cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

️👈 بََََِِِِِـرتِِِِِِِِِِـََََریََََِِِِِِِِنـََََِِِِِِِِهـٍََََِِِِِِِـاََََِِِِِِِِ 👉️

﷽ سلام دوستان عزیزم به کانال بــرتــریــنــهــا خـــوش آمـــدیـــــد😘😘

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
2 788
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
+107 روز
+830 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

۱۳🌻روازی به داخل هواپیما رفتیم. الهام بعد از این که بهروان به کاکپیت رفت گفت: ـ دلارام خدا رو شکر مارو مسئول کاکپیت نکردن وگرنه کلی ازش حرف می خوردیم خنده ام گرفت و گفتم ـ آره خدارو شکر مسافران بعد از مدتی وارد هواپیما شدن و روی صندلی های مخصوص به خود نشستن. هواپیما بلند شد و پذیرایی از مسافران شروع شد. من در صندلی نشسته بودم. بعد از پذیرایی از جام بلند شدم و در طول راهرو کابین راه رفتم که دیدم یه خانوم داره پوشک بچه ش رو عوض می کنه و بوی بدی هم در اون قسمت پخش شده.به سمتشون رفتم و با لحن مودبانه ای گفتم: ـ خانوم لطف کنید این کار رو داخل دستشویی انجام بدید. همسرش با صدای بلند گفت: ـ پول دادیم می خوایم همین جا عوض کنیم. از طرز صحبت کردنش اعصابم بهم ریخت اما باید آروم رفتار می کردم، به خاطر همین گفتم: ـ اما این کار مسافران رو اذیت میکنه. دوباره اون مرد بلندتر از قبل با لحن بدی گفت: ـ اصلا به تو چه؟! برو بزار باد بیاد. با صدای اون مرد نیکبخت سریع خودش رو رسوند پیش من و تا خواست حرفی بزنه اجازه ندادم و گفتم: ـ عفت کلام داشته باشید آقا. نیکبخت رو به مرد گفت: ـ لطفا صداتون رو بیارید پایین. ـ این زنیکه گیر داده پوشک رو اینجا عوض نکن. حالا که می بینی عوض کردم! نیکبخت به آرومی گفت: ـ مواظب صحبت کردنتون باشید. دیگه خون به مغزم نرسید و با آرامش مصنوعی گفتم: ـ به اندازه این بچه هم شعور ندارید، واقعا براتون متأسفم. و بلافاصله از اونجا دور شدم و به سمت جلوی کابین رفتم وخودم رو به گلی رسوندم و از شدت ناراحتی اشکم سرازیر شد. الهام اومد پیشم و گفت: ـ آروم باش عزیزم. با گریه ای که شدید تر شده بود گفتم: ـ دست خودم نیست. اعصابم بهم ریخته. در حال گریه کردن بودم که بهروان از کاکپیت وارد گلی شد و با دیدن من تو اون وضعیت شوکه شد و گفت: ـ این جا چه خبره؟! من نمی تونستم جواب بدم و با چشمایی خیس از اشک فقط نگاهش کردم. بهروان عصبی شد و دوباره گفت: ـ می گم تو این خراب شده چه خبره؟! با این حرفش ناخودآگاه به هق هق افتادم. الهام که دید نمی تونم جواب بدم با ناراحتی جریان رو با آب و تاب تعریف کرد. بهروان رو به الهام گفت: ـ صادقی برو نیکبخت رو صدا کن. الهام بدون معطلی رفت. من سرم رو انداختم پایین. بهروان یه قدم اومد نزدیکم و بوی خوش به مشامم خورد. با لحن آرومی گفت: ـ به من نگاه کن. سرم رو بلند کردم. بهروان چشمهاش رو تو چشم های من دوخت و گفت: ـ واقعا بچه ای که با حرف یه آدم نفهم به این حال و روز افتادی! اگه جوابش رو نداده بودی مطمئن باش همین الان اخراجت می کردم. نیکبخت وارد گلی شد، بهروان گفت: ـ چی شد؟ نیکبخت گفت: ـ تو عمرم آدم به بی منطقی این ندیده بودم. بهروان با جدیت گفت: ـ به یکی از بچه های امنیت بگو بره در گوشش بگه اگه به این شلوغ بازی هاش ادامه بده مجبوریم طور دیگه ای برخورد کنیم. نیکبخت گفت: ـ الان می گم کاپیتان. و نگاه پر محبتی به من کرد و رفت که از دید بهروان دور نموند. بهروان هم با قدم هایی استوار به کاکپیت رفت. الهام دوباره اومد پیشم و دلداریم داد. کم کم آروم شدم. در این حین الهام گفت: ـ دلارام من اگه جای تو بودم شبانه روز کارم همش گریه کردن بود. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: ـ آخه چرا؟! الهام در حالی که به چشم هام نگاه می کرد گفت: ـ آخه اینجوری خیلی خوشگل تر می شی. بهش لبخند زدم و گفتم: ـ تو این موقعیت هم دست بر نمی داری؟ الهام گفت: ـ نه، دست بر نمی دارم. راستی بهروان چی گفت؟ همون جوری که از جام بلند می شدم گفتم: ـ هیچی، بازم تاکید کرد که بچه ام که الکی زدم زیر گریه. بعدشم گفت اگه جواب اون مرد رو نمی دادم اخراجم می کرد. الهام با بهت نگاهم کرد و گفت: ـ وا اینم یه طوریش می شه ها! از جام بلند شدم و خواستم از گلی خارج بشم که الهام گفت: ـ حالا داری کجا می ری؟ ـ برم دستشویی صورتم رو پاک کنم. ـ باشه برو. رفتم تو دستشویی و تو آینه به خودم نگاه کردم. به چشم هام دقت کردم و به یاد حرف الهام افتادم! به برخورد بی ادبانه اون مرد و همین طور حرف های بهروان فکر کردم. صورتم رو شستم و بیرون اومدم. رفتم تو گلی، نمی دونستم الان باید چیکار کنم. نیکبخت اومد داخل و بهم نگاه کرد و با آرامش گفت: ـ من به خاطر برخورد اون مرد ازت معذرت می خوام. از حرفش خجالت کشیدم و بهش گفتم: ـ شما چرا ؟! این حرف رو نزنین. ـ حرف های بدی زد که البته به نوعی تنبیه شد. الانم فقط استراحت کن. ـ خیلی ممنون. ـ خواهش می کنم. و گلی رو ترک کرد. بعد از مدتی در فرودگاه استانبول نشستیم. مسافران پیاده شدن. از جام بلند شدم و به کابین پیش الهام رفتم. بهروان و سمیعی از کاکپیت بیرون اومدن. بهروان یه نگاهی به من انداخت که معنی ش رو نفهمیدم! از هواپیما پیاده شدیم و به سمت فرودگاه رفتیم. در سالن فرودگاه من به همراه کرو در صف های منظمی ر
نمایش همه...
‌🌹🌹🌹 🔵برای دیدن فیلم 🔴 بالای گل ها👆👆 کلیک کنید📢📢
نمایش همه...
‌🌹🌹🌹 🔵برای دیدن فال🔴 بالای گل ها👆👆 کلیک کنید📢📢
نمایش همه...
💜امشب را🙏 ⭐️تو برایم نقاشی کن 💜تو رنگ بزن به خیالم ⭐️میدانم که زیبا میشود 💜تمام طول شب را ⭐️برای تو واژه میشوم 💜تــو بــخــواب، 🌙شب بخیرهایت با من 💜شبتون بهشت رفقا⭐ @bartarinhaxxxx🌹🌹🌹
نمایش همه...
امشب عجیب هوایِ آغوش داشتم‼️ می خواستم، که گم شوم در بازوانِی؛ که می فهمد معنیِ بغضم را ...‼️ شب بخیر عشقم ❤️❤️💋💋 @bartarinhaxxxx🌹🌹🌹
نمایش همه...
سهم من از تمام زندگی چشمان زیبای توست و با آهنگ صدایت جان دادن آن لحظه که #دوست دارم من " را در گوشم زمزمه می کنی...!🌸💜 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شب بخیر_دلبرکم♥️      @bartarinhaxxxx🌹🌹🌹       ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
نمایش همه...
💜امشب را🙏 ⭐️تو برایم نقاشی کن 💜تو رنگ بزن به خیالم ⭐️میدانم که زیبا میشود 💜تمام طول شب را ⭐️برای تو واژه میشوم 💜تــو بــخــواب، 🌙شب بخیرهایت با من 💜شبتون بهشت رفقا⭐ @bartarinhaxxxx🌹🌹🌹
نمایش همه...