cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

بچرخ تا بچرخیم_عشق یا تنفر

بچرخ تا بچرخیم... جدید ترین رمان: محیا داودی با موضوعی طنز و عاشقانه❤️ پارت گذاری هرروز رمانهای فایل شده فروشی نویسنده: استادخاص دلبراستاد از پارتی تا پایگاه سقوط عاشقانه برای خرید هریک از رمانها به آیدی @maha0041 مراجعه کنید.

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
3 638
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-27 روز
-230 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

پارت جدید تو کانال جدید قرار گرفت خوندید؟😍
نمایش همه...
سلام دوستان شبتون بخیر از فردا پارت گذاری رمان #عشق_یاتنفر تو کانال زیر انجام میشه👇🏻 https://t.me/joinchat/XKR3ZzhNTU83NmM0 بنا به دلایلی دیگه نمیتونیم اینجا پارت گذاری رو انجام بدیم پس لطفا برای خوندن ادامه رمان به کانال #رئیس_مجنون بیاید، از اولین پارت رمان رو براتون تو اون کانال قرار میدیم نگران نباشید❤️
نمایش همه...
رئیس‌ِ همه مجنونِ تو!

نویسنده:محیا داودی پارت گذاری هرروز به جز جمعه ها کپی ممنوع❌

سلام دوستان شبتون بخیر از فردا پارت گذاری رمان #عشق_یاتنفر تو کانال زیر انجام میشه👇🏻 https://t.me/joinchat/XKR3ZzhNTU83NmM0 بنا به دلایلی دیگه نمیتونیم اینجا پارت گذاری رو انجام بدیم پس لطفا برای خوندن ادامه رمان به کانال #رئیس_مجنون بیاید، از اولین پارت رمان رو براتون تو اون کانال قرار میدیم نگران نباشید❤️
نمایش همه...
رئیس‌ِ همه مجنونِ تو!

نویسنده:محیا داودی پارت گذاری هرروز به جز جمعه ها کپی ممنوع❌

شُرتو درمیاره😂😂😂👇🏻 🌙 #باقلوای_پرماجرا #پارت_1 جعبه های شیرینی و سفت تر از قبل تو دستم گرفتم و‌ وقتی دیدم در بازه وارد شدم. لامصب خونه نبود، کاخ بود! با هر قدم بیشتر از قبل شگفت زده میشدم که همزمان با رسیدن به انتهای حیاط ایستادم. روبه روم یه در باز وجود داشت و‌کمی اونطرف تر یه عالمه پله که منتهی میشد به بالا و‌من عمرا جون نداشتم بااین جعبه ها از اون پله ها برم بالا که صدام و‌تو‌گلوم صاف کردم و گفتم: _سفارشاتون و‌ آوردم،لطفا تشریف میارید دم در؟ منتظر موندم اما جوابی نشنیدم، ‌ هرچی هم چشم میچرخوندم بی فایده بود، کسی و‌نمیدیدم و ‌سنگینی این جعبه ها داشت کلافم میکرد که تق تقی به در زدم و وارد شدم. وارد یه محوطه تنگ و‌ باریک و تاریک! این پولدارا حتی معماری خونه هاشونم فرق داشت که ورودیش انقدر عجیب غریب بود! آب دهنم و‌با سر و‌صدا قورت دادم‌ و دوباره صاحب خونه رو‌ صدا زدم اما بی فایده بود و در کمال ناباوریم هرچی به جلو‌ قدم برمیداشتم سر و صداهای عجیبی به گوشم میرسید، صدای آب! نمیدونستم یعنی ممکن بود ورودی خونشون آبشار دریاچه یا رود وجود داشته باشه؟ سرم و‌به اطراف تکون دادم، اصلا خونه ترامپ هم همچین آپشنی نداشت! ذهنم همچنان درگیر فکرهای احمقانم بود که یهو مسیر راهرو به ته رسید و‌ روشنایی رو دیدم، اینجا نه آبشار بود و‌نه هیچکدوم از تصورات احمقانه تو مغز ناقصم… استخر بود!! عین گاو سرم و انداخته بودم پایین و‌ اومده بودم تو استخر مردم که سریع برگشتم تا بزنم بیرون که صدای مردونه ای به گوشم رسید: _تو کی هستی؟ صدای بمی که تو این فضا دستخوش تغییراتی هم شده بود که دوباره برگشتم، یه پسر جوون سر از آب بیرون آورده بود و‌منتظر جواب بود که چند باری پشت سرهم پلک زدم و یارو گفت: _خانم شما اینجا تو استخر خونه من چیکار میکنید؟ نمیدونم چرا لالمونی گرفته بودم که حالا تازه به خودم اومدم و جواب دادم: _سفارشتون و آوردم! صدام به گوشش نرسید که بلند تر از قبل داد زد: _خانم اینجا چیکار میکنید؟ انگار دزد گرفته بود که چپ چپ نگاهش کردم و به جلو قدم برداشتم، بهش نزدیک تر شدم و‌دقیقا روبه روش ایستادم: _سفارش شیرینی هاتون و‌ آوردم! حالا از این فاصله خوب داشتم میدیدمش یه مرد جوون چشم و‌ ابرو‌مشکی با موهای خیس که حالا با دست فرستادشون بالا و با دوباره شنیدن صداش از فکر بیرون اومدم: _پس چرا آوردید اینجا؟ بالا کسی نبود؟ دست و‌ پام و‌ گم کرده بودم که سری به اطراف تکون دادم و‌ یارو ادامه داد: _لطفا اون حوله رو‌ به من بدید که بیام بیرون و با دست به حوله رو صندلی اشاره کرد حوله رو برداشتم، به لبه استخر نزدیک تر شد و حالا از پله ها بالا میومد و خودش و از آب بیرون میکشید که فقط حوله رو به سمتش گرفتم و‌ رو برگردوندم و‌ یهو یه نفر از تو آب بیرون اومد و سر و صدایی که ایجاد کرده بود باعث‌شد تا ناخوداگاه نگاهم به سمتش کشیده بشه پری دریایی نبود گودزیلای دریایی بود یه پسر با نیش باز که درست پشت سر این یارو سر بیرون آورد و در حالی که نفسش هنوز جا نیومده بود گفت: _کجا امیر خان اونم به این زودی؟ و قبل از اینکه این پسره که حالا فهمیده بودم اسمش امیر یا امیرخانه بخواد جوابی بده بهش نزدیک تر شد و دستش و از شرت مایو پسره گرفت ، نمیخواستم ببینم اما انگار کنترل چشمام دست خودم نبود که یهو در کمال ناباوری و حیرت شرت تو دست اون پسره بی فرهنگ تو آب که حتما کور هم بود که من‌و ندیده بود موند و‌ امیرخان که گیج و‌سردر گم رو پله های استخر مونده بود با چشمای گرد شده به من نگاه کرد که جیغ بلندی زدم و صدای فریاد بلند امیرخان که حالا با چنین وضعی روبه روم بود هم باهاش مخلوط شد و من که دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم نه تنها حوله رو پرت کردم سمتش بلکه از دستم در رفت و جعبه های شیرینی روهم کوبیدم تو سرش و با همون جیغ بلند پا به فرار گذاشتم و این در حالی بود که صداش و فریاد وار میشنیدم: _کجا؟ کجا داری در میری؟ 🌙 https://t.me/joinchat/AAAAAETrJAuqZC462dAcyA بیاید اینجا که رمان جدید طنزمونم شروع شد 😂 از پارت اول بخند و کیف کن🔥🤪
نمایش همه...
خب بریم سراغ جدید ترین رمان طنز این روزهای تلگرام😂👇🏻 💫 برای همه #رئیس برای تو #مجنون #پارت_1 همزمان با هول دادن چرخ دستی به جلو ، با موزیکی که تو هندزفریم در حال پخش بود همخونی میکردم و یه قدم میرفتم جلو و با قر و ادا اطوار خاصی دو قدم میومدم عقب و لب میزدم: _سیه دخت هاجرو خودمه تو گل میپلکونوم محض رضای دخترو خودمه تو گل میپلکونوم له ته لیتو لیته لیتو له ته لیتو لیته لیتو! با پیشروی آهنگ حالا لبامم به دندون گرفته بودم و با یه دست چرخ دستی و گرفته بودم و دست دیگم و‌بندری وار تو هوا تکون میدادم... حسابی داشت بهم خوش میگذشت و کلا از یاد برده بودم که این میز و‌باید به کدوم اتاق میبردم و‌ با خودم مشغول بودم که یهو‌ آهنگ محشرم اوج گرفت و همراهی باهاش دیگه با یه دست ممکن نبود که دوتا دستم و تو هوا چرخوندم و با صدای بلند تری همخونی کردم: _چند شوه ای خدایا خواب یاروم میبینوم میبینوم از مو ‌دوره تو چشام خواب نداروم... حالا دیگه چشمامم بسته بودم، فارغ از این جا و فارغ از همه دنیا تو‌حال خودم بودم که یهو در اثر تکون خوردنهای بیش از حدم یه تای هندزفریم از گوشم افتاد و‌افتادنش مصادف شد با شنیدن صدای داد مردونه بلندی: _ ...چیکار میکنی؟ تا به خودم اومدم متوجه مرد جوونی شدم که با کمی فاصله روبه روم ایستاده بود و نمیدونم چرخ دستی پیش اون چیکار میکرد و اما خم شده بود رو‌چرخ دستی و‌صورتش به رنگ لبو سرخ شده بود که دهن باز کردم تا چیزی بگم اما قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم تو‌ کسری از ثانیه اون یارو صاف شد و درعین ناباوریم چرخ دستی و‌با تمام توانش به سمتم هول داد! تا من به خودم جنبیدم و خواستم جاخالی بدم چرخ دستی سریع تر عمل کرد و محکم خورد به منی که سد راهش بودم و همین باعث جیغ بلندم و‌ پخش شدنم روی زمین شد ! نفسم بالا نمیومد و نگاهم به سقف بود و از درد شکمم به خودم میپیچیدم که یهو به جای سقف هتل، یه کله هم بالا سرم پدیدار شد و این سر و صورت نحس متعلق به کسی نبود جز همون یارو که پوزخندی زد و گفت: _حالا خودتو تو گل بپلکون! سوراخهای بینیم از شدت حرص گشاد شد، باورم نمیشد یه مسافر انقدر گستاخ باشه که بخواد به منی که کارمند این هتل و یه جورایی از دارایی های این هتل بودم اینطوری آسیب بزنه که چشم ریز کردم ، دست به کمر با همون پوزخند و نگاه سردش زل زده بود بهم که فکر انتقام تو‌سرم جرقه زد و تو‌یه حرکت سریع پای راستم و‌ بالا آوردم و غافلگیرانه ضربه دقیقی به بین پاهاش زدم و همین واسه دوباره خم شدنش و البته رسیدن صدای داد و هوارش به گوش آسمون کافی بود که بلند و‌اما بریده بریده گفت: _تو... تو‌چطور... چطور جرئت کردی... بهش مهلت تموم کردن سخنرانیش و ندادم و‌بااینکه خودمم داغون بودم اما رو پاهام ایستادم و همزمان با تکوندن خاک دستام این بار من بهش پوزخند زدم: _من میرم خودم و‌تو گل بپلکونم توئم تا میتونی فوت کن! چشماش حسابی گرد شده بود که دوبرابرش چشم گرد کردم و‌تکرار کردم: _فوت کن،فوت کن! و با خیال راحت و لبخند سوزاننده ای دوباره هدایت چرخ و‌به دست گرفتم و‌خواستم راهی بشم که با شنیدن صدای چندتا از کارمندای هتل و‌مخصوصا آقای هاشمی تو‌همون قدم میخکوب شدم: _رئیس شما حالتون خوبه؟ آروم سر چرخرخوندم به عقب و جمله هاشمی و تو ذهنم مرور کردم، رئیس؟ و نگاهم و به دوسه نفری که خودشون و‌به این طبقه رسونده بودن انداختم همه رو‌میشناختم هیچکدوم از اونها رئیس نبودن و من نمیفهمیدم هاشمی از چی حرف میزنه که دست اون یارو‌ رو گرفت و‌ تکرار کرد: _چیشده؟ و با صدای بلند تری ادامه داد: _یکی یه لیوان آب واسه رئیس بیاره! مات حرفهای هاشمی حتی پلک هم نمیزدم که اون یارو دست لرزونش و به سمتم گرفت و در حالی که رو پاهاش بند نبود با عصبانیت دندوناش و‌روهم سابید: _معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟ 💫 https://t.me/joinchat/XKR3ZzhNTU83NmM0 زد رئیسش و ناکار کرد😂 بخونید کیف کنید🤩
نمایش همه...
رئیس‌ِ همه مجنونِ تو!

نویسنده:محیا داودی پارت گذاری هرروز به جز جمعه ها کپی ممنوع❌

امشب پارت داریم
نمایش همه...
شُرتو درمیاره😂😂😂👇🏻 🌙 #باقلوای_پرماجرا #پارت_1 جعبه های شیرینی و سفت تر از قبل تو دستم گرفتم و‌ وقتی دیدم در بازه وارد شدم. لامصب خونه نبود، کاخ بود! با هر قدم بیشتر از قبل شگفت زده میشدم که همزمان با رسیدن به انتهای حیاط ایستادم. روبه روم یه در باز وجود داشت و‌کمی اونطرف تر یه عالمه پله که منتهی میشد به بالا و‌من عمرا جون نداشتم بااین جعبه ها از اون پله ها برم بالا که صدام و‌تو‌گلوم صاف کردم و گفتم: _سفارشاتون و‌ آوردم،لطفا تشریف میارید دم در؟ منتظر موندم اما جوابی نشنیدم، ‌ هرچی هم چشم میچرخوندم بی فایده بود، کسی و‌نمیدیدم و ‌سنگینی این جعبه ها داشت کلافم میکرد که تق تقی به در زدم و وارد شدم. وارد یه محوطه تنگ و‌ باریک و تاریک! این پولدارا حتی معماری خونه هاشونم فرق داشت که ورودیش انقدر عجیب غریب بود! آب دهنم و‌با سر و‌صدا قورت دادم‌ و دوباره صاحب خونه رو‌ صدا زدم اما بی فایده بود و در کمال ناباوریم هرچی به جلو‌ قدم برمیداشتم سر و صداهای عجیبی به گوشم میرسید، صدای آب! نمیدونستم یعنی ممکن بود ورودی خونشون آبشار دریاچه یا رود وجود داشته باشه؟ سرم و‌به اطراف تکون دادم، اصلا خونه ترامپ هم همچین آپشنی نداشت! ذهنم همچنان درگیر فکرهای احمقانم بود که یهو مسیر راهرو به ته رسید و‌ روشنایی رو دیدم، اینجا نه آبشار بود و‌نه هیچکدوم از تصورات احمقانه تو مغز ناقصم… استخر بود!! عین گاو سرم و انداخته بودم پایین و‌ اومده بودم تو استخر مردم که سریع برگشتم تا بزنم بیرون که صدای مردونه ای به گوشم رسید: _تو کی هستی؟ صدای بمی که تو این فضا دستخوش تغییراتی هم شده بود که دوباره برگشتم، یه پسر جوون سر از آب بیرون آورده بود و‌منتظر جواب بود که چند باری پشت سرهم پلک زدم و یارو گفت: _خانم شما اینجا تو استخر خونه من چیکار میکنید؟ نمیدونم چرا لالمونی گرفته بودم که حالا تازه به خودم اومدم و جواب دادم: _سفارشتون و آوردم! صدام به گوشش نرسید که بلند تر از قبل داد زد: _خانم اینجا چیکار میکنید؟ انگار دزد گرفته بود که چپ چپ نگاهش کردم و به جلو قدم برداشتم، بهش نزدیک تر شدم و‌دقیقا روبه روش ایستادم: _سفارش شیرینی هاتون و‌ آوردم! حالا از این فاصله خوب داشتم میدیدمش یه مرد جوون چشم و‌ ابرو‌مشکی با موهای خیس که حالا با دست فرستادشون بالا و با دوباره شنیدن صداش از فکر بیرون اومدم: _پس چرا آوردید اینجا؟ بالا کسی نبود؟ دست و‌ پام و‌ گم کرده بودم که سری به اطراف تکون دادم و‌ یارو ادامه داد: _لطفا اون حوله رو‌ به من بدید که بیام بیرون و با دست به حوله رو صندلی اشاره کرد حوله رو برداشتم، به لبه استخر نزدیک تر شد و حالا از پله ها بالا میومد و خودش و از آب بیرون میکشید که فقط حوله رو به سمتش گرفتم و‌ رو برگردوندم و‌ یهو یه نفر از تو آب بیرون اومد و سر و صدایی که ایجاد کرده بود باعث‌شد تا ناخوداگاه نگاهم به سمتش کشیده بشه پری دریایی نبود گودزیلای دریایی بود یه پسر با نیش باز که درست پشت سر این یارو سر بیرون آورد و در حالی که نفسش هنوز جا نیومده بود گفت: _کجا امیر خان اونم به این زودی؟ و قبل از اینکه این پسره که حالا فهمیده بودم اسمش امیر یا امیرخانه بخواد جوابی بده بهش نزدیک تر شد و دستش و از شرت مایو پسره گرفت ، نمیخواستم ببینم اما انگار کنترل چشمام دست خودم نبود که یهو در کمال ناباوری و حیرت شرت تو دست اون پسره بی فرهنگ تو آب که حتما کور هم بود که من‌و ندیده بود موند و‌ امیرخان که گیج و‌سردر گم رو پله های استخر مونده بود با چشمای گرد شده به من نگاه کرد که جیغ بلندی زدم و صدای فریاد بلند امیرخان که حالا با چنین وضعی روبه روم بود هم باهاش مخلوط شد و من که دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم نه تنها حوله رو پرت کردم سمتش بلکه از دستم در رفت و جعبه های شیرینی روهم کوبیدم تو سرش و با همون جیغ بلند پا به فرار گذاشتم و این در حالی بود که صداش و فریاد وار میشنیدم: _کجا؟ کجا داری در میری؟ 🌙 https://t.me/joinchat/AAAAAETrJAuqZC462dAcyA بیاید اینجا که رمان جدید طنزمونم شروع شد 😂 از پارت اول بخند و کیف کن🔥🤪
نمایش همه...
خب بریم سراغ جدید ترین رمان طنز این روزهای تلگرام😂👇🏻 💫 برای همه #رئیس برای تو #مجنون #پارت_1 همزمان با هول دادن چرخ دستی به جلو ، با موزیکی که تو هندزفریم در حال پخش بود همخونی میکردم و یه قدم میرفتم جلو و با قر و ادا اطوار خاصی دو قدم میومدم عقب و لب میزدم: _سیه دخت هاجرو خودمه تو گل میپلکونوم محض رضای دخترو خودمه تو گل میپلکونوم له ته لیتو لیته لیتو له ته لیتو لیته لیتو! با پیشروی آهنگ حالا لبامم به دندون گرفته بودم و با یه دست چرخ دستی و گرفته بودم و دست دیگم و‌بندری وار تو هوا تکون میدادم... حسابی داشت بهم خوش میگذشت و کلا از یاد برده بودم که این میز و‌باید به کدوم اتاق میبردم و‌ با خودم مشغول بودم که یهو‌ آهنگ محشرم اوج گرفت و همراهی باهاش دیگه با یه دست ممکن نبود که دوتا دستم و تو هوا چرخوندم و با صدای بلند تری همخونی کردم: _چند شوه ای خدایا خواب یاروم میبینوم میبینوم از مو ‌دوره تو چشام خواب نداروم... حالا دیگه چشمامم بسته بودم، فارغ از این جا و فارغ از همه دنیا تو‌حال خودم بودم که یهو در اثر تکون خوردنهای بیش از حدم یه تای هندزفریم از گوشم افتاد و‌افتادنش مصادف شد با شنیدن صدای داد مردونه بلندی: _ ...چیکار میکنی؟ تا به خودم اومدم متوجه مرد جوونی شدم که با کمی فاصله روبه روم ایستاده بود و نمیدونم چرخ دستی پیش اون چیکار میکرد و اما خم شده بود رو‌چرخ دستی و‌صورتش به رنگ لبو سرخ شده بود که دهن باز کردم تا چیزی بگم اما قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم تو‌ کسری از ثانیه اون یارو صاف شد و درعین ناباوریم چرخ دستی و‌با تمام توانش به سمتم هول داد! تا من به خودم جنبیدم و خواستم جاخالی بدم چرخ دستی سریع تر عمل کرد و محکم خورد به منی که سد راهش بودم و همین باعث جیغ بلندم و‌ پخش شدنم روی زمین شد ! نفسم بالا نمیومد و نگاهم به سقف بود و از درد شکمم به خودم میپیچیدم که یهو به جای سقف هتل، یه کله هم بالا سرم پدیدار شد و این سر و صورت نحس متعلق به کسی نبود جز همون یارو که پوزخندی زد و گفت: _حالا خودتو تو گل بپلکون! سوراخهای بینیم از شدت حرص گشاد شد، باورم نمیشد یه مسافر انقدر گستاخ باشه که بخواد به منی که کارمند این هتل و یه جورایی از دارایی های این هتل بودم اینطوری آسیب بزنه که چشم ریز کردم ، دست به کمر با همون پوزخند و نگاه سردش زل زده بود بهم که فکر انتقام تو‌سرم جرقه زد و تو‌یه حرکت سریع پای راستم و‌ بالا آوردم و غافلگیرانه ضربه دقیقی به بین پاهاش زدم و همین واسه دوباره خم شدنش و البته رسیدن صدای داد و هوارش به گوش آسمون کافی بود که بلند و‌اما بریده بریده گفت: _تو... تو‌چطور... چطور جرئت کردی... بهش مهلت تموم کردن سخنرانیش و ندادم و‌بااینکه خودمم داغون بودم اما رو پاهام ایستادم و همزمان با تکوندن خاک دستام این بار من بهش پوزخند زدم: _من میرم خودم و‌تو گل بپلکونم توئم تا میتونی فوت کن! چشماش حسابی گرد شده بود که دوبرابرش چشم گرد کردم و‌تکرار کردم: _فوت کن،فوت کن! و با خیال راحت و لبخند سوزاننده ای دوباره هدایت چرخ و‌به دست گرفتم و‌خواستم راهی بشم که با شنیدن صدای چندتا از کارمندای هتل و‌مخصوصا آقای هاشمی تو‌همون قدم میخکوب شدم: _رئیس شما حالتون خوبه؟ آروم سر چرخرخوندم به عقب و جمله هاشمی و تو ذهنم مرور کردم، رئیس؟ و نگاهم و به دوسه نفری که خودشون و‌به این طبقه رسونده بودن انداختم همه رو‌میشناختم هیچکدوم از اونها رئیس نبودن و من نمیفهمیدم هاشمی از چی حرف میزنه که دست اون یارو‌ رو گرفت و‌ تکرار کرد: _چیشده؟ و با صدای بلند تری ادامه داد: _یکی یه لیوان آب واسه رئیس بیاره! مات حرفهای هاشمی حتی پلک هم نمیزدم که اون یارو دست لرزونش و به سمتم گرفت و در حالی که رو پاهاش بند نبود با عصبانیت دندوناش و‌روهم سابید: _معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟ 💫 https://t.me/joinchat/XKR3ZzhNTU83NmM0 زد رئیسش و ناکار کرد😂 بخونید کیف کنید🤩
نمایش همه...
رئیس‌ِ همه مجنونِ تو!

نویسنده:محیا داودی پارت گذاری هرروز به جز جمعه ها کپی ممنوع❌

شُرتو درمیاره😂😂😂👇🏻 🌙 #باقلوای_پرماجرا #پارت_1 جعبه های شیرینی و سفت تر از قبل تو دستم گرفتم و‌ وقتی دیدم در بازه وارد شدم. لامصب خونه نبود، کاخ بود! با هر قدم بیشتر از قبل شگفت زده میشدم که همزمان با رسیدن به انتهای حیاط ایستادم. روبه روم یه در باز وجود داشت و‌کمی اونطرف تر یه عالمه پله که منتهی میشد به بالا و‌من عمرا جون نداشتم بااین جعبه ها از اون پله ها برم بالا که صدام و‌تو‌گلوم صاف کردم و گفتم: _سفارشاتون و‌ آوردم،لطفا تشریف میارید دم در؟ منتظر موندم اما جوابی نشنیدم، ‌ هرچی هم چشم میچرخوندم بی فایده بود، کسی و‌نمیدیدم و ‌سنگینی این جعبه ها داشت کلافم میکرد که تق تقی به در زدم و وارد شدم. وارد یه محوطه تنگ و‌ باریک و تاریک! این پولدارا حتی معماری خونه هاشونم فرق داشت که ورودیش انقدر عجیب غریب بود! آب دهنم و‌با سر و‌صدا قورت دادم‌ و دوباره صاحب خونه رو‌ صدا زدم اما بی فایده بود و در کمال ناباوریم هرچی به جلو‌ قدم برمیداشتم سر و صداهای عجیبی به گوشم میرسید، صدای آب! نمیدونستم یعنی ممکن بود ورودی خونشون آبشار دریاچه یا رود وجود داشته باشه؟ سرم و‌به اطراف تکون دادم، اصلا خونه ترامپ هم همچین آپشنی نداشت! ذهنم همچنان درگیر فکرهای احمقانم بود که یهو مسیر راهرو به ته رسید و‌ روشنایی رو دیدم، اینجا نه آبشار بود و‌نه هیچکدوم از تصورات احمقانه تو مغز ناقصم… استخر بود!! عین گاو سرم و انداخته بودم پایین و‌ اومده بودم تو استخر مردم که سریع برگشتم تا بزنم بیرون که صدای مردونه ای به گوشم رسید: _تو کی هستی؟ صدای بمی که تو این فضا دستخوش تغییراتی هم شده بود که دوباره برگشتم، یه پسر جوون سر از آب بیرون آورده بود و‌منتظر جواب بود که چند باری پشت سرهم پلک زدم و یارو گفت: _خانم شما اینجا تو استخر خونه من چیکار میکنید؟ نمیدونم چرا لالمونی گرفته بودم که حالا تازه به خودم اومدم و جواب دادم: _سفارشتون و آوردم! صدام به گوشش نرسید که بلند تر از قبل داد زد: _خانم اینجا چیکار میکنید؟ انگار دزد گرفته بود که چپ چپ نگاهش کردم و به جلو قدم برداشتم، بهش نزدیک تر شدم و‌دقیقا روبه روش ایستادم: _سفارش شیرینی هاتون و‌ آوردم! حالا از این فاصله خوب داشتم میدیدمش یه مرد جوون چشم و‌ ابرو‌مشکی با موهای خیس که حالا با دست فرستادشون بالا و با دوباره شنیدن صداش از فکر بیرون اومدم: _پس چرا آوردید اینجا؟ بالا کسی نبود؟ دست و‌ پام و‌ گم کرده بودم که سری به اطراف تکون دادم و‌ یارو ادامه داد: _لطفا اون حوله رو‌ به من بدید که بیام بیرون و با دست به حوله رو صندلی اشاره کرد حوله رو برداشتم، به لبه استخر نزدیک تر شد و حالا از پله ها بالا میومد و خودش و از آب بیرون میکشید که فقط حوله رو به سمتش گرفتم و‌ رو برگردوندم و‌ یهو یه نفر از تو آب بیرون اومد و سر و صدایی که ایجاد کرده بود باعث‌شد تا ناخوداگاه نگاهم به سمتش کشیده بشه پری دریایی نبود گودزیلای دریایی بود یه پسر با نیش باز که درست پشت سر این یارو سر بیرون آورد و در حالی که نفسش هنوز جا نیومده بود گفت: _کجا امیر خان اونم به این زودی؟ و قبل از اینکه این پسره که حالا فهمیده بودم اسمش امیر یا امیرخانه بخواد جوابی بده بهش نزدیک تر شد و دستش و از شرت مایو پسره گرفت ، نمیخواستم ببینم اما انگار کنترل چشمام دست خودم نبود که یهو در کمال ناباوری و حیرت شرت تو دست اون پسره بی فرهنگ تو آب که حتما کور هم بود که من‌و ندیده بود موند و‌ امیرخان که گیج و‌سردر گم رو پله های استخر مونده بود با چشمای گرد شده به من نگاه کرد که جیغ بلندی زدم و صدای فریاد بلند امیرخان که حالا با چنین وضعی روبه روم بود هم باهاش مخلوط شد و من که دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم نه تنها حوله رو پرت کردم سمتش بلکه از دستم در رفت و جعبه های شیرینی روهم کوبیدم تو سرش و با همون جیغ بلند پا به فرار گذاشتم و این در حالی بود که صداش و فریاد وار میشنیدم: _کجا؟ کجا داری در میری؟ 🌙 https://t.me/joinchat/AAAAAETrJAuqZC462dAcyA بیاید اینجا که رمان جدید طنزمونم شروع شد 😂 از پارت اول بخند و کیف کن🔥🤪
نمایش همه...
خب بریم سراغ جدید ترین رمان طنز این روزهای تلگرام😂👇🏻 💫 برای همه #رئیس برای تو #مجنون #پارت_1 همزمان با هول دادن چرخ دستی به جلو ، با موزیکی که تو هندزفریم در حال پخش بود همخونی میکردم و یه قدم میرفتم جلو و با قر و ادا اطوار خاصی دو قدم میومدم عقب و لب میزدم: _سیه دخت هاجرو خودمه تو گل میپلکونوم محض رضای دخترو خودمه تو گل میپلکونوم له ته لیتو لیته لیتو له ته لیتو لیته لیتو! با پیشروی آهنگ حالا لبامم به دندون گرفته بودم و با یه دست چرخ دستی و گرفته بودم و دست دیگم و‌بندری وار تو هوا تکون میدادم... حسابی داشت بهم خوش میگذشت و کلا از یاد برده بودم که این میز و‌باید به کدوم اتاق میبردم و‌ با خودم مشغول بودم که یهو‌ آهنگ محشرم اوج گرفت و همراهی باهاش دیگه با یه دست ممکن نبود که دوتا دستم و تو هوا چرخوندم و با صدای بلند تری همخونی کردم: _چند شوه ای خدایا خواب یاروم میبینوم میبینوم از مو ‌دوره تو چشام خواب نداروم... حالا دیگه چشمامم بسته بودم، فارغ از این جا و فارغ از همه دنیا تو‌حال خودم بودم که یهو در اثر تکون خوردنهای بیش از حدم یه تای هندزفریم از گوشم افتاد و‌افتادنش مصادف شد با شنیدن صدای داد مردونه بلندی: _ ...چیکار میکنی؟ تا به خودم اومدم متوجه مرد جوونی شدم که با کمی فاصله روبه روم ایستاده بود و نمیدونم چرخ دستی پیش اون چیکار میکرد و اما خم شده بود رو‌چرخ دستی و‌صورتش به رنگ لبو سرخ شده بود که دهن باز کردم تا چیزی بگم اما قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم تو‌ کسری از ثانیه اون یارو صاف شد و درعین ناباوریم چرخ دستی و‌با تمام توانش به سمتم هول داد! تا من به خودم جنبیدم و خواستم جاخالی بدم چرخ دستی سریع تر عمل کرد و محکم خورد به منی که سد راهش بودم و همین باعث جیغ بلندم و‌ پخش شدنم روی زمین شد ! نفسم بالا نمیومد و نگاهم به سقف بود و از درد شکمم به خودم میپیچیدم که یهو به جای سقف هتل، یه کله هم بالا سرم پدیدار شد و این سر و صورت نحس متعلق به کسی نبود جز همون یارو که پوزخندی زد و گفت: _حالا خودتو تو گل بپلکون! سوراخهای بینیم از شدت حرص گشاد شد، باورم نمیشد یه مسافر انقدر گستاخ باشه که بخواد به منی که کارمند این هتل و یه جورایی از دارایی های این هتل بودم اینطوری آسیب بزنه که چشم ریز کردم ، دست به کمر با همون پوزخند و نگاه سردش زل زده بود بهم که فکر انتقام تو‌سرم جرقه زد و تو‌یه حرکت سریع پای راستم و‌ بالا آوردم و غافلگیرانه ضربه دقیقی به بین پاهاش زدم و همین واسه دوباره خم شدنش و البته رسیدن صدای داد و هوارش به گوش آسمون کافی بود که بلند و‌اما بریده بریده گفت: _تو... تو‌چطور... چطور جرئت کردی... بهش مهلت تموم کردن سخنرانیش و ندادم و‌بااینکه خودمم داغون بودم اما رو پاهام ایستادم و همزمان با تکوندن خاک دستام این بار من بهش پوزخند زدم: _من میرم خودم و‌تو گل بپلکونم توئم تا میتونی فوت کن! چشماش حسابی گرد شده بود که دوبرابرش چشم گرد کردم و‌تکرار کردم: _فوت کن،فوت کن! و با خیال راحت و لبخند سوزاننده ای دوباره هدایت چرخ و‌به دست گرفتم و‌خواستم راهی بشم که با شنیدن صدای چندتا از کارمندای هتل و‌مخصوصا آقای هاشمی تو‌همون قدم میخکوب شدم: _رئیس شما حالتون خوبه؟ آروم سر چرخرخوندم به عقب و جمله هاشمی و تو ذهنم مرور کردم، رئیس؟ و نگاهم و به دوسه نفری که خودشون و‌به این طبقه رسونده بودن انداختم همه رو‌میشناختم هیچکدوم از اونها رئیس نبودن و من نمیفهمیدم هاشمی از چی حرف میزنه که دست اون یارو‌ رو گرفت و‌ تکرار کرد: _چیشده؟ و با صدای بلند تری ادامه داد: _یکی یه لیوان آب واسه رئیس بیاره! مات حرفهای هاشمی حتی پلک هم نمیزدم که اون یارو دست لرزونش و به سمتم گرفت و در حالی که رو پاهاش بند نبود با عصبانیت دندوناش و‌روهم سابید: _معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟ 💫 https://t.me/joinchat/XKR3ZzhNTU83NmM0 زد رئیسش و ناکار کرد😂 بخونید کیف کنید🤩
نمایش همه...
رئیس‌ِ همه مجنونِ تو!

نویسنده:محیا داودی پارت گذاری هرروز به جز جمعه ها کپی ممنوع❌