cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

🥀اربـاب و رعیت🥀

ما رو با رمان هایی ناب همراهی کنید ب دوستان خود. معرفی کنید جذاب ترین رمان هایی سال

نمایش بیشتر
کشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
2 300
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

پارت 71 سیگارمو از تو جیبم دراوردم چند پک زدم ،، پرت کردم اونطرف کثافت این چند باره که داره با عصابم بازی میکنه لعنتی ... سمت باشگاه رفتم ،، پیراهنمو از تنم کندم سمت کیس بوکس رفتم تموم حرصمو با مشت زدن به اون خالی میکردم با تموم قدرت میزدم اونقدر زدم که دیگه بیحالو بی جون شدم رو زمین ولو شدم چشمامو بستم برخورد انگشتای ظریفی بین شکمم باعث شد چشمامو باز کنم تو چشمام خیره شد .. مهیا- میدونم دوستم داری پس چرا پسم میزنی دستشو از رو شکمم ورداشتمو گفتم : گمشو بیرون به چه حقی وارد اینجا شدی مهیا - خواهش میکنم معراج منم دوستت دارم آره اشتباه کردم ولی بدون تو نمیتونم چشامو از رو خشم بهم فشردموگفتم : برو بیرون مقابلم ایستاد ،، دستاشو نوازشگرانه بین شکمو کمرم کشید خوب بلد بود تحریکم کنه .. @Raoman_nab
نمایش همه...
پارت70 غیر مامان به دستپخت کسی عادت نمی کردم ولی این دختر .. با تموم خنگ بازیاش بیخیال شام خوردن شدم رو تخت دراز کشیدم ،، نفس عمیقی کشیدم ،، چشامو روهم گذاشتم تازه داشت چشمام گرم میافتاد صدای خندیدن یه دختر پیچید تو گوشم چقدر برام آشنا بود چشمامو باز کردم ،، رو تخت نیم خیز شدم با دقت گوش دادم این صدای اون بی همه چیزه اون اینجا چه غلطی میکنه با عصبانیت از حام بلند شدم سمت سالن رفتم نگام بین نگام سامیار گره خورد دستای مهیا دور بازو هاش حلقه شده بود تلو تلو میخورد معلومه مست مست بود مهیا با دیدنم ،، لبخند دندون نمایی زد بدون توجه به من سمت اتاق سامیار رفتن وارد اتاق شدن ،، درو پشتشون بستن با عصبانیت درو بازکردم ،، و فریاد زدم - مگه نگفتم ورود این زن ممنوعه سامیار تلو تلو خوران بهم نزدیک شدو گفت : برو بیرون یه تا از ابرو مو بالا دادمو گفتم : چی مهیا - خواهش میکنم معراج سرشو به گوشم نزدیک کردو گفت : میدونم دلت نمیخواد منو با کسی ببینی ولی الان حالش خوب نیس لطفا نفرت انگیز نگاش کردمو گفتم : ببند دهنتو من نگاتم نمیکنم بدبخت از اتاق بیرون زدم ،، لعنتی سامیار آشغال وارد حیاط شدم ،، چند نفس عمیق کشیدم @Raoman_nab
نمایش همه...
𝐹𝑖𝑙𝑙 𝑚𝑒 𝑜𝐹 𝑌𝑜𝑢𝑟𝑆𝑒𝑙𝑓 𝑎𝑛𝑑 𝑌𝑜𝑢𝑟 𝐸𝑥𝑖𝑠𝑡𝑒𝑛𝑐𝑒 ... منو یه عالمه از بودنت پُر ڪن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹🍁 @Raoman_nab
نمایش همه...
‌ ‌ •••♡-[ شروع امروزمون😍💋]-♡••• 🌹🍁 @Raoman_nab 😻☝️
نمایش همه...
9.83 KB
یه سری آدما هستن که وجودشون توی زندگی یه نعمته توی هر شرایطی کنارت میمونن توی نداری هات،غم هات،آدم های ناب زندگیمونو نرنجونیم برای داشتنشون با همه بجنگیم این آدما تکرار نشدنی ان! 🌹🍁 @Raoman_nab
نمایش همه...
پارت69 بدون توجه بهش ،، سمت میز مطالعه رفتم یسری از کارای روستا ناتموم بود،، انجامش دادم گردنم درد گرفته بود ، دستی به پشت گردنم کشیدم سرمو بلند کردم آخ کمرم .. از پنجره به بیرون نگاه کردم هوا تاریک شده بود خسته و کوفته بودم رسول با اجازه ای گفتو وارد شد - پرونده ها رو امضا زدم آمادس وردار رسول - چشم - راستی رسول- بله ارباب - اون دخترو رسوندی ؟؟ رسول- بله ، اکبرم گذاشتم سایه به سایه دنبالش باشه - خیلی خوب دیگه برو به خانجونم بگو شاممو بیاره که حسابی گرسنم رسول- چشم بعد از رفتنش رو تخت افتادم شروع کردم به باز کردن دکمه های پیراهنم پیراهنو از تنم کندم ،، تیشرت آبی رنگو از رو کمد ورداشتم تنم کردم خانجون با شام وارد شد - دیگه برو خانجون - با اجازه با دیدن قرمه سبزی یاد مهلا افتادم لبخندی به لب زدم شروع کردم به خوردن ولی از گلوم پایین نمی رفت انگار به دستپختش عادت کردم @Raoman_nab
نمایش همه...
پارت68 مهلا - ارباب نیم نگاهی بهش کردم مهلا- میشه الان برم ، سیمین اینجارو تمیز کنه همچین مظلوم نگاه کرد که نتونستم بگم نه - برو دستاشو با ذوق بهم کوبید با دو ار اتاق بیرون رفت خندم گرفته بود ، مثل بچه ها بود یسری از کارامو انجام دادم بی حوصله رو تخت دراز کشیدم نیم ساعتی از رفتن این دختر میگذشت که سیمین وارد اتاق شد از ترس سرشو بلند نمی کرد حالا اون دختر ، بم میگه تکون نخور تا بیام با یاداوری از کاراش لبخندی رو لبام نشست سیمین مات زده نگام کرد سریع اخم جای لبخندمو گرفت - به چی زل زدی سیمین - هـ. هـــ هـــیچی اربـــاب @Raoman_nab
نمایش همه...
noтнιng lιĸe yoυr looĸ coмғorтed мe! هیچـي مثـلِ نـگاهت بہ مـن آرامـش نمیـده ... 🌹🍁 @Raoman_nab
نمایش همه...
نفس نفس بہ ھوایت احیا میشود جانم..! 🌹🍁 😻☝️ @Raoman_nab
نمایش همه...
بہ سینـہ تا نَفَسـی هسـت بـی‌قـرار «تــوام»...! 🌹🍁 😻☝️ @Raoman_nab
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.