cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

حس خوب

نمایش بیشتر
Advertising posts
1 708مشترکین
+224 ساعت
-47 روز
-2030 روز
آرشیو پست ها
Repost from N/a
⚫️ ختم قل هو الله 🔹فقط یکبار این ختم رو بخون و به عشق خود برسید و حاجت بگیرید ⭕️فقط امشب وقت دارید که شروع کنید و بخوانید (ویژه خانوم ها) 👌خیلی حاجت میده👇👇👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEFwynzKfPRaaI_jGA
نمایش همه...
چشم عسلی ها رو تگ کنید..
نمایش همه...
👍 3
تو نهایت عشقی نهایت دوست داشتن ....نفسمم❤️
نمایش همه...
Repost from N/a
واقعا زشت نیست که هنوز عضور کانال خدا نشدی!😕💔 اگه هنوز جوین نشدی توصیه میکنم از تلگرام لفت بدی بیا یکم با خدای خودت دردو دل کن و حرف بزن بهترین کانال خدا در تلگرام🤲 https://t.me/+zHf_fwiV0f0xMzc0 داستان های عبرت آموز و شنیدنی😍😍😍👇👇 https://t.me/+zHf_fwiV0f0xMzc0 پست های ویژه شب های قدر😍🕋🌙
نمایش همه...
👍 1
Repost from N/a
افرادی که مشکلات #زودانزالی بی #میلی جنسی و #عدم نعوذ دارند نباید به دنبال قرص های شیمیایی بروند چون این قرص ها باعث افزایش فشارخون و عوارض جبران‌ناپذیری میشه وارد کانال زیر بشید تا راه درمان ۵۰۰۰نفر که با گیاهان دارویی تونستن مشکلات جنسی شون رو برطرف کنند ببینید برای درمان مشکلات جنسی وارد لینک زیر بشید👇 http://telegram.me/joinchat/AAAAAEahOR1Lc8DAqgfSgA 📛مشاوره محرمانه💥
نمایش همه...
🔈همراه با آهنگ تولد 🌸🍰🌺🍰🌸🍰🌺 🌷مـتـولـد ۷ فروردین تولدت مبارک🌷 🍰زيباترين چشم انداز 🌸تنديس نگاه توست 🍰و قشنگترين لحظه 🌸لحظه روييدن توست 🍰سالروز تــولــدت مبــارک باد
نمایش همه...
💙 زد خنده به خـورشيد فروزنده فـروغی هر صبح كه وصف، رخ رخشان تو كردم 💙فروغی_بسطامی
نمایش همه...
1
@heseeeekhub 🌸امداد بجوی از مناجات سحر 🌿تا هر گره‌ای ز کار تو باز شود 🌸زیبا و مبارک و سعید‌ست امروز 🌿با یاد خدا اگر که آغاز شود 🌸درود بر شما دوستان عزیز 🌿سه شنبتون سرشاراز آرامش 🌸پر از خبرهای خوب 🌿پر از‌ مهر 🌸پر از عشق 🌿پر از سلامتی 🌸پر از دلخوشی 🌿پر از خوشبختی ‌
نمایش همه...
👍 3 1
1
‌‌‌‌‌‌‌ 💵  ماهانه 30,000,000 تومان تو خونه خودتون با ارز دیجیتال پول دربیارید ! 💰➡️ 🟢‌‌‌‌‌‌‌دیگه مجبور نیستید برای دیگران کار کنید! 🟢‌‌‌‌فقط با یه گوشی! 🟢 ‌‌‌‌‌‌‌بدون نیاز به تجربه! ✅‌‌‌‌‌ آموزش ۱٠٠٪ رایگـــــــــــــــــــــــــان @SuperStarta ⬅️ 💵
نمایش همه...
💫     دلتون تا به ابد        وصف خدایی باشد                 که همین نزدیکیست        شبتون پراز آرامش،                  نگاه پر مهر خداوند       چتر زندگیتون                  به امید فردایی روشن...             شبتون_زیبا_همراهان 💫✨
نمایش همه...
🙏 1
موزیک ویدیو زیبا👌 میثم ابراهیمی❤️
نمایش همه...
چشات شاه کلیدن😍 بفرست واسش🥰❤️
نمایش همه...
Repost from N/a
🔴 فقط تا امشب مهلت دارید🔴 پارسال ماه رمضون با یه گروهی توی واتساپ اشنا شدم که 30 نفر عضو داشت ولی اونقدر جوش معنوی بود که هر کس میومد محال بود حاجتش روا نشه ، یه استادی داشت که بهمون یاد میداد چجوری توی ماه رمضون از خاک به گنج برسیم و هرچی میخایم بدست بیاریم ، واقعا باور نکردنی بود هرکس میومد حاجتشو در عرض سه روز میگرفت ،حالا امسال واسه اونایی که واتساپ ندارن این گروه توی تلگرامم افتتاح شده 👇 https://t.me/+yL8u50t1XFc2Nzhk https://t.me/+yL8u50t1XFc2Nzhk 👈اگه حاجت و گرفتاری داری 👈👈اگه خونه نداری 👈اگه ازدواج نکردی ماشین نداری شغل نداری اینجا میتونی زندگیتو متحول کنی 👇 https://t.me/+yL8u50t1XFc2Nzhk https://t.me/+yL8u50t1XFc2Nzhk
نمایش همه...
👍 1
1
👍 1
رمان تومال من نیستی چطوربود؟Anonymous voting
  • ۱_عالی
  • ۲_ضعیف
0 votes
#تو_مال_من_نیستی 🌸 #پارت ۱۵۹ رو به ماه وایسادمو آرش دستشو از پشت دور کمرم حلقه کرد.. نفس عمیقی کشیدم.. آرامش داشتم! آرامش مطلق! آرش زیر گوشم زمزمه کرد: -میدونی همه ی دنیامی؟ از روی شونم نگاهش کردم و گفتم: -میدونی این دنیا بدون تو نابود میشه؟ بوسه ای روی گونم زدو گفت: -همیشه کنارتم رویای من!همیشه! "پایان" 25شهریور 1395 دوستدار شما : نگین حبیبی و ملیحه (77SH-M)
نمایش همه...
👍 19 1🥰 1
#تو_مال_من_نیستی 🌸 #پارت ۱۵۸ منو پری سرمونو به علامت نه تکون دادیم.. آرش کتشو روی صندلی آویزون کرد و دوباره نشست.. گارسون اومد سمتمون.. سفارشارو که گرفت رو به آرش گفتم: -کت و شلوار سفارش دادین؟ سرشو به عالمت آره تکون داد که با خنده و آهسته گفتم: -چه جیگری بشی! با خنده نگاهم کرد.. غذاهارو که آوردن مشغول خوردن شدیم.. **** آرش جلوی خونه توقف کرد.. با خستگی نگاهی به در خونه انداختم.. بدنمو کش و قوسی دادمو گفتم: -دستت درد نکنه! رفتم جلو و که گونشو ببوسم.. ولی سرشو کج کردو لبامون روی هم قرار گرفت.. دستشو پشت گردنم گذاشت و نرم بوسید.. بعد چند لحظه جدا شدو گفت: -خستگیم در رفت! خندیدمو گفتم: -شب بخیر! خندید و گفت: -شب بخیر!مواظب خودت باش! -تو هم همین طور! از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت خونه.. با صدای الهه چشم از آینه روبروم برداشتم: -خب عروس خانوما وایسین کنار هم یه عکس خوشگل بگیریم! برگشتم سمتش.. دوربینشو دستش گرفته بودو اشاره میکرد برم سمت پری.. پری که با ناخناش درگیر بود گفت: -آره آره!بیا رویا.. رفتم سمتش.. کنارم وایساد.. دستای همو گرفتیم و به دوربین لبخندی زدیم.. بعد عکس گرفتن.. الهه دوربینشو آورد پایینو گفت: -پرفکت! به لباس عروسم دستی کشیدم و گفتم: -بیار ببینم چی شد؟! الهه اومد سمتمون.. عکسو نشون داد.. قشنگ شده بود! لبخندی زدم که گوشیم زنگ خورد.. آرش بود! -جونـــــم؟ آرش-آماده این خانومم؟ -اوهــوم! الان میایم پایین! گوشیو قطع کردم.. رو به پری و الهه گفتم: -دامادا پایینن! بعد اینکه پول آرایشگرو حساب کردیم شنلامونو روی سرمون انداختیم.. از آرایشگاه اومدیم بیرون.. به محض بیرون اومدنمون آرش و آرمان از ماشیناشون بیرون اومدن.. به سمتمون اومدن.. آرش دستمو گرفت و برد سمت ماشین.. زیرچشمی نگاهش میکردم.. چه جیگری شده بود! نیشم داشت باز میشد ولی نگهش داشتم! در کمک راننده رو برام باز کرد.. داخل که نشستم از خنکی ماشین حالم جا اومد! آرش در سمت منو بست.. اومد و نشست پشت رول.. کمی شنلمو عقب کشیدم.. نگاهش که بهم خورد یه لحظه وایساد! منتظر بودم الان بگه چقدر خوشگل شدی و..! ولی بی حرف فقط نگاهم کرد.. دیگه داشتم پیشمون میشدم که یهو اومد جلو.. نگاهی به اطراف انداخت و بوسه ای روی لبام زد.. عقب کشیدو گفت: -من چطور تا شب صبر کنم! خندیدم و گفتم: پررو! ماشینو به حرکت درآورد.. ضبطو روشن کرد.. آهنگ"دیوونگی با تو"از امین رستمی توی ماشین پخش شد.. لبخندی روی لبم نشست.. آرش دستمو گرفت و روی فرمون گذاشت و دستشو توی دستم قفل کرد.. دنیامون آرومه چشمات روبرومه کی چشماش مثل تو اینقدر معصومه وقتایی که دلگیرم دوتا دستاتو میگیرم , من زندم چون واسه چشمات میمیرم واسه چشمام میخونی , طب عشقو به اسونی دردامو از همه بهتر میدونی فقط با تو میخام بارونی شه هوای چشمام تویی تنها نقطه روشن این روزام حال خوبیه دیوونگی با تو چرا دوست دارم دیوونگی هاتو حال ما دوتا همینه همیشه هیشکی مثل ما دیوونه نمیشه آره زندگی کنار تو خوبه خوبه حال ما دلمو میکوبه باید آسمون همیشه بباره آره عاشقی دیوونگی داره دوست دارم دارم دلو به دلتو میسپارم تنها بودم تنها حال تورو تو دلم دارم دوتا عاشق مثل هم دوتا دیوونه ی بی آزار حالشون خوبه بی دلیل دوتا دیوونه دوتا بیمار حال خوبیه دیوونگی با تو چرا دوست دارم دیوونگی هاتو حال ما دوتا همینه همیشه هیشکی مثل ما دیوونه نمیشه آره زندگی کنار تو خوبه خوبه حال ما دلمو میکوبه باید آسمون همیشه بباره آره عاشقی دیوونگی داره آره زندگی کنار تو خوبه خوبه حال ما دلمو میکوبه باید آسمون همیشه بباره آره عاشقی؟ وارد حیاط عمارت شدیم.. بیشتر مهمونا سوت و جیغ زنان دور دوتا ماشین عروس جمع شدن.. آرش پیاده شد.. اومد سمت من.. در سمت منو باز کرد.. دستشو سمتم دراز کرد.. پیاده شدم.. پری و آرمانم پیاده شدن و اومدن سمتمون.. مادرجون دور سر هر چهار نفر اسفند دود کرد.. بالاخره رفتیم سمت باغ پشت عمارت.. روی جایگاه عروس و داماد نشستیم.. نگاه خیلیا خوشحال بودو بعضیا با کینه نگاهم میکردن!! سعی کردم بهشون اهمیت ندم و موفق هم شدم! **** بالاخره عروسی با کلی شوخی و خنده گذشت.. آخر شب خودمونیا توی باغ نشسته بودن.. دور هم نشسته بودیم.. و کامران شروع کرد به گیتار زدن و فردی که نمیشناختمش و فامیل آرش بود شروع کرد به خوندن.. توی فاز آهنگ بودم که دستم گرم شد.. برگشتم و به آرشی نگاه کردم که به روبرو خیره شده بود.. لبخندی روی لبم نشست و دستشو فشار خفیفی دادم.. همه حواسشون به کار خودشون بود که آرش دستمو کشیدو از روی صندلی بلندم کرد.. رفتیم سمت الاچیق ته باغ
نمایش همه...
👍 14 3🥰 1
#تو_مال_من_نیستی 🌸 #پارت ۱۵۵ آرش!بزار توضیح.. آرمان حرفمو قطع کردو گفت: -پس آقا آرش ایشونن!!همیشه از دور می دیدمش! آرش با اخم نگاهش کرد.. آرمان ادامه داد: -نگو که این آقا.. خنده ای کردو ادامه نداد.. دستشو جلو آوردو گفت: -آرمان فرحانی ام!برادر بزرگترت! نگاه آرش مات و مبهوت روی برادرش خیره موندو اخماش از هم وا شد.. آرمان رفت جلو و محکم آرشو توی بغلش کشید.. بعد چند لحظه آرش هم به خودش اومدو آرمانو بغل کرد.. لبخندی زدم.. از هم جدا نمیشدن! زمزمه هایی در گوش هم میکردن که من نمیتونستم بشنوم! بالاخره از هم جدا شدن.. چشمای هردوشون اشکی بود.. از شوق اشک توی چشمام جمع شد.. هردو خیره هم بودن که گفتم: -بیاین بریم بالا! و جلوتر راه افتادم.. وارد واحد که شدم درو باز گذاشتم.. وارد اتاق شدم.. کیفمو روی تخت پرت کردم خدایا شکرت این دوتا برادرو بهم رسوندی! از اتاق اومدم بیرون.. آرش و آرمان روی کاناپه نشسته بودن.. آرمان میگفتو آرش گوش میداد.. رفتم توی آشپزخونه.. سه تا قهوه درست کردمو اومدم بیرون.. قهوه رو تعارف کردم و رو مبل روبروییشون نشستم.. با نیش باز نگاشون میکردم.. چقدر ته چهره هاشون شبیه هم بود! آرش جرعه ای از قهوه اش خورد که آرمان گفت: -وقتی بابا ورشکست شد..ما همه چیمونو از دست دادیم..رفتیم پایین ترین نقطه شهر!آرش چند ماهش بیشتر نبود!بابا بدهکاری بالا آورد..طلب کارا مدام سراغشو میگرفتن و..فراری شده بود!شبا دیر میومد خونه کا طلبکارا خفتشو نگیرن!واقعا روزای سختی بود!هیچی توی خونه نداشتیم!مادرم چیزی نداشت بخوره که بتونه به آرش شیر بده!یه روز پلیسا دم در اومدن و گفتن حکم جلب بابارو دارن!وقتی بابا شب اومد..مامان شروع به گریه زاری کرد!که دوتا پسرام دارن تلف میشن!مردم به زور کمکمون میکنن!اونموقع چهار سالم بودو..خب صدرصد تحملم نسبت یه بچه چندماهه بیشتر بود!همون شب..وقتی همه خوابیدیم..بابا آرشو برداشتو رفت!از اون شب دیگه نه آرشی دیدیم!نه بابایی!چند روز بعد جنازه نیمه جون بابا تو خیابونا پیدا شد!خودشو جلو ماشین انداخته بود!وقتی رفتیم بیمارستان و مادرم از آرش ازش پرسیدو بابا فقط گفت جاش خوبه! آهی کشیدو ادامه داد: -بعد مرگ بابا..منو مامان شروع کردیم به کار کردن!حاالام به اینجا رسیدیم..و دست سرنوشت اینطور مارو بهم رسوند! لبخندی زدم و جمع توی سکوت فرو رفته بود که آرش گفت: -مامان چطوره؟ آرمان دستی به کتش کشیدو گفت: -خوب نیست! آرش آهسته گفت: میخوام ببینمش! آرمان-صدرصد!میخوای بریم؟ آرش بلند شدو گفت: -بریم! سریع بلند شدمو گفتم: -برین پایین الان میام! رفتم تو اتاق.. کیفمو برداشتم.. از اتاق اومدم بیرون.. از واحد زدم بیرون.. آرش و آرمان جلوی آسانسور بودن! رفتم سمتشون.. آرش با لبخند نگاهم میکرد.. لبخندی به روش زدم.. باهم سوار آسانسور شدیم.. آرش دستمو توی دستش گرفت.. فشار خفیفی به دستش دادم.. چشمم به دست چپ آرمان افتاد.. حلقه انداخته بود! -ازدواج کردین؟ نگاهی به حلقش انداختو لبخندی زد: -نامزدیم! -به سلامتی! از آسانسور اومدیم بیرون. رفتیم سمت ماشین آرش.. آرمانم سوار ماشینش شدو حرکت کردیم.. نگاهی به آرش انداختم.. حس میکنم آروم تر شده.. نفس عمیقی کشیدم.. انقدر رفتیم و رفتیم که بالاخره به منطقه ی تقریبا شیکی رسیدیم! آرمان جلوی خونه ویلایی توقف کرد.. ماهم وایسادیمو پیاده شدیم.. آرمان دستشو داخل جیبش فرو بردو گفت: -مامان نمیتونست توی آپارتمان زندگی کنه!میگفت احساس خفگی میکنم!منم واسش اینجارو گرفتم! لبخندی زدم.. نگاهی به آرش انداختم.. اونم لبخند زده بود.. آرمان با کلید درو باز کرد.. باهم وارد حیاط شدیم.. آرمان با صدای بلند گفت: -مامان؟! بعد چند لحظه زن میانسالی و شکسته ای جلوی در قرار گرفت.. با دیدنمون با لبخند گفت: -آرمان نگفتی مهمون داریم! آرمان با لبخند نگاهمون کردو گفت: -آشنان! مادر آرش لبخندی زدو گفت: _بفرمایید داخل! و خودش رفت داخل.. آرمانم رفت داخل.. نگاهی به آرش انداختم.. با دیدن قیافه آشفته و مضطربش دستشو گرفتم.. برگشت سمتم.. لبخندی به روش زدم که لبخند کمرنگی زد.. باهم وارد خونه شدیم.. آرمان تعارف کرد روی مبال بشینیم.. بعد چند دقیقه مادر آرش از آشپزخونه اومد و نشست روبرومون.. رو به آرمان گفت: -معرفی نمیکنی مادر؟ آرمان لبخند پر استرسی زدو گفت: -مامان.. مادر آرش با دیدن قیافه آرمان گفت: -چیزی شده؟ آرمان-پسرت..آرشت..پیدا شده! چشمای مادر آرش تو کسری از ثانیه پر اشک شدو گفت: -راست میگی مادر؟! آرمان اشاره ای به آرش کرد.. مادر آرش برگشت سمت آرش.. اشک روی گونه هاش سرازیر شد.. بلند شدو رفت سمت آرش و با گریه گفت: -آرشم!پسر بیچارم! آرش بلند شدو مادرشو توی بغلش گرفت
نمایش همه...
👍 17😢 3🥰 1😁 1
#تو_مال_من_نیستی 🌸 #پارت ۱۵۶ مادرش اشک می ریخت و آرش قربون صدقش میرفت.. اشک توی چشمام جمع شد.. نگاهم برگشت سمت آرمان که اونم با لبخند نگاهشون میکرد.. با صدای مضطرب آرش برگشتم سمتشون: -مامان؟! مادر آرش بیحال توی بغلش افتاده بود! آرمان از جا بلند شدو گفت: -از حال رفته!ببرش تو اتاق! و به اتاقی اشاره کرد.. رو به منم گفت: -لطفا یه آب قند درست کنید! سریع رفتم سمت آشپزخونه.. آب قندو که درست کردم از آشپزخونه اومدم بیرون.. رفتم سمت اتاق.. وارد اتاق شدم.. مادر آرش بیحال روی تخت دراز کشیده بودو دست آرشو توی دستش گرفته بودو نگاهش میکرد.. لبخندی زدم و رفتم سمتشون.. -مادرجون..بیاین آب قند.. آرش کمکش کرد بشینه.. لیوانو دادم دستش.. جرعه ای نوشید و گفت: -آرش جان..معرفی نمیکنی؟ آرش برگشت سمتمو لبخندی زد: -رویا..همسرم!البته فعلا نامزدیم مادر آرش برگشت سمتمو گفت: -هزار ماشاالله!خوش سلیقه ای مادر! لبخندی زدم: -لطف دارین! مادر آرش برگشت سمت آرش: -اینهمه مدت کجا بودی؟ آرش-توی خانواده معتمد بزرگ شدم!به عنوان جانشینشون! مادر آرش لبخندی تلخی زد: -بهت که سخت نگذشت؟ آرش-نمیشه گفت سخت!ولی از هر لحاظ ساپورت بودم! برگشت سمتمو ادامه داد: -فقط برای به دست آوردن این خانوم کلی حرص خوردم! مادر آرش برگشت سمتمو گفت: -پس حسابی پسرمو حرص دادی! خنده ی ریزی کردم و گفتم: -اونم به موقعش منو حرص داد!یر به یر شدیم! مادر آرش لبخندی زدو رو به آرش گفت: -معتمد..منظورت شاهرخ و اتابک معتمده؟ آرش سری تکون داد.. مادر آرش-حالشون چطوره؟دورادور میشناختمشون! آرش-هردوشون فوت کردن!عروسی منو رویام افتاد بعد سال آقا بزرگ.. مادر آرش سری تکون داد که آرمان وارد اتاق شد: -مامان..پری داره میاد اینجا! مادر آرش-قدمش روی چشم! آرمان از اتاق رفت بیرون.. مادر آرش برگشت سمتمون: -پری نامزدشه!تازه عقد کردن! سری تکون دادم.. زنگ در به صدا دراومد.. بعد چند لحظه صدای صحبت آرمان با یه دختر که همون پری بود! هردو وارد اتاق شدن.. پری با ذوق به هردومون نگاه کرد و گفت: -سلام!! دختره بامزه ای بود.. نگاهش برگشت سمتم.. اومد سمتم و محکم بغلم کردو گفت: -وای جاری پیدا کردم!! خنده ام گرفت!! ازم جدا شدو به آرش متعجب نگاه کرد.. نگاهی به آرمان انداختو گفت: -خیلی شبیهین! -منم همین نظرو دارم! برگشت سمتمو گفت: -از الان نظرمون یکیه!بزن قدش! دستشو آورد جلو.. لبخندی زدمو کف دستمو به کف دستش زدم.. آرمان رو به مادر آرش گفت: -مامان ناهار داریم؟ مادر آرش-آره مادر..روی گازه! همگی رفتیم بیرون.. منو پری با کمک هم میز ناهارو چیدیم.. ناهارو در آرامش خوردیم.. مادر آرش کلی به آرش رسید! بعد ناهار منو پری داشتیم ظرفارو می شستیم.. پری هی از آشنایی منو آرش می پرسید! منم گفتم که مدیر فروشگاه بودو من کارگرش! پری-میخوای بدونی ما چطور آشنا شدیم؟ -اوهوم! پری-عرضم به خدمتتون..بابای من چندتا فروشگاه لوازم خونگی داره!یه بار که برای تبلیغات رفته بودم شرکت آرمان یه دل نه صد دل عاشقم شد! با خنده نگاهش کردم که خندیدو گفت: -خب دروغ نگم من اول ازش خوشم اومده بود! بازم خندیدم که گفت: -شما هنوز نامزدید؟ -آره..تا پنج ماهه دیگه! پری-چه جالب!منو آرمانم میخوایم پنج شش ماه دیگه عروسی بگیریم!میگم..میخوای باهم عروسی بگیریم؟ -آره!عالیه! پری-پس به آرمان میگم! با صدای آرمان برگشتیم سمتش.. با آرش وارد آشپزخونه شدن.. آرمان-جاریا خوب خلوت کردین! پری خندیدو گفت: -خداروشکر گیس و گیس کشی نداریم! رو به آرش گفتم: -مامان کو؟ آرش-خوابه! پری-میگم آرمان..نظرت چیه با رویا و آرش عروسی بگیریم؟دوتا عروس دوتا داماد! آرش با خنده گفت: -جالبه! آرمان-من حرفی ندارم! به اصرار آرش با مادر جون اومدیم تهران.. مادرجون و آرش رفتن عمارت.. منم موندم خونه ی مامان اینا.. چون قرار بود امشب مادرجونو آرش بیان اینجا! رفتم توی آشپزخونه و رو به خاله گفتم: -همه چی آمادس خاله؟ خاله در حالی که سر قابلمه رو برمیداشت گفت: -آره خاله جون! نفس عمیقی کشیدم و اومدم توی سالن.. مامان روسری جدیدی که از شیراز براش آورده بودمو روی سرش مرتب میکرد.. با لبخند نگاهش میکردم.. نگاه خیره مو که حس کرد برگشت سمتم.. که گفتم: -خیلی خوشگل شدی! لبخندی زد که زنگ در به صدا در اومد! اومدن! رفتم سمت آیفون و زنگو زدم.. رفتم جلوی پنجره.. آرش و مادرش توی حیاط اومدن.. جعبه شیرینی ای دست آرش بود.. رفتم سمت در خونه و بازش کردم.. -بفرمایید! مادرجون با لبخند نگاهم کردو گفت:
نمایش همه...
👍 13😁 2🥰 1
#تو_مال_من_نیستی #پارت ۱۵۷ -سلام به عروس گلم! از پله ها اومدن بالا.. با مادرجون روبوسی کردم و وارد خونه شد.. آرش روبروم وایساد و لب زد: -خوبی؟ چشمامو یه بار باز و بسته کردمو مثل خودش گفتم: -آره!بیا تو! جعبه شیرینی رو از دستش گرفتم و باهم وارد خونه شدیم.. مادرجون روبروی مامان نشسته بود و آرشم کنارش.. رفتم سمت آشپزخونه.. وارد شدمو رو به خاله گفتم: -چایی آمادس خاله؟ خاله سری تکون داد.. رفتم سمت سماور.. درحالی که چای می ریختم به این فکر کردم که به مادرجون بگم یه بار ازدواج کردم! مطمئنا از یه جایی می فهمید! اونموقع میشد پنهون کاریو بیا و درستش کن! با سینی چای وارد سالن شدم.. به همه تعارف کردمو نشستم کنار مامان.. مادرجون و مامان مشغول صحبت بودن..! بعد چند دقیقه مادرجون گفت: -خب ایشالا عروسی کیه؟ سرمو بلند کردمو گفتم: -بعد سال آقا بزرگ! مادرجون سری تکون داد.. به آرش نگاه کردم.. متوجه نگاهم که شد برگشت.. اشاره به اتاق کردم.. بلند شدمو گفتم: -با اجازه! رفتم سمت اتاق.. وارد اتاق شدم.. بعد چند لحظه آرش اومد داخل اتاقو گفت: -جانم؟ نفس عمیقی کشیدمو گفتم: -آرش..به نظرت..نباید درباره ازدواج قبلیمون به مادرجون بگیم؟ دستی به موهاش کشیدو گفت: -نمیدونم.. -بهتره بگیم!اگه یه وقتی از جایی بفهمن.. دیگه ادامه ندادم آرش کلافه نفسشو داد بیرونو گفت: -باشه! از اتاق رفت بیرون.. پشت سرش رفتم.. کنار آرش وایسادمو گفتم: -مادرجون..باید یه چیزی بهتون بگیم.. مادرجون کنجکاو نگاهمون کرد.. آرش نگاهی بهم انداختو گفت: -ما هردومون یه بار ازدواج کردیم!با دو فرد مختلف! ابروهای مادرجون از تعجب بالا پرید! -از روی اجبار و احساسات بود!از روی حرص و عقده!و ما بعد مدتها فهمیدیم باهم بودنمون یه چیز دیگس! آرش لبخندی زد و دستشو دور شونه ام انداخت.. مادرجون بلند شدو اومد سمتمون.. بوسه ای به پیشونی هردومون زدو گفت: -گذشته مهم نیست!این آیندس که باید باهم بسازین! منو آرش لبخندی زدیم.. با صدای خاله به سمتش برگشتیم: -شام آمادس! **** جبعد شام مادرجونو آرشو تا دم در همراهی کردم.. مادرجون توی ماشین نشست.. آرش روبروم وایساد و گفت: -کی میشه بیای پیش خودم؟ حالت تفکر گرفتمو گفتم: 4- ماهو 20روز دیگه! خندیدو گفت: _حساب روزاشم داری! -پس چی! لبخندی زد..جلو اومد.. دستشو پشت گردنم گذاشت و سرمو جلو آورد.. بوسه ای روی پیشونیم زدو گفت: -دوستت دارم!شب بخیر.. وجودم شد پر آرامش! لبخندی زدمو گفتم: -شب بخیر! "6ماه بعد.." پری و آرمان اومده بودن تهران برای خرید عروسی.. اینجا هم میخواستن باهامون جشن بگیرن.. با پری توی مزون نشسته بودیم و کاتالوگ مدل لباس عروسارو نگاه میکردیم.. پری-رویا این بهم میاد؟ نگاهی به عکسی که اشاره کرده بود کردم.. -نــه!دیگه خیلی بازه!بدن نماس! لب و لوچش آویزون شد: -ولی قشنگ بودا! خندیدم و دوباره به آلبوم توی دستم خیره شدم.. لباس عروس با طراحی ساده و آستین حلقه ای نظرمو جلب کرد.. -پری؟چطوره؟ نگاهی به عکس انداختو گفت: -پرفکت! خندیدم و رو به خانوم سعیدی گفتم: -خانوم سعیدی اینو تا آخر هفته برام آماده کنین! خانوم سعیدی چیزی توی دفترچش نوشتو گفت: -چشم خانوم! بالاخره پری هم لباسی انتخاب کرد.. گوشیم زنگ خورد.. آرش بود! -سلام..جانم؟ آرش-سلام..کارتون تموم نشد؟ -چرا! الان میایم! گوشیو قطع کردم و رفتم سمت پری.. -پری!بریم آرش و آرمان اومدن! پری سری تکون دادو باهم از مزون اومدیم بیرون.. سوار ماشین شدیم.. -سلام سلام! آرش و آرمان جوابمو دادن.. پری با خستگی گفت: -بریم یه چیزی بخـــــوریم! آرمان خندیدو گفت: -خوبه کارت فقط لباس انتخاب کردن بود! پری مشتی به بازوی آرمان زدو گفت: -همینشم کلی انرژی مصرف کرد! آرش-خیله خب میریم یه جای عالی! و ماشینو به حرکت درآورد.. توی راه کلی به حرفای پری خندیدم.. خیلی سرخوش و سرزنده بود! بالاخره آرش جلوی رستورانی نگه داشت.. منو پری زودتر پیاده شدیم.. رفتیم سمت رستوران.. وارد شدیم.. پشت میز چهار نفره ای نشستیم و منتظر آرش و آرمان شدیم.. پری نگاهش به پسربچه بامزه ای افتادو واسش شکلک درآورد.. خندیدو گفت: -کی نی نی میاری؟ شونه باالا انداختم: -نمیدونم! پری-ولی من یه سال بعد ازدواجمون نی نی میارم!خیـــــلی بچه دوس! به رفتارش خندیدم و گفتم: -یکی باید تورو بزرگ کنه! با حرص گفت: -کوفت!دوست دارم خب! بازم خندیدم که چپ چپ نگاهم کرد.. آرش و آرمان درحالی که باهم صحبت میکردن وارد رستوران شدن.. روبرومون نشستن.. آرمان گفت: -چیزی سفارش دادین؟
نمایش همه...
👍 17🥰 1😁 1
#تو_مال_من_نیستی 🌸 #پارت ۱۵۴ رفتم سمت مبل های چرم و روی یکیشون نشستم.. دکوراسیون شیکی داشت! "از زبان آرش" با احساس اینکه تخت بالا پایین شد هوشیار شدم ولی چشمامو باز نکردم! مثل همیشه! خوابم سبک بود! صداهایی از کمد اومد و تق و توق! و بعد صدای در اتاق! چشمامو باز کردم.. متعجب به ساعت نگاه کردم.. رویا این وقت صبح کجارو داشت بره؟؟ بلند شدم و رفتم جلوی پنجره.. بعد چند دقیقه دیدمش که از هتل اومد بیرونو سوار تاکسی شدو رفت!!! مشکوک میزنه ها! سعی کردم بیخیال بشم و شک الکی نکنم! رفتم سمت کمد و لباسامو درآوردم ازش و پوشیدمشون.. رفتم جلوی میز آرایش.. ادکلنمو برداشتم و به مچ دستام زدم.. باید میرفتم شرکت برادری که تا االان نمیدونستم حتی وجود داره دنبال جواب سواالم!! گوشیمو برداشتم و درحالی که شماره رویارو میگرفتم از واحد زدم بیرون.. وارد آسانسور شدم.. گوشیو دم گوشم گذاشتم.. چند بوق خورد و آخر سر جواب نداد! از آسانسور اومدم بیرون و رفتم سمت پارکینگ. گوشیو داخل جیب کتم انداختم.. سوار ماشین شدم و از هتل زدم بیرون.. عینک آفتابیمو به چشمم زدم.. فکر روبرویی با برادرم خیلی سخت بود! برم و بهش بگم من برادری ام که اینهمه سال از هم خبر نداشتیم و الان میخوام بدونم چرا؟ "از زبان رویا" پاهامو عین بچه ها تکون میدادمو به کفشام خیره بودم که صدای در اومدو بعد.. سرمو که بلند کردم مردی رو جلوم دیدم که شباهت زیادی به آرش داشت!! نگاه خیره مو که حس کرد نگاهش برگشت سمتم.. ولی من از تعجب دهنم باز مونده بود!! یه تای ابروش رفت بالا.. اما حرفی نزدو رفت سمت اتاقش.. سریع بلند شدمو گفتم: -آقای فرحانی؟! سرجاش وایساد.. عقب گرد کرد.. سریع رفتم سمتش.. روبروش وایسادمو گفتم: -سلام! با خوشرویی گفت: -سلام خانوم!بفرمایید! حالا به تته پته افتاده بودمو تموم حرفایی که تو ذهنم چیده بودم پریده بود! منتظر نگاهم میکرد.. -امم..میگم..میشه باهم صحبت کنیم؟ میخواستم یه جوری بکشونمش سمت هتل! در اتاقو باز کردو گفت: -بفرمایید! -نه!اینجا نمیشه! متعجب نگاهم کرد که سریع گفتم: -فکر بد نکنین!واجبه! کلافه دستی توی موهاش کشیدو من توی ذهنم گفتم چقدر رفتارش شبیه آرشه! رفت سمت در شرکت.. دنبالش رفتم.. باهم از پله ها رفتیم پایین.. پایین پله ها که رسیدیم یهو برگشتو گفت: -چرا باید صحبت کنیم؟! پوفی کشیدمو گفتم: -ای بابا!مطمئنا ارزش گرفتن وقتتونو داره! چند لحظه نگاهم کردو بی حرف راه افتاد.. رفت سمت ماشین شاسی بلند سفید رنگی.. نگاهی به اطراف انداختم.. اینا همه واسه آرشه! نه چیز دیگه! سوار ماشین که شد سوار شدم.. نگاهی بهم انداختو گفت: -راه بیوفتم؟ سرمو تکون دادم.. ماشینو به حرکت درآورد که به حرف اومدم: شما..چندین سال پیش..برادری داشتین؟ نگاهش برگشت سمتمو گفت: -از کجا میدونید؟! نفسمو دادم بیرون که گفت: -ازش خبری دارین؟! -چرا ولش کردین؟ اخمهاش رفت تو همو با لحن غمگینی گفت: -پدرمون از وقتی ورشکست شد دیگه نتونست هزینه های زندگیو پرداخت کنه!برای همین برادرمو سپرد پرورشگاه!منم از همون بچگی برای خودم کار کردم..وقتی آرشو دادن پرورشگاه من 4سالم بود!مادرم به زور منو نگه داشتو دوسال بعدش رفتم سرهرکاری که فکرشو کرده باشین!!یه روزم پدرم اومد خونه و گفت که فردی برادرمو به فرزندی قبول کرده!از اون به بعد..دیگه خبری ازش نداشتم! با نگاه غم زده ام حرفاشو گوش میکردم.. آهی کشیدو گفت: -نگفتین؟ازش خبر دارین؟ -تا حالا اسم آرش معتمد به گوشتون خورده؟ نگاهی بهم انداخت: -جانشین خاندان معتمد و صاحب فروشگاه های زنجیره ای معتمد؟ خنده ام گرفت.. یعنی نمیدونسته همین آرش داداششه؟! قیافه خندونمو که دید گفت: -نکنه.. با لبخند گفتم: -بله!آرش معتمد همون برادر شماست!و همسر من! با تعجب گفت: باورم نمیشه!!چطور بعد اینهمه مدت؟! -ماجراش مفصله! الان اومدم دنبالتون که بریم پیش آرش.. با خوشحالی گفت: -حتما حتما! سرعتو بیشتر کرد.. آدرس هتلو بهش دادم.. بعد 20دقیقه رسیدیم جلوی هتل.. در ماشینو باز کردمو گفتم: -همین جاست!! از ماشین پیاده شدم.. برادر آرش که حتی اسمشو نمیدونستم پیاده شدو عینکشو روی چشمش زد.. کنارم وایساد که با پررویی گفتم: -ببخشید اسمتون؟ نگاهی به هتل انداختو گفت: -آرمان! -آها!بفرمایید بریم بالا! رفتیم سمت هتل.. هنوز وارد نشده صدای بهت زده آرش کاری کرد سرجام خشکم بزنه: -رویــا؟! منو آرمان برگشتیم سمتش.. نگاهش بین هردومون در نوسان بود.. وای خدا! نکنه فکر بد کرده باشه! رفتم جلو و گفتم:
نمایش همه...
👍 16🥰 1
تاج سرموسیقی ایران🌸 حمیرا💖
نمایش همه...
آهنگ قدیمی زیبا🌷
نمایش همه...
1
عاشقانه زیبا🤗
نمایش همه...
Repost from N/a
🔴 فقط تا امشب مهلت دارید🔴 پارسال ماه رمضون با یه گروهی توی واتساپ اشنا شدم که 30 نفر عضو داشت ولی اونقدر جوش معنوی بود که هر کس میومد محال بود حاجتش روا نشه ، یه استادی داشت که بهمون یاد میداد چجوری توی ماه رمضون از خاک به گنج برسیم و هرچی میخایم بدست بیاریم ، واقعا باور نکردنی بود هرکس میومد حاجتشو در عرض سه روز میگرفت ،حالا امسال واسه اونایی که واتساپ ندارن این گروه توی تلگرامم افتتاح شده 👇 https://t.me/+yL8u50t1XFc2Nzhk https://t.me/+yL8u50t1XFc2Nzhk 👈اگه حاجت و گرفتاری داری 👈👈اگه خونه نداری 👈اگه ازدواج نکردی ماشین نداری شغل نداری اینجا میتونی زندگیتو متحول کنی 👇 https://t.me/+yL8u50t1XFc2Nzhk https://t.me/+yL8u50t1XFc2Nzhk
نمایش همه...
👍 1
عربی شااااد😍 تقدیم به همه شما دوستان عزیزم
نمایش همه...
این کلیپ از زمان خودش که هیچ از زمان ما هم جلوتره😍😍 کیا باهاش خاطره دارن؟
نمایش همه...
📆 دوشنبه ۶ فروردین ماه 💗✨روز بهاریتون شاد و زیبا 🌷✨امیدوارم خداوند 🌸✨برای امروزتون سبد سبد 💗 ✨اتفاقات خوب 🌷✨و خوش رقم بزنه و حال 🌸✨ دلتون مثل 💗✨گل تازه و باطراوت باشه 🌷✨روزتون زیبا و در پناه خدا
نمایش همه...
بهترین آرزویی💜 که میتونم امشب براتون داشته باشم💜 اینه که خــدا آنقدر عاشقـانه نگاهـتون کنه 💜 کـه حس کنـید مهم تـرین 💜 و خوشبخت ترین موجود💜 کائنات هستید              شبتون آروم
نمایش همه...
🙏 1