کانال رسمی رمان های آذین بانو
﴾﷽﴿ کانال رسمی آذین بانو https://baghstore.site/آذین-بانو/ ارتباط با نويسنده: @ravis1 اینستا: https://www.instagram.com/p/CPZ946NBwbX/?utm_medium=share _sheet کانال دوم. azin: https://t.me/bahigazin
نمایش بیشتر13 850
مشترکین
+7624 ساعت
+367 روز
-11130 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from کانال رسمی رمان های آذین بانو
AnimatedSticker.tgs0.39 KB
Repost from N/a
- وای عجب خونه ای، خونه نیست کاخ
شهاب دو تا کلیه هامونم بفروشیم باهم نمیتونیم این جوری خونه بخریم وای انگار خونه شاه
نگاهش از پنجره ی بالا به دخترکی بود که مثل ندید بدید ها به عمارتش نگاه میکرد و با شهاب زیردستش آمده بود و در حالی که دکمه های پیراهنش رو میبست گفت:
- این دختره کیه شهاب آوردش اینجا؟ خواهرشه؟
- نه آقا عماد شنفتم از بچه ها دختر عمو پسر عمون ولی خاطر همو میخوان انگاری!
دخترک مجسمه های هنری داخل حیاط بود رو با ذوق و دقت نگاه میکرد و عماد هم مثل همان دخترک انگار که اثر هنری دیده دقیق تر شد. موهایی مشکی لختی که قسمت هاییش رنگ آبی داشت و با رنگ چشم هایش هماهنگی و لب و دهنی که برخلاف بقیه دختر ها عمل نبود و طبیعی بود اما به جذابیت دخترک کمک کرده بود و اندامش هم که باب میل عماد بود!
برانداز کردنش که تموم شد به شهاب نیم نگاهی کرد و به یک بار اخم پر رنگی کرد و گفت: - حذفش کن، شهابو میگم! یه جوری گیرش بنداز که مدیونم شه جوری که نتونه مدیونیشو هم جبران کنه
صدای چشم که به گوشش خورد خیره به دخترک که با ذوق بالا و پایین میپرید لب زد:
- با مزه ای
و کاش چشم عماد به دخترک نمیخورد! چرا که داستان اصلی هزار و یک شب از همین جا شروع شد...
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
صدای گریه هام دست خودم نبود و گوشه ی تختی که قرار بود قطعا روحم رو بگیره نشسته بودم هق هق میکردم.
و عماد بی توجه به گریه های من کنار پنجره فقط سیگار دود میکرد و هیچی نمیگفت ولی میدونستم عصبی و کلافه و شاید ناراحت اشکامو پس زدم که صداش تو گوشم پیچید:
- پاکت سیگارم تموم شه دیگه هم کر میشم هم کور کار خودمو میکنم پس اگه هنوز شک داری پاشو از اتاقم برو بیرون
شک؟ قطعا دلم رابطه با اون رو نمیخواست و نالیدم: - راه دیگه ای برای نجات جون کسی که دوستش دارم گذاشتی مگه؟
موادا مال تو بوده شهاب واسه تو کار میکرده خب میخوان اعدامش کنن تو میتونی نجاتش بدی چرا این کارو با من میکنی؟
سیگارش را از پنجره بیرون پرت کرد:
- شرط نجات دادن شهاب از زندان و اعدام نشدنش و یه بار بهت گفتم، هفت هشت ماه تو عمارت من میری میای نظرم عوض نشده که بخوام الان که رو تختمی نظرم عوض شه!
هیچی نگفتم که ادامه داد:
- زورت نمیکنم حق انتخاب با تو ولی پات از در بره بیرون از فردا لباس سیاه تنت کن واسه پسر عموت
اشکام قطع نمیشد و داشتم چیکار میکردم؟
روی تخت ناچار دراز کشیدم و چشمامو بستم که بالا سرم اومد.
نگاه خیرشو حس میکردم و به یک باره گرما و سنگینی تنش و حس کردم.
چشمامو باز نکردم که صداش در گوشم پیچید:
- تا حالا بهت دست زده؟ شهابو میگم
لبام گاز گرفتم و درحالی که اشکام قطع نمیشد سری به چپ و راست تکون دادم که لاله ی گوشم و بوسید و پچ زد:
-میدونستم، اذیتت نمیکنم!
و...
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
Repost from N/a
#پارت۳۴
- آخه اون ریختش به گالری جواهرات مولایی میخوره که پا شه بیاد اونجا سرویس عروس انتخاب کنه؟! مثل اینکه یادتون رفته قسطی داره زنم میشه که فقط بچهمو بزرگ کنه؟!
مادرش گونه چنگ زد:
- نگو مادر اینطوری خدا رو خوش نمیاد دختره میشنوه غصهش میشه، لقمهی پاک و طاهر گذاشتهن جلوت پسش نزن! نه آفتابو دیده نه مهتابو! کمعقلی نکن!
با شنیدن حرفهایشان گونهی خیسش را پاک کرده و همانجا درون قاب در پنهان ماند، روستایی بودنش جرم بود یا بیسوادیاش؟
فرید جرعهای آب قورت داد:
- د آخه مادر من! هرچی شما میگی قبول! نه ریخت و قیافه داره نه تیپ! با سبیلای پشت لبش میتونه یه بازارو ضامن بشه! قیافهش مث ماستایی که خونه عموش درست میکنه محلیه! اصلا به من نمیخوره! بعد شما میخوای هرجا میرم دستشو بگیرم ببرم بگم این زنمه؟ پس یهبارکی بگین آبرومو بکنم تو…
با لا اله الیاللهی که مادرش گفت دهان بست و غزل از دهانهی در خارج شد، اصلاحکرده، با دامن کوتاه و پیراهن کوتاهتر سرخ؛ همان لباسهایی که زنعمویش داده بود تا برای شوهرش بپوشد.
با همان چشمهای سرخ به بهنازخانم خیره شد:
- ببخشید بهیجون، من خیلی دلم برای عمو و زنعموم تنگ شده؛ اگه اجازه بدین تا آخر هفته اونجا باشم.
بهناز خانم هم نگاه پسرش را دیده بود و هم درد غزل را فهمیده:
- باشه مادر، وسایلت رو جمع کن، فرید فردا میبردت.
و موذیانه به فرید ماتشده به دخترک خیره شد، میدانست که فرید تا شب دوام نمیآورد و …
ادامهی داستان در لینک زیر:👇
https://t.me/+jqYRICWhaLRkZWI0
https://t.me/+jqYRICWhaLRkZWI0
https://t.me/+jqYRICWhaLRkZWI0
https://t.me/+jqYRICWhaLRkZWI0
https://t.me/+jqYRICWhaLRkZWI0
پسره آخرشب میره اتاق دختره و لباسای خوشگلش و…🥹❌
Repost from N/a
من رشیدم...
کفترباز بد دهن محل که هیچ دختری از تیکه های من در امان نیست.
تا این که دختر تخس و نیم وجبی حاجی محل ازم آویزون شد و گفت الا و بلا باید عقدش کنم وگرنه کفترامو پر میده...😂😂😂
به زور عقدش کردم ولی نمیدونستم این سلیطه قراره واسم آبرو نذاره تازه جا خودم اونم کفتر باز شده...💦🤣🤣🤣
https://t.me/+5K7pN4ytiFMxN2Rk
#عاشقانه_طنز🕊
این رشیده قراره دختره رو از حرصش زندونی کنه اونم کجا تو کفتردونی.... 😂🤣
- من یا کفترات؟
با اخم به دخترک که سرباز به پشتبام آمده بود نگاه کرد.
- بپوشون و برو پایین دختره بیحیا از اون پایین همسایهها دارن میبیننت!
اما دخترک با پررویی جلوتر رفت.
- خب انتخاب کن. اما بگم اگه من و نخوای، منم همینطوری هرروز میام بیرون جلو پنجره تا...
حرفش رشید و دیوونه کرد و کمر دختر و چسبید.
- سیاه و کبودت میکنم دختره سرتق تا کار دستت بیاد!
با حرص گونهاش را زیر دندانش برد و دخترک جیغ کشید و...
https://t.me/+5K7pN4ytiFMxN2Rk
https://t.me/+5K7pN4ytiFMxN2Rk
دختر پولداری که زن یه پسر کفترباز شده و برای دیوونه کردنش هر کاری می کنه...🙊
باورتون میشه تو لونه کفترا قایم میشه و سکتهاش میده...😂🫢❌
Repost from N/a
زهرا قاسم زاده(گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و.... دوباره دست به قلم شده🤩
فقط #چندساعتکوتاه فرصت عضویت دارید❌
#پست_۲۱
- برو بیرون!
امیرعلی با نیشخندی گوشهی لبش جا خوش کرده، میگوید:
- هنر زیاد داری انگاری، جاشو نداری!
سوگند هوفی میکند و خاکستر سیگارش را در کاسهی توالت میتکاند.
در حال کشیدن سیفون، اینبار با خونسردی قبلش، پوکی کوتاه به تهسیگار میان انگشتانش میزند و قدم به سمت امیرعلی برمیدارد.
وقتی روبهرویش میایستد دود سیگارش را از میان لبهای سرخش به سمت صورت امیرعلی فوت میکند.
چنان حرفهای که انگار سالهاست دودی بوده دخترک! با چشمان خمار سر نزدیک امیرعلی کشیده و لب میزند:
- به... تو...هیچچچ...ربطی...نداره! هوم؟ عینهو علف هرز هی جلوم سبز نشو...!
نگاه برمیگیرد از آن چشمان پر از غضبی که هرآن امکان فورانش بود! قصد رفتن دارد و هنوز یکقدم نرفته که او از پشت سر بازویش را میکشد.
دخترک قدمی به عقب میآید و امیرعلی بیرحمانه بازوی او را میان انگشتان خود میفشارد:
- فکرِ حال داداشتم که نمیرم بذارم کفِ دست آقاجونت! وگرنه که خوب میدونستم این زبونِ نیممتری رو چهجوری...
حرفش در گلو خفه میشود، وقتی دخترک بهناگهان برمیگردد و تهسیگار روشنش را وحشیانه روی گردن او میفشارد و لگدی هم محکم به پایش میکوبد!
صدای نالهی خفهی امیرعلی بالا میرود! سرخ میشود، چشمانش از درد بهخون میزند و دستش مشت میشود و دخترک را با درد به عقب هل میدهد...
سوگند که بر روی زمین پرت شده، با خوشی خندهی بیصدایی میکند و در حال برخاستن و تکاندن لباسش میگوید:
- فکرِ حال داداشمم که نمیرم بذارم کف دستش بگم اونشب چهطوری جای غزلجونش منو بوسیدی...!
از چشمان امیرعلی خشم و خون میبارد و همانطور که دستش بر روی گردن سوزانش مانده، لب میزند:
- خفهشو...
سوگند میخندد میان حرفش! به نگاهی به بیرون از اتاق و با دیدن غزل میگوید:
- بدو بیا اومدش، نامزد داداشمو میگم!
عشقجونت...
https://t.me/+q6NNOg4uZ6hlOTE0
https://t.me/+q6NNOg4uZ6hlOTE0
💜 #رمانبراساسواقعیتاست
گیسو(زهرا قاسم زاده) دوباره دست به کار شده و این بار با یک رمان عاشقانه دیگه غوغا کرده😍
Repost from N/a
امروز رمان جدید #زهراقاسمزاده (گیسوی شب) رو براتون آوردم که براساس #واقعیته😍
رایحه دختری از خانواده متمول
که چند سال قبل با اینکه خانوادهها مخالف بودن اما پا روی همهی خط قرمز ها میذاره و با پسر مورد علاقهش ازدواج میکنه!
واین باعث طرد شدنشون ازخانوادهها می شه...
مهرداد مردیه که مرد بودومردونه پای رایحه و عشقش موند!
اما درست موقعی که رایحه میخواد خبر بارداریش رو به همسرش مهرداد بده خبر تصادفش رو میشنوه!
رایحه اونقدر آشفته ونگران به سمت بیمارستان حرکت میکنه که حالش بد میشه و تو راه بیمارستان ماشین بهش میزنه...
و فاجعه اونجاست که رایحه به هوش میاد!
وقتی رایحه به هوش میاد میفهمه بچهش سقط شده وبدون اینکه از چیزی خبرداشته باشه تو همون بیمارستان در حال اهدای قلب همسرش به مردی هستند که...
https://t.me/+QyVO3LuUsw04MzU0
https://t.me/+QyVO3LuUsw04MzU0
- بابت عزدار شدنتون تسلیت میگم.
- ممنونم.
- بابت اینکه...عزای عزیزتون رو تحمل میکنید تا من نفس بکشم، متاسفم وخیلی ممنونم!
رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا میکند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب گلوی مرد روبهرویش را پایین و بالا میکند.
-غم شما قابل جبران نیست...
رایحه به میان حرفش میزند:
- هیچی ازت نمیخوام، فقط...
ادامهاش را توان ندارد بگوید و سبحان از زلزل چشمان زنِ مهرداد، آن تپندهی قرضی در سینهاش گویی تپشش دیوانهوار میشود...!
دستش میرود تا روی سینهاش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ...
https://t.me/+QyVO3LuUsw04MzU0
https://t.me/+QyVO3LuUsw04MzU0
📌عاشقانه ای دیگر از #زهراقاسمزاده (گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و....
Repost from N/a
00:04
Video unavailableShow in Telegram
یه وجب بود... #زالزالک خانوم تخس و شر و سرتق، بهترین دوست خواهرم همونی که آبرومو نشونه گرفت تا زن من بشه‼️
من رشیدم کفترباز و لوتی محل که سرم به کفترام گرمه، نه زن میخواستم نه دوست دختر داشتم ولی اون سرتق کوچولویی که قدش به زور تا سینهام میرسید کاری کرد که برای جمع کردن آبروی خودم و خانوادهام عقدش کنم...
به زور عقدش کردم و هر روز خدا برام دلبری میکرد و دوست دارن از زبونش نمیافتاد... نباید میرنجوندمش نمیدونستم قراره طوری ازم دل ببره که کل زندگیمو بدم تا دوباره به من برگرده🥺💔🔥
https://t.me/+5K7pN4ytiFMxN2Rk
https://t.me/+5K7pN4ytiFMxN2Rk
#فولعاشقانه
#سنتی #خانوادگی #طنز
ششمین رمان نویسنده زرناب و سردسته
0.41 KB
👍 1
Repost from N/a
#پارت۳۴
- آخه اون ریختش به گالری جواهرات مولایی میخوره که پا شه بیاد اونجا سرویس عروس انتخاب کنه؟! مثل اینکه یادتون رفته قسطی داره زنم میشه که فقط بچهمو بزرگ کنه؟!
مادرش گونه چنگ زد:
- نگو مادر اینطوری خدا رو خوش نمیاد دختره میشنوه غصهش میشه، لقمهی پاک و طاهر گذاشتهن جلوت پسش نزن! نه آفتابو دیده نه مهتابو! کمعقلی نکن!
با شنیدن حرفهایشان گونهی خیسش را پاک کرده و همانجا درون قاب در پنهان ماند، روستایی بودنش جرم بود یا بیسوادیاش؟
فرید جرعهای آب قورت داد:
- د آخه مادر من! هرچی شما میگی قبول! نه ریخت و قیافه داره نه تیپ! با سبیلای پشت لبش میتونه یه بازارو ضامن بشه! قیافهش مث ماستایی که خونه عموش درست میکنه محلیه! اصلا به من نمیخوره! بعد شما میخوای هرجا میرم دستشو بگیرم ببرم بگم این زنمه؟ پس یهبارکی بگین آبرومو بکنم تو…
با لا اله الیاللهی که مادرش گفت دهان بست و غزل از دهانهی در خارج شد، اصلاحکرده، با دامن کوتاه و پیراهن کوتاهتر سرخ؛ همان لباسهایی که زنعمویش داده بود تا برای شوهرش بپوشد.
با همان چشمهای سرخ به بهنازخانم خیره شد:
- ببخشید بهیجون، من خیلی دلم برای عمو و زنعموم تنگ شده؛ اگه اجازه بدین تا آخر هفته اونجا باشم.
بهناز خانم هم نگاه پسرش را دیده بود و هم درد غزل را فهمیده:
- باشه مادر، وسایلت رو جمع کن، فرید فردا میبردت.
و موذیانه به فرید ماتشده به دخترک خیره شد، میدانست که فرید تا شب دوام نمیآورد و …
ادامهی داستان در لینک زیر:👇
https://t.me/+jqYRICWhaLRkZWI0
https://t.me/+jqYRICWhaLRkZWI0
https://t.me/+jqYRICWhaLRkZWI0
https://t.me/+jqYRICWhaLRkZWI0
https://t.me/+jqYRICWhaLRkZWI0
پسره آخرشب میره اتاق دختره و لباسای خوشگلش و…🥹❌
👍 1❤ 1
Repost from N/a
- وای عجب خونه ای، خونه نیست کاخ
شهاب دو تا کلیه هامونم بفروشیم باهم نمیتونیم این جوری خونه بخریم وای انگار خونه شاه
نگاهش از پنجره ی بالا به دخترکی بود که مثل ندید بدید ها به عمارتش نگاه میکرد و با شهاب زیردستش آمده بود و در حالی که دکمه های پیراهنش رو میبست گفت:
- این دختره کیه شهاب آوردش اینجا؟ خواهرشه؟
- نه آقا عماد شنفتم از بچه ها دختر عمو پسر عمون ولی خاطر همو میخوان انگاری!
دخترک مجسمه های هنری داخل حیاط بود رو با ذوق و دقت نگاه میکرد و عماد هم مثل همان دخترک انگار که اثر هنری دیده دقیق تر شد. موهایی مشکی لختی که قسمت هاییش رنگ آبی داشت و با رنگ چشم هایش هماهنگی و لب و دهنی که برخلاف بقیه دختر ها عمل نبود و طبیعی بود اما به جذابیت دخترک کمک کرده بود و اندامش هم که باب میل عماد بود!
برانداز کردنش که تموم شد به شهاب نیم نگاهی کرد و به یک بار اخم پر رنگی کرد و گفت: - حذفش کن، شهابو میگم! یه جوری گیرش بنداز که مدیونم شه جوری که نتونه مدیونیشو هم جبران کنه
صدای چشم که به گوشش خورد خیره به دخترک که با ذوق بالا و پایین میپرید لب زد:
- با مزه ای
و کاش چشم عماد به دخترک نمیخورد! چرا که داستان اصلی هزار و یک شب از همین جا شروع شد...
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
صدای گریه هام دست خودم نبود و گوشه ی تختی که قرار بود قطعا روحم رو بگیره نشسته بودم هق هق میکردم.
و عماد بی توجه به گریه های من کنار پنجره فقط سیگار دود میکرد و هیچی نمیگفت ولی میدونستم عصبی و کلافه و شاید ناراحت اشکامو پس زدم که صداش تو گوشم پیچید:
- پاکت سیگارم تموم شه دیگه هم کر میشم هم کور کار خودمو میکنم پس اگه هنوز شک داری پاشو از اتاقم برو بیرون
شک؟ قطعا دلم رابطه با اون رو نمیخواست و نالیدم: - راه دیگه ای برای نجات جون کسی که دوستش دارم گذاشتی مگه؟
موادا مال تو بوده شهاب واسه تو کار میکرده خب میخوان اعدامش کنن تو میتونی نجاتش بدی چرا این کارو با من میکنی؟
سیگارش را از پنجره بیرون پرت کرد:
- شرط نجات دادن شهاب از زندان و اعدام نشدنش و یه بار بهت گفتم، هفت هشت ماه تو عمارت من میری میای نظرم عوض نشده که بخوام الان که رو تختمی نظرم عوض شه!
هیچی نگفتم که ادامه داد:
- زورت نمیکنم حق انتخاب با تو ولی پات از در بره بیرون از فردا لباس سیاه تنت کن واسه پسر عموت
اشکام قطع نمیشد و داشتم چیکار میکردم؟
روی تخت ناچار دراز کشیدم و چشمامو بستم که بالا سرم اومد.
نگاه خیرشو حس میکردم و به یک باره گرما و سنگینی تنش و حس کردم.
چشمامو باز نکردم که صداش در گوشم پیچید:
- تا حالا بهت دست زده؟ شهابو میگم
لبام گاز گرفتم و درحالی که اشکام قطع نمیشد سری به چپ و راست تکون دادم که لاله ی گوشم و بوسید و پچ زد:
-میدونستم، اذیتت نمیکنم!
و...
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
👍 1