نام داستانک : خواب
#لیتل_گرل_مامی
پارت_اول
تو دلم همش خدا خدا میکردم که دیر نشه حتی چند دقیقه ولی از شانس بده من بازهم دیر شده بود به هرحال هرطوری شده خودمو رسوندم و زنگ زدم بهش
-ال الو مامی شما کجا هستین من رسیدم
صدای بوق ماشين از پشتم شنیدم و سریع رومو کردم طرف ماشين دیدم مامی سوار ی ماشين و با یک پسری هم سن و سال خودش نسشتن رفتم جلو مامی شیشه رو داد پایین خم شدم و تو صورتش نگاه کردم
-سلام خب نمیاین بریم....
دستشو سمتم آورد و دستمو گذاشتم تو دستش و یکمی فشار داد و همون لحظه گفت
_خب...سوارشو تا بریم
دستشو ول کردم
سوار ماشين شدم و عادی بود برام چون چنباری با دوستای مامی رفته بودیم بیرون
سوار شدمو سلامی اروم گفتم
و همون پسره ک پشت فرمون بود سرشو برگردوند و گفت
+سلام خانوم...
که مامی پرید تو حرفشو گفت
_مگ قرار نبود ساعت چهار بیای نیم ساعت دیر کردی
ماشين روشن شد و راه افتاد اما نمیدونم کجا قرار بود بریم
یکمی ترسیده بودم استرس گرفتم نتونستم جواب بدمو سرمو انداختم پایین و تعجب کرده بودم ک چرا جلو اون پسره باهام اینطوری حرف زد...
که دوباره گفت..
_البته بار اولتم نیست ک انقد منو منتظر میزاری و دیر میای
+حالا بیخیالش ولش کن عزیزم
_به وقتش بهش میگم...
من که غرق استرس شده بودم فهمیدم که مامی داستان و گفته و الان میدونه ما چه رابطه ای باهم داریم ولی جرعتشو نداشتم که چیزی بگم از خجالت و ترس زیاد نمیتونستم از مامی همون لحظه چیزی بپرسم یا چیزی بگم ساکت موندم....
+خب کجا بریم؟
_نمیدونم کافه نریم فقط
+پس کجا بریم من میخواستم ببرمتون کافه بزار از خانوم کوچولو بپرسم
ی نگاهی بهم کرد و منم خیره شدم تو چشاش ی کمی هم اخم کرده بودم ولی نه جوری ک بفهمه
بهم گفت
+خب تو بگو کجا بریم ک دوس داشته باشی
-من نمیدونم خب هرجا شما برین منم میام
خندید و گفت
+وای چقد مظلومه
_اره خیلی مظلوم نماس بیشتر
باهم خندیدن
ناراحت شدم و رومو کردم طرف پنجره همون حالا همیشگی خیره ب بیرون شده بودم و دیگ چیزی برام مهم نبود و چیزی نگفتم...
چن دقیقه بعد صدای آهنگ قطع شد
+خب رسیدیم پیاده شید شما من ماشين و ی جا خوب پارک کنم میام شما برید تو
از ماشين پیاده شدیم منو مامی و رفتیم داخل ی رستوران خیلی باکلاس شهر یک میزی و انتخاب کردیم و نشستم همین که ی نفسی کشیدم گفتم
-مامی داستان چیه انگار راجب حس من ب این یاروعه گفتن الان میدونه مامی هستی یعنی خنده دار نیس ابرو من نمیره
_ی لحظه اگ فرصت میدادی میخواستم بگم
اره من بهش گفتم تو لیتلمی و رلمه یارو چیه بی ادب
_نکنه قراره ددیم باشه
خندید و گفت
+اره ولی اگه نمیخوای نه
-از دست شما چه کارایی میکنین واقعا من الان باید چی بگم چرا اول به من نگفتین
_خفه درست حرف بزن زبونت دراز شده ها میگم مظلوم نمایی ناراحت میشی چرا
ی اخمی کردمو سرمو انداختم پایین
+ببخشید دیر شد خب شما چرا سفارش ندادین
_منتظر تو بودیم تا بیای آرتا جان
لپ مامی کشید و نشست
از این کارش خندم گرفته بود اصلا ازاینکه مامی و با رلش اونطوری میدیدم خندم گرفته بود چون همش تو فکرم ازش یک دختر خشن و مغرور بود فکر اینطور چیزا تو سرم ازش نبود خلاصه غذامونو خوردیم و منتظر دسر بودیم
که...
+خب تا اونجایی من از این خانوم کوچولو چیزی میدونم فقط اسمشه نمیخوای معرفی کنی؟
-من ١٩ سالمه اسمم ک میدونین هلیا گرایشمم که ی خانومی گفتن بهتون...
نیش خندی زد و گفت ارع هلیا خانوم به اسم خودمم یکمی شباهت دارع هلیا آرتا خندید و گفت خب از اینکه مامی و ددی و باهم داشته باشی بدت میاد؟
-نمیدونم تاحالا که نداشتم
+من چن ساله که گرایش ددی و مستر دارم و یکی دوبار رابطه حقیقی داشتم ولی اخلاقم برعکس سوگوله یعنی خشن و بی رحم نیستم
باهم خندیدیم و مامی سرشو از گوشی آورد بیرون و به عاقا آرتا نگاه کرده با اخم گفت ک اینطور من خشنم...
-نه مامیم خیلی خوبه فقط ضربه جانی و روحی به من خیلی میزنه
+خوبیش کجاس پس؟
بازم خندیدیم
بلاخره دسر رسید
همون طور ک داشتم شیرموز بستنی مو میخوردم ب این فکر میکردم که پسر خوبی به نظر میاد و شاید بشه بهش اعتماد کنم و حسمو باهاش برقرار کنم که هم مامی داشته باشم هم ددی ولی خب از اونجایی که تاحالا رابطه سه تایی نداشتم استرس داشتم ولی نمیدونم چرا مثل کصخولا یهو گفتم
-من حاضرم که بچه جفتتون باشم
مامی نگاه عجیبی بهم کرد و ی نگاه به عاقا آرتا انداخت و خندید گفت
_خیلی خب بچه آروم باش
+خب خیلی خوبه عزیزم بهت قول میدم رابطه خوبی باهم داشته باشیم
خلاصه گذشت و من تا صبح خوابم نمیبرد خیلی فکرای بد به سرم میزد یجورایی از رابطه با پسرا بدم میومد و این منو آزار میداد که پشیمونی به سرم زد و که چرا گفتی چرا قبول کردی...