cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

•●ارتش‌امام زمان‌عج‌الله●•

کانال بیمه حضرت زهرا(س) تو دعوت شده ی مولایی!🌿🙂 حرفامون:)☜︎︎︎ @Tozihat_Lazem به گوشیم:)https://t.me/TeleCommentsBot?start=sc-343786-W1rmaE5

نمایش بیشتر
کشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
178
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

سلام به مهدیاران عزیز به خاطر مشغله ی زیاد و درسام نمیتونم تو کانال فعالیت کنم هرکس ادامه ی پارت رمان رو میخواد پیوی پیام بده براش بفرستم @F_gmn1 ممنونم که تا الان کنارمون بودید و از مطالب استفاده میکردید🙏🏻 هر خوبی و بدی دیدید حلالم کنید🥲💜 التماس دعای فرج🦋 یاعلی
نمایش همه...
03:11
Video unavailableShow in Telegram
🎆نشانه های #آخرالزمان 🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ #اللھم‌عجل‌ݪوݪیڪ‌اݪفࢪج‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌱 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ @Arteshe_ImamZaman
نمایش همه...
13.78 MB
☘ #دعای_فرج ☘ بسم اللّه الرحمان الرحیم إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاَءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلاَنَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِين 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ @Arteshe_ImamZaman أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج...
نمایش همه...
✨﷽✨ 🔰وزن ابرها در آسمان چقدر است؟! ✍️خداوند علیم 1400 سال پیش در قرآن کریم به سنگینی ابرها اشاره کرده است! امروزه با تحقیق، دانشمندان متوجه شده‌اند که هر قطعه ابر کوچک حدود 550 تن وزن دارد! فکر کنید یک روز صبح از خانه خارج شوید و ببینید چند صد فیل در هوا پرواز می‌کنند، متعجب نمی‌شوید؟ یا ابر کومولوس که باران‌زا و رایج‌ترین نوع ابر است می‌تواند وزنی تا 300000 تن داشته باشد که معادل با وزن میلیون‌ها نهنگ است! اما جالب است بدانید دلیل شناور ماندن ابرها، توزیع گسترده میلیون‌ها قطره آب در حجم بسیار بزرگی است که با وجود جرم زیاد، چگالی ابر را از هوای پایین آن هم کمتر کرده است. ولی چرا با اینکه ابرها چند صد برابر فیل‌ها جرم دارند، سقوط نمی‌کنند؟ چون فیل‌ها هم اگر بتوانند خود را به میلیون‌ها ذره ریز و جداگانه تبدیل سازند. شاید بتوانند روزی در جو پرواز کنند و از سقوط ابایی نداشته باشند و این حقیقتی علمی است که قرآن، 14 قرن پیش از آن خبر داده است. سوره رعد آیه 12: هوَ الَّذِی یُرِیکُمُ الْبَرْقَ خَوْفًا وَطَمَعًا وَیُنْشِئُ السَّحَابَ الثِّقَالَ؛ او کسی است که برق را به شما نشان می‌‏دهد که هم مایه ترس است هم امید و ابرهای سنگین را ایجاد می‌‏کند. 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ @Arteshe_ImamZaman
نمایش همه...
#داستانک 🍃🌸🍃 مجلس ميهماني بود...... پير مرد از جايش برخاست تا به بيرون برود... اما وقتي که بلند شد، عصاي خويش را بر عکس بر زمين نهاد..... و چون دسته عصا بر زمين بود، تعادل کامل نداشت... ديگران فکر کردند که او چون پير شده، ديگر حواس خويش را از دست داده و متوجه نيست که عصايش را بر عکس بر زمين نهاده..... به همين خاطر صاحبخانه با حالتي که خالي از تمسخر نبود به وي گفت: پس چرا عصايت را بر عکس گرفته اي؟! پير مرد آرام و متين پاسخ داد: زيرا انتهايش خاکي است، مي خواهم فرش خانه تان خاکي نشود..... مواظب قضاوتهايمان باشيم.... چه زيبا گفت دکتر شريعتي: براي کسي که ميفهمد هيچ توضيحي لازم نيست و براي کسي که نميفهمد هر توضيحي اضافه است آنانکه ميفهمند عذاب ميکِشند و آنانکه نميفهمند عذاب مي دهند #قضاوت_نکنیم❗️ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ @Arteshe_ImamZaman
نمایش همه...
⚜قال الله عزّوجلّ: ✅آن‌ گاه که در برابر من به نماز می‌ ایستی، شت🏃اب نکن. (کافی8/46) 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ @Arteshe_ImamZaman
نمایش همه...
سلام به کنکوری های عزیز و دانش آموزان متوسطه اول و دوم حتما عضو این کانال بشید خیلییی عالیهه و پر از حس خوب و امید مطمئنم به دردتون میخوره😉😍💜 @ayande_sazan_mostafayi @ayande_sazan_mostafayi
نمایش همه...
01:06
Video unavailableShow in Telegram
#محبت_دوستانه🌸 سلام،شروع کنکوری شدن بچه های ۴۰۲از امروز با نگاه خاصه اقا امام رضا انشاءالله برای ارامش و انرژی گرفتن رفقای ۴۰۲ای ضبط کردم... صلاح دونستید بزارید کانال #تزریق_امید😌💊 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ @Arteshe_ImamZaman
نمایش همه...
21.57 MB
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 #دربنددوری_وعاشقی❤️⛓ #پارت۳۲ پس از چند دقیقه‌ای مادر همراه خانوم محمدی اومدند کنارمون. که مادر احسان رو کرد به مادرم و گفت: ـــ ان‌شاءالله بعد از بهبودی کامل بشری‌جان..مزاحم می‌شیم(: بعد هم رو کرد به احسان.. ـــ مادرجان بریم دیگه. بشری‌جان امیدوارم شما هم بهتر بشید دخترم.. ـــ ممنونم(: احسان نگاهی پر از محبت رو تحویلم داد و از کنار تختم با اصرار مادرش دل کند..راستش برای منم سخت بود، هرگز دلم نمی‌خواست نبودشو احساس کنم توی زندگیم.. بعد از اومدن احسان با مادرش به عیادتم..هرازگاهی هم خود احسان می‌اومد و بهم سر میزد..حتی خانواده عموم یکبار هم نیومدند برای دیدنم! از اون بنیامین احمق هم هیچ خبری نبود..بااینکه پدرم ازش شکایت کرده بود، ولی انگار آب شده بود رفته بود توی زمین/: بعد از دوهفته‌ای، دکتر دستور ترخیص دادن..صبحی پدرم با لبخند وارد اتاق شد و اومد کناردستم روی تخت نشست..درحالی که من آماده رخت بستن از اون قفس دلگیر بودم. بوسه‌ای روی پیشانیم کاشت و خیره چشمام شد..انگار چشمامو کالبد شکافی می‌کرد(: پدرم کل زندگیم بود..شیرینی زندگیم از وجودش بود.. ـــ کارای ترخیصت رو انجام دادم باباجان! ـــ ممنونم بابای عزیزم! بعد هم بوسه‌ای رو گونش زدم. تاخواستم بلند بشم دیدم پدرم مانع شد و آروم صدام زد..بامحبت نگاهمو دوختم به چهرش.. ـــ جانم؟ ـــ راستش خانواده عموت خواستند بیان دیدنت..مَـ.. ـــ باباجانم..دلم نمیخواد روتونو زمین بندازم..بخدا شرمندم ولی خودتون که می‌دونید اگه من الان نبودم، قاتل خون دخترتون پسر همون خانواده بود! ـــ اول اینکه خدا نکنه بشرای بابا! دوم اینکه من بهشون گفتم بشری خودش نمیخواد با شما روبه‌رو بشه خودمون هم دل خوشی از شما نداریم..من فقط خواستم نظرتو بدونم(: باشه بابا جان..بریم که دایی و خواهرت اینا منتظرتن.. لبخندی روی لبم جا گرفت و خدارو بخاطر داشتن پدری مثل بابا شکر کردم(: چادرم رو سرکردم و بوییدمش.. +دلم‌خیلی‌برات‌تنگ‌شده‌بود..امانت‌مادرم‌زهرا[س](: از بیمارستان که خارج شدیم..نفس عمیقی کشیدم و هوایی تازه رو وارد ریه‌هام کردم.. +وجودت‌برام‌دنیاییه‌خداجونم! با دیدن مادرم که داشت می‌اومد سمتمون بقیه رو دیدم که منتظرم ایستادند..گل از گلم شکفت.. چقدر دلم براشون تنگ شده بود..از دور دیدم که طاها داره باسرعت میاد سمتم و کلمه خاله از دهانش نمی‌افته، سریع سرجام نشستم و آغوشمو برای پذیرفتن شیرین‌زبون خاله آماده کردم..تا نزدیکم رسید توی آغوشم گرفتم وبا کف دست راستم سرشو به سینم فشار دادم.. ـــ آخیش! همه کوفتکی بدنم با اومدنت توی آغوشم پرکشید.. ✍🏼به‌قلم‌بانوگمنام 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 @Arteshe_ImamZaman
نمایش همه...
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 #دربنددوری_وعاشقی❤️⛓ #پارت۳۱ "بشری" درحالی که روی تخت دراز کشیده بودم و خیره به سقف شده بودم، مادرم تکه‌ای از آناناسی رو جلوی دهانم گرفت..منم با سختی زیادی و با کمک مادرم سعی کردم روی تخت بشینم. از فرشته‌ای که عمری بود منو توی بال‌وپر خودش باهزار زحمت بزرگ کرده بود تشکری کردم و چنگال رو از دستش گرفتم .. که یهو با به صدادراومدن درب اتاق چشم از چنگال توی دستم که به بازی گرفته بودمش، گرفتم.. درب باز شد و خانومی تقریبا ۴۷ساله وارد اتاق شد. اول فکر کردم اومده عیادت یکی دیگه از بیمارای داخل اتاق که با دیدن احسان پشت سرش فهمیدم اشتباه کردم! احسان با دیدن من سرجاش ایستاد..که مادرش سرشو به عقب سمت احسان خم کرد و چیزایی گفت..که احسان با سر تائید کرد. شنیده بودم از بقیه که اون باعث شده که من به زندگیم بتونم ادامه بدم..و من این نفس کشیدن‌هامو مدیون وجودش بودم∞! مادر احسان نزدیک‌تر اومد و با مادرم سلام‌واحوال‌پرسی کرد و منم خودمو یکم جمع‌وجورتر کردم.. مادر دسته‌گل زیبایی رو که با گل‌های ارکیده تزیین شده بود رو از دست احسان گرفت و تشکر کرد. مادراحسان اومد و نزدیک تختم ایستاد ولی احسان پایین تخت ایستاده بود! اول نگاهی به من و بعد نگاهی به احسان انداخت و دستم و توی دستش گرفت..بالبخند سلامی کردم: ـــ سلام ـــ سلام دخترم..پس بشری خانومی که آقا احسان ما می‌گفت شمایید! بهتری بشری خانوم؟! ـــ خیلی ممنونم.. بعد هم نگاهی به دسته‌گل انداختم و ادامه دادم: ـــ زحمت کشیدید..نیازی نبود.. ـــ نه زحمتی نبود دخترم.. مادر درحالی که بهشون شیرینی تعارف می‌کرد نگاهی مهربون به چهرم انداخت..که یهو مادر احسان نگاهی به احسان انداخت..و احسان اومد و نزدیک تخت ایستاد..با همون نگاه و مهربونی همیشگی سلام کرد.. ـــ سلام..خوبی؟! ـــ سلام خیلی ممنون! مادر احسان از تخت دور شد و رفت کنار مادر ایستاد و شروع کرد به صحبت کردن.. احسان نگاهی بهشون انداخت. وقتی که فهمید کسی حواسش به ما نیست سرشو آورد نزدیک و آروم گفت ـــ نمی‌دونی چقدر منتظر بودم برای این لحظه که خیره بشم بهت و تو از خجالت سرخ بشی.. بعد هم کمی خودشو عقب کشید و ادامه حرفشو گرفت: ـــ میدونم یکم مردم آزاریه..برای همین دلم نمیاد اذیتت کنم.. منم بدون هیچ حرفی لب به دندون گرفتم و نگاهی به مادرم انداختم که غرق در صحبت‌های مادراحسان شده بود.. ـــ اینورو نگاه کن! ناگاه بدون اراده نگاهم چرخید سمتش..و خیره چشماش شدم. متوجه اشک‌ جمع شده توی چشماش شدم.. ـــ نمیدونی چقدر خوشحالم برگشتی..! باگفتن این حرفش بغضی دردناک گلوگیرم شد.. "وانگارچشم‌هایمان‌‌هم‌دل‌دیدن‌باریدن‌آن‌یکی‌راندارند.." ✍🏼به‌قلم‌بانوگمنام 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 @Arteshe_ImamZaman
نمایش همه...