[ حکایت و روایت پندآموز ]
🤗گلچینی از بهترین حکایت و داستان های مذهبی و .... . روایات داستان حکایت و..... دیگر کانال های ما👇 🆔 @zaminesazan_zohoor_ir 🆔 @badalijate_nafas 🆔️ @sokhanrani_mazhabi_ir تبلیغات مشترک در ۶ کانال مون👇 @tablighate_arzan_ir ادمین👤 @tabadol74
نمایش بیشتر314
مشترکین
-124 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
-430 روز
توزیع زمان ارسال
در حال بارگیری داده...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.تجزیه و تحلیل انتشار
پست ها | بازدید ها | به اشتراک گذاشته شده | ديناميک بازديد ها |
01 #استوری
عاقبت بخیری یعنی همین :
فهم امیدوارانه آینده + تلاش حداکثری برای ساخت آینده.
▪️ شهادتتان مبارک : #خادم_الرضا
@Zaminesazan_zohoor_ir | 24 | 1 | Loading... |
02 آروزی سلامتی برای رئیس جمهور
دعا کنید رفقا❤️🩹 | 38 | 0 | Loading... |
03 🔅#پندانه
✍️ کسب معرفت از کودکی و نوجوانی
🔹پسری از پدر پرسید:
چرا گلابی را شاهمیوه گویند؟
🔸پدر چون به باغ میرفت از میوه نارس درختان چند عدد چید و به پسر داد تا چند روز در منزل نگه دارد.
🔹پس از مدتی میوهها پژمرده شده و پسر آنها را دور انداخت. گیلاس خام پژمرده شد، سیب نارس پژمرده شد و...
🔸روزی پدر گلابی سبز و نارسی چید و تحویل پسر داد. پسر گلابیها را در طاقچه منزل نهاد.
🔹چند روز بعد دید گلابیها زرد و شیرین شدهاند. ماجرا را برای پدر تعریف کرد.
🔸پدر گفت:
گلابی تنها میوهای است که چه سبز چیده شده باشد و چه رسیده و زرد چیده شده باشد از زمان رشد، قندش را همراه خود دارد و بعد از رسیدن قند خود را از درخت نمیگیرد.
💢 آدمی نیز باید از کودکی و نوجوانی با کسب معرفت، قند وجودش را همراه خود داشته باشد تا وقتی وارد جامعه شد قندش را از جامعه و دیگران محتاج نباشد.
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
@Hekaiathaie_ziba | 41 | 0 | Loading... |
04 در زمان موسي خشكسالي پيش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن.
.
موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود .خداوند فرمود: موعد آن نرسيده است. موسي هم براي آهوان جواب رد آورد.
.
تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت ومناجات بالاي كوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست.
.
آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد ، شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست.
.
تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد!...
موسي معترض پروردگار شد. خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود..
یادمون باشه در همه حال ناامید نشیم و توکل به خدا داشته باشیم
پروکسی مخصوص آیفون |
ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل |
ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل |
همراه اول | ایرانسل |
_
🥀 @iProxy | 37 | 1 | Loading... |
05 ❤️ زادمردِ بی نیاز
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
شخصی به یکی از خلفا مراجعه و درخواست کرد تا در بارگاه او به کاری گمارده شود.
خلیفه از او پرسید: قرآن می دانی؟
او گفت: نمی دانم و نیاموخته ام.
خلیفه گفت: از به کار گماردن کسی که قرآن خواندن نیاموخته، معذوریم.
مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقه خود، به آموختن قرآن پرداخت. مدتی گذشت تا این که از برکت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید که دیگر نه در دل آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه.
پس از چندی، خلیفه او را دید و پرسید: چه شده که دیگر سراغی از ما نمی گیری؟
آن آزاد مرد پاسخ داد: چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم که از خلق و از عمل بی نیاز گشتم. خلیفه پرسید: کدام آیه تو را این گونه بی نیاز کرد؟ مرد پاسخ داد: (من یتق الله یجعل له مخرجاً و یرزقه من حیث لا یحتسب).
هر که از خدا بترسد ، برای او راهی برای بيرون شدن قرار خواهد داد ، و از جايی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد
به نقل از: مجله موعود جوان، سال چهارم، شماره26
@Hekaiathaie_ziba | 31 | 1 | Loading... |
06 🔴 مولا و غلام قاتل
غلامى را نزد عمر آوردند، غلام ، مولاى خود را کشته بود، عمر دستور داد او را بکشند. امیرالمومنین علیه السلام از قضیه خبردار گردیده غلام را به حضور طلبید و به او فرمود: آیا مولایت را کشته اى ؟
غلام : آرى .
امیرالمومنین علیه السلام : چرا؟
غلام : با من عمل خلاف نمود.
على علیه السلام از اولیاى مقتول پرسید؛ آیا کشته خود را به خاک سپرده اید؟
گفتند: آرى .
فرمود: چه وقت ؟
گفتند: همین الان .
حضرت امیر به عمر رو کرده و فرمود: غلام را بازداشت کن و او را عقوبت نده و به اولیاى مقتول بگو پس از سه روز دیگر بیایند.
چون پس از سه روزه آمدند، على علیه السلام دست عمر را گرفت و به اتفاق اولیاى مقتول به جانب گورستان رهسپار شدند، و چون به قبر آن مرد رسیدند، آن حضرت به اولیاى مقتول فرمود: این قبر کشته شماست ؟ گفتند: آرى .
فرمود: آن را حفر کنید! آن را حفر کردند تا به لحد رسیدند آنگاه به آنان فرمود: میت خود را بیرون بیاورید، آنها هر چه نگاه کردند جز کفن میت چیزى ندیدند. جریان را به آن حضرت عرضه داشتند.
امیرالمومنین علیه السلام دوبار تکبیر گفت و فرمود: به خدا سوگند نه من دروغگو هستم و نه کسى که به من خبر داده است ، شنیدم از رسول خدا صلى الله علیه و آله که فرمود: هر کس از امتم که کردار قوم لوط را مرتکب شود، پس از مردن سه روز بیشتر در قبر نمى ماند و زمین او را به قوم لوط که به عذاب الهى هلاک شدند مى رساند، و در روز قیامت با آنان محشور مى گردد...
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
@Hekaiathaie_ziba | 35 | 0 | Loading... |
07 📚#حکایت_پند❣
💭 «یه روز با رفقای محل رفته بودیم دماوند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری رو آب کن بیار … منم راه افتادم راه زیاد بود. کم کم صدای آب به گوش رسید. از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.☘
💭تا چشمم به رودخانه افتاد، یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم! بدنم شروع کرد به لرزیدن؛ نمیدانستم چه کار کنم. همان جا پشت درخت مخفی شدم … می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. پشت آن درخت و کنار رودخانه، چندین دختر جوان مشغول شنا بودند. همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه مےکند، که من نگاه کنم؛ هیچ کس هم متوجه نمی شود! اما خدایا من به خاطر تو، از این گناه می گذرم!🤲🏻😢
💭 از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها و مشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بود.😭 یادم افتاد #حاج_آقا_حق شناس گفته بود هرکس برای خدا گریه کند، خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت. گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم! حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم و اشک میریختم و مناجات می کردم. خیلی با توجه گفتم یا الله یا الله … به محض تکرار این عبارات،🌿
💭 صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد. به اطرافم نگاه کردم؛ صدا از همه سنگریزه های بیابان و درخت ها و کوه می آمد!!! همه می گفتند: «سبوح القدوس و رب الملائکه و الروح …» از آن موقع، کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد …»🍃
💭 در سال ۱۳۹۱، دفترچه ای که ۲۷ سال پس از شهادت احمد آقا داخل کیفی قدیمی که متعلق به ایشان بود، بدست آمد.در آخرین صفحه نوشته شده بود: در دوکوهه مشغول وضو گرفتن بودم که مولای خوبان عالم حضرت مهدی (عج) را زیارت کردم ...🌱
❤️«اللهم عجل لولیک الفرج»❤️
#منتظران_ظهور 💚
✨💚 @yamahdi_fateme313 💚✨ | 173 | 4 | Loading... |
08 🌸داستانی پندآموز درزمان امام صادق(ع)🌸
🕋مردی که از سفر حج برگشته بود سرگذشت مسافرت خود و همراهانش را برای امام صادق(ع) تعريف می کرد، مخصوصاً یکی از همسفران خويش را بسيار می ستود که چه مرد بزرگواری بود و ما به همراهی همچون مرد شريفی مفتخر بوديم.
👈يکسره مشغول طاعت و عبادت بود. همين که در منزلی فرود می آمديم او فوراً به گوشه ای می رفت و سجاده خويش را پهن می کرد و به طاعت و عبادت خويش مشغول می شد.
🌹امام صادق (ع) پرسیدند:
پس چه کسی کارهای او را انجام می داد ؟ و چه کسی حيوان او را تيمار می کرد؟
🌱آن مرد پاسخ داد:
البته افتخار اين کارها با ما بود و او فقط به کارهای مقدس و عبادت خويش مشغول بود و کاری به اين کارها نداشت.
🌹امام فرمودند:
بنابراين همه شما از او برتر وبهتر بوده ايد.
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
@Hekaiathaie_ziba | 29 | 1 | Loading... |
09 #داستان_آموزنده
🌸روایتی ازمعجزه علم وکلام مولا🌸
🌿عرب بیابان گردی که دین اسلام رانپذیرفته بودومیخواست حضرت علی(علیه السلام) را امتحان نمایداز حضرت علی علیه السلام پرسید: سگی را دیدم که بر گوسفندی جست وگوسفند ابستن شد وچیزی از او متولد شد حلال است یا حرام؟
🌹 امام فرمود: اورا به خوردن اعتبار کن اگر گوشت بخورد سگ است اگر علف خوردگوسفنداست.
🌿اوگفت: گاهی علف و گاهی گوشت میخورد. امام علی علیه السلام فرمود:
ان را به اشامیدن اعتبار کن پس اگر به دهن بیاشامد گوسفند است واگر با زبان بخورد سگ است.
🌿آن شخص گفت:
گاهی به زبان خورد گاهی به دهن آشامد.امام علی علیه السلام فرمود:
ان را به راه رفتن اعتبار کن پس اگر در رفتن بر گوسفندان مقدم برود ویا در میان انهابرود گوسفند است واگر به دنبال انها برود سگ است. اعرابی گفت: یک بار چنین است یک بار چنان.
🌹امام فرمود:
آن را در نشستن اعتبار کن پس اگر بر سینه مثل گوسفند نشیند گوسفند است واگر بر مقعد نشیند سگ است. عرب بیابانگرد گفت: یک بار چنین نشسته یکبار چنان .
🌹امام فرمود: ان را ذبح کن پس اگر معده دارد گوسفند است واگر امعاء دارد سگ است. عرب بیابانگرد گفت:
مایل نیستم ان را ذبح کنم.
🌹امام فرمود: به صدای ان گوش کن اگر صدای گوسفند دهد گوسفند است واگر صدای سگ دهد سگ است. او گفت:
گاهی صدای گوسفند دهد وگاهی صدای سگ.
🌹امام علی علیه السلام فرمود: به پای او نظر کن اگر سم دارد گوسفند است واگر چنگال دارد سگ است. آن شخص که دیگر از جواب دادن عاجز ماند بر صبر وبردباری وعلم بی نظیر مولا مبهوت شد واسلام اورد.
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
@Hekaiathaie_ziba | 31 | 1 | Loading... |
10 یادداشت ذیل درباره شهید رجبعلی سبحانی به قلم آقای #محمدحسین_یساقی جانباز و روایتگر دفاع مقدس میباشد.
🌹بسم رب الشهداء🌹
🌷بوی پیراهن یوسف🌷
در آغازین روزهای سده ۱۳۰۰ و شاید کمی قبلتر بود که مردی از مردان ینگجه در روستای دزق ازدواج کرد و در آن قریه پاگیر شد و به آن دیار رحل اقامه کرد.
در آنجا فامیلش را از شوشتری به سبحانی تغییر داد ولی مردمانش او را "علی ینگجهای" خطاب میکردند. او عموی کربلایی محسن و مرحومین حمزه و محمدهاشم شوشتری و دایی مرحوم حسین محمدی بود.
علی دیزلی در سال ۱۳۳۷ با همسر و فرزندانش علیاکبر و علیاصغر مجددا به دیار نیاکانی بازگشت و اینبار در زادگاهش به او "علی دیزلی" و همسرش "زهرا دیزلی" میگفتند.
در نیمه اردیبهشت سال ۴۰ و در میانه این بازگشت مجدد بود که خداوند خانه علیاکبر را به نور وجود فرزندی گرم کرد و باز هم جهت ابراز محبت به ابوالائمه امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیهالسلام نام فرزند را رجبعلی گذاشتند. گویا محبت امیرالمومنین با سرشت این خانواده عجین شده بود که پدر فرزند و نوه نام نیکوی علی داشتند.
سال ۱۳۴۶ خاندان علی دیزلی به همراه کودکی ۶ ساله به دزق برگشتند و کسی نمیدانست که چه آیندهای برای این پرستوی مهاجر رقم خواهد خورد. رجبعلی ۱۱ ساله بود که سایه مادر از سر داد و با غم و غربت یتیمی بزرگ شد پدر ۸ سال به پای سه فرزند یتیمش ماند و ازدواج نکرد. او تازه تجدید فراش کرده بود که رجبعلی به خدمت سربازی رفت. و باز هم از محبت مادری دور ماند ولی اینبار او در خیل مردانی مرد قرار داشت که نه تنها سرنوشت خویش که سرنوشت ملتی مقاوم را رقم میزدند.
رجبعلی سبحانی در زمره رزمندگان دلیر لشکر پیروز ۷۷ ثامنالائمه علیهالسلام ارتش جمهوری اسلامی در اردیبهشت سال ۶۱ در جریان عملیاتی که به فتحالفتوح خرمشهر انجامید شرکت داشت و در دشت آزادگان در مصاف با جبهه استکبار جهانی برات آزادی از آتش و وارستگی از دنیا را گرفت و در ۲۱ سالگی آسمانی شد و بهعنوان نخستین شهید سرولایت در روستای دزق ماُوا گرفت.
اگرچه او به خرمشهر نرسید ولی حماسه او و تمامی مردان قبیله عشق بود که باعث خرمی امروز شهر و دیارمان شده است و ما امروز مرهون حقیقی آن مردان آسمانی هستیم.
اینک در سالهای پایانی سده ۱۳۰۰ و به یمن رسانههای ارتباط جمعی و همت مدیران کانال "با ینگجه" ارتباط و وابستگی این شهید عزیز به کهن دیار ینگجه دارالمومنین و سرزمین سروهای ایستاده و شهیدپرور محرز و به همت سایر عزیزان امسال تمثال مبارکش در تقویم شهدای روستا رخنمایی میکند.
بر ما ببخش ای شهید عزیز اگر تو و قَدرَت را نشناختیم و اینک در آغاز بهار ترنم باران بوی پیراهن یوسف گمگشته دیار ینگجه را به مام وطن رساند و دیرهنگام تو را شناختیم. جا دارد که بهجای رفتن به "کاهان" برای گرفتن وردنامهای به نام "دعا" به دزق رفته و غبار مزار غریبت را سرمه چشم قرار داد و شفای دل گرفت از دارالشفای شهید که امام عارفان فرمود: تربت پاک شهیدان تا ابد دارالشفای عاشقان و آزادگان عالم خواهد شد.
ای شهید ای مردترین مردان روزگار خویش در ماه قرآن و امیرالمومنین، ما را به حب ولایت علی و اولادش رهنمون گردید تا ما نیز به پای ولایت حقهشان مردانه بایستیم و در رکاب آخرین فرزندش چون شما شهیدانه بمیریم.
درود و رحمت خدا بر شهیدان و بر پدران و مادران شهداء
✍روایتگر دفاع مقدس #محمدحسین_یساقی
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
@Hekaiathaie_ziba | 42 | 0 | Loading... |
11 #قصاب و زن جوان
قصابی به نام و معرفی در بالاشهر هستم همه اهالی محل از من خرید میکردن همیشه خدا هم انصاف رعایت میکردم منم دلم خوش بود به چهار رکعت نمازی که میخوندم فکر میکردم با این چهار رکت نمازم همه چی حله و من ادم خدا پرستی هستم
اون روز مغازه خیلی شلوغ بود یه لحظه هم خالی نشد مشتری پشت مشتری میاومدن میرفتن تا اخر شب مغازه شلوغ بودبلاخره اخرین مشتری خریدش کرد راهی شد منم مثل هرشب مغازه رو مرتب کردم شاگردم نبود اون شب علاوه بر مغازه ،خیایون هم خلوت شد داشتم راهی خونه میشدم خانومی با لباسهای رنگ رو رفته وارد مغازه شد با صدای ظریف و دلنشینی سلام دادم سرمو بلند کردم به چهره خانم نگاهی انداخت خانوم دو دل بود برای حرفی که میخواست بگه اخر صدای لرزونی گفت حاجی بچه هام گشنه ان یه کیلو گوشت بهم بده به ازای پولش هرکاری که دوست داری باهام بکن نگاهی به چهره خانوم انداختم زیبا و دلفریب بود معامله خوبی بود یه کیلو گوشت در ازای یه شب کامیابی همه حس های مردانه ام بیدار شده بود گوشی برداشتم با خانومم تماس گرفتم و گفتم که بره خونهی مامانش و منتظر بمونه تا خودمم برم اونجا.
بعد آن زن را سوار ماشین کردم و به ش به خانه ی خودم رفتم .او را به اتاق خواب بردم و آنجا منتظر ماندم که ببینم چکار میکند.خاستم نزدیکش بشم که خودش رو کنار کشید و به دیوار چسبید.تعجب کردم و سرجایم ماندم.ناگهان به طرفم برگشت و دیدم که گریه میکند. مات مانده بودم .خودش گفته بود که در ازای گوشت هر کاری خاستم بکنم.
زن جلو آمد و با چشمهای گریان رو به من گفت :لطفا اجازه بده که برم .من اولین بار بود که همچین اشتباهی میکنم از خدا میترسم و از عاقبت اینکار.به خاطر بچه هام مجبور شدم منو به بزرگیت ببخش و از من بگذر که خدا شاهد این گناه ما نشود.
بااین حرف زن ناگاه لرزه به جانم افتاد.خدایی که شاهد بود من به خاطر یه کیلو گوشت میخاستم گناه کنم.از خودم شرم کردم. فورا زن را به بیرون خونه هدایت کردم و به سمت مغازه رفتیم.مقداری گوشت و مقداری پول در پلاستیک گزاشتم و به آن زن دادم.قبل از فرستادنش رو به او کردم و گفتم که به خاطر این اشتباهم حلالم کن و از من بگذر شیطان تو جلد من رفت و در نزد خدای خودم شرمنده شدم. سپس او راهی خونه شد و خدا رو شکر کردم که زود سرم به سنگ خورد و خطا نکردم .
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
@Hekaiathaie_ziba | 44 | 0 | Loading... |
12 #پند
مشهدی رحیم باغ زردآلویی کنار جاده ترانزیت دارد. روزی به پسرش جعفر که قصد رفتن به سربازی دارد پندی میدهد.
میگوید: پسرم، هر ساله در بهار وقتی درختان شکوفه میدهند و در تابستان میوهشان زرد شده و میرسد، رهگذران زیادی خودروی خود را متوقف کرده و با درختان من عکس یادگاری میگیرند ولی دریغ از مسافری که در پاییز و زمستان بخواهد این درختان را یاد کند، جز پدرت که باغبان آنهاست.
در زندگی دنیا هم دوستان آدمی چنیناند، اکثر آنها رهگذران جاده زندگی هستند و هرگاه پولی یا جمالی بر تو بود که با آن بر آنان زینتی نقش بندد و یا سودی رسد، به تو نزدیک میشوند و تبسم مینمایند و در آغوشات میکشند، آنگاه هرگز از آغوش آنها حس حرارت بر وجود خود مکن که لحظهای بیش کنار تو نخواهند ماند، اما والدین تو بسان باغبان عمر تو هستند که تو ثمره تلاش وجود آنان هستی.
آنان هرگز در روزهای سرد و گرم زندگی از کنار تو دور نخواهند شد و بالاترین باغبان خالق توست که بعد از مرگ آنان نیز همیشه همراه تو خواهد بود. دوستان عکس یادگاریات را بشناس و بر آنان هرگز تکیه نکن ...
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
@Hekaiathaie_ziba | 57 | 0 | Loading... |
13 💠در آسمان کردستان بودیم و سوار بر هلیکوپتر. دیدم🌷 شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه میکردند.
علت را پرسیدم، گفتند: وقت #نماز است و همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همینجا فرود بیا تا نمازمان را اول وقت بخوانیم.
خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست، اگر صلاح میدانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم.
شهید صیاد گفتند: هیچ اشکالی ندارد! ما باید همینجا نمازمان را بخوانیم. خلبان اطاعت کرد و هلیکوپتر نشست. با آب قمقمهای که داشتند وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم.
... وقتی طلبههای شیراز از آیتالله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند؛ ایشان فرمودند: بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید. اگر صیاد شیرازی شدید، هم دنیا را دارید و هم آخرت را...
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
@Hekaiathaie_ziba | 61 | 1 | Loading... |
14 ✨﷽✨
#پندانه
🔴 رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي
✍روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از راهب خواست که به او درسی بهیادماندنی دهد. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمهپری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی.
استاد پرسید:مزهاش چطور بود؟شاگرد پاسخ داد: خیلی شور و تند است، اصلاً نمیشود آن را خورد.پیر هندو از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد. شاگرد بهراحتی تمام آب داخل لیوان را سر کشید. استاد این بار هم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد:
کاملا معمولی بود.
پیر هندو گفت:رنجها و سختیهایی که انسان در طول زندگی با آنها روبهرو میشود همچون مشتی نمک است. اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هرچه بزرگتر و وسیعتر میشود، میتواند بار آن همه رنج و اندوه را بهراحتی تحمل کند. بنابراین سعی کن یک دریا باشی، نه یک لیوان آب.
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
@Hekaiathaie_ziba | 59 | 0 | Loading... |
15 🌷 #هر_روز_با_شهدا_3952🌷
#رفتار_متفاوت_یک_پسر_با_پدر_اسیرش!!
🌷سال ۶۹ همراه کاروانی به ایران آمدیم. در پادگان اللهاکبر اسلام آباد ما را قرنطینه کردند. قرنطینه سه روز طول کشید در این سه روز فکر و ذکرم این بود. جواب مادرم را چه بگویم اگر مادر گفت: »اسماعیل جلال کو؟» بگویم کجاست! من و جلال اول جنگ به جبهه خرمشهر رفتیم با هم به اسارت عراقیها درآمدیم. او را بعدها از جمع ما بردند؛ شک کردند سپاهی باشد. سالیان سال است که از او خبری ندارم. هیچ کس از او خبر ندارد. با این دغدغه و نگرانی بود که به ایران برگشتم. از پادگان اللهاکبر ما را آوردند به تهران. اولین مکان هم حرم حضرت امام بود. در حرم دو رکعت نماز حاجت خواندم. بعد از نماز به دور مرقد حضرت امام چرخیدم و مقبره او را گرفتم. گفتم: «امام عزیز تو پیش خدا آبرو داری از خدا بخواه دیدار من با مادر را آسان کند. مادرم اسم جلال را نیاورد.»
🌷اشکریزان دور مقبره امام میچرخیدم و ناله میکردم. یکی از بچههای محلهمان مرا دید و شناخت با صدای بلند گفت: «بچهها بیایید اسماعیل شمس اینجاست.» دست به گردنم انداخت همدیگر را بوسیدیم. او گفت: «اسماعیل مادرت اینجاست؛ در حرم. دستم را گرفت و مرا کشانکشان برد. تنم میلرزید در دلم گفتم: «خدایا من عقلم به جایی نمیرسد تو خودت کمکم کن اگر مادر گفت جلال چی شده چه بگویم.» دوستم مادرم را به من نشان داد. مادرم پیرزن عینکی کوچکی شده بود. افتادم به پایش. سر و صورتش بوسیدم جذب سیمای نورانی آن پیرزن شدم. خواستم بگویم: «مادر مرا ببخش امانتدار خوبی نبودم. جلالت را گم کردهام.» دیدم مادر با چهرهای باز و لبخندی شیرین گفت: «اسماعیل کجایی. همین که تو برگشتی بالای سر زن و بچهات خدا را هزار بار شاکر و سپاسگزارم....
🌷....از فکر جلال بیرون بیا ما هم مثل بقیه مردم. مگر مردم ما مثل جلالهای گمشده کم داشتهاند. جلال ما هم مثل بقیه فدای رهبر و فدای مکتب شد. دعا کن پسرم خدا قربانی ما را بپذیرد. اگر مورد پذیرفتن خدا شد. جلال افتخار خانواده ما خواهد شد. اسماعیل مگر افتخاری هم از این بالاتر هست که انسان جوانش را در راه حق قربانی کند.» حرف مادرم تکانم داد یکه خوردم. به خودم نهیب زدم. گفتم: «اسماعیل تو را چه میشود روز به روز به جای اینکه در بازی تقدیر کارکشته و با تجربهتر شوی کودنتر میشوی. تو کی میخواهی درس بگیری عبرت بگیری. تو کجا و مادر کجا.» خدا خدا کردم حالا که خطر گذشت کاری کنم که دیگر دسته گل به آب ندهم. به خود نهیب میزدم اسماعیل به خودت بیا. مواظب باش. خراب نکنی.
🌷استقبال گرم و بینظیری از ما به عمل آوردند. کوچه و خیابان محلهمان را چراغانی کرده با پلاکاردهای سردار رشید انقلاب خوش آمدی سراسر کوچه را تزیین کرده بودند. قدمبهقدم جلوی پای ما با درود صلوات، گوسفند سر میبریدند و قربانی میکردند. به منزل خودمان رسیدیم. در محوطه حیاط همه اقوام و فامیل و دوستان نزدیک کنار هم جمع بودند. دوستی گفت: «اسماعیل نمیخواهی سمیه دخترت را ببینی. ماشاءالله برای خودش خانمی شده است.» سمیه را آوردند دست در گردن هم کرده و زار زار گریه کردیم. دوست دیگری گفت: «اسماعیل سعید پسرت را دیدی او هم به سلامتی مردی شده.» گفتم: «اتفاقاً دلم برای دیدنش یک ذره شده است.»
🌷در گوشه حیاط بین همسن و سالهای خود بود او را به من نشان دادند. او را صدا کردم سعید بیا. اما جلو نیامد. فکر کردم خجالت میکشد. خودم رفتم طرفش. گفتم: «پسر بیا ببوسمت.» او عقب عقب رفت. احساسات بر من غلبه شد. گفتم: «پسرجان من پدرتم بعد از ۱۰ سال دوری نمیخوای پدرت رو ببوسی.» گفت: «چرا پدر خیلی هم دوست دارم از اینکه تو را ببوسم. ولی پدر شرمندهام نمیتوانم این کار را بکنم، چون فکر میکنم شاید بین این جماعت فرزند شهیدی یا یتیمی باشد. نخواستم جلوی بچهای که پدر ندارد مرا ببوسی؛ میدانی چرا، چون در این ۱۰ سال بیپدری به آنچه باید برسم رسیدهام.
#راوی: آزاده سرافراز حاج اسماعیل شمس
📚 کتاب "پاداش و کیفر"
منبع: خبرگزاری دانشجو
❌️❌️ دفاع مقدس، پسرها رو خیلی زود مرد کرد!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
@Hekaiathaie_ziba | 73 | 0 | Loading... |
16 مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
سلیمان گفت: تحمل آن را نداری.
اما مرد اصرار کرد.
سلیمان پرسید: کدام زبان؟
جواب داد: زبان گربه ها!
سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت.
روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!
دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،
آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،
آنرا فروخت!
گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت نه،
صاحبش فروختش، اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مرد؟
گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
مرد شنید و به شدت برآشفت.
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکن !
پیامبر پاسخ داد:
خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!
حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد،
ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بلا را از ما دور میکند ،
و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم !!!
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
@Hekaiathaie_ziba | 85 | 1 | Loading... |
17 🔰 خاطرهای از شهید چمران
🔹 یک شب در تنهایی همانطور که داشتم مینوشتم، چشمم به یک نقّاشی که در تقویمی چاپ شده بود، افتاد. یکی از نقّاشیها زمینهای کاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی، شمع کوچکی میسوخت که نورش در مقابل این ظلمت، خیلی کوچک بود. زیر نقّاشی به عربی شاعرانهای نوشته شده بود:
‼️ «من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسی که دنبال نور است، این نور هر چقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود».
آن شب، تحت تاثیر این شعر و نقّاشی خیلی گریه کردم
@Hekaiathaie_ziba | 73 | 0 | Loading... |
18 💌|امام جعفر صادق(؏) را میگویم✨
حسین(؏)خونِقلبشرادرراهخدابخشید
تابندگانرااز جهالتوگمراهینجات دهد..
○نقش ِ روی نگین ِ انگشترش این بود:
{اللّهمَّأنتَثِقَتیفَقِنیٰشَرَّخَلقِك
○خدایا!تو تکیهگاهمن هستی.
○پس از خَلقتمرا نگاه دار}🤲.
●گرچهاین،دیوانبُوَد لبریزِ از ابیاتِناب
○شاهبیتِشیعگے نامِامامِصادق است.
#منآجآتباصــادقآلعبا¹⁹⁵ 💛
#اَلْلّهُمَّ_عَجِّلْ _فَرَجْ°🌻° | 80 | 0 | Loading... |
19 🔴 داستانهایبحارالانوار
فریاد رس مظلومان
🔹روزی امیرمؤمنان علی علیه السلام از بازار خرما فروشان میگذشت، دید کنیزی گریه میکند. فرمود: چرا گریه میکنی؟
گفت: صاحب من یک درهم به من داد، خرما خریدم.
هنگامی که آن را پیش او بردم نپذیرفت و گفت: خرمای خوبی نیست و اکنون آوردهام پس بدهم ولی خرما فروش قبول نمی کند.
🔹حضرت به خرما فروش فرمود:
«ای بنده خدا! این یک کنیز است از خود اختیاری ندارد، تو خرما را بگیر و پولش را بده.»
خرما فروش با ناراحتی از جا برخاست و بر سینه امیرالمومنین (علیه السلام) کوبید و او را عقب زد.
حاضران گفتند: ای مرد! این امیر مؤمنان است. خرما فروش از شنیدن آن، نفسش بند آمد و رنگ رخسارش پرید و فورا پول را پس داد و خرما را گرفت و گفت:
یا امیر مؤمنان! از من راضی باش، اشتباه کردم.
حضرت فرمود: «اگر کارت را اصلاح کنی و حق مردم را ادا کنی از تو راضی خواهم شد.
📚بحارالانوار ج ۴۱
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
@Hekaiathaie_ziba | 79 | 0 | Loading... |
20 #داستان 🐜
قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید.
باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد.
مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد.
اما افسوس که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش به عسل چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت.
در این حال ماند تا آنکه نهایتا غرق در عسل جان سپرد...
لذت و خوشی چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ...
همانطور که دنیا برای ما انسان ها شیرین است اگر در آن غوطه ور شوید باز هم روزی تمام میشود
بهرام که گور میگرفت همه عمر
دیدی چگونه گور بهرام گرفت؟
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
@Hekaiathaie_ziba | 91 | 2 | Loading... |
21 گفتگوی دوتا خانم یکی محجبه یکیشون بی حجاب 👇👇👇
بهش گفتم: امام زمان عج رو دوست داری؟
گفت: آره ! خیلی دوسش دارم
گفتم: امام زمان حجاب رو دوست داره یا نه؟
گفت: آره!
گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟
گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان عج به ظاهر نیست ، به دله
گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد
گفت: چرا؟
براش یه مثال زدم:
گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شده و الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره. تو هم سراسیمه میری و می بینی بله!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می گیره.عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم خیانت کردی؟
بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه : عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم. بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟ چرا آوردیش رستوران؟ اونم بر می گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهم دلمه! دوست داشتن به دله…
دیدم حالتش عوض شده
بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟ تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟ حرف شوهرت رو باور می کنی؟
گفت: معلومه که نه! دارم می بینم که خیانت می کنه ، چطور باور کنم؟ معلومه که دروغ میگه
گفتم: پس حجابت….
اشک تو چشاش جمع شده بود
روسری اش رو کشید جلو
با صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای امام زمانم می کنم ، حجاب که قابلش رو نداره
از فردا دیدم با چادر اومده
گفتم: با یه مانتو مناسب هم میشد حجاب رو رعایت کرد!
خندید و گفت: می دونم ! ولی امام زمانم چــــــادر رو بیشتر دوست داره
می گفت: احساس می کنم آقا داره بهم لبخنــــــــــد می زنه.
#امام_زمان
#حجاب
@Hekaiathaie_ziba | 98 | 2 | Loading... |
22 👇بخونید💞
💠 سخن عزراییل بسیار تکان دهنده...
✍مرحوم شهید #دستغیب (ره) در کتاب“داستانهای شگفت” حکایتی درباره اهمیت #زیارت_عاشورا آورده اند که خلاصه آن 😊
چنین است:🍃
💞 یکی از علمای نجف حدود یکصد سال پیش، در خواب حضرت عزراییل را می بیند. پس از سلام می پرسد: از کجا می آیی؟☘
💢ملک الموت می فرماید: از شیراز! روح مرحوم میرزا ابراهیم محلاتی را قبض کردم.💫
🌿شیخ می پرسد: روح او در چه حالی است⁉️
عرزاییل می فرماید: در بهترین حالات و بهترین باغهای عالم برزخ.🍁
خداوند هزار ملک را برای انجام دستورات شیخ قرار داده است.🌿
💕آن عالم پرسید: آیا برای مقام علمی و تدریس و تربیت شاگرد به چنین مقامی دست یافته است‼️☘
💢فرمود: نه!
گفتم: آیا برای نماز جماعت و بیان
احکام!
فرمود: نه!
گفتم پس برای چه
فرمود: برای خواندن زیارت عاشورا.🍃
🌟نقل است که مرحوم میرزا، سی سال آخر عمرش زیارت عاشورا را ترک نکرد و هر روز که به سبب بیماری یا امر دیگری نمی توانست بخواند، نایب می گرفت.😊
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
@Hekaiathaie_ziba | 85 | 0 | Loading... |
23 ✨﷽✨
🔴 تلنگر
✍مي گويند که پسري در خانه ، خيلي شلوغ کاري کرده بود .
او ، همه ي اوضاع را به هم ريخته بود.
وقتي پدر وارد شد، مادر شکايت او را به پدرش کرد.
پدر ، که خستگي و ناراحتي بيرون را هم داشت، شلاق را برداشت.
پسر ديد امروز اوضاع خيلي خراب است، و همه ي درها هم بسته است.
وقتي پدر شلاق را بالا برد ؛
پسر ديد کجا فرار کند؟
راه فراري ندارد!...
خودش را به سينه ي پدر چسباند.
شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
⁉️شما هم هر وقت ديديد اوضاع خراب است،
به سوي خدا فرار کنيد.
«وَ فِرُّوا إلي الله مِن الله»
هر کجا متوحش شديد راه فرار به سوي خداست.
📚حاج محمد اسماعيل دولابي
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
@Hekaiathaie_ziba | 92 | 0 | Loading... |
24 📝داسـتـانک آمـوزنـده 📝
عالمی مشغول نوشتن با مداد بود.
کودکی پرسید: چه می نویسی؟
عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم، می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی!
پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید!
عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را بدست آوری
🔰اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکنی دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست!
🔰دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنج مداد می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می بري از تو انسان بهتری می سازد!
🔰سوم: مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن اشتباه از پاکن استفاده کنی ، پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!
🔰چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست ،مهم مغز مداد است که درون چوب است،پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید!
🔰پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد،پس بدان هر کاری در زندگی ات میکنی ،ردی از آن به جا میماند،پس در انتخاب اعمالت دقت کن!
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
@Hekaiathaie_ziba | 90 | 0 | Loading... |
25 🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
✍در بازار شهر تبریز در زمان قاجار، دو عالمی در مورد اداره یک مسجد ، شیطان در بین شان راه یافت و به اختلاف خوردند .
و بنایی را صدا کردند که مسجد را از وسط دیواری کشید و دو نیم کرد و درب دیگری برآن نهادند تا اهل بازار راحت تر برای نماز به آنجا روند. و کسی عبادت آنها را نبیند. و سماور و استکان های مسجد را هر چه بود نصف کردند.
💠مرد ظریفی و مومنی در بازار بود که سیفعلی نام داشت و اصالتا از اهالی ارومیه بود که غرفه ای در بازار داشت. از این کار به شدت ناراحت بود. روزی سماور مسجد سمت بازار را روشن کرد و قلیان ها حاضر نمود ( در آن زمان در مسجد قلیان اجباری و از ملزومات بود) و جار زد و اهل بازار را برای چای و قلیان مسجد دعوت کرد. هر کس چای و قلیان کشید سوال کرد، این مراسم برای چیست؟ سیفعلی گفت: مراسم ختم خداست و خدا مرده است و برای او مجلس ختم گرفته ایم!!! همه از شنیدن این سخن در حیرت افتاده و او را دعوت به استغفار و سکوت می کردند. سیفعلی گفت: مسجد را نگاه کنید، اگر خدا نمرده است ( العیاذ بالله) خانه او را ورثه پیدا نمی شد دو قسمت کند و اموال مسجد را تقسیم نماید.
💠این حرکت سیفعلی در بازار پیچید و آن دو عالم به وسوسه شیطان در وجود خود پی بردند و استغفار کردند و مانند گذشته، دیوار از وسط مسجد برداشته و اموال را یکی کردند.
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
@Hekaiathaie_ziba | 87 | 1 | Loading... |
26 دِلـتنگِکَـریمِأهلِبِـیتیـم؛وَلي
صَدشُکـر؛که سَیّدالکـریمي داریم°💚°
○شهرری،با نالهیعُشّاقمولا آشناست
°جایجایش مرکزدارالشّفای اولیاست
○در حَریمقدسیعَبدالکریمم این دلم
°زائرذرّیه ی پاک اماممُجتبیست
دَرصَحنِتو؛جَنّةُالْنَعیميداریم
سـٰالروزِ رِحلتِ.🥀.
حَضرتِ عَبدُالْعَظيم حَسَنـي(ع)
تَسليَت باد.🖤.
@Fadak_com فَدَک | 84 | 0 | Loading... |
27 #حکایت
شخصی را قرض بسیار آمده بود.
تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند
که احسان می کند.
آن شخص تاجر سخاوتمند را در بازار یافت
و دید که به معامله مشغول است
و بر سر ریالی چانه می زند
آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت.
تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی
چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟
تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که
برای حاجت کاری آمده است
پس به دنبال او رفت و گفت
با من کاری داشتی؟
شخص گفت:
برای هر چه آمده بودم بیفایده بود.
تاجر فهمید که برای پول آمده است.
تاجر به غلامش اشاره کرد
و کیسه ای سکه زر به او داد.
آن شخص تعجب کرد و گفت:
آن چانه زدن با آن تاجر چه بود
و این بذل و بخششت چه؟
تاجر گفت:
آن معامله با یک تاجر بود
ولی این معامله با خـــدا
در کار خیر طرف حسابم با خداست
او خیلی خوش حساب است....👌👌
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
@Hekaiathaie_ziba | 82 | 1 | Loading... |
28 ❤️ داستانهایبحارالانوار
روش دعا کردن
حارث بن مغیره میگوید: از امام صادق علیه السلام شنیدم که میفرمودند:
"اگر یکی از شما حاجتی از حاجتهای دنیا را داشت، قبل از هر چیز بسیار خداوند عزیز را حمد و ثناگوید.
سپس صلوات بر پیامبر صلی الله علیه و آله و آل او بفرستد. آنگاه حاجات خود را بخواهد، حاجتش برآورده میشود."
سپس فرمودند: شخصی داخل مسجد شد، دو رکعت نماز گزارد و بلافاصله از خداوند چیزی طلب نمود.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند:
"این بنده در درگاه الهی عجله نمود، دعایش به این زودی قبول نمی شود. "
دیگری آمد و نماز خواند پس از اتمام نماز خداوند را مدح و ثناگفت و صلوات بر پیامبرش فرستاد.
در این وقت رسول خدا فرمودند:
"اینک حاجتت را از خدا بخواه که برآورده خواهد شد."
📚 بحار: ج ۹۳، ص ۳۱۵.
بحار: ج ۹۳، ص ۳۱۸.
@Hekaiathaie_ziba | 85 | 1 | Loading... |
29 #گپ_روز :
#موضوع_روز : فقط «عاشق»ها میتوانند زمان را بو بکشند مثل یعقوب !
✍️ آمد یکراست نشست کنارم.
پزشکی است که جهادی میآید و کار میکند کنار ما. از کلمهی «کار» برای چنین جایی، چنین هدفی، چنین مسیری، بیزارم...
بهتر است بگویم؛ «زندگی میکند کنار ما»
آخر برای رفتن به سمت امام، حرکت با بدن لازم نیست! اول قلب باید حرکت کند. و قلبی که حرکت کرد بدن را به استخدام خود درمیآورد. آنوقت دیگر اسم آن کار، کار نیست... عشق است! زندگی است! تنفس است! خودِ «رسیدن» است...
• نشست کنارم و از کیفش یه بسته آورد بیرون و گذاشت روی میز!
گفت : این یک هدیه است که من آوردهام...
گفتم : چی؟ برای چی؟ برای کی؟
گفت : برای شما نیست. دیروز در جلسه فهمیدم در بخش فنآوری اطلاعات نیاز به فلان ابزار دارید و ممکن است کار معطل شود. ما این چند تکه طلا را داشتیم که تمام دارایی ماست. احتمال میدهم بتوان این مبلغ را با آن پوشش داد.
• نگاهش کردم و هیچ نگفتم!
نمیدانم در نگاه من چه دید که گفت: این هدیه برای شما نیست که!
برای پیشبرد اهدافی است که چون بر آن اشراف دارم میدانم ما را آمادهی یک پرش بزرگ در جنگ نرم میکند.
باز هیچ نگفتم و نگاهش کردم!
باز نمیدانم در نگاهم چه دید که گفت : نگران نباشید برای پول پیش خانه هم اگر صاحبخانه اضافه کرد، خدا بزرگ است، همان خدایی که مرا وسیلهی تامین این ابزار کرد بقیهی کار را هم بلد است. الآن کار لنگ است و من قادرم سنگی از سر راه بردارم، یک هفته دیگر که گره را دادند دیگری باز کند، حسرتش میماند برای من.
و من باز هیچ نگفتم و او ... بلند شد و رفت تا نکند تشکری از زبان من خارج شود.
✘ او رفت از اتاق بیرون و من با خودم فکر کردم، «عشق چه میکند با آدم»!
آدم را جلوتر از زمان حرکت میدهد، جوری که میتوانی قبل از آنکه نیازی سَر باز کند، آنرا بفهمی و چارهاش کنی.
جایی که فقط میخواهی سنگها را برداری و برایت مهم نیست چه سنگی و کجا ... زور میزنی که سنگهای بزرگتر که راه توحید را به جهان بزرگتری باز میکند، به دستان تو برداشته شود.
{ هر چه این عشق عمیقتر، سهم تو از درد بالاتر!
و هرچه سهم تو از درد بالاتر، برداشتن موانع و خرسنگها بدست تو بیشتر! }
• با خودم گفتم : «زمانشناسی» کار هر کسی نیست. فقط «عاشق»ها میتوانند زمان را بو بکشند مثل یعقوب... و آنوقت اولویتها را در زمان، درست تشخیص بدهند. تصمیمهایی درست متناسب با همان زمان بگیرند بگونهای که با یک حرکت درست مسیر را بسمت یک جهان بزرگتر باز کنند.
• فقط عاشقها میتوانند همه چیزشان را بدهند تا تو را به چنگ آورند!
خدا «عاقبت به عشق»مان کند که تنها «عاقبت بخیریِ مطلوب خداست»!
@Hekaiathaie_ziba | 93 | 1 | Loading... |
30 📚داستان کوتاه
امام باقر عليه السّلام فرمود : در زمان حضرت هود عليه السّلام عدّه اى گرفتار قحطى شدند، آنان نزد هود رفتند تا دعا كند خداوند باران رحمتش را نازل كند، در اين هنگام پير زنى بد زبان و فحّاش از منزل هود خارج شد و گفت: چرا هود براى خودش چنين دعايى نمىكند؟
مردم گفتند: ما را به نزد او ببر، گفت: او اكنون در ميان مزرعه مشغول آبيارى است، به آنجا برويد، ما نزد او رفتيم، هود هر قسمتى را كه زراعت مىكرد مى ايستاد و دو ركعت نماز مىخواند، در اين هنگام هود متوجه آنان گشت و گفت: حاجت شما چيست؟
گفتند: ما براى حاجتى آمديم ولى چيزى شگفت انگيزتر از حاجت خود مشاهده كرديم.
گفت: چه ديديد؟ گفتند: پير زن بد زبان و فحّاشى را ديديم كه از منزلت خارج شد و بر سر ما فرياد كشيد.
فرمود: او همسر من است و من دوست دارم كه سالها زنده بماند.
گفتند: اى پيامبر خدا! چرا خواهان طول عمر او هستى؟
گفت: زيرا هيچ مؤمنى نيست، جز آنكه كسى را دارد كه اذيّتش كند، من هم خدا را شكر مىكنم كه اذيّت كننده ام را زير دستم قرار داده، و اگر چنين نبود كسى بدتر از او بر من مسلّط مىشد.
📚 مشكاة الأنوار في غرر الأخبار،
ص 287-288
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
➥ @Hekaiathaie_ziba | 84 | 2 | Loading... |
31 ✨﷽✨
🔴 تلنگر
مغازهدار محل، هر روز، صبح زود ماشین سمندش را در پیاده رو پارک میکند، مردم مجبورند از گوشه خیابان رد شوند.
سوپرمارکتی، نصف بیشتر اجناس مغازه اش را بیرون چیده، راه برای رفت و آمد سخت است.
کارمند اداره، وسط ساعت کاری یا صبحانه میل میکند، یا به ناهار و نماز میرود و یا همزمان با مراجعه ارباب رجوع کانالهای تلگرام و اینستاگرامش را چک میکند.
بساز بفروش، تا چشم صاحبان آپارتمان را دور میبیند، لولهها و کابینت را از جنس چینی نامرغوب میزند در حالی که پولش را پیشتر گرفته است.
کارمند بانک، از وسط جمعیتی که همه در نوبت هستند به فلان آشنای خود اشاره میزند تا فیش را خارج از نوبت بیاورد تا کارش راه بیوفتد!
استاد دانشگاه، هر جلسه بیست دقیقه دیر میاد و قبل از اتمام ساعت، کلاس را تمام میکند جالبتر اینکه مقالات پژوهشی دانشجویان را به نام خودش چاپ میکند.
دانشجو پول میدهد، تحقیق و پایان نامه را کپی شده میخرد و تحویل دانشگاه میدهد تا صاحب مدرک شود.
پزشک، بیمار را در بیمارستان درمان نمیکند تا در مطب خصوصی به او مراجعه کند و یا به همکار دیگر خود پاس میدهد تا بیمار جیب خالی از درمانگاه خارج شود.
همه اینها شب وقتی به خانه می آیند، هنگامی که تلگرام را باز میکنند از فساد، رانت، بی عدالتی، تبعیض و گرانی سخن میگویند و در اینستاگرام پستهای روشنفکری را لایک میکنند. همه هم در ستایش از نظم و قانونمداری در اروپا و آمریکا یک خاطره دارند اما وقتی نوبت خودشان میرسد، آن میکنند که میخواهند.
جامعه با من و تو، ما میشود، قبل از دیگران به خودمان برسیم.
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
@Hekaiathaie_ziba | 82 | 3 | Loading... |
00:56
Video unavailableShow in Telegram
#استوری
عاقبت بخیری یعنی همین :
فهم امیدوارانه آینده + تلاش حداکثری برای ساخت آینده.
▪️ شهادتتان مبارک : #خادم_الرضا
@Zaminesazan_zohoor_ir
🔅#پندانه
✍️ کسب معرفت از کودکی و نوجوانی
🔹پسری از پدر پرسید:
چرا گلابی را شاهمیوه گویند؟
🔸پدر چون به باغ میرفت از میوه نارس درختان چند عدد چید و به پسر داد تا چند روز در منزل نگه دارد.
🔹پس از مدتی میوهها پژمرده شده و پسر آنها را دور انداخت. گیلاس خام پژمرده شد، سیب نارس پژمرده شد و...
🔸روزی پدر گلابی سبز و نارسی چید و تحویل پسر داد. پسر گلابیها را در طاقچه منزل نهاد.
🔹چند روز بعد دید گلابیها زرد و شیرین شدهاند. ماجرا را برای پدر تعریف کرد.
🔸پدر گفت:
گلابی تنها میوهای است که چه سبز چیده شده باشد و چه رسیده و زرد چیده شده باشد از زمان رشد، قندش را همراه خود دارد و بعد از رسیدن قند خود را از درخت نمیگیرد.
💢 آدمی نیز باید از کودکی و نوجوانی با کسب معرفت، قند وجودش را همراه خود داشته باشد تا وقتی وارد جامعه شد قندش را از جامعه و دیگران محتاج نباشد.
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
@Hekaiathaie_ziba
👍 1
Photo unavailableShow in Telegram
در زمان موسي خشكسالي پيش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن.
.
موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود .خداوند فرمود: موعد آن نرسيده است. موسي هم براي آهوان جواب رد آورد.
.
تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت ومناجات بالاي كوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست.
.
آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد ، شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست.
.
تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد!...
موسي معترض پروردگار شد. خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود..
یادمون باشه در همه حال ناامید نشیم و توکل به خدا داشته باشیم
پروکسی مخصوص آیفون |
ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل |
ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل |
همراه اول | ایرانسل |
_
🥀 @iProxy
👍 1
❤️ زادمردِ بی نیاز
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
شخصی به یکی از خلفا مراجعه و درخواست کرد تا در بارگاه او به کاری گمارده شود.
خلیفه از او پرسید: قرآن می دانی؟
او گفت: نمی دانم و نیاموخته ام.
خلیفه گفت: از به کار گماردن کسی که قرآن خواندن نیاموخته، معذوریم.
مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقه خود، به آموختن قرآن پرداخت. مدتی گذشت تا این که از برکت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید که دیگر نه در دل آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه.
پس از چندی، خلیفه او را دید و پرسید: چه شده که دیگر سراغی از ما نمی گیری؟
آن آزاد مرد پاسخ داد: چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم که از خلق و از عمل بی نیاز گشتم. خلیفه پرسید: کدام آیه تو را این گونه بی نیاز کرد؟ مرد پاسخ داد: (من یتق الله یجعل له مخرجاً و یرزقه من حیث لا یحتسب).
هر که از خدا بترسد ، برای او راهی برای بيرون شدن قرار خواهد داد ، و از جايی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد
به نقل از: مجله موعود جوان، سال چهارم، شماره26
@Hekaiathaie_ziba
🔴 مولا و غلام قاتل
غلامى را نزد عمر آوردند، غلام ، مولاى خود را کشته بود، عمر دستور داد او را بکشند. امیرالمومنین علیه السلام از قضیه خبردار گردیده غلام را به حضور طلبید و به او فرمود: آیا مولایت را کشته اى ؟
غلام : آرى .
امیرالمومنین علیه السلام : چرا؟
غلام : با من عمل خلاف نمود.
على علیه السلام از اولیاى مقتول پرسید؛ آیا کشته خود را به خاک سپرده اید؟
گفتند: آرى .
فرمود: چه وقت ؟
گفتند: همین الان .
حضرت امیر به عمر رو کرده و فرمود: غلام را بازداشت کن و او را عقوبت نده و به اولیاى مقتول بگو پس از سه روز دیگر بیایند.
چون پس از سه روزه آمدند، على علیه السلام دست عمر را گرفت و به اتفاق اولیاى مقتول به جانب گورستان رهسپار شدند، و چون به قبر آن مرد رسیدند، آن حضرت به اولیاى مقتول فرمود: این قبر کشته شماست ؟ گفتند: آرى .
فرمود: آن را حفر کنید! آن را حفر کردند تا به لحد رسیدند آنگاه به آنان فرمود: میت خود را بیرون بیاورید، آنها هر چه نگاه کردند جز کفن میت چیزى ندیدند. جریان را به آن حضرت عرضه داشتند.
امیرالمومنین علیه السلام دوبار تکبیر گفت و فرمود: به خدا سوگند نه من دروغگو هستم و نه کسى که به من خبر داده است ، شنیدم از رسول خدا صلى الله علیه و آله که فرمود: هر کس از امتم که کردار قوم لوط را مرتکب شود، پس از مردن سه روز بیشتر در قبر نمى ماند و زمین او را به قوم لوط که به عذاب الهى هلاک شدند مى رساند، و در روز قیامت با آنان محشور مى گردد...
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
@Hekaiathaie_ziba
📚#حکایت_پند❣
💭 «یه روز با رفقای محل رفته بودیم دماوند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری رو آب کن بیار … منم راه افتادم راه زیاد بود. کم کم صدای آب به گوش رسید. از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.☘
💭تا چشمم به رودخانه افتاد، یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم! بدنم شروع کرد به لرزیدن؛ نمیدانستم چه کار کنم. همان جا پشت درخت مخفی شدم … می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. پشت آن درخت و کنار رودخانه، چندین دختر جوان مشغول شنا بودند. همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه مےکند، که من نگاه کنم؛ هیچ کس هم متوجه نمی شود! اما خدایا من به خاطر تو، از این گناه می گذرم!🤲🏻😢
💭 از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها و مشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بود.😭 یادم افتاد #حاج_آقا_حق شناس گفته بود هرکس برای خدا گریه کند، خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت. گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم! حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم و اشک میریختم و مناجات می کردم. خیلی با توجه گفتم یا الله یا الله … به محض تکرار این عبارات،🌿
💭 صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد. به اطرافم نگاه کردم؛ صدا از همه سنگریزه های بیابان و درخت ها و کوه می آمد!!! همه می گفتند: «سبوح القدوس و رب الملائکه و الروح …» از آن موقع، کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد …»🍃
💭 در سال ۱۳۹۱، دفترچه ای که ۲۷ سال پس از شهادت احمد آقا داخل کیفی قدیمی که متعلق به ایشان بود، بدست آمد.در آخرین صفحه نوشته شده بود: در دوکوهه مشغول وضو گرفتن بودم که مولای خوبان عالم حضرت مهدی (عج) را زیارت کردم ...🌱
❤️«اللهم عجل لولیک الفرج»❤️
#منتظران_ظهور 💚
✨💚 @yamahdi_fateme313 💚✨
🌸داستانی پندآموز درزمان امام صادق(ع)🌸
🕋مردی که از سفر حج برگشته بود سرگذشت مسافرت خود و همراهانش را برای امام صادق(ع) تعريف می کرد، مخصوصاً یکی از همسفران خويش را بسيار می ستود که چه مرد بزرگواری بود و ما به همراهی همچون مرد شريفی مفتخر بوديم.
👈يکسره مشغول طاعت و عبادت بود. همين که در منزلی فرود می آمديم او فوراً به گوشه ای می رفت و سجاده خويش را پهن می کرد و به طاعت و عبادت خويش مشغول می شد.
🌹امام صادق (ع) پرسیدند:
پس چه کسی کارهای او را انجام می داد ؟ و چه کسی حيوان او را تيمار می کرد؟
🌱آن مرد پاسخ داد:
البته افتخار اين کارها با ما بود و او فقط به کارهای مقدس و عبادت خويش مشغول بود و کاری به اين کارها نداشت.
🌹امام فرمودند:
بنابراين همه شما از او برتر وبهتر بوده ايد.
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
@Hekaiathaie_ziba
#داستان_آموزنده
🌸روایتی ازمعجزه علم وکلام مولا🌸
🌿عرب بیابان گردی که دین اسلام رانپذیرفته بودومیخواست حضرت علی(علیه السلام) را امتحان نمایداز حضرت علی علیه السلام پرسید: سگی را دیدم که بر گوسفندی جست وگوسفند ابستن شد وچیزی از او متولد شد حلال است یا حرام؟
🌹 امام فرمود: اورا به خوردن اعتبار کن اگر گوشت بخورد سگ است اگر علف خوردگوسفنداست.
🌿اوگفت: گاهی علف و گاهی گوشت میخورد. امام علی علیه السلام فرمود:
ان را به اشامیدن اعتبار کن پس اگر به دهن بیاشامد گوسفند است واگر با زبان بخورد سگ است.
🌿آن شخص گفت:
گاهی به زبان خورد گاهی به دهن آشامد.امام علی علیه السلام فرمود:
ان را به راه رفتن اعتبار کن پس اگر در رفتن بر گوسفندان مقدم برود ویا در میان انهابرود گوسفند است واگر به دنبال انها برود سگ است. اعرابی گفت: یک بار چنین است یک بار چنان.
🌹امام فرمود:
آن را در نشستن اعتبار کن پس اگر بر سینه مثل گوسفند نشیند گوسفند است واگر بر مقعد نشیند سگ است. عرب بیابانگرد گفت: یک بار چنین نشسته یکبار چنان .
🌹امام فرمود: ان را ذبح کن پس اگر معده دارد گوسفند است واگر امعاء دارد سگ است. عرب بیابانگرد گفت:
مایل نیستم ان را ذبح کنم.
🌹امام فرمود: به صدای ان گوش کن اگر صدای گوسفند دهد گوسفند است واگر صدای سگ دهد سگ است. او گفت:
گاهی صدای گوسفند دهد وگاهی صدای سگ.
🌹امام علی علیه السلام فرمود: به پای او نظر کن اگر سم دارد گوسفند است واگر چنگال دارد سگ است. آن شخص که دیگر از جواب دادن عاجز ماند بر صبر وبردباری وعلم بی نظیر مولا مبهوت شد واسلام اورد.
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
@Hekaiathaie_ziba
یادداشت ذیل درباره شهید رجبعلی سبحانی به قلم آقای #محمدحسین_یساقی جانباز و روایتگر دفاع مقدس میباشد.
🌹بسم رب الشهداء🌹
🌷بوی پیراهن یوسف🌷
در آغازین روزهای سده ۱۳۰۰ و شاید کمی قبلتر بود که مردی از مردان ینگجه در روستای دزق ازدواج کرد و در آن قریه پاگیر شد و به آن دیار رحل اقامه کرد.
در آنجا فامیلش را از شوشتری به سبحانی تغییر داد ولی مردمانش او را "علی ینگجهای" خطاب میکردند. او عموی کربلایی محسن و مرحومین حمزه و محمدهاشم شوشتری و دایی مرحوم حسین محمدی بود.
علی دیزلی در سال ۱۳۳۷ با همسر و فرزندانش علیاکبر و علیاصغر مجددا به دیار نیاکانی بازگشت و اینبار در زادگاهش به او "علی دیزلی" و همسرش "زهرا دیزلی" میگفتند.
در نیمه اردیبهشت سال ۴۰ و در میانه این بازگشت مجدد بود که خداوند خانه علیاکبر را به نور وجود فرزندی گرم کرد و باز هم جهت ابراز محبت به ابوالائمه امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیهالسلام نام فرزند را رجبعلی گذاشتند. گویا محبت امیرالمومنین با سرشت این خانواده عجین شده بود که پدر فرزند و نوه نام نیکوی علی داشتند.
سال ۱۳۴۶ خاندان علی دیزلی به همراه کودکی ۶ ساله به دزق برگشتند و کسی نمیدانست که چه آیندهای برای این پرستوی مهاجر رقم خواهد خورد. رجبعلی ۱۱ ساله بود که سایه مادر از سر داد و با غم و غربت یتیمی بزرگ شد پدر ۸ سال به پای سه فرزند یتیمش ماند و ازدواج نکرد. او تازه تجدید فراش کرده بود که رجبعلی به خدمت سربازی رفت. و باز هم از محبت مادری دور ماند ولی اینبار او در خیل مردانی مرد قرار داشت که نه تنها سرنوشت خویش که سرنوشت ملتی مقاوم را رقم میزدند.
رجبعلی سبحانی در زمره رزمندگان دلیر لشکر پیروز ۷۷ ثامنالائمه علیهالسلام ارتش جمهوری اسلامی در اردیبهشت سال ۶۱ در جریان عملیاتی که به فتحالفتوح خرمشهر انجامید شرکت داشت و در دشت آزادگان در مصاف با جبهه استکبار جهانی برات آزادی از آتش و وارستگی از دنیا را گرفت و در ۲۱ سالگی آسمانی شد و بهعنوان نخستین شهید سرولایت در روستای دزق ماُوا گرفت.
اگرچه او به خرمشهر نرسید ولی حماسه او و تمامی مردان قبیله عشق بود که باعث خرمی امروز شهر و دیارمان شده است و ما امروز مرهون حقیقی آن مردان آسمانی هستیم.
اینک در سالهای پایانی سده ۱۳۰۰ و به یمن رسانههای ارتباط جمعی و همت مدیران کانال "با ینگجه" ارتباط و وابستگی این شهید عزیز به کهن دیار ینگجه دارالمومنین و سرزمین سروهای ایستاده و شهیدپرور محرز و به همت سایر عزیزان امسال تمثال مبارکش در تقویم شهدای روستا رخنمایی میکند.
بر ما ببخش ای شهید عزیز اگر تو و قَدرَت را نشناختیم و اینک در آغاز بهار ترنم باران بوی پیراهن یوسف گمگشته دیار ینگجه را به مام وطن رساند و دیرهنگام تو را شناختیم. جا دارد که بهجای رفتن به "کاهان" برای گرفتن وردنامهای به نام "دعا" به دزق رفته و غبار مزار غریبت را سرمه چشم قرار داد و شفای دل گرفت از دارالشفای شهید که امام عارفان فرمود: تربت پاک شهیدان تا ابد دارالشفای عاشقان و آزادگان عالم خواهد شد.
ای شهید ای مردترین مردان روزگار خویش در ماه قرآن و امیرالمومنین، ما را به حب ولایت علی و اولادش رهنمون گردید تا ما نیز به پای ولایت حقهشان مردانه بایستیم و در رکاب آخرین فرزندش چون شما شهیدانه بمیریم.
درود و رحمت خدا بر شهیدان و بر پدران و مادران شهداء
✍روایتگر دفاع مقدس #محمدحسین_یساقی
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
@Hekaiathaie_ziba