شانس خودتم از دست نده از کجا معلوم شاید دو روز دیگه امیرعلی راضی شد و خواستی بری اونوقت چی؟ بااینکه بعید به نظر میرسید و من میدونستم امیرعلی هیچوقت قرار نیست از اریک خوشش بیاد اما نمیدونم چرا قبول کردم! حرف ماهور و بااینکه ممکن بود بعد از یه مدت و بی خبری از سمت من بیشتر باعث ناراحتی اریک بشه رو قبول کردم و برای اریک تایپ کردم: “سلام، من هنوز نتونستم تصمیم درستی بگیرم و به زمان بیشتری احتیاج دارم” پیام و واسش فرستادم و نگاهی به قیافه موافق ماهور انداختم: _خوب شد؟ با قطعیت سر تکون داد: _آفرین بهت که با این جوابت آینده نگری کردی تشنم شده بود که از روی مبل بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم: _ولی همچین چیزی پیش نمیاد که من بخوام با اریک همکاری داشته باشم و برم فرانسه وارد آشپزخونه که شدم صداش و شنیدم: _اولا کسی از آینده خبر نداره دوما داری میای یه لیوان آب هم برای من بیار و من با حرص جوابش و دادم: _چشم امر دیگه ای باشه؟ و گویا امر تازه ای نبود که خانم فقط خندید… 🌙
نمایش همه...
👍 61 9👎 4🥰 3🤩 1
🌙 #باقلوای_پرماجرا #پارت_333 هرچی گفتن و نگفتن برام مهم نبود، اصلا گوش ندادم که بخوام چیزی بفهمم! همه هوش و حواسم پی گوشی امیرعلی بود، یکی دوبار بعد از اومدن اعضایی که تو این قرارکاری حضور داشتن،گوشیش و دست گرفت و یه چیزهایی تایپ کرد و اما حالا سراپا گوش بود، برخلاف من که فکرم اینجا نبود انگار همه حواسش همینجا بود که به موقع گوش میکرد و به موقع هم حرف میزد! فکر میکردم با صدا زدنش تونستم رابطش با اون دختر و شکراب کنم اما انگار موفق نشده بودم که اثری از ناراحتی و حواس پرتی تو امیرعلی دیده نمیشد... خیلی طول نکشید که این دیدار و این شام خوردن و صحبت کردن به پایان رسید و حالا همه داشتن میرفتن که بلند شدیم... اینجا ماشین نداشتم و با تاکسی رفت و اومد میکردم و میدونستم امیرعلی قرار نیست من و برسونه و میخواستم بعد از خروج از رستوران تاکسی بگیرم اما درست وسط خداحافظی کردن ها راکان یکی از اعضای هیئت مدیره شرکت که از قضا یه رگه ایرانی داشت و تنها کسی بود که من تو این چند روز یه کمی باهاش ارتباط گرفته بودم و به فارسی بلد بودنش دلگرم بودم خطاب بهم گفت: _من برسونمت؟ مادرش ایرانی و پدرش فرانسوی بود، از بچگی تا به حالش و همینجا تو پاریس گذرونده بود و دست و پا شکسته و با لحن خاصی فارسی حرف میزد که لبخندی تحویلش دادم و حواسم به امیرعلی هم بود،داشت نگاهمون میکرد... بقیه بعد از خداحافظی رفته بودن اما امیرعلی من و راکان هنوز اینجا بودیم و امیرعلی تو سکوت داشت نگاهمون میکرد... حواسم بود، حس میکردم میخواد بفهمه من با راکان میرم یا نه که سر کج کردم: _من با تاکسی میرم راکان که بهش میخورد حدودا سی و پنج سال سن داشته باشه و قد و بالای بلند و صورت گندمی و چشم و ابروی مشکی داشت نوچی گفت: _من شمارو میرسونم منتظر بودم امیرعلی چیزی بگه، منتظر بودم اون رگ ایرانی بودن و غیرتی بودنش گل کنه یا حداقل یه ذره مثل قبل رفتار کنه اما عکس العملی نداشت، جز نگاه کردن عکس العملی نداشتم و من که دوست داشتم بااین پیشنهاد راکان امیرعلی خودی نشون بده سخت در اشتباه بودم که با لبخند جواب راکان و دادم: _خیلی خب، ممنونم و این یعنی باید با راکان همراه میشدم که حتی جلوتر از امیرعلی از رستوران بیرون زدیم و امیرعلی هیچی نگفت، فقط خداحافظی کردیم و منی که امروز اصلا روزم نبود بی حوصله سوار ماشین راکان شدم و این بی حوصلگی حتی تو تموم مسیر هم همراهم بود... #مارال آخر شب بود. امشب ماهور مونده بود پیشم... مامان اینا تو اقدامی یهویی امشب که آخر هفته هم بود و فردا جمعه بود رفته بودن خونه باغ خاله اینا و قصد داشتن دورهم با فامیلهای مادری شب و اونجا بمونن و منی که حال و حوصله مهمونی و فک و فامیل و نداشتم خونه مونده بودم و ماهور و هم نگهداشته بودم، حالا قرار بود امشب و باهم خوش بگذرونیم که نگاهی به صفحه گوشیم انداختم: _امیرعلی هم مشغول جلسه کاریش شد دیگه پیام نداد جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و داشت فیلم میدید که حالا خمیازه ای کشید و گفت: _بزار به کارش برسه رو مبل نشسته بودم که پا روی پا انداختم و جواب دادم: _داره میرسه دیگه، منم علاف و بیکار هی تو گوشیم میچرخم و از این کار خسته میشم، اصلا بهونه گیر شدم ماهور ریلکس و آسوده لب زد: _همه اینا درد عشق و دوری از معشوقه، دلتنگی خواهرم، دلتنگ! نفس عمیقی کشیدم، دلم تنگ بود... دلم برای امیرعلی تنگ شده بود و دروغ نبود اگه میگفتم با چیزهایی که صبح شنیده بودم ته دلم خالی شده بود و دوست داشتم امیرعلی زودتر برگرده و این دوری به پایان برسه... حرفهاش... اینکه میگفت به وقتش همه چیز و برام توضیح میده همه فکرم و مشغول کرده بود و حسابی غرق فکر و خیالهام بودم که حالا همزمان با به صدا دراومدن صدای پیام گوشیم از فکر بیرون اومدم، خیال میکردم امیرعلیه و بالاخره اون شام کاری تموم شده و پیام داده اما چشمم که به صحفه گوشی افتاد با دیدن اسم اریک رو صفحه گوشی ابروهام بالا پرید و روبه ماهور گفتم: _اریک... اریک پیام داده! و همین برای از جا پریدن ماهور کافی بود: _چی میگه؟ ببین حتما پیام داده میگه خودت که نیومدی فرانسه به جاش دوستت ماهور و بفرست، شاید میخواد از عشقی که نسبت به من تو قلبش جوونه زده بگه هنوز پیامش و باز نکرده بودم که پوفی کشیدم: _آره ندیده نشناخته و بدون اینکه حتی اسمت و بدونه میخواد از عشق به تو بگه! طلبکار نگاهم کرد: _چیه مگه؟ معجزه نمیتونه تو زندگی ما معمولیا اتفاق بیفته؟ لب زدم: _خفه شو... دهنت و ببند ماهور ببینم چی میگه و ماهور موقتا ساکت شد و من پیام اریک و باز کردم... 🌙
نمایش همه...
50👍 36🤬 4🥰 2👎 1🤩 1
سلام دوستان شبتون بخیر با تاخیر پارتهای امشب تقدیم به شما❤️
نمایش همه...
47🤬 33👍 7🔥 4😢 2👎 1
🌙 #باقلوای_پرماجرا #پارت_334 #رها قبل از امیرعلی رسیده بودم. دیگه تو اون خونه زندگی نمیکردم، بعد از اون صحنه سازی دزدی دیگه نمیتونستم برگردم به اون خونه و به بابا ایناهم گفته بودم که ترجیح میدم تو هتل بمونم، پلیس همچنان دنبال دزدی بود که وجود نداشت و من تو همین روزها میرفتم و پرونده ای که باز شده بود و میبستم... بخاطر امیرعلی خطر کرده بودم، حتی قید زندگی تو اون خونه رو زده بودم فقط برای اینکه با امیرعلی خلوت کنم، برای اینکه فرصتی پیش بیاد برای دوباره باهم بودن و اما فهمیدم اون نمیخواد... فهمیدم دارم تقلای بیخودی میکنم... پشیمون بودم از اینکه از دست دادمش اما عمرا نمیخواستم به زور اون و کنار خودم داشته باشم، نمیخواستم بیشتر از این قدم بردارم به سمتش، نمیخواستم بیشتر از این از گذشته بگم، از پشیمونیم بگم و براش توضیح بدم و اما اینطوری آروم هم نمیشدم! امیرعلی من و نمیخواست قبول ، من هم سر میکردم تا فراموشش کنم تا این دوستداشتن و فراموش کنم اما باید جواب حرفهاش و میگرفت، باید تاوان حال بد دیشبم و پس میداد و من خیلی زود باهاش تلافی میکردم! اصلا کرمش افتاده بود به جونم که یه کاری کنم، که حالا که نمیتونم خودش و داشته باشم، یه کاری کنم که اون دختره هم که انگار از همه جا بی خبر بود و نمیدونست ما باهم اومدیم اینجا هم امیرعلی و نداشته باشه، هدفم این بود! دستی پشت موهام و انداختم و صاف تر از قبل نشستم، یکی از زیباترین پیراهن هام و پوشیده بودم، یه پیراهن مشکی کوتاه با کیف و کفش سبز و منتظر اومدن امیرعلی و بقیه داشتم قهوه مینوشیدم که امیرعلی زودتر از بقیه رسید! مثل همیشه خوش تیپ و اتو کشیده بود و حالا قدم هاش و به سمت من برمیداشت که بعد از چند ثانیه روبه روم قرار گرفت و من فنجون قهوه ام و روی میز گذاشتم: _اومدی سر تکون داد و با جدیت تمام جواب داد: _بقیه هنوز نیومدن؟ نوچی گفتم: _ما زودتر از بقیه رسیدیم و با اشاره به صندلی روبه روم ادامه دادم: _بشین با تاخیر نشست، گوشیش و روی میز گذاشت و نگاهی به اطراف انداخت: _یادت باشه تو جلسه امشب هرجا که من حرفی زدم ازم حمایت کنی، یادت باشه که منافع ما مشترکه! سر تکون دادم: _حواسم هست و قبل از اینکه چیزی بگه پرسیدم: _میخوای توهم یه قهوه سفارش بدی؟ و امیرعلی حرفم و رد کرد: _من چیزی نمیخورم حرفی نزدم، چشم ازش گرفتم و مشغول نوشیدن قهوه ام شدم، امیرعلی هم با گوشیش مشغول شد و بعد از چند دقیقه همزمان با رسیدن بقیه گوشیش و رو میز گذاشت و از روی صندلیش بلند شد، من هم بلند شدم اما حواسم پی اونهایی که اومده بودن نبود، توجهم به سمت گوشی امیرعلی جلب شده بود، گوشی ای که صفحه اش روشن شده بود و اسم مارال رو پیام جدیدی که برای امیرعلی اومده بود نقش بسته بود و این یعنی کاری که صبح انجام داده بودم خیلی نتیجه نداده بود و هنوز باهم در ارتباط بودن… 🌙
نمایش همه...
51🤬 23👍 13
🌙 #باقلوای_پرماجرا #پارت_333 بعد از چندتا بوق آقا بالاخره جواب داد: _جانم؟ یه نگاه به ماهور انداختم و بعد گفتم: _چیشد؟ هنوزهم میخوای منکر صدایی باشی که من شنیدم؟ صدای نفس عمیقش گوشم و پر کرد: _مارال عزیزم، واقعا تو انقدر نسبت به من بی اعتمادی که فکر میکنی با دروغ ازت جدا شدم و اومدم این سر دنیا پی عشق و حال؟ با مکث گفتم: _ولی من با گوشای خودم شنیدم، یعنی میخوای بگی من اشتباه شنیدم؟ دوباره گوشم از صداش پر شد: _میخوام بگم حقیقت جز چیزی نیست که من بهت میگم، عشقم من اومدم اینجا که کاری که پدرم ازم خواسته رو انجام بدم و بعد از برگشتن با موافقت پدرم دوباره بیایم خواستگاری، هدفم از اینجا اومدن فقط تویی، همه حقیقت اینه! صدای گوشی انقدر زیاد بود که ماهور هم بشنوه و نیشش تا بناگوش باز شده بود: _دیدی... دیدی گفتم بهش شک نکن! آروم لب زد و اما فکر من این نبود... من نمیتونستم اون صدایی که شنیده بودم و فراموش کنم: _پس اون صدا چی بود؟ اصلا کی بود؟ این بار سریع جواب داد: _برات توضیح میدم، به وقتش همه چیز و توضیح میدم فقط تو الان به فکر خودمون باش... به فکر آیندمون و وقتش نبود اما ادامه داد: _راستی چیشد؟ تو این مدت رفتی لباس عروس انتخاب کنی؟ من صبر ندارما، بعد خواستگاری یه راست میخوام عروسی بگیریم! نیش ماهور باز تر هم شد و من هنوز ذهنم درگیر ماجرای صبح بود: _اگه داری چیزی و ازم پنهون میکنی بهتر نیست همین حالا بهم بگی؟ لحن مهربون صداش کمرنگ شد و این بار کلافه جواب داد: _حرفهام و زدم مارال بیشتر از این حرف زدن راجع به همچین موضوع بی اهمیتی فقط هردومون و خسته میکنه آروم نشدم... خیالم راحت نبود اما امیرعلی نمیخواست بیشتر از این چیزی بگه، اون حتی زنگ هم نزده بود برای توضیح دادن و الان هم نمیخواست خیالم و راحت کنه و قصد داشت همه چیز و به زمان دیگه ای موکول کنه... هنوز چیزی نگفته بودم، شاید چون نمیدونستم باید چی بگم و امیرعلی ادامه داد: _من واسه شام یه قرار کاری دارم، میخوام دوش بگیرم آماده شم فعلا کاری نداری؟ بی رمق لب زدم: _فعلا و تماس قطع شد... همینکه گوشی و قطع کردم ماهور زد پس کله ام: _چیکار میکنی؟ پسره داره میگه لباس عروس انتخاب کن تو میگی صبح صدای زنونه شنیدم؟ دستم و پشت سرم گذاشتم و با قیافه گرفته گفتم: _چیکار میکنی وحشی چپ چپ نگاهم کرد: _دلم میخواد بزنم خون بالا بیاری، بابا چرا نمیبینی؟ چرا متوجه نیستی که امیرعلی بخاطر تو رفته اونسر دنیا؟ مگه خودش نگفت شرط باباش این بوده؟ نفس عمیقی کشیدم: _میدونم بخاطر من رفته، ولی اگه اونجا با یه دختر همخونه شده باشه چی؟ اگه اونجا دوستای دختر داشته باشه چی؟ پوفی کشید و از کنارم بلند شد: _شاید دوستش بوده اما اینکه با یه دختر همخونه شده باشه واقعا مسخرست با اخم گفتم: _بیخود کرده اونور دوستِ دخت داشته باشه، میکشمش! تکرار کرد: _شاید... گفتم شاید! گوشی و رو تخت کوبیدم و ولو شدم: _خیلی حس بدی دارم، خیلی! و ماهور اصلا با من موافق و هم نظر نبود: _به جهنم و راه خروج از اتاق و در پیش گرفت: _اینطور که بوش میاد من امشب شام اینجام، پیتزا سفارش بدم که تو از این حال دربیای منم از گشنگی رهایی پیدا کنم؟ تقریبا داد زدم: _رهایی؟ اسم اون دختره کثافت و نیار و ماهور سریعا اصلاح کرد: _ببخشید منظورم این بود که از شر گشنگی خلاص شم و من حالا تایید کردم: _خیلی خب زنگ بزن سفارش بده... 🌙
نمایش همه...
36👍 23😁 7👎 2🤬 1
خب تو که انقدر نگرانی و انقدر حالت بده چرا بهش زنگ نمیزنی؟ زنگ بزن باهاش حرف بزن... زنگ بزن بپرس لب زدم: _عمرا و ماهور با جدیت ادامه داد: _یعنی چی عمرا؟ تو حق داری اگه اتفاق تازه ای افتاده با خبر بشی، حق داری که بخوای بپرسی، بهش زنگ بزن با تردید نگاهش کردم: _نمیدونم این کار درستیه یا نه گوشیم و برداشت و تحویلم داد: _زنگ بزن باهاش حرف بزن که دلت آروم بگیره، که خیالت راحت شه خبری نیست و من هنوز هم نمیدونستم تماس گرفتن باهاش کار درستیه یا نه اما شماره اش و گرفتم، شاید چون بیشتر از این طاقت نداشتم... شاید چون حالم زیادی بد بود... 🌙
نمایش همه...
34👍 15🤯 4😱 1