cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

الله رافراموش نکنید

آیدی مدیرکانال @Hadbi_rabi7283

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
719
مشترکین
-224 ساعت
-117 روز
-930 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

🍃🍃«اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ الهُدَى وَالتُّقَى، وَالْعَفَافَ وَالْغِنَى» «خدايا! از تو هدايت و تقوا و پاكي و بي نيازي خواهانم»🍃🤲🤲 لیستی از بهترین کانال های اسلامی لیست 1
نمایش همه...
✍️صحیح البخاري📚🕌
⬅🌸ريحان الجنة🌸
نقش ایمان در زندگی
خــــــــــیـرالنساء🥀
🦋تلاوات القران الکریم🦋
📚کانال اهل سنت📚
🕌کانال ندای توحید🕌
🍃🌼بازگشت به سوی الله🌼🍃
سیا حــت الــــجــهــــــاد
اُمُّ المُجــَـ⚘ـاهِـد⚔️
کانال همراه با رسول صلی الله علیه و آله و سلم
إِنَّ اللهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا
قرآن کلام الله
برنامه قرآن درمانی
گروه خاتم الانبیاء
امتی رسول اللهﷺ
دهکـده مهـــ🩸ـــاجـرین
حوض ڪوثر
نستعین
حبیب اللہ رحیمی
حضور خـــدا🌿
محبان حق
کانال استاد سید راشد قریشی
کانال مفتی محمدمسعود هاشمی
کانال رسمی شبکه اسلامی
کانال رسمی فقه حنفی
گروه پاسخگویی به سوالات شرعی شما
رسانه توحید
گروه بسوی الله جل و جلاله
الله را فراموش نکنید
داعیان اسلام
فقط خدا
فقط بگو الله
ختم قرآن با ترجمه واضح فارسی
کاروان غرباء
" مجاهدین ا.ا.ا "
یک بار دیگر تا اقصی
رهروان راه طریقت
کلبه‌ی شهادت
کانال فزت ورب الكعبة
کانال الغريب
شاعر و ترانه سرا الحافظ جمشید احمد عطائی
کانال قران Tv
کانال النساء
کانال خدایا تو مهربانی
کانال الله برایم کافیست
رؤياي بـهـشـتـ♥️🕋
فیلتر شکن رایگان و ترفند های جالب
سلام علیکم امسال مثل سالهای گذشته درنظرداریم برای رسول الله قربانی بگیریم وگوشتهاشون روبین خانواده های بی سرپرست ونیازمندان تقسیم کنیم امسال میخواهیم دوتاگوسفندخریداری کنیم چون امسال خانواده های بی سرپرست از پارسال بیشترشدن عزیزان هرکسی دوست داره توقربانی رسول الله سهمی داشته باشه اندازه توانش ب شماره کارت گروه هدیه خودشوب رسول الله بفرسته خداوندب همه ماتوفیق بده وقبول کنه خداوندرضایت ودیدارخودشوش ورسولش رونصیب همه مابگرداند ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی اینم شماره کارت گروه مون شماره کارت موسسه خیریه هست
نمایش همه...
در هر دعایم تورا از خدا میخاستم. واقیعا : اگر امیدی در تو بمیرد ، خدا امیدهای فراوان دیگری درونت زنده میکند. صمیم: خواهر جان با مادرم ارتباط داری چطور است سحر : بلی جان خواهر خبر دارم شکر خوب است و قرار است به دعوت مصور امریکا بیاید کنارمان صمیم: شکر خداجان ، خیلی دلم برای تان تنگ شده بود من پلان های داشتم اما شرایط تنگ بود نمیتانستم اقدام کنم روزیکه افغانستان را ترک کردم باخود عهد کردم که دیگر هرگز برنمیگردم میگفتم کار میکنم تلاش میکنم تا خواهر ومادرم را اینجا بخایم من فقط منتظر فرصت و پیدا کردن شغل خوبتر بودم تا بتوانم به آسانی شما را بخواهم . سحر : برادرم شاید تقدیر ما همین بوده وخداوند خودش از قبل همه چی را زیبا ردیف میکند. منو صمیم غرق همدیگر بودیم و دیگران باچشمان نمناک حیران به ما نگاه میکردند ، صمیم جان بگو اقدر سال کجا بودی چطو به اینجا رسیدی؟ صمیم : آن شب که پدرم با من برخورد خشن کرد خیلی برایم سخت تمام شد وتصمیم گرفتم که خود را از چنگ این مرد ظالم نجات دهم گفتم حتی اگر سبب مرگم هم شود میروم و دیگر بر نمیگردم . شب اول دریک مسجد دورتر از خانه رفته بودم و روز اینسو و آنسو گشت و گذار کردم شام دریکی از مسافرت خانه رفتم که موتر ها از آنجا به هر ولایت سفر میکرد در مسافر خانه خیلی غمگین و بیچاره نشستم که یک مرد آمد که از دیر من را زیر نظر داشت پرسید از خانه قهر کردی هیچی نگفتم و اشکهایم از کنج چشمانم میلغزید آن مرد برایم لقمه نانی آورد گفت بخور حتما گرسنه هم استی ، بعدا متوجه شدم کاکا عارف که سوپر مارکیت داشت نزدیک خانه ای ما او آمده تکت گرفت میخواست سفر کند چندین تکت گرفت و بعدا متوجه ای من شد نزدیک من آمد و گفت : صمیم پسرم تو کجاستی پدرت و کاکاهایت تورا میپالند . من که ترسیده بودم عذرکنان برایش گفتم لطفا کاکا عارف به پدرم در مورد من چیزی نگو لطفا کمکم کن . کاکاعارف به سرم دست کشید و پرسید چرا خانه را ترک کردی؟ من تمام ظلم و شکنجه های پدرم را برایش قصه کردم او گفت آه جمال تو چقدر بی غیرت بودی مگر کسی با زن و اولادش چنین برخورد میکند . من مدام از کاکا عارف کمک میخواستم او گفت جان کاکا من هیچ کمکی برایت کرده نمیتوانم چون قرار است وطن را ترک کنم از راه قاچاق ایران میروم #ان_شاءالله_ادامه_دارد....
نمایش همه...
👍 1
هم با او انس گرفته از بسکه نوازشش میکند طفل است دکه هرکه نوازشش کرد سمت امو میرود . سحر: به مصور نگاه میکردم اوهم به من لبخند میزد . در موبایلش زنگ آمد بعداز حرف زدن تماس را قطع کرد و رو به بچا گفت مسابقه ٔ فوتبال برگذار میشود اگر موافق باشید باهم برویم فردا بخیر آنها باهم موافقت کردند من هم از شبنم خداحافظی گرفتم و قرار شد که شبنم روز بعد خانه ما بیاید . وقتی خانه رفتم از ملاقات مان به نرگس مادر گفتم اوهم خوش شد . زمان در گذر بود، و من دانشگاه میرفتم مصروف درسها میبودم مصور همرای لالا قیس و دوستش خیلی صمیمی شده بودند روزی لالاذکی ، لالاقیس و دوستش همراه با مصور در صالون نشسته بودند من و سارا خواهر شبنم در اطاق نرگس مادر بودیم ، صدای خنده های مصورشان به اطاق که ما بودیم میامد سارا گفت بخدا دلم آب شد برویم با شوهرهای مان بنشینیم چقدر ساعت شان تیر است شبنم ازجایش بلند شده گفت بیاین که برویم . ماهم رفتیم سارا نزد لالا ذکی نشست شبنم نزد لالا قیس و من هم نزد مصورم ، مصور سرش را نزدیک گوشم کرد و گفت خوش آمدی خانم جانم من میگم چرا دلتنگت شده بودم ! من هم باشوخی گفتم ها ولا معلومدار چقدر دلتنگم شده بودی صدای خنده های تان مارا به اینجا کشاند. مصور: ههه عزیزم خنده ای بلند از لالا ذکی و قیس جان بود. سارا : خوب بچا ساعت تان تیر بود موضوع چی بود که دل مارا هم برده همین خاطر آمدیم نزدتان. ذکی: عزیزم موضوع از خاطرات گذشته ای مان بود خیلی جالب وخنده دار بود امتو نی قیس جان . قیس: ها ولا یاد خاطرات کودکی مان بخیر سارا : مصور جان هدف شان از خاطرات کودکی همان بود که ما او روز یاد کردیم هههه مصور: هههه نی خواهر جان قیس: خوب خاطرات کودکی شما چی بود مصور جان بگو تا ساعت ما تیر شود سارا: من میگویم به شرطی که همگی از خود را بگوید شبنم: درست است سارا جان . سحر: سارا خنده کنان خاطرات کودکی خود و مصور را بیان میکرد و همه ای ما می خندیدیم . و بعد شبنم شروع کرده گفت : ولا من هم لقب داشتم برادرم من را بینی پچق میگفتن ههههه ومن برادرم که زیاد آزارم میداد چپس قاق میگفتم . قیس: هههه خانم من بینی پچق بوده ولا تا حال دقیق نشدیم ههه قربان تو پچقک ام. سحر: همه می خندیدن و مصور از قیس پرسید لالا تیر خوده نیار بگو که تو چی لقب داشتی قیس: چی بگویم رفیق جذابیتم را میبینی ههههه لقب من جذاب بود ، شوخی کردم من را سیاه مار میگفتن هههه ومن خواهرم را کوفته بینی میگفتم باز همرای جاروب میدواندیم، ولا پشت همان روزا دق شدیم. سحر : همه به قصه های لالا قیس میخندیدیم او بسیار با اکت تمثیل کرده خاطرات جالب خود را یکی پی دیگر بیان میکرد . شبنم روی خود را بطرف دوست قیس دور داده گفت کاکای سحرک کوچکم تو هم از خود بگو دوست قیس: خاطرات همهای تان جالب بود واقیعا از آشنایی با شما مسرورم ، من هم یک خواهر داشتم خیلی همدیگره دوست داشتیم اوقدر آزارم نمیداد چون خیلی آرام بود گاهی من او را آزار میدادم خواهرم موهای دراز داشت و مادرم موهای زیبایش را میبافت و من برایش چوتی لاغری میگفتم او عصبانی شده به من سحر: وقتی دوست قیس حرفهایش را شروع کرد با ادامه دادن حرفهایش در دلم جرقه ای ایجاد شد نگاه هایش صدایش حرف زدنش خیلی برایم آشنا بود وقتی از خاطرات خود میگفت و از چوتی من حرف میزد ، حرف اش را نا تمام مانده از جایم با پاهای لرزان بلند شدم و با بغض گفتم ص صمیم ، نزدیکش شدم اوهم از جایش بلند رویش را لای دستانم قاب کردم درحالیکه اشکهایم جاری بود گفتم بابه لنگ درازم ، خواهر فدایت شود اوهم اشکهایش جاری شده گفت سحر خواهرک مهربانم تو استی تو سحر خودما استی ، همدیگر را محکم به آغوش گرفتیم و گریه میکردیم. همه طرف ما دیده اشکهای شان جاری شد . بعد من در آغوش صمیم از حال رفتم . صمیم: سحر در آغوشم از شدت گریه بی هوش شد مصور آمد ومیخواست سحر را از آغوشم جدا کند اما خودم بلندش کردم همه سراسیمه شده بودند سحر را روی مبل انداختم و مصور آب آورد به رویش زد و میخواست شفاخانه ببریش که سحر به هوش آمده من را صدا میزد صمیم جان خواهر استی یا خواب میبینم. گفتم استم قند لالا سرش را به آغوشم گذاشتم و نوازشش میکردم سحر : لالا جانم تو چرا مارا ترک کردی چطو به اینجا رسیدی؟ صمیم : قصه میکنم خواهر جان تو یکبار خوب شو من پیشت استم، سحر : من خوب استم لالا جان شاید از هیجان زیاد بی هوش شدم، فدایت شوم صمیم جان اگر مادرم خبر شود چقدر خوش شود خدایا هزاربار شکرت. من امید داشتم که روزی تو را پیدا میکنم گرچه هیچ خبری درین چندین سال ازتو نداشتیم اما همیشه در دلم یک امید بود ╯
نمایش همه...
#قسمت_نهم #رمان_گذشته_تلخ_آینده_شیرین سحر : خوب سارا جان بگو یعنی مصور زیاد شوخ بوده سارا : آی سحر جان هیچ نپرس زیاد آزارم میداد من که دیگه چیزی ازم ساخته نبود فقط یک نام بالایش مانده بودم که مصور خیلی قهرمیشد و من هم نقطه ضعف اش را دانسته بودم دیگه آزار دادنش کم شده بود مصور : های خواهر جان چی روزهای شیرین بود ولا دلتنگ اون روزها شدم سحر : با شوخی به سارا گفتم خوب سارا جان به مصور چی لقب داده بودی؟ مصور : سحرجان مهم نیست پشتش نگرد عزیزم سارا: ههههه بگذار لالا جان بگویم باید نامزادت بفهمد سحر جان مصور که خورد بودنسبت به حالی رنگ چهره اش زرد بود و من برایش زرد مورچه میگفتم ههه سحر: خندیده به مصور گفتم خا پس نامزاد من زرد مورچه بوده ههه مصور: بد است بخدا دخترا حالی کلان آدم شدیم . سحرم ، سارا هم من لقب داده بودم بگویم خواهر سارا : هههه بگو لالا من حتی پشت اولقب هم دق شدیم مصور : سارا چاقک بود و من او را فیل جان صدا میزدم هههه. سحر : من هم برادرم را بابه لنگ دراز صدا میکردم باز او من را چهارگرد حویلی چوتی لاغری گفته پیشم میکرد. من باگفتن خاطرات کودکی ام بغض گلویم را میفرشد و اونا با یاد خاطرات خودشان می خندیدن . مصور دستش را بالای شانه ام انداخت و گفت ببین عزیزم عمر مام چطو در گذر است شاید روزی اولادهای ما هم چنین کاری کنند. سحر: ههه نخیر من اجازه نمیتم اونا اقسم کنند. شب روز مان با یاد خاطرات خوش از مصور و سارا سپری میشد ، یکروز همرای مصور بیرون رفتیم تمام جاهایکه ندیده بودم مصور برایم نشان که من محو زیبای آن شهر بزرگ میشدم بعدا باهم رستورانت رفتیم بعداز صرف طعام دخترک کوچکی نزدم آمد زیاد شیرین بود گفت: مادلم گفت خاله برو ، چقه شیرین حرف میزد طفلک را در آغوش گرفتم مصور کومه هایش را کش میکرد عقب دور خوردم تا ببینم مادرش کی است ، اوه خدا کی هارا میدیدم بلی شبنم و لالا قیس بودن با یک پسر دیگر که نمیدانستم کی بود شبنم آمد و مرا به آغوش گرفت و گریه کنان گفت خواهرم تو کجا رفتی خیلی دلم برت تنگ شده کجا ها که تو را نپالیدیم اما هیچ پیدایت نکردیم من هم که دلتنگش شده بودم محکم به آغوشم گرفتم بعداز چند دقیقه لالاقیس صدا کرد به من نوبت نمیرسد شبنم که دستهایم در دستانش بود خندید گفت میرسد و من بالالا قیس احوالپرسی کردم و آنها را به مصور معرفی کردم و مصور را به آنها، شبنم ازشنیدن خبر نامزادیم خیلی خوش شد و باهم در یک یکجا ٔ نورانی بود قیس لالا گفت این دوست من است . شبنم که اشک نشستیم پسری که همرای آنها بود پسر خوشتیپ باچهره در چشمانش حلقه زده بود از من معذرت خواهی میکرد و میگفت از روزیکه رفتی دلم آرام نداشت و خودرا نفرین میکرد من اشک هایش را پاک کرده گفتم خواهرم خوب شد بامن چنین برخورد کردی اگر من را پیدا میکردی و پس به خانه ات میبردی شاید همرای انسانهای شریف مثل مصور و نرگس مادر هیچوقت مقابل نمیشدم خواهرم خود را سرزنش نکن من خوشحالم وسرنوشت من را با کسانی مواجه ساخت که نفس هایم با آنها گره خورده و خداوند خودش همه چی را خیلی زیبا ردیف میکند . لالا قیس گفت خوشحالم ازینکه خداوند سرنوشت تو را زیبا نوشت ، چون قصه های من وشبنم زیاد بود مصور گفت دوستا این دو رفیق را تنها بگذاریم بیاید ما باهم در آن میز روبرو بنشینیم . شبنم : آی صدقه یازنه با درکم درست گفتی خوب میشه که مارا تنها بگذارین. سحر: مصور لالا قیس و دوست اش باهم رفتن و من شبنم تنها ماندیم ، شبنم مدام میپرسید که چطور با مصور آشنا شدم و من هم تمام داستانم را برایش بازگو نمودم شبنم هم گریه میکرد و هم خوش بود ازینکه سرنوشت من را با چنین خانواده ای مواجه ساخت. سحر: شبنم جان دخترکت چقدر قندول است نامش چیست؟ شبنم: سحر جان وقتی تو رفتی هر روز خودم را نفرین میکردم حتی خیلی مریض شدم قیس جان هم در اوایل ناراحت بود اما بعدا دید که حال من خراب میشد میگفت عزیزم خود را ناراحت نساز حتما خداوند از سحر محافظت میکند و شاید جای خوبی رفته باشد شاید کار پیدا کرده باشد از تشویش چیزی جور نمی شود و ها اگر خواست خداوندبود حتما یکبار دیگر مارا مقابل خواهد ساخت . با گپهای قیس قانع شدم وقتی دخترکم پیدا شد گفتم نامش را سحر میگذارم که مثل خاله سحر خود قوی و شجاع باشد و همچنان مقبول خوش سیما، سحر : فدایت خواهرم سحر کوچک خیلی شیرین است شبنم: ها دگه طرف خالیش رفته هههه سحر: شبنم جان سحر کوچک چی شد متوجه شدم که در آغوش دوست لالا قیس نشسته. شبنم: جانم در آغوش دوست پدرش رفته ، ای آقا خیلی پسر نجیب است هموطن ماست و سحر ما را زیاد دوست دارد سحر ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
نمایش همه...
⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️    •°☆🌹#داستان_شب🌹☆ #تلنگر..... 👌‌بعضی شبها سر دردم کمتر بود.. اما باز هم شوهرم اصرار داشت قررص بخورم و بخوابم تا فردا سر حال تر از خواب بیداربشم ولی برعکس روزها با بدنی کوفته بیدار میشدم یک شب به شوهرم گفتم قرص رو خوردم تا خیالش راحت بشه قرص رو زیر تختم پرت کردم، و تو افکار خودم غرق بودم و چشمام رو بسته بودم نیمه های شب بود که مادرشوهرم وارد اتاقم شد سکوت کردم و خودم رو بخواب زدم.. 👌صدای مادرشوهرم رو شنیدم که به شوهرم میگفت خبر مرگش خوابه اصلا باورم نمیشد که مادرشوهرم چنین حرفی بزنه دستم رو گرفتن و منو پرت کردن رو یک پتو و کشون کشون بردن سمت در سالن از ترس میلرزیدم ولی باید می‌فهمیدم چرا این کارو میکنن، تا اینکه وارد حیاط شدن و مستقیم منو به زیر زمین بردن چند دقیقه ای که گذشت با صدای مردی ناآشنا گوشم و تیز کردم تا بفهمم چیشده که با حرف مادر شوهرم شوکه شدم... مادر شوهرم گفت: جلسه ششمه داریم میاریمش پس چرا بچه دار نمیشه. فرد ناآشنا گفت:خانوم کارم یکم مشکله تا صبح من روی این عروست کار میکنم و کلی دعا و سحر و جادو مینویسم ولی زمان می‌بره یکم صبر کن منتظرم جن ها بهم خبر بدن کی موقع آبستن شدن عروسته منم به شما بگم حالا فعلا منو عروستو تنها بزارید کسیم به اینجا نزدیک نشه تا من راحت تر با جنیان ارتباط بر قرار کنم... شوهر مظلوم ساده من که زودتر از همه رفت و مادر شوهرمم بعد کلی تذکر و هشدار که دیگه پولی براش نمونده زودتر کارش و بکنه و تاکید کرد حتما نوه پسر بهم بدن... بعد رفتنش و تازه یادم اومد الان من با یه مرد غریبه تنهام خیلی ترسیدم ولی به روی خودم نیوردم... چند دقیقه ای که گذشت دیدم این مرده داره بهم نزدیک میشه و گاهی دست به پام میزنه، اول فکر کردم جز ای از کارشه اما وقتی داشت به این کارش ادامه میداد وحشت کردم... یادم اومد قبلا یه مستند تو تلویزیون دیده بودم که این دعا ده ها به زنها تعرض میکنن و بی آبروشون میکنن... خیلی ترسیدم سریع بلند شدم و جیغ کشیدم و خودم جمع جور کردم... با جیغ من مادر شوهرم و شوهرم سریع به زیر زمین اومدن و شوکه شده بهمون نگاه میکردن. با جیغ و گریه بهشون فهموندم که داشته بهم دست درازی می‌کرده این مردک عوضی... شوهرم بعد اینکه بهش حمله کرد و حسابی زدش و اصلا به حرف هاش گوش نداد چون مدام می‌گفت اینکار جزی از ترفند کاریش هست... اما شوهرم فقط کتکش میزد مادر شوهرم که ترسیده بود سریع به کلانتری منطقه مون زنگ زد و این عوضی رو تحویلشون داد... بعد چند جلسه دادگاه فهمیدیم این یارو جنون داشته یه بیماری روانی داره و زن های مردم رو اقفال می‌کرده،برای همین این ترفند و بکار برده و خودشو جای دعا ده جا زده... خلاصه چند ماه با شوهرم و مادر شوهرم حرف نمی‌زدم و اصلا محلش و ندادم بخاطر اینکاری که باهام کردن... اما بعد چند ماه شوهرم که خواست بهم نزدیک بشه ازش خواستم خونمون و از مادرش جدا کنه وگرنه درخواست طلاق میدم که خداروشکر قبول کرد... الان از اون قضیه یک سال میگذره و من سه ماهه باردارم... خداروشکر میکنم که زود فهمیدم اگر بی ٱرو میشدم زندگیم نابود میشد... خلاصه حواستونو جمع کنید پیش این دعا ده ها و رمالا نرید اگر واقعی باشن یه دردتونو دوا میکنن صد درد دیگه بهتون میدن که مشتری ثابتشون باشین... #پایان..          
نمایش همه...
✍️ همیشه وقت برای جبران نیست 🔹کلاس را همهمه گرفته بود تا اینکه استاد وارد کلاس شد. کلاس را سکوت فراگرفت. از اینکه روز اول دانشگاه بود هیجان خاصی داشتم؛ رشته حقوق. 🔸برای واردشدن به این رشته خیلی تلاش کرده بودم و این باعث می‌شد احساس غرور کنم. 🔹در همین افکار به‌سر می‌بردم که ناگهان گویی استاد ذهن تمام دانشجوها را خوانده بود، با صدایی رسا قبولی در کنکور و قبولی در این رشته را به همه تبریک گفت. 🔸ایشان یکی از استادهای باتجربه بودند که از آوازه زیاد بی‌نصیب نبودند. آن روز برایمان خاطره‌ای را تعریف کردند که باعث شد تمامی سال‌هایی که مشغول به تحصیل بودم، خط‌ومشی من قرار بگیرد. 🔹استاد یک مرد میانسال با موهای جوگندمی بود که در منصب قضاوت قرار داشت. از آن روز سال‌ها می‌گذرد اما به‌خوبی خاطره‌ای که برایمان تعریف کرد ملکه ذهنم است. 🔸استاد سرفه‌ای کرد، سینه‌اش را صاف کرد و با لحن آرامی گفت: دانشجوهای عزیزم، می‌دانم که همه شما رویای قضاوت و وکالت را در سر دارید و به این امید وارد این رشته مقدس شده‌اید. ولی آگاه باشید وظیفه شما بسیار سنگین است. وجدان بیدار می‌خواهد که هر لحظه شما را نهیب بزند. 🔹آهی کشید. دستی بر موهای لختش کشید و این بار با افسوس گفت: سال‌ها پیش قاضی یکی از شعبه‌ها بودم. تازه‌کار نبودم اما مثل الان خبره هم نبودم. روزی برای پرونده‌ای مجبور به صدور حکم اعدام شدم. 🔸آن روز را هنوز به یاد دارم. بسیار ناراحت و غمگین بودم. یک ماهی گذشت و بعدا مشخص شد شخص به ناحق این حکم برایش صادر شده. 🔹سعی در شکستن حکم کردیم اما متاسفانه دیر شده بود. بعضی اشتباه‌ها قابل جبران نیست. 🔸روزها گذشت تا اینکه روزی وقتی خواستم از شعبه خارج شوم، خودکارم روی زمین افتاد. مردی سیاه‌پوش فریاد زد: آهاااااای اسلحه‌ات افتاد. 🔹با خشم نگاهش کردم و او در جواب نگاهم گفت: تو با همین قلمت پدر مرا کشتی و به چوبه دار آویختی. 🔸اشک در چشمان استاد حلقه بست. آهی کشید و گفت: مراقب باشید، شاید اشتباه شما هیچ‌وقت قابل جبران نباشد.
نمایش همه...
​​​💞بِسْـمِ اللهِ الـرَّحـْمـنِ الـرَّحِـيـم💞 🕌 مؤذن توحید، بلال بن رباح 🕌 🔶 قســمت ← هشتم← ایمان بلال به اسلام و دعوت پیامبر اکرم 🌺✍🏻 مدتی برنامه آزار و اذیت بلال چنين بود: شَلاّق؛ كتک؛ زندان در اتاق تاريک، محروميت از خوراک و آشاميدنی و با وجود اینکه در طول اين مدت، بلال بدترين شكنجه و درد را متحمّل می‏گردید 🌺✍🏻امّا اعمال ظالمانه و قانون جنگل أميّه خللی در همّت و ضعفی در ايمان وسستی در عقيده‌اش به وجود نياورد و وی را مجبور به تسليم نكرد؛ بلكه بر ايمان و عقيده‌اش استوارتر و راسخ‌تر گرديد و وسایل شكنجه و آزار و اذیت اميه‌بن‌خلف كارگر واقع نشد و پيروز نگرديد و نتيجه مطلوب حاصل نگشت و اميّه‌بن‌خلف چاره ديگری به ذهن وی راه نیافت و از مقابله و رویارویی با بلال در مانده شد 🌺✍🏻بنابراین، از أبوجهل در برگرداندن بلال به بُت‌پرستی كمک خواست و طلب چاره نمود. ابوجهل که انسانی پست و ستیزه کار و لَجوج بود، به زعم و گمان باطل خویش خواستارِ آزادی عمل در شكنجه و عذابِ عَبْدِ از دين برگشته شد. 🌺✍🏻 بدين جهت روز دوّم وقتی بازار از مشتريان مالامال گرديد، بلال با غُل و زنجير و با لباسی پاره‌پاره كه اثر شلاّق و ضرب و كتكاری‌های وحشيانه بر جسمش مشهود بود، از منزل مشرک كوته‌فكر اميّه‌ بن‌خلف بيرون آورده شد. مگر تقصير بلال چيست كه بايد اين همه درد كشد و شكنجه بيند!!!؟ و چه كار خلافی مرتكب شده كه مجازات گردد!!؟ 🌺✍🏻 بلال مسلمان شده؛ به اسلام گرويده؛ دعوت محمّدی را پذيرفته؛ بلال به خدای واحد، قرآن واحد، پيامبران خدای واحد، قبله‌ واحد ايمان آورده و در برابرظلم و ستم قد برافراشته و از بردگی منزجر و متنفّر شده و خواستار آزادی و حرّيت و شكستن قیدها و بندهای بردگی است. 🌺✍🏻 آری بلال خواستار شرافت و انسانيّت است. بلال خواستار استقلال و برگرداندن حقوق واقعی خويش و پايان دادن به استعمار و استحمار است. بلال از اینکه در اختیار کسی دیگر به عنوان برده باشد و از او تبعیت نماید، بيزار است و دين جديد، دين اسلام، روحش را پرورش داده و وی را از اختناق و افكار منحطّ نجات داده و شاهراه سعادت، پيشرفت، آزادگی، مجد، عظمت، بزرگواری و شرافت و انسانيّت را بر وی گشوده است، بدين جهت و برای بدست‌ آوردن اين مزايا بلال شكنجه می‌بيند و جسمش درد می‌كشد. 🌺✍🏻ولی مشركين می‌خواهند با زور شلاّق و آزار و اذیت بلال، وی از تمامی مزايای فوق‌الذكر صرف نظر كند و مجدّداً بعد از هدايت راه ضلالت و گمراهی پيش گرفته و زندگی اوليه‌اش را از سر گيرد و فرمانبر اميّه‌بن‌خلف باشد و عمری را در خواری و زبونی و ذلت بگذارند. 🪧 ان شاءالله ادامـه دارد...
نمایش همه...

الحمداللـه والصــلاة والسلام علـی رسـول اللـه، اما بعد؛ در خدمت شما هستیم با مجموعه ای از نکات وچکیپده هایی راجع به عبادتهای ده روز اول ماه ذی الحجه، از الله متعال میخواهم که مفید باشد 👈۴۴ نکتهٔ مفید درباره‌ٔ دههٔ نخست ذوالحجه 👇👇 1⃣خداوند دربین مخلوقاتش برتری قرار داده و درجات ومنزلت برخی را بر دیگری رفعت بخشیده و همچنین بعضی روزها و ماه ها را بر سایرین برتری داده است من جمله: ده روز اول ماه ذی الحجه که آن را از بهترین روزهای سال قرار داده است و بهترین این ده روز هم قربان است. بهترین روز هفته جمعه است و بهترین شب ها هم ده شب آخر رمضان و بهترین این شبها شب قدر است 2⃣خداوند در طول سال بخششها وعطایای دارد که به وسیله آنها برندگان یکتا پرستش منت مینهد.من جمله: ده روز اول ذی الحجه ،یکی از موسم های بسیار بزرگ عبادت است که مومنان وبندگان یکتا پرستش برای کسب درجات وجبران خلل ونقص  بندگی وجبران مافات چشم انتظار ومشتاق هستند،پس سعی کنیم نهایت تلاشمان را در آن انجام دهیم جویای رحمات الهی باشیم 🌾بخوانید و نشر دهید ادامه دارد ان شاءالله.....
نمایش همه...
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی 💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (22) ❇️ پایان ایام جاهلیت در زمانی که اهل مکه مشرک بودند و کعبه مملو از بتهای قریش بود، در یکی از روزها زنان مکه برای جشن عید در مسجد الحرام جمع شده بودند در حالی که آنها سرگرم شادی بودند مردی ناشناخته از کنارشان درحال عبور بود، مرد ایستاد، نگاهی به زنان و بت‌هایی که اطرافشان بود انداخت، لبخند بر لبانش نقش بسته بود گویا می‌خواست چیزی بگوید، ناگهان فریاد برآورد: 🔸ای زنان قریشی! به زودی پیامبری در میان قوم شما مبعوث خواهد شد، برای هر یک از شما ممکن بود او را به همسری برگزیند. این مرد با سخن خود، شادی و هیاهوی زنان را متوقف کرد و زنان قریشی با حیرت به این مرد ناشناخته خیره شده بودند، و از هم می‌پرسیدند: این مرد ناشناخته چه کسی هست که با ما چنین سخن می‌گوید؟! هدفش ازاین سخن چیست؟! زنان در پاسخ به یکدیگرگفتند: این مرد غالباً یهودی است و متعلق به این دیار نیست!! و او جز مسخره و عیب جویی از بت‌هایمان دیگر هدفی نداشته است. در اینجا بود که همه زنان یک صدا دشنام و ناسزا نثار آن مرد کردند و بعضی به سوی او سنگ پرتاب نمودند که درنتیجه آن مرد از آنها دور شد. 🔸اما در میان آنها فقط یکی بود که آن مرد را اذیت نکرد و دشنام نداد، زیرا او می‌دانست که این بت‌ها را نباید پرستش کرد، زنان قریشی نیز می‌دانستند که آن زن به دین قریش نیست اما از آنجا که مقامش بالا بود کسی در مورد عقیده‌اش شک نمی‌کرد و به‌خاطر جایگاه و مقام بزرگ اجتماعی و شهرت نیکویش کسی به خود اجازۀ انتقاد از او را نمی‌داد. آن زن در میان قومش به طاهره (پاکیزه) معروف بود، سرور زنان قریش لقب یافته بود، او از دیگر زنان قریش شریفتر، ثروتمندتر و امانتدارتر بود، پاکدامنی او نیز زبانزد همه بود، به خاطر این صفات نیکو از جایگاه و مقام بالایی در میان قومش برخوردار بود. 🔸این زن، خدیجه(رضی‌الله‌عنها) دختر خویلد بن اسد بن عبدالمعزی بن قصی۱ بود که از نظر نسبی جزو زنان متوسط قریش به شمار می‌رفت. منابع: مادران مؤمنان، تألیف: عبدالمنعم هاشمی ١ -سیر أعلام النبلاء ج ۲ ص ۱۰۹و به بعد.
نمایش همه...