cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

🎀 انتخـــــابِ آخــــــــ♡ــــــــــر 🎀

رمانِ متفاوتِ #انتخاب_آخر🔞 خلاصه: زیبا، اسیرِ پسرِ کسی میشه که با نیت اخاذی بهش نزدیک میشه و... بقیه رمان‌های من👇 #مرز #گیوتین #رگ‌پنهان نویسنده: عالیس ☯ پارت گذاری منظم 🔝 کپی = پیگیری

نمایش بیشتر
إيران103 172زبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
1 468
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

برای خرید فایل این رمان جذاب و دوست داشتنی به ادمین مربوطه پیام بدید! @Ad_admin19
نمایش همه...
#رمان_انتخاب_آخر #پارت_ششصد_و_چهل_و_سه نوید با سر تایید کرد و من بی توجه به همه ی جمع، خودم رو تو آغوش نوید انداختم و هیچکس مخالفت نکرد.. زهرا نزدیک شد و رادمهر رو که داشت نق میزد به سمتم گرفت و من به آغوش کشیدمش.. تو آغوش نوید، من و رادمهر آروم گرفتیم. سرم رو بوسید. _ماشالله چه پسر خوشکلی داری.. رادمهر خان هم به خودت رفته البته به خوشتیپی باباش هم هست.. شما خوبین آقا رایان؟! من هنوز تو آغوش نوید اشک می ریختم.. خیلی خوشحال بودم.. خیلی.. باورم نمیشد بالاخره نوید به آرزو و هدفش و هویت اصلیش رسیده بود.. باورکردنی نبود.. مادر نوید ایستاده اشک می ریخت و با دیدن دسته گلش خداروشکر می کرد.. می دونستم کمال زندان بود.. احتمالا بخاطر زورگیری و کتک کاری های مداوم.. به هیچ صراطی مستقیم نبود... _ما خوبیم، خودت چیکار می کنی؟! دستش روی کمرم می چرخید و رایان از پشت بهم رسید و دستش رو روی موهای کم حجم و طلایی رنگ رادمهر کشید.. لبخند کجی زد و سرم رو غرق بوسه کرد.. _دلتنگ اینجا بودم.. دلتنگ خانواده و دوستام.. خیلی دلم میخواست زودتر ثمره ی ازدواجت رو ببینم.. ماشالله خیلی خوشکله... مادر زیرلبی چیزی می گفت و پدر نشسته و درسکوت به صحنه ی پیش روش نگاه می کرد.. مائده و یک قطره اشک براندازمون می کرد و زبیده گامی به سمتمون برداشت و با لحن خاصی گفت: _دختر دادیم پسر تحویل گرفتیم.. ماشالله یه پارچه آقاست باید خودم واسش آستین بالا بزنم. این میان، حامد هم نیمچه لبخندی زد و رو به زبیده گفت: _دوتا آستین هاتون رو بالا بزنید زبیده خانم. همه بلند خندیدیم و رادمهر داشت با نوازش های دست رایان خوابش میبرد. زبیده چشم بلند بالایی گفت و باز خندیدیم.. بالاخره از نویدفاصله گرفتم و به چشم هاش زل زدم.. _خداروشکر که خوبی.. خداروشکر که برگشتی.. فکر نمی کردم دوباره ببینمت.. از وقتی زنگ زدی دل تو دلم نبود.. لبخند ملایمی زد و رایان، رادمهر رو بغل زد و پیشونیش رو بوسید.. دست دور گردنم انداخت و نوید خیره به حجم خوشبختیمون گفت: _خوشحالم که خوشبختی.. خوشحالم زیبا! تو لیاقتش رو داشتی... عقب کشید و روی مبل و کنار حامد نشست.. با یه ژست به شدت مردونه و جذاب... لب رایان روی گوشم نشست و صداش روانم رو به بازی گرفت. _خان هفتم رو تموم کردیم... نوید دیگه کمند نیست! عاشقتم خانومم. به سمتش چرخیدم و درحالی که گوشم از صدای شوخی و خنده ی جمع پر بود، لب زدم: _انتخابِ آخرم، عاشقتم... پایان.... @ntkhb_akhar عالیس .. الناز 🤤❤️😍
نمایش همه...
#رمان_انتخاب_آخر #پارت_ششصد_و_چهل_و_دو یه هیجان زیاد زیر پوستم جریان گرفت.. بعد از دوسال دیدنِ کمند یه حال عجیبی داشت.. خصوصا که هویتش تغییر کرده بود.. حالا قرار بود با یه مرد روبرو بشم نه یه دختر... حتی نمی تونستم تصور کنم که ممکن بود چه جوری باشه..‌ چه شکلی.. چه تیپی.. چه قیافه ای... قلبم به کوبش افتاد و رایان کتفم رو ماساژ داد.. فکر کنم مامان متوجه شد که چجوری هیجان زده شدم چون جلو اومد و بازوم رو گرفت.. _حسابی تغییر کرده.. بیا دخترم.. مطمئنم تو هم شوکه میشی از دیدنش! بی قرار به رایان زل زدم که لبخندی کج به لب آورد و شقیقه‌م رو بوسید.. مادر و زبیده به سمت سالن رفتند و صدای بم رایان رو شنیدم. _کل وجودت مال منه، منم خیلی حسودم. سعی کن با دوست جدیدت زیاد گرم نگیری! حسودی های رایان هم دوست داشتم و دست خودم نبود که بیشتر عاشقش میشدم.. از راهرو گذشتیم و یه صدای مردونه و شاید ناآشنا شنیدم.. می تونستم حدس بزنم که این صدای خوش آهنگ، به کمندِ جدید تعلق داشت.. به نوید... بالاخره دیدمش.. رادمهر رو بالا سرش نگه داشته بود و می خندید.. من به چهره‌ش دید نداشتم اما تیپش، یه شلوار جین جذب و یه پیرهنِ مردونه ی تقریبا جذب و یه کت تک که انگار هنوز فرصت نکرده بود بیرونش بیاره.. ساعتش، دستبند و اون گردنبند بلندی که روی پیرهنش رخ نشون می داد خیلی جذاب بود.. موهاش کوتاه و پسرونه و مدل دار.. حتی دیگه لخت بودن موهاش تاثیری در مدل دار شدن موهاش نداشت.. سرش بالا بود و رادمهر دقیقا روبروی صورتش.. سیبک گلوش بالا و پایین میشد از شدت خنده... رادمهر هم رو هوا دست و پا میزد و لباس سرهمی فیلی رنگش، زیادی دلفریبش کرده بود.. احساس می کردم دستِ آخر تیتر روزنامه ها می شدم "مادری که فرزند پسرِ خود را از شدت بامزگی خورد" دست رایان از دور کمرم کنار نمی رفت.. صدای زهرا رو شنیدم: _ببین بالاخره کی اومد... عروس خانوم تشریف آوردن.. آقا نوید؟! و همینکه نوید به سمتم چرخید نفسم حبس شد.. همون چهره اما حالا با ته ریش ملایم و مردونه تر... ناباور از صحنه ی پیش روم، لبخندی نیم بند زدم و نوید، رادمهر رو پایین آورد و زهرا از دستش گرفت.. حامد از مبل کناریش بلند شد و کنار نوید ایستاد. اول با خجالت دست جلوی دهنش گرفت ولی در آخر چند گام بهم نزدیک شد.. همه حضور داشتن.. همه حتی پدرم... اردلان... مائده و زبیده و حامد و البته مادرِ نوید... نوید درست مقابلم ایستاد و صدای پرجذبه و خوش آهنگ نوید رو شنیدم. _حس می کنم زمان به عقب برگشته، انگار چندسال جوون‌تر شدی... زیادی زیبا و خیره کننده! انگار به غیر از مرد شدن، فنون مخ زنی هم یاد گرفته بود.. جمع با تموم شدن حرف نوید به خنده افتاد.. نگاهش یه برق خاص داشت. _زیبا هرروز زیباتر میشه چون کنار من و پسرمون خوشبخته. @ntkhb_akhar عالیس .. الناز 🤤❤️😍
نمایش همه...
#رمان_انتخاب_آخر #پارت_ششصد_و_چهل_و_یک بوسه ی لحظه ی آخر رایان روی گونه هام دمای بدنم رو بالا برد و روی نوک پا بلند شدم.. خیره تو چشم های سبز رنگش، لبخند زدم و لبم رو به دندون گرفتم تا دلبری کنم. نفسش خندید و دست پشت کمرم انداخت و لبش رو به گوشم چسبوند: _جونم خانومم؟! دلت میخواد؟! جوابش رو ندادم ولی گونش رو بوسیدم و مثل خودش لبم رو به گوشش چسبوندم و از ته گلو لب زدم: _خوابیدن با بابای پسرم نهایت آرزومه.. تازه من واسه دوباره بچه دار شدن عجله دارم ولی الان نه.. نمی شنوی بیرون چه خبره؟! دیگه سر و صدای بزرگترا در میاد... گازی از لاله ی گوشم گرفت و باز خندید.. _باشه خانومم.. بریم بیرون، احتمالا همه اومدن. انگشتم رو روی سینه و گردنش کشیدم و به لبش رسیدم.. نرم بوسیدمش و گفتم: _پس بریم عشقم. باهم از اتاق خارج شدیم و بین راه با زبیده روبرو شدیم.. دست رایان روی کمرم بود و محکم منو به خودش چسبونده بود.. زبیده از اتاق مائده بیرون میومد و تا ما رو دید شیطون خندید.. یه زن واقعا پایه بود.. همیشه مچ من و رایان رو می گرفت ولی به روی خودش نمی آورد. _چه عجب بالاخره نوعروس و تازه داماد از اتاق دراومدن. همه بیرون منتظر شما هستن و سما معلوم نیست کجا... نگاهش رو روی کل وجود من و رایان چرخ داد.. رایان یه پیرهن مردونه ی جذب تنش بود و شلواری پارچه ای و شیک که عضلاتش رو به خوبی نشون می داد.. موهاش رو خودم حالت داده بودم و از عمد چند تار موهاش رو روی پیشونیش ریخته بودم.. من لب گزیدم ولی رایان جواب شیطنت زبیده رو داد. _وقتی نوعروس هوس بچه کنه مجبورم اطاعت امر کنم دایه. هین کشیدم و مشتی به بازوی رایان کوبیدم که زبیده بلند خندید.. صدای خنده های زبیده مادر رو به این سمت کشوند.. خجالت زده سر پایین انداختم و مادر کنار زبیده ایستاد. _به به می بینم که بزم راه انداختین.. چه خبره اینجا؟! معلومه کجایین؟! رادمهر دیوونمون کرد انقدر نق زد. الهی مادربزرگ فداش بشه.. شیرین عسلیه واسه خودش.. دلم بشدت تنگ شده بود تا ببوسمش و بغلش کنم.. من هنوز خجالت می کشیدم و رایان به جای من جواب مادر رو هم داد. _هیچی مادر، زیبا یه چیزی لازم داشت بهش دادم داریم میایم. و چشم های زبیده برق زد.. اون کامل درجریان بود.. سرخ سرخ شدم و نیشگونی از پهلوی رایان گرفتم. _مامان؟! پسرم کجاست؟! هنوز جو معذبم می کرد و خجالت می کشیدم.. بهم رحم نمی کرد دیووونه.. _تو بغل یار قدیمیت.. کمند یا... نوید! @ntkhb_akhar عالیس .. الناز 🤤❤️😍
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.