cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

سر به زیر (مریم مظفری🌻)

خلق مخلوقاتی که عاشقشان باشی، لذت دارد! «م.میرمظفری» 📝تو و تکرار هزارباره‌ات/سی سالگی/من یک معجزه دارم!/نامه‌ای به یک مُرده/ به سبکِ من! و اکنون: سر به زیر🤍 ارتباط با نویسنده: https://www.instagram.com/wonderful_1758/ @m_victory_25

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
440
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-27 روز
-730 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

پارت جدید خدمت‌تون 😊🫶🏻
نمایش همه...
#سر_به_زیر_70 پسرها ریسه رفتند از خنده و مژگان لب گزید برای فهیمه...که البته توجهی نکرد و وارد اتاق شد. مژگان جعبه شیرینی را به سیاوش تعارف کرد: جای فرح خالیه واقعا…کاش یه‌جوری می‌شد که اونم میومد. سیاوش شیرینی برداشت و ضمن تشکر، گفت: دیگه خودتون که می‌دونید؛ مامان اکثرا آخرهفته‌ها میره خونه‌ی خاله‌م...خودش خیلی کمرِ روبراهی نداره ولی چون خاله زانوش رو عمل کرده، میگه برم کمکش کنم...اخه بچه‌هاش میان خونه‌ش آخرهفته‌ها، خاله دوست نداره کم و کسری باشه. مژگان با لبخند نگاهش میکرد و می‌شنیدش...سیاوش برای او هم، یادگار یک گذشته‌ی شیرین و تمام شده بود. صدای سجاد، افکارش را پراکنده کرد: عه راستی این شیرینی رو سیا گرفته‌...من یادم رفت بگم. مژگان بخاطر حضورشان انقدر خوشحال بود که دیابت ضعیفش را نادیده گرفت و یک شیرینی برداشت و گاز زد: انشاءالله شیرینی عروسیش. ادامه دارد...
نمایش همه...
4
#سر_به_زیر_69 حال سجاد از چهره‌اش معلوم بود، آرام بود و خنده‌ی کمرنگ و ثابتی داشت. کلید را به در انداخت و جلوتر از سیاوش وارد خانه‌شان شد: یاالله اهالی خونه! ما اومدیم. مژگان زودتر از دخترها به استقبال‌شان آمد. صورتش یکپارچه ذوق و چشم‌هایش چراغانی بود از دیدن سجاد. بی‌سلام، دست دور کمرش حلقه کرد و به خود فشردش: قربون قدوبالات بشم مادر. سجاد بغض کرد و چشمش سوخت از اشکی که باید می‌چکید و نمی‌گذاشت... هرشب حتی برای چند دقیقه هم که شده، مادرش را می‌دید ولی اینطور فارغ، آرامش عجیبی داشت. این آرامش را مدیون مافوق حاج‌مرتضی بود که او را به مأموریتی چندروزه فرستاده بود. مژگان که بی‌تاب دیدنش بود، از او قول گرفته بود که حتماً‌‌ برای شام خانه بیاید و برای محکم‌کاری، به سیاوش هم گفته و او را هم دعوت کرده بود که سجاد نتواند نه بیاورد. سجاد پلک زد و دوباره لبخندش را نصب کرد: سلام علیکم مژی خانم! دستم افتادا، اینا رو نمی‌گیری ازم؟ مژگان که فاصله گرفت، چشمانش قرمز بود. مادر سجاد بود و به همان اندازه موفق در گریه نکردن! _ اصلا حواسم نبود...سلام پسرم، سلام سیاوش‌جان...خوش اومدید. و خواست کیسه‌های خرید را از دستش بگیرد که سجاد نگذاشت. بوسه‌ای روی سر مادرش زد و برای رفتن به آشپزخانه از کنارش گذشت. مژگان جلو رفت و با قدردانی، دست سیاوش را گرفت. _ خیلی ممنون... و دیگر نتوانست ادامه بدهد اما تشکرش انقدر گویا بود که سیاوش متوجه ناگفته‌هایش هم شد. لبخند زد: خودش انقدر خوشحال شد بخاطر امشب، که اصلاً نیاز نشد من چیزی بگم...فقط من مزاحمتون شدم بی‌دلیل! مژگان اخم کرد: دشمنت مزاحمه!...فکرنکنی من بخاطر سجاد دعوتت کردم، بخدا ناراحت میشما...تو پسر فرحی، مثل سجادی برای من؛ ذوق می‌کنم می‌بینم‌تون. لبخند سیاوش بازتر شد: قربون اخم‌تون که این یکی رو سجاد کاملاً از خودتون به ارث برده! مژگان خندید و برای نشستن تعارفش کرد که همان‌موقع فهیمه و پگاه هم از اتاق بیرون آمدند. سیاوش خوشحال از دیدن فهیمه، جلو رفت و بی‌اختیار بغلش کرد: دلم خیلی برات تنگ شده بود فهیم! فهیمه اما به اندازه‌ی مادر و برادرش خوددار نبود و به گریه افتاد: به اندازه‌ی سجاد بی‌شعور و بی‌معرفتی. و هردو با خنده جدا شدند. سیاوش دقیق و دلتنگ نگاهش کرد: ولی خوب جایی شوهرت دادیما، هردفعه می‌بینمت آب زیر پوستت رفته! صدای خنده فهیمه و سجادی که تازه وارد پذیرایی شده بود، یکی شد...و این‌بار فهیمه بود که برادر عزیزش را بغل کرد. نگاه سیاوش از آن دو جدا شد و به پگاه رسید که مثل زمان ورودش، هنوز چندقدم دورتر از او ایستاده بود. لبخند قشنگی زد و قدمی جلو رفت: سلام علیکم، خوبی شما؟ خجالتی نبودی که! صورت پگاه از توجهش داغ شد و به سختی توانست لبخندش را به لبانش برساند: سلام...دیدم داری با آبجی حرف میزنی، جلو نیومدم. سیاوش لبه‌ی شالش را گرفت و تا نزدیک بینی‌اش پایین کشاند: حسود پلاستیکی‌ که نیستی خدای‌نکرده؟ پگاه خندید و شالش را مرتب کرد: نخیرم...به چی حسودی کنم آخه؟ سیاوش ابرو بالا انداخت و روی مبل نشست: خب پس خداروشکر بزرگ شدی دیگه! دل پگاه تکان خورد از فکر اینکه سیاوش تازه او را بزرگ دیده...ولی او هم ارث مژگان را داشت و خوددار بود: بله که بزرگ شدم! دانشجو ام، تازه خاله هم هستم! دست سجاد از پشت دور شانه‌ش پیچید: قربون خاله‌قزی! چطوری تو؟ پگاه دست روی دست سجاد گذاشت ولی گفت: خوبم از احوالپرسی‌های شما! سجاد پرصدا گونه‌اش را بوسید ولی رهایش نکرد: سیا، این جدی جدی بزرگ شده‌‌ها! زبون‌شو دیدی؟ خیلی خطری شده. سیاوش خندید و پگاه را نگاه کرد: اذیتش نکن خاله‌خانم رو. حتماً‌‌ راست میگه که احوال‌شو نپرسیدی. سیاوش مثل همیشه‌اش بود، خونگرم و مهربان و میانه‌دار؛ ولی دل پگاه با هر رد و تأییدش، می‌ریخت و جمع می‌شد... سجاد درحال بازکردن دکمه شلوارش، سیاوش را مخاطب کرد: شلوار راحتی نمی‌خوای سیا؟ تا میرم تو اتاق، بگوها. سیاوش نگاهی به شلوار کتانش کرد و جواب داد: راحتم. زود عوض کن بیا. تا سجاد رفت و برگشت، میز روبروی سیاوش پر شده بود از وسایل پذیرایی. سجاد خودش را کنار سیاوش انداخت و یک موز از ظرف برداشت: فکر کنم خاله‌فرح واسه این تحفه مهره‌مار گرفته؛ همه میخوانش! نگاه چه میزی جلوش چیدن! فهیمه موز را از دستش گرفت و ازگیل دستش داد: مگه تو میمونی که همیشه قبل از همه‌چیز موز برمی‌داری؟ و موز را به سیاوش داد. سجاد ازگیل را در دهانش گذاشت و خندید: بیا، اینم یه نمونه دیگه!...من موز بخورم میشم میمون، میدی به سیاوش عیبی نداره؟ فهیمه برای بیدار کردن مهسا از جا بلند شد و همان‌طور که می‌خندید سمت اتاق رفت: تو یه میمون خودخواسته ای، اون میشه میمون ناخواسته! ⬇️
نمایش همه...
3
Repost from My Universe ✨
تو روانشناسی اصطلاحی هست به اسم "دوسوگرايی" اين دقيقا برای زمانيه که در حد تنفر از كسی ناراحتی ولي چون دوسش داری تحمل می‌كنی و می‌پذيری مثل همونجا که حسين صفا ميگه: « غمت غمگينم كرده اما دوستت دارم... » @My_Universez
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
تا بوده همین بوده نگاهی به نگاهی می افتد و می سوزد دل در تب آهی من را به تو این نذر و دعاها نرساندند ای کاش مهیا بشود گاه گناهی من لالم و این حجم ورم کرده دهان نیست زخمی ست که وا می شود از عشق تو گاهی دو بافه کن و بر دو سر شانه بیاویز من باشم و تردید بر آغاز دوراهی بر زلزله جامانده کسی خورده نگیرد می ترسد از دیدن هر سقف و پناهی لبخند بزن سرخ لب من که منوط است زیبایی هر تنگ به رقصیدن ماهی (حامد عسگری)
نمایش همه...
3
#سر_به_زیر_68 سیاوش برگشت سمت میز و وسایلش: باید به اطلاع‌تون برسونم که اینا بی‌سانسور نبودن...اون بدون سانسورها رو گذاشتم برای وقتی که از نزدیک دیدمت، کیف کنم از دیدن حالت‌هات. _ دقت کردی جمع و مفرد رو داری قاطی میکنی؟ سیاوش کیفش را برداشت و بیرون رفت: والا خودمم ترک خوردم...می‌خوام مفرد باشی ولی سیاوش خجالتی درونم میگه هنوز زوده. _ اون سیاوشه یه‌کم دیر یادش نیفتاده که اظهار وجود کنه؟ لب ساحل تشریف نداشتن ایشون؟ تن سیاوش گرم شد از یادآوری بوسه‌اش: خیلی بچه باشعوریه؛ وقتی می‌بینه موقعیت خوبی دستم اومده، نصیحت نمی‌کنه، میره میشینه یه گوشه. ماهی خندید: خیلی پررویی پسر تهرانی! سیاوش نفس گرفت از هوای اول آبان: مخلص شمام هستیم! نگاه ماهی که به ساعت افتاد، ذوقش خوابید: من یه‌کم دیگه باید قطع کنم...عیبی نداره؟ سیاوش وسط پیاده‌رو ایستاد...قلبش یک‌جور خاصی می‌تپید برای این دختر. _ عیبی نداره پری‌دریایی...اصلا اینجوری بهتر هم هست، چون منم دارم میرم سراغ کاری که تمرکز لازم داره و شما منو فارغ ز غوغای جهان می‌کنی! دست در جیبش کرد و آهسته راه افتاد: واقعا سجاد چه اسم خوبی روت گذاشت، خیلی بهت میاد. و همان موقع یاد کار سجاد افتاد: راستی ماهی تا قطع نکردی...یه زحمتی برات داشتم، با عرض شرمندگی. «جانم» ماهی را به قلبش چسباند و ادامه داد: راستش ما این چند روز همش درگیر مراسم ختم و اینجور چیزها بودیم، امروز تازه سجاد رفته مغازه...میگه یه‌سری از بارهاش نرسیده، حالا نمی‌دونم طبیعیه یا نه...فقط می‌خواستم بگم اگه تونستی و برات زحمتی نداشت، یه آمار از باربری بگیری، ببینی بارهای سجاد کجاست...ببین واقعا میگما! ابداً نمیخوام به زحمت بیفتی! می‌شنوی ماهی؟ ماهی از دریا درآمده و روی ابرها بود...صدای سیاوش را می‌شنید ولی مطمئن بود بعداً برای به یادآوردن محتوای حرف‌هایش باید زمان بگذارد. _ بله می‌شنوم...خبرتون میدم. سیاوش برای تاکسی دست بلند کرد: دستت درد نکنه قشنگ‌خانم. با نزدیک شدن تاکسی، خودش دنباله حرف را گرفت: امری ندارید با بنده؟ ماهی هم برای شستن ظرفش از جا بلند شد: نه، فقط...مراقب خودت و دوستت باش. و خداحافظ را هردو با حالی صدوهشتاد درجه متفاوت با دقایق اول مکالمه‌شان گفتند، خوشحال و دلگرم ولی همچنان دلتنگ. *** ⬇️
نمایش همه...
4
#سر_به_زیر_67 بالاخره بسته‌ها تمام شد و سجاد قامت راست کرد: تا باشه امرخیر، اونم واسه تو! در دل سیاوش حسی شبیه بال‌زدن پروانه جریان گرفت. نمی‌دانست بخاطر محبت سجاد است یا خوشیِ اینکه قرار است با ماهی صحبت کند؟! دست زیر شیرآب گرفت و به صورتش کشید: راست میگی، می‌ترسم سجاد…شب بهش گفتم بهت نظر دارم، صبح ولش کردم اومدم…تمام این چندروز سعی کردم خودم‌و مشغول کنم که یادم نیاد کارم چقدر نامردی بود؛ ولی بازم «میم» می‌شنوم، ذهنم «ماهی» رو پررنگ می‌کنه برام. سجاد روی صندلی نشست و چشم بست: کلاً سفر عجیبی بود. انگار نصفه موند؛ هم واسه خرید‌های من، هم واسه دل تو. سیاوش با لحنی خندان گفت: خدا قسمت کنه تکمیلش کنیم بزودی. و مثل خودش گفت: هم واسه خرید‌های تو، هم واسه دل من! صدای خنده‌ی سجاد و زنگ پایان تفریح، یکی شد. سیاوش خداحافظی کرد و درحال خشک کردن صورتش، صفحه تلفنش را روی شماره‌ی ماهی خاموش کرد...داشتن این ماهی را به تُنگِ دلش بدهکار بود! هنوز آخرین دانش‌آموز از کلاس خارج نشده بود که سیاوش با ماهی تماس گرفت. نه به ساعت نگاه کرد و نه یادش بود که وقت ناهار خوردن ماهی‌ست؛ فقط می‌دانست که باید زنگ بزند! چند بوق خورد تا بالاخره صدای ماهی را از بین شلوغی‌های آنطرف خط تشخیص داد: بله؟بفرمایید؟ سیاوش پشت گوشی، یخ زد...صدای ماهی بدون نویز در سرش اکو شد «بله؟ بفرمایید؟»... لحنش انقدر رسمی و خشک بود که تمام ذهن سیاوش خالی شد. _ الو؟ قطع شده؟ الو؟ دوباره که صدای ماهی را شنید، ذهنش سریع به زبانش فرمان داد: _ شماره‌مو پاک کردی یا کلاً من توهم زده بودم که شماره‌مو داری؟ حالا نوبت ماهی بود؛ جاخورده و مبهوت گوشی را کنار گوشش نگه داشته بود... یک هفته برایش یک ماه گذشته بود؛ هر روزش را با دلخوری شروع کرده، با انتظار، طی و با ناراحتی تمامش می‌کرد... حالا که صدایش را شنیده بود، دلتنگی را پررنگ‌تر از بقیه حس‌هایش می‌دید. نگاهش به رفت و آمد مردم و حشره‌ای بود که روی پیشخوان حرکت می‌کرد: _ یعنی باید شماره‌ی تمام مستأجرهام‌و ذخیره داشته باشم؟ چشم سیاوش در کلاس خالی چرخید: مستأجری که انقدر خوب صداشو تشخیص میدی، آره! ماهی نمی‌توانست دلخوری‌اش را پنهان کند: _ چندین‌بار آخرین پیامش رو گوش دادم تا باورم شد رفته...طبیعیه صداش یادم بمونه. سیاوش بلند شد و سمت اسپیلت رفت: من که برای شما توضیح دادم چه اتفاقی افتاد. ولی شما جواب ندادی، که من متوجه دلخوری‌تون بشم پری‌دریایی. دل ماهی گرم شد ولی بروز نداد: دلخور نیستم... باد خنک از یقه‌ی سیاوش به تنش رسید: دلخوری که شماره‌مو مثل بقیه مستأجرهات پاک کردی! ماهی لب گزید و نفهمید چرا صادق شد: ناراحت شدم یهو غیب شدید...صبح بیدار شدم، هرچی در اتاق‌تون رو زدم جواب ندادید...پذیرش گفت رفتید. و صدایش زمزمه‌مانند شد: دلم خالی شد یهو... سیاوش ضعف کرده بود از تصور چهره‌ی غصه‌دار ماهی و دلِ تنگش...دلش رفته بود برای دخترک و همان بندر جامانده بود. بی طاقت پیشانی‌اش را به بدنه اسپیلت تکیه داد. صدایش آرام ولی گرم بود: _ بخدا که طبیعی نیست من دلم انقدر تنگ باشه برای دختری که ده روز هم نیست می‌شناسمش...طبیعی نیست انقدر چشم‌هاش قشنگ باشه که دربه‌در باشم یبار دیگه ببینم‌شون...رحم کن به حال من! چند نفری که به ماهی لبخند زدند، متوجه شد لب‌های خودش هم طرح لبخند گرفته‌اند. حق با سجاد بود، سیاوش جوری بود که راهی برای آدم نمی‌گذاشت جز عاشقش شدن! کمی از پیشخوان عقب کشید: همیشه انقدر مظلوم و تاثیرگذار صحبت می‌کنی یا الان از قصد اینجوری‌ای؟ بی‌هدف انگشت روی پارچه‌ها کشید: شایدم واقعا صیدت شدم، هوم؟ خنده سیاوش جمع شدنی نبود: اگه عمدی داری اینجوری دلبری می‌کنی، خیلی ظالمی ماهی‌خانم. ماهی که حالش خوب شده بود، رها خندید: من فقط مثل خودت حرف زدم، بدون سانسور و اینا. ⬇️
نمایش همه...
👌 5
#سر_به_زیر_66 شنبه صبح، بعد از یک هفته، درهای بوتیک را خود سجاد باز کرد. آخرهفته‌شان به مراسم شب سوم سپری شده بود...باز هم پسرها برای رفیق‌شان سنگ تمام گذاشتند، انقدر که حتی برای عموزاده های مهدی هم کاری نماند. انگشت روی پیشخوان کشید، اثری از گردوخاک که رویش نماند، حامد را بابتش ستود. از هوای مغازه نفس گرفت و با حسی عجیب، دست روی لباس‌ها کشید...چوب‌لباسی های روی رگال را جابجا کرد و در نهایت روبروی آینه اتاق پرو ایستاد. پسرجوانی که در آینه می‌دید، هیچ سنخیتی با پسربچه‌ای که در ذهنش مانده بود نداشت...لبخند جوانی‌اش، بارها تفاوت داشت با اخم‌های همیشگیِ آن سجاد کوچک که از عالم و آدم طلبکار بود...لبخندش تلخ و خسته شد؛ او هنوز هم طلبکار بود! دست روی کلید کوچکِ کنار در کشید و اتاقک تاریک شد...دیگر نه سجاد در آینه پیدا بود، نه لبخندش و نه اخمش... تاریکی، زندگیِ سجاد چهارساله را بلعیده بود و در عوض برایش غمی که انتهایش معلوم نبود، بالا آورده بود. در اتاقک را بست و همه‌جا تاریک‌تر شد... روی زمین نشست؛ عجیب بود که به شلوار روشن و کثیف شدنش فکر نکرد‌. اتاق پرو از کانکسی که در نوجوانی‌اش در آن استراحت می‌کرد، کوچکتر بود ولی به همان اندازه دلگیر... او بود و چند پسر تقریباً همسن و سال خودش و دو مرد جاافتاده‌تر. چرخ‌ دستی‌هایشان را به میله‌ی کنار کانکس می‌بستند و همان‌طور که از گوشه‌ی چشم آن را می‌پاییدند، چای یا غذای سبکی می‌خوردند و دوباره سرکارشان می‌رفتند... از آن دوران سال‌ها می‌گذشت ولی به طرز عجیبی، تمام خاطرات کودکی تا حالش، برخلاف تلخ بودن اکثرشان، پررنگ و قوی در ذهنش مانده بودند. انگار رنج و حسرت جزیی از سرنوشتش شده بود و اگر برایش رخ نمی‌داد، حتماً‌‌ باید قبلی‌ها را به یادش می‌آورد! تلفنش را درآورد و نور چراغش را در آینه انداخت. بازتاب نور در چشم‌های کشیده و خوشرنگش، نیشخندی روی لبش آورد...تنها ارثیه و یادگار پدرش! با خاموش شدن چراغ و روشن شدن صفحه‌ی گوشی، نگاهش روی اسم سیاوش نشست. تماس را وصل کرد و روی بلندگو گذاشت: _ سلام داداش. خوبی؟ منتظر جواب نماند و ادامه داد: پیام دادم بهت ولی انگار ندیدی، منم دیگه سرکلاس بودم نمی‌‌تونستم بهت زنگ بزنم. الو سجاد؟ می‌شنوی؟ لبخند نرمی روی لبش آمد. سیاوش هم یک‌جورهایی ارثیه پدرش محسوب می‌شد، یک کالبد جدید بود برای «محمد فضلیِ» محبوبِ سجاد. نرمی دلش به لحنش هم سرایت کرد: جونم؟ دارم می‌شنوم. سیاوش هم لبخندی زد که کسی جز خودش و آینه‌ی سرویس بهداشتی ندید... می‌دانست مثل تمام این چندروز، دل سجاد هوایی و تنگ شده. کاری با او نداشت، ولی کاری جور کرده بود که حتی برای چند دقیقه از آن احوال جدایش کند. _ میگم چه خبر از بارهات؟ رسیدن یا پیگیری کنم؟ سجاد دست به دیوار گرفت و بلند شد: یه سری‌ش رسیده انگار ولی حامد باز نکرده، نمی‌دونم کدوم‌هاست؟! ولی بقیه‌ش... سیاوش درحال پیدا کردن شماره ماهی، گفت: بقیه‌ش رو هم پیگیری میکنم الان. هم به باربری زنگ میزنم، هم یه آمار از قشم می‌گیرم. سجاد پشت پیشخوان رفت و قیچی کوچک و تیزش را از کشو درآورد: مگه قشم آشنا داری تو؟ و خودش سریع به یاد آورد: آهان، پری‌دریایی رو میگی شیطون؟ سیاوش که فقط از شنیدن اسم ماهی خوشحال شده بود، مستانه و رها خندید: عاشقتم واسه همین تیز بودنت! سجاد پلاستیک‌ بزرگی که پر از چسب‌کاری بود و فقط آدرس رویش نوشته شده بود را، پاره کرد: منم عاشقتم که از مشکل دیگران برای هدف غیراخلاقی خودت سواستفاده می‌کنی! سیاوش کم نیاورد: مگه بچه‌م که دنبال بهونه باشم؟ می‌ترسم مگه؟ سجاد بسته‌ها را درمی‌آورد و به نظم روی پیشخوان می‌گذاشت: نمی‌ترسیدی، این شش-هفت روز زنگ زده بودی جاناتانِ شیردل! سیاوش باز خندید: حالا بده که می‌خوام در یک امر خیر شریکت کنم؟ ⬇️
نمایش همه...
2👌 2