cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

حس خوب

نمایش بیشتر
Advertising posts
1 708مشترکین
-224 ساعت
-67 روز
-2330 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

با غذاهای تکراری خدافظی کن دستور یه عالمه غذای سه سوته و جدید همش اینجاس فقط برای تو⬇️⬇️ @ammeh_joon
نمایش همه...
الهی درسڪوت شب تمام سختی روزمان را بـه تـو می سپاریم سـلامت را ارمغان فردای من و دوستانم کن و همزمان باطلوع آفتاب فردایت هدیه ای الهی ازنوع آرامش خودت بـه زندگی همـه ما هدیه فرمـا     #شبتون_آرام
نمایش همه...
🙏 1
ڪلیـپ_عاشقانہ❣ کوک کوکه حالم❤️😍
نمایش همه...
Repost from N/a
💣از چاقی رنج میبری ؟ قرص لاغری  آلفا اسلیم 🔥🔥 بدون نیاز به ورزش و رژیم❌ براحتی آب خوردن بین 8 تا 14 کیلو در یک دوره کم کن🔥🔥  دارای کد اوریجینال✅ اطلاعات بیشتر و سفارش محصول :👇👇 @alphaslim9 مرجع اصلی #آلفا_اسلیم آدرس کانال:👇👇 https://t.me/alfaslim369 https://t.me/alfaslim369
نمایش همه...
Repost from N/a
🔇فراخوان آموزش طب سنتی🔇 ♨️سرفصل های دوره ♨️ ⚛آشنائی با مزاج ها ⚛علائم تشخیص مزاج ⚛آشنائی با اخلاط ⚛علائم تشخیص وعلت بیماریها ⚛آموزش سبک زندگی سالم ⚛بیماری شناسی و بهبود بیماری بصورت طبیعی 🔰افراد برگزیده جهت همکاری دعوت خواهندشد. 🖋ثبت نام: نام و نام خانوادگی سن مدرک تحصیلی وضعیت اشتغال شماره تماس موارد بالا رو به آیدی زیر ارسال کنید 👇 @f_imani69 @f_imani69
نمایش همه...
در حال ساخت...
نمایش همه...
👍 1
#گیسو #پارت_128 و با شوق پذیرای شنیدن صدای یارش باشد . اما گیسوی بیست و اندی سال خوشحال بود از اینکه تلافی کرده بود و تمایلی به جواب دادن تماس هم نداشت. هنوز باور نمیکرد آریا آنقدر جدی و سرد با او برخورد کرده بود . اما حاالا تغییر رویه داده و باالاتر از دانشگاه منتظرش بود . زیر لب زمزمه کرد : -مسخرست ، رسوندنت بخوره تو سر ...تو سر ... تو سر من اصلا. حتی دلش نمی آمد بد و بیراه نثارش کند ، آن وقت آریا چطور توانسته بود جلوی همه سکه ی یه پولش کند؟ -چیشده فنچ کوچولو ، چرا ناراحتی؟ سلامتم که الحمدلله گربه خورده سرش را به طرف مهدی چرخاند ، لبخند دروغینی بر روی لبانش کاشت . همین مانده بود مهدی دلیل حالش را بفهمد سلام چطوری ناراحت نیستم فقط خستم مهدی با نگاه عاقل اندر سفیهی نگاهش کرد و در برابر نگین چیزی نگفت و به راه افتاد . بی حوصله نگاهش را به بیرون داد . روزی که فکر میکرد به بهترین شکل ممکن و بعد از چند وقت ندیدنش تمام میشود حالا برعکس شده بود . هم حرص داشت هم دلتنگی ، حس های مختلف در سرش جولان میداد . دلتنگی متمایلش میکرد به اینکه ،تلفنش را از کیف بیرون بکشد و ببیند پیامی از جانب آریا دارد یا نه ؟ اما حرصش دوباره غالب و دستش میانه راه خشک میشد. باید حواسش را پرت میکرد، سرش را به طرف مهدی چرخاند شام بریم بیرون؟ حوصله خونه رو ندارم ! مهدی یک تای ابرویش بالا رفت : -جواب زن عمو با کی؟ کلی برات شام مقوی پخته. دست برد و ضبط ماشین را روشن کرد : -حالا یه شب هزار شب نمیشه که خودم بعدا از دلش در میارم . الان هوس پیتزا کردم . مهدی لبخند محوی بر روی لبانش نشاند و راهنمای چپ را زد: -باشه عزیزم ، مگه میشه فنچ کوچولو چیزی بخواد و عملی نشه؟ تنها لبخند زد و سکوت کرد .نگین از پشت سر با صدایی که ناز در آن نهفته بود، گفت : -پس آقا مهدی اگه میشه همین گوشه نگه دارید من پیاده میشم . مهدی متعجب ابرو بالا انداخت و قبل از اینکه جوابی بدهد گیسو سرش را به میان دو صندلی برد : نگین لبخند دلبری بر روی لبانش نشاند ، چرا که- مگه نگفتی امشب بیکاری؟ مهدی از آینه نگاهش به او بود : -چرا ولی خوب نمیخوام مزاحم... گیسو قبل از تمام شدن جمله اش رو به مهدی کرد . میخواست بگوید برق چشمانت رضایت را ساطع می کند ، دیگر چرا ناز میکنی؟ اما تنها گفت : -پس حله ، مهدی بریم فست فودیه که چند ماه پیش با هم رفتیم . اسمشو یادم رفته . مهدی سرش را با رضایت تکان داد و باشه ای زمزمه کرد. به صندلی تکیه داد و خیره به رو به رویش شد . اگر خانه می رفتند حتم داشت انقدر بی عقل شده بود که زنگ بزند و به خاطر تلافی اش از آریا عذرخواهی کند . چرا که می دانست در برابر گیسوی درون و خواسته ی دلش کم می آورد . اگر با خودش رو راست میبود از اینکه تماس را بی جواب گذاشته بود ، دلش میسوخت اما وقت تلف کردن در بیرون را به خانه رفتن ترجیح میداد. ریموت در پارکینگ را فشرد . درب ها که از هم گشوده شد آرام ماشین را داخل برد . دستی را کشید و بی حوصله کیفش را از صندلی کنارش برداشت.پیاده شد و با قدم های بلند به سمت طبقه بالا رفت و هنوز قدم روی پله اول نگذاشته بود ، آرمان از خانه بیرون آمد : -سلام خسته نباشی بیا شام ، چقدر دیر کردی دو پله بالا رفت وگفت:نمایندگی داشتم حساب هارو راست و ریس- میکردم چرا منتظر موندید تا الان ؟ شام خوردی مگه؟ من میل ندارم آره یه چیزهای خوردم فقط برای اینکه آرمان را از سرش باز کند گفت: شب بخیر وپله ها را سریع تر بالا رفت تا آرمان هوس پرسیدن سوال دیگری نکند. داخل خانه رفت و کیفش را روی مبل پرت کرد . حوصله هیچ چیزی را نداشت . شام نخورده بود ، اشتهایی هم به خوردن نداشت اما احساس میکرد نیاز به قهوه دارد .به طرف آشپزخانه رفت و قهوه جوش همراه با قهوه را روی گاز گذاشت. همزمان دست برد و دکمه های پیراهنش را باز کرد .
نمایش همه...
👍 10
#گیسو #پارت_126 ناراحتی همین حالا کلاس را ترک میکرد . چرا که دیگر تمایلی به حضور در کلاسش نداشت. اما نمی توانست پیش بینی کند با خروجش از کلاس رفتار آریا چگونه باشد و ممکن بود حتی بدتر از االانش باشد. نگاه غمزده اش را به آریا دوخت. بدون وقفه درس میداد. با خودش زمزمه کرد » هه ، میگفت استاد رستگار چشم به در دوخته و بدون دانشجوش درس رو شروع نمیکنه ، ممنون از تحویلی که گرفتی ، درس ندادنتون پیش کش « دلش خیلی پر بود . لحظه ای نگذشته بود که دوباره زمزمه نگین را کنار گوشش شنید : گفتم از همجواری با من هیچی نصیبت نشده . این- خودخوری نکن ، فدای یه تار موت . برای همین خدای غرور از دماغ فیل افتاده همینکه بیرونت نکرد برو خدارو شکر کن . بی توجه به نگین خودکارش را روی صفحه به حرکت درآورد . حوصله هیچ چیزی را دیگر نداشت . نه درس ، نه آریا ، نه نگین ، نه کلاس را . دلش اتاقش را می خواست .حتی نکته برداری هم نکرد و شروع به کشیدن شکل های نامفهوم روی دفترش کرد. آریا نفسی گرفت و قبل از اینکه مبحث بعدی را شروع کند رو به دانشجوها سوال پرسید: کسی سوالی داره از این قسمت؟ نگاهش را در جمع حاضر چرخاند و از گوشه چشم متوجه دخترک هم بود که سرش را پایین گرفته و چیزی می نوشت . سکوت فعلی کلاس را که دید گفت: -پنج دقیقه استراحت کنید تا مبحث بعدی رو شروع کنم کلمه ممنون گفتن را از گوشه کنار شنید وبی توجه به سمت صندلی اش رفت و نشست .خودش بیشتر به این استراحت کوتاه نیاز داشت ، چرا که مایل بود دوباره دخترک را دید بزند و انرژی مضاعف بگیرد . در حین درس دادن نگاهش نمیکرد تا تمرکزش پا برجا باشد. انرژی که امروز داشت هیچ وقت تا کنون احساس نکرده بود . با همین انرژی که می دانست ،منبعش آمدن دخترک موفرفری است می تواند تا آخر شب هم که شده بود یک کله درس دهد. متوجه شده بود که رفتار جدی اش گیسو را متعجب ساخته و شاید تا حدودی ناراحت کرده بود . اما در برابر پنجاه دانشجو نمی توانست رفتار ملایمی داشته باشد. چرا که اگر با لطافت برخورد میکرد باعث تعجب همگی میشد و از حاشیه هایی که ممکن بود برای دخترک و خودش به وجود آید دوری کرده بود . امیدوار بود گیسو بداند دلیل جدی بودنش چه بوده است . هر چند تلافی کوچکی هم در پس زمینه جدی و سرد رفتار کردنش بود . چرا که انتظار داشت گیسو آمدنش را در قالب یک پیام کوتاه هم که شده بود اطلاع دهد. اما او سورپرایز را انتخاب کرده بود و خوب ، جوابش را هم گرفته بود . نگاهی به کل کالس انداخت همه مشغول حرف زدن بودند . نگاهش را تا روی دخترک کش داد . سرش تا حدودی پایین بود و چهره اش نشان از ناراحتی داشت . حتی عکس العملی نسبت به حرف های دوستش نگین ، که کنار گوشش صحبت میکرد نشان نمیداد . لبخندی می آمد روی لبش قرار بگیرد را با تغییر مسیر نگاهش جلوگیری کرد . زیر لب زمزمه کرد: دستی دور دهانش کشید و با نگاهی به ساعت مچی- حقت بود موفرفری ! اش برخاست ،پنج دقیقه گذشته بود. به سمت تخته رفت . مبحث بعدی را شروع به درس دادن کرد . چهل دقیقه تمام درس دارد و تمام سعیش بر این بودکه نگاهش به گیسو برخورد نکند . چرا که تمرکزش بهم میخورد و رشته کالم از دستش بیرون می رفت . بعد از دقایقی رو به کالس گفت: خسته نباشید ، می تونید کلاس رو ترک کنید . دودانشجو برای پرسش سوالی کنارش آمدند . مایل بود با دخترک تنها در کلاس باشد و کمی رفع دلتنگی میکرد ، دلش برای چشمان پر نور و حضورش تنگ شده بود . اما با وجود دانشجوهایی که هنوز در کلاس بودند و دو نفری که برای صحبت آمده بودند ، می دانست تمایلش در همان حد باقی میماند و عملی نخواهد شد. از گوشه چشم متوجه خروج گیسو از کلاس شد . حتی نیم نگاهی هم خرجش نکرده بود. پس عمق ناراحتی اش خیلی زیاد بود . حدود ده دقیقه بعد بود که کیفش را برداشت از کلاس بیرون رفت . با نگاه نامحسوسش سعی کرد ببیند دخترک در طول راهرو حضور دارد یا نه.اما اثری از او نبود تلفنش را بیرون کشید ، همینکه صفحه اش را روشن کرد متوجه دو تماس از دست رفته از جانب ،جناب سرهنگ کاظمی شد . اخمی روی صورتش نشست و به جای اتاق مخصوص اساتید به سمت بیرون از سالن قدم برداشت . همزمان شماره جناب سرهنگ را هم گرفت ، خروجش از سالن همزمان با شنیدن صدای سرهنگ کاظمی شد : -سلام پسرم خوبی؟ سلام جناب سرهنگ وقت بخیر ، عذرخواهم کلاس داشتم متوجه تماستون نشدم . -متوجه شدم ،من بد موقعه تماس گرفته بودم. -اختیار دارید در خدمتم . این چند وقت خیلی چهره ی ناراحتتو دیدم .راستش- زنگ زدم یه خبر بهت بدم تا کمی خوشحال بشی ، نیروهامون ردی از منصور رو حوالی جنوب پیدا کردند . داریم پیگیری می کنیم که مخفیگاه اصلیشون روپیدا کنیم. آریا به وضوح چهره اش از هم گشوده شد
نمایش همه...
👍 12
#گیسو #پارت_127 ممنون از خبر خوشتون جناب سرهنگ فقط ممکنه الان که سمت جنوبن خواسته باشند ، قاچاقی از ایران خارج بشند؟- امکانش هست اما ، ما نیرو هامون رو همه جای مرز پخش کردیم و اطلاعات منصور دادیم که اگه شخصی با این مشخصات دیدن اطالع بدن.به امید خدا زیاد طول نمیکشه که پیداشون می کنیم.هر چقدر هم زرنگ و تیز باشند حتما ردی به جا میذارند،چرا که الان تونستیم بفهمیم سمت جنوب کشور رفتند ،پس حتما محل اصلی شون رو هم پیدا میکنیم،نگران نباش پسرم. مکثی کرد و صدایش دور به نظر رسید : -اگه بازم خبری شد بهت اطلاع میدم ، فعلا کاری نداری آریا جان؟ ممنون جناب سرهنگ،لطف کردید. خدانگهدار. حواس را قطع کرد و با حال خوشی نفسی از هوای بارانی گرفت. بالاخره آخر این ماجرا را می فهمید. تا زمانی که منصور و دار رو دستش دستگیر نشده باشند ، خیالش از جانب گیسو راحت نمیشد. باید رفت و آمد هایش تحت کنترل میبود تا از خطرات احتمالی پیشگیری کند . نگاهش را در محوطه چرخاند ، کجا رفته بود؟ در جست و جویش بود که نگاهش به دخترک خورد. همراه با نگین قدم میزدند و لیوانی در دست داشتند که بخار از آن بلند میشد . حالا که تحت نظر پنجاه دانشجو نبود راحتر می توانست راه رفتنش را تماشا کند و رفع دلتنگی این چند مدتش را جبران کند . به سمت نیمکتی رفتند و روی صندلی نشستند. امروز می توانست بعد از اتمام کلاس به بهانه رساندنش از نزدیک هم ببیندش ، لبخند محوی زد و سر تا پایش را با نگاهش بلعید. دقایقی دیگر، نگاه خیره ی آخرش را از گیسو گرفت، به سمت سالن قدم برداشت گیسو لیوانش را به سمت بینی اش نزدیک کرد و نفسی از بوی نسکافه گرفت . لذت هوای بارانی و بوی نسکافه را تا عمق جانش حس کرد . روز خوبی را شروع کرده بود اما آریا ادامه اش را خراب کرده و تصوراتش را نابود. در صورتی که می توانست عالی ادامه پیدا کند. اگر آریا کمی به او و حضورش توجه میکرد. -بعد تموم شدن کلاس دوباره مهدی میاد دنبالت؟ لبخند کمرنگ معنا داری تحویل نگین داد: آره ولی فقط واسه رسوندن شخص بنده میاد نچایی یه وقت؟حاالا انگار کی میخواد بیاد دنبالش یکی بی خاصیت تر از اون رستگار، اینا سر و ته یه کرباسن اون وقت چرا آمار این بی‌خاصیت رو می‌گیری ؟ آمار نگرفتم،خواستم بدونم اگه کسی نیست ببرت-خونتون بادیگاردت بشم فعلاً نباید تنها باشی ! به طور واضح مشخص بود نگین جمله هایش را به نفع او تمام کرده بود ، ولی دیگر ک َشش نداد . چرا که می دانست در برابر زبان نگین همیشه بازنده است . نسکافه هایشان خوردند و به سمت کلاس بعدی رفتند . کمی حالش بهتر شده و رفتار آریا در ذهنش کمرنگ تر. دو ساعت بعد بود که به سمت خروجی دانشگاه می رفتند . نگین هم با نیش باز همراهش شده بود. مهدی پیام داده بود تا ده دقیقه دیگر می رسد . کنار در خروجی ایستاده بودند . ماشین اساتید کم کم در حال رفتن بودند. چشمش به ماشین سیاه رنگ آشنایی افتاد که آرام از کنارشان گذشت . با حرص از ماشین آریا رو گرفت و به رو به رویش خیره شد .دقیقه ای نگذشته بود که صدای پیامک تلفنش بلند شد.نمی دانست چرا ضربان قلبش کمی شدت گرفت. سعی کرد عادی پیام آمده را بخواند.نیم نگاهی به نگین انداخت که سر در تلفنش فرو برده بود.قفل صفحه را باز کرد و وارد صفحه پیام ها شد.نام آریا بالای صفحه خود نمایی میکرد.تپش تند قلبش را اینبار بیشتر و بیشتر حس کرد.سریع پیام آمده را باز کرد : »دویست متر بالاتر از ورودی دانشگاه منتظرتم« با خودش زمزمه کرد »چه از خود راضی ، فک کرده با کار امروزش به سمتش پرواز میکنم« انگشتان دست راستش روی کیبورد،سریع به حرکت در آمد با بدجنسی تمام تایپ کرد: »ممنون مزاحمتون نمیشم ، پسرعموم تا چند دقیقه دیگه میرسه« دلش خنک شده و با لبخندی فاخر سرش را بلند کرد.به عمد اسم مهدی را نگفته و مثل خودش پسر عمو عنوانش کرده بود . لحظه ای بعد با شنیدن اسمش سرش را چرخاند ،که همزمان شد با صدای زنگ تلفنش ، نگاهش روی نام مختصر آریا بود که روشن خاموش میشد ، اما مصمم همراه نگین با قدم های بلند به سمت ماشین مهدی رفت. آریا همچنان زنگ میزد اما او بی توجه تلفن را روی سکوت گذاشت و در ماشین را باز کرد و نشست . نگین هم بدون تعارف صندلی عقب نشست و در سلام کردن پیش قدم شد : سلام آقا مهدی، ببخشید مزاحم شما هم شدم. مهدی ناخودآگاه آینه را روی صورت نگین تنظیم کردو به عقب نگاهی انداخت ،با لبخند کمرنگی گفت : خواهش می‌کنم چه مزاحمتی و نیش باز نگین را از نظر گذراند و استارت زد .گیسو- تلفن را داخل کیفش انداخت تا چشمش به تماس آریا نخورد و هوس جواب دادن نکند ، خودش که نه اما از گیسو کوچولوی دو ساله بعید نبود تماس را جواب داده
نمایش همه...
👍 10
#گیسو #پارت_125 ببخشید استاد؟ سلام ، عصرتون بخیر . درس امروز مربوط به ... ادامه حرفش در دهانش ماند و یک ضرب سرش را بالا آورد . اشتباه شنیده بود ؟ صدای دخترکش بود ! نگاهش را در بین دانشجوها گرداند ، سرش را که به طرف راست چرخید ، نگاهش قفل چشمان درشت دخترکی شد که این روز ها ، بیشتر هوش و حواسش را معطوف خود کرده بود . باورش نمیشد که آمده بود . چرا متوجه اش نشده بود؟ به خیال روز های قبل بود که حتی نیم نگاهی خرج دانشجویانش نکرده بود ! اما حالا او ... اینجا ... دقیقا چند وقت بود که ندیده بودش؟ با نگاه دلتنگی سر تا پایش را وارسی کرد . دستش هنوز داخل گچ بود اما همینکه از آن باند لعنتی دور سرش خبری نبود خوشحال شد . نگاهشان بهم زیادی طولانی شد و این گیسو بود در ادامه حرف قبلش گفت: استاد اسم منو نخوندید برای ثبت حضورم! سعی کرد به خودش مسلط شود . دیدن یکباره گیسو حواسش را پرت کرده که اینگونه خیره اش شده بود . ممکن بود برایشان گران تمام شود این خیره نگاه کردن ها ، نگاه گرفت و برگه حضور غیاب را برداشت. بی تمرکز لیست را بالا و پایین کرد. نامش را پیدا نمیکرد. دیدن دخترک در ریتم ضربان قلبش تاثیر گذاشته بود چه برسد به هوش و حواسش . احساس گرما میکرد . نفس عمیق نامحسوسی کشید و سعی کرد طبق عادت همیشه اش رفتار کند . مایل نبود دانشجویان چیزی از رابطه او و دخترک بدانند ، رابطه ای که شکل رسمی به خود نگرفته بود و فقط در چند دیدار و تماس محدود شده بود . اما برنامه ها در پیش داشت ! به بهانه حرفش ، نگا ه مشتاقش را دوباره به دخترکی داد که خیره نگاهش میکرد، در کمال بدجنسی گفت : -علت غیبت های پشت سرتون چی بوده خانم ملک آرا ؟ ابروان دخترک بالا پرید و با تعجب نگاهش کرد . لبخندی که می آمد که روی لبانش قرار بگیرد را با اخمی جایگزین کرد و خیره دخترک شد . می دانست باعث تعجب و شگفتی اش شده است . چرا که محال بود او نداند در تک به تک آن روز های لعنتی چه گذشته بود اما تلافی یهویی آمدنش را میگرفت . چرا که انتظار داشت در پیام هایی که به دخترک داده بود ، حداقل آمدنش را اطلاع دهد . و از طرف دیگر نمیخواست ، دانشجویانش بفهمند چه بین آن ها گذشته است و او از تک به تک لحظات دخترک با خبر است . گیسو من منی کرد و گفت تصادف کرده بودم استاد . غیبت .... غیبت هامو موجه کردم . با همان جدیت سرش را تکان داد و نگاه گرفت تا در برابر آن چشمان براق کم نیاورد : جلسه بعدی نامه بیارید در حالی که سعی کرد نگاهش دیگر سمت دخترک نرود . یکباره از روی صندلی بلند شد و کتش را درآورد. احساس گرما میکرد . نفس عمیق دیگری پشت به دانشجو ها کشید و درس را شروع کرد . گیسو اما با نگاه ناباوری خیره آریایی شده بود که خیلی حرفه ای تمام تصوراتش را بهم ریخته بود . در حدی که حتی نتوانست جوابش را بدهد . او مگر نمی دانست که در چه شرایطی بوده است ؟ مگر خودش به عیادتش نیامده بود؟ مگر نگفته بود منتظرش است؟ نامه دیگر چه صیغه ای بود؟ چقدر هم تحویلش گرفته بود . در برابر همگی مثل یک تکه سنگ با او رفتار کرد . انتظار ملایمت چند وقت پیش را نداشت اما این رفتار هم زیادی سرد بود. دلش گرفت و بغ کرده نگاهش را از آریا که درس را شروع کرده بود گرفت. تمام ذوق و شوقش در عرض چند دقیقه با خاک یکسان شده بود . انگار یکباره تمام انرژی اش ته کشیده باشد ، تمایل به هیچ کاری نداشت . اجبارا دفترش را باز کرد و خودکار را از کیفش بیرون کشید. متوجه خم شدن نگین به سمتش شد که آرام زمزمه کرد : تحویل بگیر این همون بشریه که برای دیدنش چشمات پروژکتور شده بود .بعد عمری مارو با این- انتخابت قهوه ای کردی رفت نمی دانست نگین کی متوجه حس او نسبت به آریا شده بود ، اما می دانست نگین زرنگ تر از این حرفاست و با یک نگاه تا ته قضیه را میگیرد و بیراه هم نمی گفت . بد جوری ذوقش کور شده بود . انتظار رفتار بهتری از آریا داشت .به خودش هم شک کرده بود ، نکند او اشتباهی متوجه رفتارهای اخیر آریا شده بود ؟ نکند او زیادی رویا بافته بود و حاالا تمام آن رویا ها سرابی بیش نبوده است؟ اما ... خوب برداشت دیگری هم نمی توانست از آن لمس ها و نگاه ها دریافت کرد . آن نگاه و لمس و صدا زدن ها بدون حس نبود ... خام نبود ،حداقل این را می دانست. اما چرا امروز نه تنها در نگاهش خوشحالی از حضورش ندیده بود بلکه مانند همان اوایلی که شده بود که جدی و سرد برخورد میکرد ؟ گیج شده بود و کلافه و ناراحت خودکار را در دستش فشرد. اگر دست خودش بود از شدت
نمایش همه...
👍 13 1